مجردان انقلابی
#چلا_لفت_میدید هر روز داریم آب میریم و کوچکتر میشیم 😔 فعالیتمون بیشتر. از قبل کردیم ومتنوع تر .و
#ارسالی_از_کاربران
سلام و احترام
شاید دلیل لفت دادنشون اینه که وضعیتشون از مجردان انقلابی به متاهلان انقلابی تغییر میکنه😅😉
اینکه مزاح بود اما حقیقتش اینه که ازدواج در جامعه فعلی تبدیل به غول شده
ما خانواده های دختر وقتی به یک پسر که خدمت نرفته و درامد آنچنانی هم ندارد و شغلش پاره وقت و نیمه وقت و.....اجازه ورود میدیم،تازه خانواده ش هول میشن که نکنه ما خواستگار پسرشون هستیم و بجای اینکه دختر ما ازشون انتظارات بالا داشته باشد که ندارد ،تازه اونها میان برای ما شرایط میذارن که جشن عقد مفصل بگیرید جهیزیه خارجی 😒😣البته که ما دستمان به دهانمان میرسد و سنگ تمام میذاریم برای دخترمون ولی بعضی خانواده های پسر را باید درسی بهشون داد که سر جاشون بنشینند و از این حرکات وقیح نزنند.
اغلب اوقات اسم ازدواجکه میاد ،از پرتوقعی خانواده دختر صحبت میشه ، در صورتیکه خانواده های دختر اگر پسر با شخصیت و خودساخته باشد به مسائل مالی طرف آسان میگیرند.
راستشو بخواهید پسرهایی که مرد زندگی باشند کم شده اند
#بعنوان_پیشنهاد
مشاور و کارشناسان ازدواج ، راهنمایی ها و توصیه هایی که در دوران خواستگاری و آشنایی بکار میاد را عنوان کنندکه جوانان انتخاب بهتری داشته باشند.
یا
به سوالات جواب بدهند
و
اینکه جوان خودش را بتونه در درجه اول بهتر بشناسد.
مثلا همین ویسهای آقای دکتر فرهنگ هر چند کوتاهند ولی خوب هستند و چه بهتر که تا انتهای بحثشون که به جمع بندی میرسند را در کانال بذارید.ممنونم
❤️
سلام یکی هم اینکه هرروز باید مهارت زندگی متاهلانه رو کسب کنیم اما همچنان مجرد و هروز باید نبود شریک زندگی رو حس کنیم و حسرت بکشیم بیشتر افسرده شیم ک داریم. مهارتشو یاد میگیریم اما از همسر خبری نیس ☹️
❤️
سلام علیکم
ببخشید چطور بتونیم یک همسر مومن ومذهبی وخوش اخلاق گیر بیاریم تا دینمون کامل بشه وبه گناه نیوفتیم ؟؟؟
یک خانم که مذهبی است باید فقط توکل کنه به خدا ؟؟
دینش رو چکار کنه کامل کنه؟؟
این که خانم فقط به خدا توکل کنه بسه؟؟
خدا کسی رو که خیلی دوست داره دیر جوابش میده .به گفته آقای قاضی
❤️
سلام من که خیلی راضی ام از کانال.
خدا قوت👍❤️
#ادمین_نوشت
الهی همه مجردان کانال ازدواج کنند از کانال برن الهی به حق حضرت زهرا دغدغه ما هم همین هست .و دعاگوی همه شما مجردان کانال هستیم که ازدواج بدون پشیمانی داشته باشید
خدا کنه لفتی از این باشه که متاهل شدن و دیگه اینقدر سرشان شلوغ و به سفرهای زیارتی با همسر محترمشان میرن فرصت فضای مجازی دیگه ندارن نه از عملکرد ادمین جان باشه
متاسفانه برای دختران دهه شصت و دختران جوان دیگه ازدواج و متاهلی مزاح و شوخی و غیر باوره شده برایشان واقعا مردان وپسران جوان و خانواده آنها مقصر هستن که دختران این طور ناامید کردن و حتی حق مادر شدن ازشون گرفتن ..واقعا پسران باید معیارهاشون تغییر بدن و اسلامی و علوی ومحمدی کنند.
