May 11
231_6370380525.mp3
5.25M
#مشاوره
#ازدواج
#جلسه_سوم
#دکتر_شاهین_فرهنگ
#استخاره_در_ازدواج
این مبحث در مورد استخاره کردن در امر ازدواج
@mojaradan
#پرسش:
♨️ عادت کردم به دیدن عکسهای مستهجن
در تنهایی هام دچار خودارضایی میشم😓
چطور از این وضعیت نجات پیدا کنم
نمیخوام ادامه بدم ولی عادت کردم❗️
پاسخ⇩⇩⇩ 🔔عوامل تحریک کننده را نابود کنید :
خداوند در قرآن میفرماید:
💥دیگر به کارهای زشت آشکارا و پنهان نزدیک نشوید ... (آیه 151 سوره انعام)
👈یعنی اینکه نزدیک شدن به موقعیت خودارضایی هم خطرناکه📛 این حرف ما نیست ، حرف اون خدایی هست که من و شما رو آفریده و بد ما رو نمیخواد..
➖حالا باید چکار کرد؟
یه قلم کاغذ بردارید...📝
هر چیزی که باعث میشه تحریک شما شروع بشه رو در کاغذ بنویسین ،
هر چیزی که فکرشو میکنین ...
مثلا:
داشتن فیلم مستهجن ،
👁👁دیدن ماهواره ،
👁👁دیدن فیلم زبان اصلی ،
👁👁دیدن شو یه خواننده ،
💻وب گردی بی هدف ،
🚫اینا همون پرتگاه ها هستند ،
اگه به اینا نزدیک بشین ، هر لحظه امکان داره سقوط کنین ، مثل خیلی اوقات که ...! 👈پس باید فاصلتون رو از اینها بیشتر کنین... ➖ چه راه حلی هست ؟
⚠️فیلترشکن رو حذف کنین🚮
- حذفش کنین - شک نکنین
گردنه سختیه اما میشه ازش گذشت، 40 روز بیشتر نیست ✌ پس آیندتون رو تباه نکنین..
🔦ممکنه توی تلگرام ،واتس اپ ، لاین یا ....؛ عضو گروهی باشین که اعضای اون به صورت شوخی یا جدی فیلم و عکس مستهجن بذارن توی گروه! ⚠️حتما از اون گروه بیاین بیرون و گروه رو حذف کنین....🚮
اگر کسی از دوستانتون در قسمت خصوصی براتون فیلم، عکس، متن یا لینکهای بد میفرسته یا حتی عکسای نیمه برهنه ! 👈بهش بگین دیگه براتون نفرسته...🚫 اینجاست که میگن باید بلد باشین نه بگین !!!! خجالت نداره . اون آدم هرکسی میخواد باشه ! بگین👈(( دوست ندارم این چیزای چرت رو برام بفرستی.اصلا ربطی به بچه مذهبی بودن هم نداره.
من خودم نه بچه مذهبی ام نه آدم بی دین و ایمانی هستم؛ یه آدم نرمال و معمولیم ولی از این چیزا بدم میاد. ) تموم شد و رفت .✋
یا اگر توی اینستاگرام صفحه ای رو دنبال میکنین که عکس یا فیلمهای محرّک میزاره.. ⚠️اون صفحه رو Unfollow کنین 📵...
@mojaradan
11.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ_تصویری
⁉️اگر دو نفر تناسب ظاهری نداشتند نباید ازدواج کنند؟🧐
⁉️کفویت ظاهری در ازدواج چه اندازه مهمه؟!🤔
🎙روایت حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی از عوامل موثر در انتخاب درست همسر
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قضاوت
از قضاوت مردم رنج میبری؟ 😊
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت439 پنجرهی آشپزخانه را باز کردم تا بوی سوختگی بیرون برود. با تقه ای که به
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت441
پوزخندی زد و گفت:
—مطمئنی؟ با این احساساتی که تو داری فکر نکنم قبول کنی؟
پیش خودم فکر کردم حتما می خواهد بگوید تو هم در اتاق باش یا هلما کاملا پوشیده باشد و خلاصه از این قبیل حرفها.
—قبوله! جون یه آدم برای من خیلی مهمه حاضرم همه ی وقتم رو براش بذارم.
