eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 موقعیت‌ها مهم نيستند... ✍🏻 عین‌صاد ❞ موقعیت‌ها مهم نيستند تو بايد بیاموزی که در هر موقعیتی چگونه موضع‌گیری کنی. 📚  | ص ۲۳۲ #️⃣ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #هدیه_به_کسانی_که_مشارکت_کردن_تست_روانشناسی بگرد نگاه کن پارت435 با ساره وارد سالن بیمارستا
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت436 حال هلما آن قدر زار بود که خود من زودتر از او اشکم سرازیر شد. فقط صورتش و دست چپش سالم مانده بود. بقیه ی بدنش یا بانداژ بود یا پماد زده و رویش گاز استریل گذاشته شده بود. ملحفه‌ای تا نزدیک سینه اش کشیده شده بود و بقیه ی تنش که برهنه بود به طرز چندش آوری پماد زده شده بود. بعضی از قسمت ها تاول داشت و بعضی دیگر هنوز سیاه رنگ بود. البته قسمتی از گوش و موهای سرش هم سوخته بود. با دیدنم با این که اشک می ریخت لبخند زد. ماسک اکسیژنی روی صورتش بود. سرفه های پی در پی اش مرا ترساند. با صدای دو رگه ای گفت: —کرونا ندارم، از بس دود رفته تو سینه م این جوری شدم. احساس می کنم ریه هام پر از دوده. کنارش ایستادم. —آره می دونم. چیزی نیست خوب می شی. پلک هایش را چند لحظه روی هم گذاشت. —دعا کن که خوب نشم و از این بیمارستان بیرون نیام. —چرا این طوری می گی؟! ان شاءالله حالت خوب... با دست چپش صورتش را پاک کرد. —وقتی مادرم مُرد، فکر کردم دیگه زنده نمی مونم و از غصه دق می کنم ولی نمردم. من برای مادرم دختر خوبی نبودم. بیچاره خیلی زحمت می کشید. وقتی می رفتم خونه، فوری برام غذا میاورد. یه بار یه مو تو غذا دیدم. کلی غر زدم و دیگه بقیه ی غذا رو نخوردم. مادرم از اون به بعد موقع غذا پختن روسری سرش می کرد. نمی دونم چرا از وقتی موهای خودم سوخته مدام اون روز میاد جلوی چشمم. کاش بود و بازم...دوباره بغضش ترکید و هق هق گریه اش بلند شد و باعث شد دوباره سرفه کند. آهی کشیدم و دستش را گرفتم. سعی کردم دلداری اش بدهم. —اون روزایی که من کرونا داشتم گاهی وقتا فکر می کردم شاید دیگه هیچ وقت نتونم به خونه برگردم. یه روز علی حرفی بهم زد که خیلی امیدوار شدم. چشم هایش خندید و خیره نگاهم کرد و مشتاقانه پرسید: —چی گفت؟ —گفت زندگی یه مبارزه س، تموم عمرت باید مبارزه کنی. هم برای داشته هات باید مبارزه کنی که بتونی نگه شون داری، هم برای نداشته هات تا بتونی به دستشون بیاری. مهم ترین مبارزه تلاش برای جدا شدن از ظلمت و رفتن به سمت نورِ. آه کشید. —درسته، وقتی به گذشته ی خودم نگاه می کنم می بینم منم مبارزه کردم، ولی برای چی؟ برای هیچی. حتی از هیچی هم بدتر، برای بدست آوردن تاریکی و ظلمت تلاش کردم. حتی درسش رو خوندم چند سال با همه ی آدمها حرف زدم که اونا هم به این راه بیان و خیلی ها امدن، راحت قبول می کردن، ولی حالا هر چی باهاشون حرف میزنم که اون راه اشتباهه قبول نمیکنن، انگشت های دستش را نوازش کردم. —به نظر من آدمها راه اشتباه رو زودتر قبول میکنن چون سختی کمتری داره. به سقف نگاه کرد. –مگه آدم چقدر عمر داره که نصفش رو اشتباه بره. بالاخره که باید برگرده... از اتاق که بیرون آمدم ساره را دیدم که غرق فکر از ته سالن می آمد. به طرفش رفتم. —رفتی پیش دکتر روانشناس؟ سرش را تکان داد. —خب چی گفت؟ چشم های نم دارش را بالا داد. —گفت حال روحیش اون قدر خرابه که ... —آره راست می گه الان به من می گفت دعا کن بمیرم. خب ازش می پرسیدی باید چی کار کنیم؟ چطوری بهش امید بدیم؟ در مانش چیه؟ زمزمه کرد. —عشق! تاملی کردم و بعد گفتم: —یعنی چی؟! اون افتاده رو تخت بیمارستان، با اون فلاکت و بدبختی، دکتر دنبال عشقه؟! شانه ای بالا انداخت. —چه می دونم، گفت اگه امید نداشته باشه درمانش طولانی و کند پیش می ره. همین جونش رو به خطر میندازه. امید هم با عشق به وجود میاد. نگاه سر در گمم را در چشم های ساره چرخاندم. با تردید ادامه داد: —هلما تموم زندگیش رو برای دکتر تعریف کرده. دکتر از همه ی زندگیش ریز به ریز خبر داشت. می گفت مرگ مادرش، شوک بزرگی براش بوده و همین برای از پا انداختنش کافیه. اون به مادرش خیلی وابسته بوده. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت437 دیگه جون سالم در بردن از این بحران یه انگیزه ی خیلی قوی می خواد که هر طور شده باید براش به وجود بیاریم. —خب باید چی کار کنیم که بهش انگیزه بدیم؟ روی صندلی روبروی اتاق نشست و سرش را پایین انداخت. —درست نمی دونم، فقط می دونم من تنهایی هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. اصلا خودمم خسته شدم، باور می کنی از زندگی افتادم؟ هر روز با شوهرم دعوام می شه. اون قدر هلما مشکلات داره هر روز به یه بهانه ای مجبورم بچه ها رو بهش بسپارم و دنبال کار هلما باشم. به خاطر خونه ش که به ما داده نمی تونم حرفی هم بزنم. کنارش نشستم. –من فکر کردم چون خیلی دوسش داری... –خب بالاخره رفیقمه، وقتی من سر زندگی خودم باشم معنیش این نیست که دوسش ندارم. نفسش را بیرون داد و ادامه داد: –البته بنده ی خدا واقعا نیاز به کمک داره ها! به خصوص بعد از فوت مادرش کلا خیلی حال روحیش بد شده. حالام که افتاده این جا! دیگه آخر بدبختی من و خودشه. گوشه ی شالم را به بازی گرفتم. –می فهمم. واقعا تو رفاقت رو در حقش تموم کردی. ولی خب اونم گناهی نداره، فکر نکنم ازت توقعی داشته باشه. شروع به جویدن ناخن هایش کرد. –آره، ولی اون اونقدر در حق من لطف کرده که نمی تونم تنهاش بذارم. کلا همیشه دستش تو دهن من و بچه هام بود هر چند وقت یه بار واسه خونه خرید می کرد. واسه بچه هام لباس و خوراکی می خرید. بهشون محبت می کرد. انگار که بچه های خودشن. چند بارم پارک و این ور و اون ور بردشون. بچه هام خیلی دوسش دارن. واقعا در حق من خواهری کرده. واسه همین اگر بتونم و کاری براش نکنم اصلا خودم عذاب وجدان می گیرم. –پس با این حساب شوهرت نباید زیاد بهت سخت بگیره. صورتش را مچاله کرد. –بالاخره اونم مَرده دیگه، دوست داره زندگیش رو نظم باشه. با ساره تصمیم گرفتیم بیشتر هوای هلما را داشته باشیم. من یک روز در میان به بیمارستان می رفتم و می دیدمش. ولی حال او روز به روز بدتر می شد. هر وقت وارد اتاق می شدم، اشک از چشم هایش سرازیر می شد و خیره به روبرو نگاه می کرد. کم حرف شده بود و تا از او سوالی نمی کردم چیزی نمی گفت. ولی انگار با ساره بیشتر حرف می زد چون ساره مدام حرف هایش را برایم تعریف می کرد. تقریبا یک هفته ای از بستری اش گذشته بود ولی هنوز در بخش مراقبت های ویژه بود. ساره برای چندمین بار با دکترش صحبت کرده و ناامیدتر از دفعات قبل برگشته بود. دست ساره را گرفتم و به طرف حیاط بیمارستان راه افتادیم. از قیافه اش مشخص بود که خبرهای خوبی ندارد، با این حال پرسیدم: —چی شد ساره دوباره دکترش گفت نمی شه به بخش منتقل بشه؟ ساره بدون این که نگاهم کند سرش را به علامت تایید حرف من تکان داد. کنار آب خوری حیاط یک صندلی بود. ساره را روی آن نشاندم. —تو چته؟ مگه دکتر چی گفته که این جوری شدی؟ سرش را بالا گرفت و به چشم هایم خیره شد. —اون داره کلیه ش رو از دست می ده، دکتر می گه خود هلما تلاشی برای خوب شدنش نمی کنه. هینی کشیدم و کف هر دو دستم را جلوی دهانم گذاشتم و زمزمه کردم. —خدا کمکش کنه. ساره مغنعه اش را مرتب کرد و گفت: —تو می تونی بهش امید بدی تلما، تو رو خدا کمکش کن. دکتر گفت اگر این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده. جلویش روی پا نشستم و دست هایم را روی زانوهایش گذاشتم. —اون دیگه مثل قبل با من حرف نمی زنه؛ یعنی فکر کنم اصلا نای حرف زدن نداره. آخه چی بگم امید پیدا کنه؟ هر چی بلد بودم بهش گفتم. می خوای به جاریم بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ بالاخره اونا از قبل با هم رفاقت داشتن. دست هایم را گرفت و نگاهش را در چشم هایم چرخاند. —تلما، میتونی علی آقا رو راضی کنی هر روز بیاد ملاقاتش؟ بیاد براش از همون حرفایی بزنه که تو همیشه می گی. من مطمئنم علی آقا باهاش حرف بزنه هلما روحیه می گیره. اون می تونه بهش امید و انگیزه بده. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت438 و باعث بشه حال و روز هلما از این رو به اون رو بشه. دست هایم را عقب کشیدم و از جایم بلند شدم و چند قدم عقب رفتم و به تیر تابلوی آبخوری تکیه دادم. —اون خودش گفت؟! ساره بلند شد. –نه به خدا! ولی من می‌شناسمش، با من خیلی درد و دل می کنه. اون الان نیاز داره یکی حمایتش کنه. بهش امید بده. –خب یه مشاورم می تونه همین کار رو انجام بده. –الانم مشاور داره ولی می بینی که وضعش روز به روز داره بدتر میشه. من فکر می‌کنم علی آقا بیاد خیلی اوضاع تغییر می کنه. اصلا یک هفته نه، فقط چند روز بیاد. سرم را به طرف راستم چرخاندم. –علی قبول نمی کنه. مقابلم ایستاد. –یعنی جون آدما براش مهم نیست؟ دست هایم را پشت کمرم بردم. –چرا؟ ولی اوضاع هلما رو که دیدی، طوری نیست که نامحرم بیاد بالای سرش. تو که می‌دونی علی چقدر این چیزا براش مهمه. فکری کرد و گفت: –اون رو من درستش می کنم. ملافه ش رو تا زیر گردنش می‌کشم بالا. واسه موهاشم یه کلاهی، روسری چیزی جور می کنیم. تو فقط علی آقا رو راضی کن. زمزمه کردم: –اول باید خودم رو راضی کنم. اخم کرد. –هلما داره می میره، اون وقت تو رفتی تو خط حسادت و این چیزا؟! نترس! اتفاقی نمیفته. کسی شوهر تو رو نمی خوره. فکر نمی کردم همچین آدمی باشی. الان هلما مثل یه جنازه افتاده رو تخت بیمارستان و ممکنه هر لحظه بمیره، اون وقت تو به فکر... –نه، من منظورم اینه که باید بتونم راضیش کنم. رفت و روی صندلی نشست، کمی آرام تر شده بود. –اگه تو اجازه بدی من خودم میام بهش التماس می کنم تا پاشه بیاد. فکر کنه داره مشاوره می ده. ثواب داره به خدا! اون که این چیزا براش مهمه، حتما می فهمه الان یه نفر که هیچ کس رو نداره و روی تخت بیمارستانه و چقدر انگیزه دادنش مهمه. –باشه، باهاش صحبت می‌کنم، ببینم می تونم راضیش کنم. لبخند زد. –معلومه که می‌تونی، کدوم زنه که نتونه واسه کاری شوهرش رو راضی نکنه. در راه خانه به مغازه ی تره باری رفتم و کمی خرید کردم. گرگ و میش غروب بود و هوا سرد بود. مدام به این فکر می کردم که چطور سر حرف را با علی باز کنم که موافقت کند. به خانه که رسیدم شروع به پختن شام کردم. می خواستم غذایی که علی دوست دارد را بپزم، باید یک میز شام زیبا می چیدم. مرغ را که سرخ کردم در ماهی تابه دیگری شروع به سرخ کردن پیاز کردم. مدت طولانی سر اجاق ایستادم ولی این پیاز آن قدر سر سخت بود که اصلا رنگش هم عوض نشد، انگار حال سرخ شدن نداشت. نمی دانم عیب از پیاز بود یا صبر من، خسته شدم و رفتم سالن و روی مبل نشستم و گوشی‌ام را دستم گرفتم. با خودم گفتم چند دقیقه ی دیگه برم سراغش حتما سرخ شده. مشغول چت کردن با ساره شدم. خاله ی ساره شب به بیمارستان نیامده بود و ساره هم نمی توانست بچه هایش را تنها بگذارد. برایم نوشته بود: —هلما امشب تنهاست. تنهایی فقط حالش رو بدتر می کنه. نمی دانم چقدر گذشت که بوی سوختگی مشامم را آزار داد، سرم را بلند کردم و هین بلندی کشیدم و به طرف آشپزخانه دویدم. پیاز تبدیل به کربن شده بود. ماهیتابه را برداشتم و روی سینک گذاشتم و مثل طلبکارها به پیازهای سوخته زل زدم. خطاب بهشان گفتم: —من یه ساعته این جا وایسادم، شما یه تغییر رنگ کوچیک ندادید. تا دیدید من نیستم واسه من زرنگ شدید؟! لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت439 پنجره‌ی آشپزخانه را باز کردم تا بوی سوختگی بیرون برود. با تقه ای که به در خورد دستم را روی صورتم کشیدم. "یعنی علی این قدر زود اومد؟!" با دیدن نرگس پشت در لبخند زدم. –سلام، بیا تو، ترسیدم! فکر کردم علی اومده و من هنوز شامم آماده نیست. پیاله ای پر از پیاز سرخ شده مقابلم گرفت. –برای همین این رو برات آوردم، کارت رو زودتر راه میندازه. ابروهایم بالا رفت. –بوش تا پایین اومد؟! بگو آبروم رفت دیگه. –با این چیزا کسی آبروش نمی ره. من خودم اوایل زندگی مون یه روز در میون غذام می سوخت. –تو که از خودمونی‌، منظورم مامان بود نمی خوام بفهمه. –نگران نباش، من اندازه یه مشت اسفند دود کردم و پنجره پاگرد رو باز گذاشتم. فکر نکنم بفهمه. حالا این رو بگیر زودتر برو شامت رو درست کن. همیشه یه بسته آماده می خرم واسه وقتایی که عجله دارم. پیاله را گرفتم. –ممنونم عزیزم، بیا تو. –باید برم، هدیه تنهاس. هر چه سلیقه داشتم در چیدن میز شام خرج کردم. علی با دیدن میز شوکه شد و با دهان باز نگاهم کرد. –چه خبره؟! مناسبتی که نیست! هست؟ بعد با خودش زمزمه کرد. –تولد کسی نیست که، سالگرد ازدواجمونم که چند ماه مونده، پس چیه؟! خندیدم. –هیچی بابا، همین جوری، مگه حتما باید یه مناسبتی باشه؟ سرش را کج کرد. —خب نه، ولی حسابی غافلگیرم کردی. دستت درد نکنه. چقدرم گشنمه. پشت میز نشست و اول برای من غذا کشید و پرسید: –امروز مگه بیمارستان نبودی؟ چطوری وقت کردی هم سوپ درست کنی، هم غذا؟ هم بری خرید؟! پشت چشمی برایش نازک کردم. –من رو خیلی دست کم گرفتیا؟ با لبخند نگاهم کرد. —نه، ولی کلا امروز خیلی زرنگ شدی. این همه باهوشی علی را دوست نداشتم. چرا سرش را پایین نمی انداخت و غذایش را نمی خورد؟! در حال خوردن غذا کمی مرغ در بشقابم گذاشت. —چرا برنج خالی می خوری؟ تشکر کردم. آن قدر فکرم درگیر بود که چطور مسئله را مطرح کنم، اصلا نمی فهمیدم چه می خورم. همان طور که خیره نگاهم می کرد گفت: —بیمارستان چه خبر بود؟ مریضت بهتر شده؟ تونستی بهش انگیزه بدی؟ نگاهم را به غذایم دادم و زمزمه کردم: —روز به روز داره بدتر می شه. دکتر گفته این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده. قاشقش را در بشقابش گذاشت. —واقعا؟! آخه چرا؟ تو که گفتی سعی می کنی باهاش حرف بزنی و... چنگالم را به طور دورانی در بشقابم می چرخاندم. —دیگه با من حرف نمی زنه، فقط در حد احوالپرسی. —احتمالا مشاورش خوب نیست، نمی شه عوضش کنید؟ آخه بعضی از این مشاوره ها دیدگاهشون کاملا غربیه واسه همین راهکاراشون مقطعیه. نمی بینی آمار خودکشی اونا از بقیه ی دنیا بیشتره؟ با این که رفاهشون بیشتره و چیزی به اسم پلیس اجتماعی دارن ولی بازم تو این چیزا خیلی می لنگن چون به جایی وصل نیستن. سرم را تکان دادم. —آره، ولی نرگس می گفت اونام جدیدا متوجه ی اشتباهشون شدن و فهمیدن نباید دین رو حذف می کردن. پوزخندی زد. —تا اونا بخوان برگردن صد سال دیگه طول می کشه. نگاهش کردم. —اتفاقا منم به ساره گفتم یه روانشناس اسلامی پیدا کنیم. —می گه معمولا توی بیمارستانا نیست. باید بریم مطب شخصی. فعلا هم که نمی شه هلما رو از بیمارستان بیرون برد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ و ببینید از این موارد در تیک تاک خیلی زیاد شده، خیلی از غیر مسلمانان یکی یکی مسلمون میشن. یک استادی داشتم خدا حفظش کنه میگفت :«خدا بعضی از آدمها رو شکار میکنه، صید خدامیشن، یک کار قشنگی انجام میدن، خدا به فرشته‌ها‌‌ش میگه: این‌و واسه من،شکارش کنید، حیفه تو دنیا از من دور باشه، باید بیاد تو آغوش خودم.» خلاصه خدا اینجوری هدایت میکنه و دل یک نفر و میبره 🪴پس چند نکته 💌قشنگ زندگی کنیم، صید خدا میشیم. 💌از عاقبت هیچ‌کسی هم ناامید نباشیم، چه بسا خدا لحظه آخر کاری کنه که همون فردی که نگران عاقبتش بودیم، از اولیای خدا بشه. 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️ نه آهنگی داره؛ نه پس‌زمینه حسین‌حسین داره؛ نه محتوای غلط یا بی‌ارزش؛ هیأت حاج میثم مطیعی امسال فاطمیه یه تغییر زیبا دادن به این‌صورت که یک شب هیأت برای دخترها و یک شب مختص پسرها برگزار شد. نسل جدید تا حدودی از این فضاها فاصله گرفتن و به کارهای فرهنگی تربیتی این شکلی برای نوجوونا خیلی نیاز داریم👌👌 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیدر حیرونت عالم گریونت ...💔 تنها شدم زهرا (س) جونم قربونت ‌‌...💔 🎤 ◼️ ◼️ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿💞 📿❣ایمــانت رو با ذکــــر اللهﷻ شـارژ کـن رفیـق💓     🤍الا بذکرالله تطمئن القلوب🤍 ☝️ نشـود ⏰ امـا است...            ✨اگـر ...... ⇣⇣⇣ با متعـال سپری شود📿 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