به امید آن روز که دختران مجرد امیدوار و خرسند باشن و متاهل شدنشان یک خواب و رویا ندانند و تحقق شده بدانند
این بزرگواران ما را امیدوار کردن با سخنانشان و خنده را بر لبان ما آوردن
الهی به حق دوردانه حضرت محمد حضرت زهرا اگه مجرد هستن به زو دی زود خبر ازدواج بدون پشیمانیشون به ادمین جان بدن و لبشون خندان و دلشون شاد باشه و غم توی دلشون نباشه
الهی آمین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖از_روزی_که_رفتی 💖 قسمت ۷ و ۸ زنگ را فشرد. کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازهی باز کر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖از_روزی_که_رفتی 💖
قسمت ۹ و ۱۰
صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن!
رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد:
_بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید!
شهاب ابرو در هم کشید:
_حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم!
رها التماس کرد:
_تو رو خدا بابا...
شهاب فریاد زد:
_خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت!
رها: _اما منم حق زندگی دارم!
شهاب پوزخندی زد:
_اون روز که مادرت شد خونبس و اومد تو خونهی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی!
+شما با احسان و خانوادهش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید!
شهاب: _مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی!
شرایط بدی بود. نه «دکتر "صدر" » در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش خواهرانههای آیه را میخواست. پدرانههای دکتر صدر را میخواست. این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانههای سنگی را دوست نداشت!
صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت:
_تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت! وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونهی عموی پسره! قراره بشی زنعموش! همه که مثل مادرت خوش شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج کنن!
رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد.
" برایم غصه نخور مادر! اشک
هایت را حرامم نکن! من به این سختیها عادت دارم! من به این دردهای سینهام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!"
لباسهایش را جمع کرد.
مادر مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خونبس بودن مادر نداشتند! اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خونبس دادهاند، هرگز نمیپذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود...
این دختر که نفس پدر نبود!
این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ...
رها مادرش را در آغوش کشید:
_گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟
زهرا خانم: _چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توام! خونبس نشو رها!
رها بوسهای روی صورت مادر نشاند:
_اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمهها! من طاقت درد کشیدن دوبارهی تو رو ندارم مامان!
زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد:
_تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!
رها بغض کرده، پوزخندی زد:
_یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم!
وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟
رها به احسان فکر کرد!
چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند.
چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟
باید این روز را شادی میکرد؟
روز اسارت و بردگیاش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای خسته از دنیای تیرگیها را؟
چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور
کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت باشد پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟
پدر ماشینش را پارک کرد.
رها چشمهایش را محکم بست و زمزمه کرد:
" محکم باش رها! تو میتونی! "
نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند!
دلش سیاهی میخواست و سیاهی.آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست.
گوشهایش را فرمان نشنیدن داد؛
اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید. نگاهش را خیرهی کفشهای پدر کرد... کفشهای مشکی براق واکس خوردهاش برق میزد. تنها چیز براق امروز همین کفش ها خواهد بود.
امروز نه حلقهای خواهد بود،
نه مهریهای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی.....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۱۱ و ۱۲
امروز نه حلقهای خواهد بود، نه مهریهای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی!
جایی شنیده بود خون آشامها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون
چه کسی را نوشیدهام که سیاهی دامنگیرم شده؟!
به دنبال پاهای پدر میرفت ،
و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام چیزهایی که روزی بیتفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد.
نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد ،
که نبیند جز سیاهیها را! میدانست تمام این اتاق پر از آدمهای سیاهپوش است. پر از مردان و زنان سیاهپوش.میدانست زنها گریه و نفرین میکنندش... رهای بیگناه را مقصر تمام بدیهای دنیا میکنند!
دستی نگاه مات شدهاش به کفشهای
پدر را پاره کرد. دستی که آستینهای سیاهش با سپیدی پوستش در تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست .
و چیزی در دلش میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است!
شاید آیه باشد،
که باز هم به موقع به دادش رسیده است!
نام آیه، دلش را آرام کرد! دستِ دراز شده هنوز مقابلش بود.
قرآن را گرفت... بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا معنا ندارد؛ فقط آدمها برای #توجیه_گناهان خود است که قهر با خدا را #بهانه میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت...
تمام ذهنش خالی شده بود. در میان تمامی این سیاهیها #حکمتت چیست که قرآن را به دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشستهام؟
معنایش را نمیدانم!
من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به دانستن این تقدیر و حکمت و قسمت نمیرسد!
کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟
یاد آن روز افتاد:....
آیه وارد اتاق شد:
_از دکتر صدر مرخصی گرفتم؛ البته بعد از برگشت دکتر از سمینار! بعد اون تعطیلات، من تا چند وقت بعدش نمیام، دارم میرم قم پیش بابام! آقامونم که باز داره میره سوریه! دل و دماغ اینجا و کار رو ندارم. مراجعام رو هم گفتم بدن به تو، کارتو قبول دارم رها بانو!