از جایش بلند شد و پرده ی اتاق را کنار زد و به بیرون زل زد.
با لبخند منتظر بودم که شرطش را بگوید.
دستش را به موهایش کشید.
—لزومی نمی بینم یه مرد متاهل بره با یه خانم نامحرم حرف بزنه و آخرشم معلوم نیست چی بشه، برای همین اول باید باهاش محرم بشم بعدا میرم باهاش حرف می زنم. اگه تو دنبال روحیه دادن به اونی، این طوری اون قدر سریع حالش خوب می شه که فکرشم نمی تونی بکنی.
انتظار شنیدن هر حرفی را داشتم جز این! باورم نمی شد علی این حرف را زده باشد! قلبم فرو ریخت، ذهنم لال شد و دیگر حرفم نیامد.
احساس خستگی در پاهایم باعث شد همان جا روی زمین بنشینم.
زانوهایم را بغل کردم و به روبرو خیره شدم.
علی به طرفم برگشت ولی نزدیک نیامد. با لحنی که تلفیقی از عتاب و تمسخر بود گفت:
—چی شد؟ مگه جون آدما برات مهم نبود؟ فقط بلدی خوب حرف بزنی؟ موقع عمل که می شه می کشی کنار؟ نکنه از یه جنازه روی تخت می ترسی؟
نیم نگاهی خرجش کردم و او ادامه داد:
—آهان! پس همچین جنازه ام نیست؟ شایدم امید تو واسه زنده موندش از همه بیشتره.
در جای اولش نشست و کتابش را دوباره دستش گرفت و در حالی که اخمش پر رنگ تر شده بود، زمزمه کرد:
—بعضیا واقعا خیلی خودخواهن.
هر جمله اش مثل خنجری بود که بر قلبم فرو می رفت. نمی توانستم موضعش را بفهمم. غرورم را زیر سوال برده بود. نباید کم می آوردم.
دوباره زبان مغزم باز شد و شروع به حرف زدن کرد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره از جایم بلند شدم و با لکنت گفتم.
—تو... تو داری شوخی می کنی؟!
خیلی جدی نگاهم کرد.
—چرا باید شوخی کنم؟ این تویی که داری شوخی می کنی. داری به من می گی برو با یه زن نامحرم حرف بزن و بهش امید بده. چشم هایش را ریز کرد و ادامه داد:
—دقیقا چه جور امیدی باید بهش بدم؟
لب هایم را روی هم فشار دادم.
—من فقط می خوام تو باهاش حرف بزنی. چون تو رو خیلی قبول داره، همین.
—منم گفتم باشه دیگه. اونم فقط به خاطر تو، وگرنه که عمرا قبول می کردم.
—باورم نمی شه این حرف رو تو بزنی!
کتابش را بست و با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
—اتفاقا این نشون دهنده ی تعهدمه.
بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که گفت:
—شرط بعدیمم اینه که تو دیگه نمی ری بیمارستان. سوالم نمی پرسی که بدونی من چی کار کردم یا چی بهش گفتم که حساس بشی.
برگشتم و با حیرت نگاهش کردم.
با جدیت بیشتری ادامه داد:
—یکی مون بره بهتره، یا من یا تو! اگه قراره من برم حرف بزنم پس تو کجا؟
پشت چشمی نازک کردم و از اتاق بیرون آمدم و به اتاق خودمان رفتم. در را پشت سرم بستم و همان جا نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و دیگر جلوی اشک هایم را نگرفتم.
بعد از نیم ساعت که آرام شده بودم تلفنم زنگ خورد. از اتاق بیرون آمدم.
با یک چشمم دنبال گوشی ام می گشتم و با چشم دیگرم دنبال علی.
گوشی را پیدا کردم ولی علی نبود. نمی دانم کجا رفته بود. دلم را شکسته بود. حتی نمی خواستم زنگ بزنم و بپرسم، کجاست.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت442
وقتی ساره از موضوع خبر دار شد شوکه شد. کمی دلداری ام داد و گفت:
—هلما الان تو وضعیتیه که هیچ جذابیتی واسه یه مرد نداره، اگه علی آقا فقط یه جلسه باهاش حرف بزنه، خودش از روی دلسوزی قبول می کنه که دوباره بیاد.
—ولی علی می گه باید محرم بشیم بعد.