‌‌نفسم‌تنگُ،دݪم‌ٺنگُ‌،هوآیم‌سرداست، بہ‌هوآےحرم‌‌ڪربُ‌وبَݪا‌محتآجم(:💔🥀 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🖊 زَمین‌روبه‌رُوشنایی‌مِی‌رود وَلی‌دِل‌های‌مَاهَنوز... از‌سِیاهی‌مُبهم‌بُیرون‌نَیامده... طُلوعت‌دِیرنشود؛... تَنهاروشنی‌بخش‌دِل‌های‌اهل‌زَمین ...🥀 ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔹🔹🔹🔹🔹 سؤال شما🔹🔹🔹🔹🔹 چرا با این‌که شرایط آماده نیست، بازم برا جوونا تله می‌گذارید و اونا رو برا ازدواج تشویق می‌کنید؟ 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 🟢 قسمت دوم: 🌀داشتیم در مورد «واقعیت نیاز به ازدواج» صحبت می‌کردیم و گفتیم که ازدواج هم یه نیاز حقیقیه.👌 🔶🔸 البته ازدواج از نیازهایی نیست که دربارهٔ اون بشه زمان رو تحمل کرد. نمی‌شه درباره ازدواج برنامه‌ای بریزیم که ده سال دیگه جواب بده، چون اینطوری بخش عمده ای از یه نسل رو از دست می‌دیم. ما درباره ازدواج باید کار انقلابی بکنیم و این کار، از دست ما مردم برمیاد. کافیه کمی به خودمون بیاییم و تقصیر‌ها رو به گردن دیگری نندازیم. هرکسی هم توی هر جایگاهی که هست، کمک کنه.✔️ 🔷🔹ما نباید صورت مسئله رو به این راحتی پاک کنیم. هیچ وقت به خاطر پاک کردن صورت مسئله به کسی نمره نمی‌دن. ما می‌گیم سن ازدواج بالا رفته و همه باید دست به دست هم بدن و کاری کنن. اگه معنای این حرف، به« تله انداختن» باشه هم به تله انداختن خوبیه. هر تله‌ای بد نیست.😉 🔵 ادامه دارد... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
42.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام 21_1 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
40.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام 21_2 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤 الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔 ⚫️ 🟢 🟤 ⚫️ 🟤🟤 🟤 ⚫️ 🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤 🟤 ⚫️ 🟤🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤🟤 🟤 ⚫️ 🟤 ⚫️ 🟢🟢 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
به نام خدا همراهان انقلابی ،سلام✌️☺️ پاییزتون گرم و دلاتون بی غم ☺️🍂🍁 مشتاقان کانال من هر بار که محضر شما میام ،به عشق شما دست پر خدمت میرسم. از اونجایی که ما یه خونواده اییم و دلمون میخواد جمع مون صمیمی تر شه🙃 و البتههه بزرگتر🤤،یه طرحی گذاشتیم که به کمک شما دوستان مجرد دیگه مونم اضافه کنیم.☺️ به این صورت که شما به ازای اضافه کردن تعداد مشخصی از دوستان تون جزو لیست برندگان ما قرار میگیرید .🥳🥳🤩 جوایز ما از مبلغ ۵۰هزار تومان شروع میشه تاااا۲۰۰هزار تومان نقدی یا به صورت شارژ تلفن همراه و یا جوایز نفیس دیگه که نمیشه بشمارید 😱😉😉 حالا ،اگه میخوای بدونی چطور باید توی این طرح شرکت کنی ،بشتاب به سوی ادمین جان🏃🏃 منتظر پیام ها انتقادات و پیشنهادات برای کانال خودتون هستم @mojaradan_bott .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: ♨️ عادت کردم به دیدن عکسهای مستهجن در تنهایی هام دچار خودارضایی میشم😓 چطور از این وضعیت نجات پیدا کنم نمیخوام ادامه بدم ولی عادت کردم❗️ پاسخ⇩⇩⇩   🔔عوامل تحریک کننده را نابود کنید : خداوند در قرآن میفرماید: 💥دیگر به کارهای زشت آشکارا و پنهان نزدیک نشوید ... (آیه 151 سوره انعام) 👈یعنی اینکه نزدیک شدن به موقعیت خودارضایی هم خطرناکه📛 این حرف ما نیست ، حرف اون خدایی هست که من و شما رو آفریده و بد ما رو نمیخواد.. ➖حالا باید چکار کرد؟ یه قلم کاغذ بردارید...📝 هر چیزی که باعث میشه تحریک شما شروع بشه رو در کاغذ بنویسین ، هر چیزی که فکرشو میکنین ... مثلا: داشتن فیلم مستهجن ، 👁👁دیدن ماهواره ، 👁👁دیدن فیلم زبان اصلی ، 👁👁دیدن شو یه خواننده ، 💻وب گردی بی هدف ، 🚫اینا همون پرتگاه ها هستند ، اگه به اینا نزدیک بشین ، هر لحظه امکان داره سقوط کنین ، مثل خیلی اوقات که ...! 