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
_حالا کی گفته من جور تو رو میکشم؟
آیه تابی به گردنش داد:
_باید جور بکشی! خل شد پسرم از دست و تو و اون «سایه».
سایه اعتراض کرد:
_مگه چیکارش کردیم؟ تو بذار اون بچه بشه، اون هنوز جنینه! جنین! همچین دهنشو پر میکنه میگه پسرم که انگار چی هست!
آیه چشم غرهای به سایه رفت:
_با نینی من درست حرف بزنا! بچهم شخصیت داره!
رها دلش ضعف رفت برای این مادرانههای آیه!
صدایی رها را از آیهاش جدا کرد.دقیقا وسط تمام بدبختیهایش فرود آمد.
-خانم رها مرادی، فرزند شهاب...
گوشهایش را بست! بست تا نشنود صدای نحسی که درد داشت کلامش! دیگر هیچ نشنید. شنیدنش فراتر از توان آدمی بود.
-رها!
این صدا را در هر حالی میشنید! مگر میشود صدای توبیخگر پدر را نشنود؟ مگر میشود نشنود ناقوسی را که قبل از تمام کتک خوردنهایش میشنید؟
این لحن را خوب میشناخت!
باید بله میگفت؟ بله میگفت و تمام میشد؟ بله میگفت و به پایان می رسید؟ بله میگفت و هیچ میشد؟!
-بله
اجازه نگرفت از پدری که رها را بهای رهایی پسرش کرد.
صدای ِکل نیامد...
کسی نقل نپاشید... تبریک نگفتند... عسل نبود... حلقه
نبود... هیچ نبود!
فقط گریه بود و گریه... صدای مادرش را میشنید؛ سر بلند نکرد. سر به زیر بلند شد از جایش.
قصد خروج از در را داشت که کسی گفت:
_هنوز امضا نکردی که! کجا میری؟
صدا را نمیشناخت؛ حتما یکی از خانوادهی مقتول بودند، یکی از خانوادهی شوهرش!
به سمت میز رفت و خودکار را برداشت و تمام جاهایی را که مرد نشان میداد امضا کرد.
خودکار را که زمین گذاشت،
دست مردانه ای جلو آمد و آن را برداشت؛ حتما دست شوهرش بود. افکارش را پس زد. صدای پدر را شنید که دربارهی آزادی دردانهاش حرف میزد.
پوزخندی زد و باز قصد بیرون رفتن از آن هوای خفه را داشت که صدایی مانع شد:
_کجا خانم؟ کجا سرتو انداختی پایین و داری میری؟ دیگه خونهی بابا نیستی که خودسر باشی مثل اون داداش عوضیت! دنبال من بیا!
و مرد جلوتر رفت! صدایش جوان بود. عموی مقتول بود؟ این صدا صدای همسرش بود؟ چشمش به کفشهای سیاه مرد بود و می رفت.
مردی با لباسهای سیاه که از نویی برق میزد. لباسهای خودش را در ذهنش مرور کرد...
عجب زن و شوهری بودند! لباسهای مستعمل شده ی خودش کجا و لباسهای این مرد کجا!
مرد مقابل ماشینی ایستاد و خطاب به رها گفت:
_سوار شو!
و رها رسوار شد.
رام بودن را بلد بود! از کودکی به او آموخته بودند اینگونه باشد؛ فقط آیه بود که به او شخصیت میداد؛
فقط آیه بود که.....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『🧡🌾』••
یکم آرامش بگیرید
و از حس و حالتون در این کوچه های کاه گلی بگید🌺🌺
حس عالی👌،،پیشنهاد دانلود👆👆
🧡•••|↫ #قشنگيجآت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 وقتی داخل قبر رفتی
منتظر این لحظه باش💚
🤍 #سه_شنبه_های_مهدوی🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵با آمدنت بهارمعنا میدهد💚
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#فووری
مجری بی بی سی آچمز شد‼️‼️
وسط پخش زنده یهو...😳
✴️ خودتون ببینید👇
https://eitaa.com/joinchat/2282684679C9f540569a9
عجب اتفاقی افتاد😬😳
هدایت شده از مجردان انقلابی
📣هنوز عضو نشدید از دستتون میره هااااا🧐⁉️👇
https://eitaa.com/joinchat/2282684679C9f540569a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
°•~🍓
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
من درنَهایت همہے
بحثهاو گلہ شنیدن ها..