ساره فکری کرد و گفت:
—خب قبول کن ولی بگو فقط یه هفته. همین یه هفته من می دونم که خیلی تاثیر داره. به جون بچه هام این کارت خیلی ثواب داره. از هزارتا نماز شب ثوابش بیشتره. اصلا شاید تا هفته ی دیگه هلما زنده نباشه، اوضاعش خیلی خرابه.
با استرس گفتم:
—ساره با شرط علی من نمی تونم بیام بیمارستان ولی اگه من به علی اوکی دادم و اومد بیمارستان رفت پیش هلما، توام بروها تنهاشون نذار.
—وا؟! من برم بگم چند مَنه؟ زشته بابا! بعدشم تو نگران چی هستی؟ یه جوری حرف می زنی انگار شرایط هلما رو ندیدی. اون دیگه هلمای قدیم نیست.
به علی زنگ زدم ولی جواب نداد.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نیمه شب بود و هنوز علی نیامده بود.
بار دیگر زنگ زدم، بالاخره گوشی را جواب داد.
—بله.
مکثی کردم و سعی کردم آرام باشم.
—چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ نمی گی نگران میشم؟
با صدای خواب آلودی گفت:
—خواب بودم.
فکر کردم طبقه ی پایین پیش مادرش رفته. هلما قبلا گفته بود که تا دعوایمان می شد می رفت خانه ی مادرش و همان جا می خوابید.
فکرهایی که از ذهنم گذشت عصبانی ام کرد.
—من این جا چشمم به در خشک شد تو رفتی ور دل مامانت خوابیدی؟!
مکثی کرد و آرام گفت:
—مغازه ام. روی صندلی پشت پیشخون خوابم برده بود.
از قضاوت خودم شرمنده شدم. آرام گفتم:
—می شه بیای خونه؟ من تنهایی می ترسم. فکر کردم حالا می گوید برو پیش مادرم، ولی نگفت.
—باشه، الان پا می شم میام.
از در که وارد شد، زیر لب سلامی کرد و یک راست به اتاق خواب رفت.
وقتی وارد اتاق شدم دیدم پشت کرده و خوابیده.
ولی من از فکر و خیال خوابم نمی برد.
صبح که چشم هایم را باز کردم نبود. فوری گوشی را برداشتم. خواستم شماره ی علی را بگیرم ولی پشیمان شدم.
نزدیک ظهر بود. ساره زنگ زد و پرسید:
—پس چی شد؟ علی آقا چرا نیومد؟!
نفسم را بیرون دادم.
—آخه هنوز بهش نگفتم موافقم یا نه.
ساره با تاسف گفت:
—می دونم، خب برای توام سخته ولی به این فکر کن که اگه بلایی سر هلما بیاد تو وجدان درد نمی گیری؟ که میتونستی براش کاری کنی و نکردی؟ اگرم حالش خوب بشه همیشه مدیون توئه.
وقتی به مشاور هلما موضوع رو گفتم خیلی خوشحال شد. گفت خیلی کار خوبیه.
حال هلما را نپرسیدم. نمی دانم چرا؟ ولی دلم نمی خواست چیزی از او بدانم.
اما ساره خودش توضیح داد.
— وقتی به هلما گفتم علی آقا می خواد بیاد ملاقاتت و تازه با چه شرطی تصمیم گرفته بیاد چیزی نمونده بود شاخ دربیاره. اصلا باورش نشد. حالام هی می گه فکر نکنم تلما این کار و بکنه.
چند ثانیه ای هر دو سکوت کردیم و من زمزمه کردم:
—الان بهش زنگ می زنم و می گم که بیاد بیمارستان.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت443
از وقتی از خواب بیدار شده بودم احساس خستگی و بی حالی داشتم. نوعی کلافگی، برای همین به جای زنگ زدن به علی برایش پیام فرستادم و نوشتم.
—جون آدما برام مهمه، نمی خوام خودخواه باشم. برو بیمارستان و به هلما کمک کن.
پیامم فوری تیک خورد ولی جوابی نداد.
کتاب هایم را باز کردم و نگاهشان کردم. دیگر تمرکز درس خواندن نداشتم. با هر مشقتی بود کلاس مجازی را گذراندم.
برای ناهار از غذای دیشب کمی گرم کردم ولی میلی برای خوردن نداشتم.