👈پس باید فاصلتون رو از اینها بیشتر کنین...                                        ➖ چه راه حلی هست ؟ ⚠️فیلترشکن رو حذف کنین🚮 - حذفش کنین - شک نکنین گردنه سختیه اما میشه ازش گذشت، 40 روز بیشتر نیست ✌ پس آیندتون رو تباه نکنین.. 🔦ممکنه توی تلگرام ،واتس اپ ، لاین یا ....؛ عضو گروهی باشین که اعضای اون به صورت شوخی یا جدی فیلم و عکس مستهجن بذارن توی گروه! ⚠️حتما از اون گروه بیاین بیرون و گروه رو حذف کنین....🚮 اگر کسی از دوستانتون در قسمت خصوصی براتون فیلم، عکس، متن یا لینکهای بد میفرسته یا حتی عکسای نیمه برهنه ! 👈بهش بگین دیگه براتون نفرسته...🚫                                                                                                اینجاست که میگن باید بلد باشین نه بگین !!!! خجالت نداره . اون آدم هرکسی میخواد باشه ! بگین👈(( دوست ندارم این چیزای چرت رو برام بفرستی.اصلا ربطی به بچه مذهبی بودن هم نداره. من خودم نه بچه مذهبی ام نه آدم بی دین و ایمانی هستم؛ یه آدم نرمال و معمولیم ولی از این چیزا بدم میاد. ) تموم شد و رفت .✋ یا اگر توی اینستاگرام صفحه ای رو دنبال میکنین که عکس یا فیلمهای محرّک میزاره..  ⚠️اون صفحه رو Unfollow کنین 📵... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ⁉️اگر دو نفر تناسب ظاهری نداشتند نباید ازدواج کنند؟🧐 ⁉️کفویت ظاهری در ازدواج چه اندازه مهمه؟!🤔 🎙روایت حجت الاسلام از عوامل موثر در انتخاب درست همسر @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت439 پنجره‌ی آشپزخانه را باز کردم تا بوی سوختگی بیرون برود. با تقه ای که به
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت441 پوزخندی زد و گفت: —مطمئنی؟ با این احساساتی که تو داری فکر نکنم قبول کنی؟ پیش خودم فکر کردم حتما می خواهد بگوید تو هم در اتاق باش یا هلما کاملا پوشیده باشد و خلاصه از این قبیل حرفها. —قبوله! جون یه آدم برای من خیلی مهمه حاضرم همه ی وقتم رو براش بذارم. از جایش بلند شد و پرده ی اتاق را کنار زد و به بیرون زل زد. با لبخند منتظر بودم که شرطش را بگوید. دستش را به موهایش کشید. —لزومی نمی بینم یه مرد متاهل بره با یه خانم نامحرم حرف بزنه و آخرشم معلوم نیست چی بشه، برای همین اول باید باهاش محرم بشم بعدا میرم باهاش حرف می زنم. اگه تو دنبال روحیه دادن به اونی، این طوری اون قدر سریع حالش خوب می شه که فکرشم نمی تونی بکنی. انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم جز این! باورم نمی شد علی این حرف را زده باشد! قلبم فرو ریخت، ذهنم لال شد و دیگر حرفم نیامد. احساس خستگی در پاهایم باعث شد همان جا روی زمین بنشینم. زانوهایم را بغل کردم و به روبرو خیره شدم. علی به طرفم برگشت ولی نزدیک نیامد. با لحنی که تلفیقی از عتاب و تمسخر بود گفت: —چی شد؟ مگه جون آدما برات مهم نبود؟ فقط بلدی خوب حرف بزنی؟ موقع عمل که می شه می کشی کنار؟ نکنه از یه جنازه روی تخت می ترسی؟ نیم نگاهی خرجش کردم و او ادامه داد: —آهان! پس همچین جنازه ام نیست؟ شایدم امید تو واسه زنده موندش از همه بیشتره. در جای اولش نشست و کتابش را دوباره دستش گرفت و در حالی که اخمش پر رنگ تر شده بود، زمزمه کرد: —بعضیا واقعا خیلی خودخواهن. هر جمله اش مثل خنجری بود که بر قلبم فرو می رفت. نمی توانستم موضعش را بفهمم. غرورم را زیر سوال برده بود. نباید کم می آوردم. دوباره زبان مغزم باز شد و شروع به حرف زدن کرد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره از جایم بلند شدم و با لکنت گفتم. —تو... تو داری شوخی می کنی؟! خیلی جدی نگاهم کرد. —چرا باید شوخی کنم؟ این تویی که داری شوخی می کنی. داری به من می گی برو با یه زن نامحرم حرف بزن و بهش امید بده. چشم هایش را ریز کرد و ادامه داد: —دقیقا چه جور امیدی باید بهش بدم؟ لب هایم را روی هم فشار دادم. —من فقط می خوام تو باهاش حرف بزنی. چون تو رو خیلی قبول داره، همین. —منم گفتم باشه دیگه. اونم فقط به خاطر تو، وگرنه که عمرا قبول می کردم. —باورم نمی شه این حرف رو تو بزنی! کتابش را بست و با چشم های گرد شده نگاهم کرد. —اتفاقا این نشون دهنده ی تعهدمه. بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که گفت: —شرط بعدیمم اینه که تو دیگه نمی ری بیمارستان. سوالم نمی پرسی که بدونی من چی کار کردم یا چی بهش گفتم که حساس بشی. برگشتم و با حیرت نگاهش کردم. با جدیت بیشتری ادامه داد: —یکی مون بره بهتره، یا من یا تو! اگه قراره من برم حرف بزنم پس تو کجا؟ پشت چشمی نازک کردم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق خودمان رفتم. در را پشت سرم بستم و همان جا نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و دیگر جلوی اشک هایم را نگرفتم. بعد از نیم ساعت که آرام شده بودم تلفنم زنگ خورد. از اتاق بیرون آمدم. با یک چشمم دنبال گوشی ام می گشتم و با چشم دیگرم دنبال علی. گوشی را پیدا کردم ولی علی نبود. نمی دانم کجا رفته بود. دلم را شکسته بود. حتی نمی خواستم زنگ بزنم و بپرسم، کجاست. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت442 وقتی ساره از موضوع خبر دار شد شوکه شد. کمی دلداری ام داد و گفت: —هلما الان تو وضعیتیه که هیچ جذابیتی واسه یه مرد نداره، اگه علی آقا فقط یه جلسه باهاش حرف بزنه، خودش از روی دلسوزی قبول می کنه که دوباره بیاد. —ولی علی می گه باید محرم بشیم بعد. ساره فکری کرد و گفت: —خب قبول کن ولی بگو فقط یه هفته. همین یه هفته من می دونم که خیلی تاثیر داره. به جون بچه هام این کارت خیلی ثواب داره. از هزارتا نماز شب ثوابش بیشتره. اصلا شاید تا هفته ی دیگه هلما زنده نباشه، اوضاعش خیلی خرابه. با استرس گفتم: —ساره با شرط علی من نمی تونم بیام بیمارستان ولی اگه من به علی اوکی دادم و اومد بیمارستان رفت پیش هلما، توام بروها تنهاشون نذار. —وا؟! من برم بگم چند مَنه؟ زشته بابا! بعدشم تو نگران چی هستی؟ یه جوری حرف می زنی انگار شرایط هلما رو ندیدی. اون دیگه هلمای قدیم نیست. به علی زنگ زدم ولی جواب نداد. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نیمه شب بود و هنوز علی نیامده بود. بار دیگر زنگ زدم، بالاخره گوشی را جواب داد. —بله. مکثی کردم و سعی کردم آرام باشم. —چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ نمی گی نگران میشم؟ با صدای خواب آلودی گفت: —خواب بودم. فکر کردم طبقه ی پایین پیش مادرش رفته. هلما قبلا گفته بود که تا دعوایمان می شد می رفت خانه ی مادرش و همان جا می خوابید. فکرهایی که از ذهنم گذشت عصبانی ام کرد. —من این جا چشمم به در خشک شد تو رفتی ور دل مامانت خوابیدی؟! مکثی کرد و آرام گفت: —مغازه ام. روی صندلی پشت پیشخون خوابم برده بود. از قضاوت خودم شرمنده شدم. آرام گفتم: —می شه بیای خونه؟ من تنهایی می ترسم. فکر کردم حالا می گوید برو پیش مادرم، ولی نگفت. —باشه، الان پا می شم میام. از در که وارد شد، زیر لب سلامی کرد و یک راست به اتاق خواب رفت. وقتی وارد اتاق شدم دیدم پشت کرده و خوابیده. ولی من از فکر و خیال خوابم نمی برد. صبح که چشم هایم را باز کردم نبود. فوری گوشی را برداشتم. خواستم شماره ی علی را بگیرم ولی پشیمان شدم. نزدیک ظهر بود. ساره زنگ زد و پرسید: —پس چی شد؟ علی آقا چرا نیومد؟! نفسم را بیرون دادم. —آخه هنوز بهش نگفتم موافقم یا نه. ساره با تاسف گفت: —می دونم، خب برای توام سخته ولی به این فکر کن که اگه بلایی سر هلما بیاد تو وجدان درد نمی گیری؟ که میتونستی براش کاری کنی و نکردی؟ اگرم حالش خوب بشه همیشه مدیون توئه. وقتی به مشاور هلما موضوع رو گفتم خیلی خوشحال شد. گفت خیلی کار خوبیه. حال هلما را نپرسیدم. نمی دانم چرا؟ ولی دلم نمی خواست چیزی از او بدانم. اما ساره خودش توضیح داد. — وقتی به هلما گفتم علی آقا می خواد بیاد ملاقاتت و تازه با چه شرطی تصمیم گرفته بیاد چیزی نمونده بود شاخ دربیاره. اصلا باورش نشد. حالام هی می گه فکر نکنم تلما این کار و بکنه. چند ثانیه ای هر دو سکوت کردیم و من زمزمه کردم: —الان بهش زنگ می زنم و می گم که بیاد بیمارستان. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت443 از وقتی از خواب بیدار شده بودم احساس خستگی و بی حالی داشتم. نوعی کلافگی، برای همین به جای زنگ زدن به علی برایش پیام فرستادم و نوشتم. —جون آدما برام مهمه، نمی خوام خودخواه باشم. برو بیمارستان و به هلما کمک کن. پیامم فوری تیک خورد ولی جوابی نداد. کتاب هایم را باز کردم و نگاهشان کردم. دیگر تمرکز درس خواندن نداشتم. با هر مشقتی بود کلاس مجازی را گذراندم. برای ناهار از غذای دیشب کمی گرم کردم ولی میلی برای خوردن نداشتم. خودم را روی تخت انداختم و سعی کردم بخوابم. وقتی بلند شدم چیزی به غروب نمانده بود، من چطور تمام بعد از ظهر را خوابیده بودم. خیلی دلم می خواست به ساره زنگ بزنم و از اوضاع بیمارستان بپرسم. ولی نزدم و فقط به دادن یک پیام اکتفا کردم. دلم برای مادرم تنگ شده بود. باید حال و هوایم عوض می شد. بلند شدم و حاضر شدم و به خانه ی مادر رفتم. از در که وارد شدم مادر سوالی نگاهم کرد. سعی کردم لبخند بزنم. —مهمون نمی خوای مامان؟ اخم ریزی کرد. —خوش اومدی، پس شوهرت کو؟ نوچی کردم. —رستا که اکثرا تنها میاد، چرا این سوال رو ازش نمی پرسید؟ —رستا هم تا وقتی بچه دار نشده بود همیشه با شوهرش میومد. بعدشم اون همیشه این موقع دیگه می ره خونه ش که واسه شوهرش شام درست کنه، ولی تو چرا... فوری گفتم: —خب چون ما شام این جا تلپیم. —آهان، پس بگو! حالا که اومدی برو از فریزر یه بسته لوبیا سبز بردار بذار بیرون. برنجم خیس کن. یه زنگم بزن به محمد امین بگو داره میاد یک کیلو هم ترشی بخره. با چشم های گرد شده گفتم: —خوب شد من اومدم وگرنه کی می خواست واسه شما شام درست کنه. نادیا با لبخند به طرفم آمد و دستش را دور کمرم حلقه کرد. —اوف، مامان داره چی کار میکنه براتون! تلما، یعنی یه سفره می خواهیم براتون بندازیم هفت رنگ. خندیدم. حالا یه ترشی شد هفت رنگ؟ یه قدم عقب رفت. —إ...!! خود ترشی می دونی چند رنگه؟ حالا هی ناشکری کن. می دونی ما از کی ترشی نخوردیم؟ البته مامان می خواد با این ترشی خیلی ریز نبود گوشت چرخ کرده رو توی لوبیا سبز استتار کنه، ولی از اون جایی که من خیلی باهوشم... مادر وسایل دوخت و دوزش را روی زمین گذاشت و بلند شد. —اتفاقا با هویج و سیب زمینی خوشمزه تر می شه. نادیا سرش را تکان داد. —آره، نه که ما داریم گیاه خواری می کنیم به نظرمون خوشمزه تره. دستش را بالا آورد و خیلی جدی گفت: —نه به گوشت خواری! زندگی سالم. یاد میز شام دیشب خودمان افتادم و برای این همه ناشکری ام شرمنده به نادیا نگاه کردم. چرا یادم نبود موقع آمدن برای مادر کمی خرید کنم؟ علی درست می گفت من خودخواه شده بودم. دلم می خواست دست نادیا را بگیرم و با هم برویم چند قلم خرید کنیم ولی می دانستم در این شرایط مادر ناراحت می شود. برای همین رو به نادیا گفتم: —تو هنوزم غر می زنی؟ مامان هر چی درست کنه خوشمزه س. به علی پیام دادم که برای شام به این جا بیاید و بعد همراه نادیا به طبقه ی بالا پیش مادربزرگ رفتیم. وقتی کنار مادر بزرگ نشستم. خیره به چشم هایم نگاه کرد و پرسید: —مریضی مادر؟! با تعجب دستی به صورتم کشیدم. —نه، چطور؟! به زور نگاهش را از صورتم گرفت و همان طور که سعی می کرد لبخندش را پنهان کند گفت: —آخه چشمات یه جوریه. چیزی از حرف های مادر بزرگ سر در نیاوردم و فقط گفتم: —نه خوبم. بعدازظهر زیادی خوابیدم، شاید چشمام پف کرده. نادیا نگاهم کرد. —نه پف نداری، انگار خوشگل ترم شدی. پوستتم خوب شده نه مامان بزرگ؟ مادر بزرگ سرش را تکان داد. —آره ماشاءالله! البته بچه م از اولشم پوستش عین آینه بود. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´