خودم را روی تخت انداختم و سعی کردم بخوابم.
وقتی بلند شدم چیزی به غروب نمانده بود، من چطور تمام بعد از ظهر را خوابیده بودم.
خیلی دلم می خواست به ساره زنگ بزنم و از اوضاع بیمارستان بپرسم. ولی نزدم و فقط به دادن یک پیام اکتفا کردم.
دلم برای مادرم تنگ شده بود. باید حال و هوایم عوض می شد.
بلند شدم و حاضر شدم و به خانه ی مادر رفتم.
از در که وارد شدم مادر سوالی نگاهم کرد.
سعی کردم لبخند بزنم.
—مهمون نمی خوای مامان؟
اخم ریزی کرد.
—خوش اومدی، پس شوهرت کو؟
نوچی کردم.
—رستا که اکثرا تنها میاد، چرا این سوال رو ازش نمی پرسید؟
—رستا هم تا وقتی بچه دار نشده بود همیشه با شوهرش میومد. بعدشم اون همیشه این موقع دیگه می ره خونه ش که واسه شوهرش شام درست کنه، ولی تو چرا...
فوری گفتم:
—خب چون ما شام این جا تلپیم.
—آهان، پس بگو! حالا که اومدی برو از فریزر یه بسته لوبیا سبز بردار بذار بیرون. برنجم خیس کن. یه زنگم بزن به محمد امین بگو داره میاد یک کیلو هم ترشی بخره.
با چشم های گرد شده گفتم:
—خوب شد من اومدم وگرنه کی می خواست واسه شما شام درست کنه.
نادیا با لبخند به طرفم آمد و دستش را دور کمرم حلقه کرد.
—اوف، مامان داره چی کار میکنه براتون! تلما، یعنی یه سفره می خواهیم براتون بندازیم هفت رنگ.
خندیدم.
حالا یه ترشی شد هفت رنگ؟
یه قدم عقب رفت.
—إ...!! خود ترشی می دونی چند رنگه؟ حالا هی ناشکری کن. می دونی ما از کی ترشی نخوردیم؟ البته مامان می خواد با این ترشی خیلی ریز نبود گوشت چرخ کرده رو توی لوبیا سبز استتار کنه، ولی از اون جایی که من خیلی باهوشم...
مادر وسایل دوخت و دوزش را روی زمین گذاشت و بلند شد.
—اتفاقا با هویج و سیب زمینی خوشمزه تر می شه.
نادیا سرش را تکان داد.
—آره، نه که ما داریم گیاه خواری می کنیم به نظرمون خوشمزه تره. دستش را بالا آورد و خیلی جدی گفت:
—نه به گوشت خواری! زندگی سالم.
یاد میز شام دیشب خودمان افتادم و برای این همه ناشکری ام شرمنده به نادیا نگاه کردم. چرا یادم نبود موقع آمدن برای مادر کمی خرید کنم؟ علی درست می گفت من خودخواه شده بودم.
دلم می خواست دست نادیا را بگیرم و با هم برویم چند قلم خرید کنیم ولی می دانستم در این شرایط مادر ناراحت می شود. برای همین رو به نادیا گفتم:
—تو هنوزم غر می زنی؟ مامان هر چی درست کنه خوشمزه س.
به علی پیام دادم که برای شام به این جا بیاید و بعد همراه نادیا به طبقه ی بالا پیش مادربزرگ رفتیم.
وقتی کنار مادر بزرگ نشستم. خیره به چشم هایم نگاه کرد و پرسید:
—مریضی مادر؟!
با تعجب دستی به صورتم کشیدم.
—نه، چطور؟!
به زور نگاهش را از صورتم گرفت و همان طور که سعی می کرد لبخندش را پنهان کند گفت:
—آخه چشمات یه جوریه.
چیزی از حرف های مادر بزرگ سر در نیاوردم و فقط گفتم:
—نه خوبم. بعدازظهر زیادی خوابیدم، شاید چشمام پف کرده.
نادیا نگاهم کرد.
—نه پف نداری، انگار خوشگل ترم شدی. پوستتم خوب شده نه مامان بزرگ؟
مادر بزرگ سرش را تکان داد.
—آره ماشاءالله! البته بچه م از اولشم پوستش عین آینه بود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´