بااین جُملہ خودمو تسلے میدم:
- دل نگراني چرا..؟
آخرِآخرش،قراره اِمامحسین
بیاد بالا سَرمون!:)♥️
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
🌸 این مهدی کیست که
عالم همه دیوانه ی اوست
🌷 این چه شمعی است که
جانها همه پروانه ی اوست
🌸 هر کجا میگذرم جلوه ی
مستانه ی اوست
🌷 ما ندانیم چه سِرّی ست
که در خانه ی اوست
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
✨ صبحت بخیر زیباترین نگار من ✨
🥀 کی شود مهدی بیاید برکشد تیغ از نیام
انتقامی سخت گیرد از عدوی فاطمه؟ 🥀
🍀 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🍀
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✨🌹✨
#مجردها_بخوانند
⁉️ علت تفاوت زندگی در دوران نامزدی با بعد از ازدواج⁉️
🌸🍃در طی دوران آشنایی و نامزدی این امکان وجود دارد که "توقعات غیرعقلانی نسبت به ازدواج" در هیاهوی عشق رمانتیک دو دلدادهی جوان به گونهای جدی، مجال خودنمایی پیدا نکند اما پس از آن که ازدواج صورت گرفت، این توقعات خود را آشکار خواهند ساخت.
👌حال شما به احتمال زیاد با این واقعیت رو به رو میشوید که همسرتان، "توقعات غیر واقعی" شما را بر آورده نمیسازد. و جالب این که همسر شما نیز این که شما، "توقعات غیرواقعی" او را برآورده نمیسازید ، احساس "ناکامی" و "رنجش" میکند.
📌حال این که این امکان برای شما و همسرتان وجود دارد که برای درک درست "واقعیت زندگی زناشویی" تجدید نظر کرده و به گونهای آن را سازماندهی کنید تا با "واقعیت" همخوانی داشته باشد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
42.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پایان_قسمت_بیست_سوم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلوات_حضرت_زهرا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤
الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَنیها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کار_این_خدا_هم_عحیب_غریب
سکانس از سریال ستایش
افتاااااد 👇
@mojaradan
✨🌹✨🌹✨🌹✨
#صداقت
🌸🍃حرفى نيست كه صداقت خصلتى ايمانى و ستودنى است و جز راست نبايد گفت،اما فراموش نكن كه هر راست نبايد گفت
اين اشتباه است زن و شوهر هيچ حرف نا گفته اى ميان همديگر نداشته باشند . بسيارى از راستگويى ها مصداق ساده لوحى بلا و قاحت است نه صداقت🥺
#مثلا : 👇
همسرى كه زندگيش را وقف تو كرده فقط بخاطر اين كه يكى از خصلت هايش را نمى پسندى ،
بهش بگويى تو هنوز تو دلم جا نگرفتى و دوستت ندارم ...❗️
🌸🍃من خواستگارهاى زيادى داشتم اما تورا انتخاب كردم ...❗️
دختر قحطى كه نيست ،زن زياده ... ❗️
اين كه دلخورى هايى را كه از خانواده همسرت دارى همه را بى كم و كاست تحويل همسرت بدهى❗️
اينها صداقت نيست ساده لوحى وبى تد بيرى است ❗️
اگر يكى از افراد خانواده، پشت سر همسرت حرفى زده لازم نيست كه سير تا پياز را براش تعريف كنى ، چه بسا از اين راستگويى تو، آتشى در گيرد كه خودت هم در آن بسوزى!!!!!
گاهى لازم است كه بر خلاف ميل قلبى ات و با همه سختى هايى كه تحمل مى كنى، به همسرت بگويى :
🍂بيشتر از گذشته دوستت دارم .
🍂خانواده بسيار خون گرم و مهربانى دارى .
🍂از زندگيى كه برايم فراهم كرده اى سپاسگزارتم.
🍂الحمدلله كه الله تورا به من داد .
🍂و...
جان سخن اين كه اكنون كه زن و شوهر شديد
🌸🍃براى تداوم زندگى ، ابتكار و خلا قيت به خرج بده ، نه اين كه براى تباهى زندگى بهانه جويى كنى!!!!
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یعنی...
در میان غصه های زندگی
یک نفر باشد که آرامت کند...
لحظه هاتون عاشقانه 🕊🌹
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 خریدار نداری اگر...
✍🏻 عینصاد
❞ آنجا كه تكليف تو ساختن و سوختن است، ساختن مهرههايى و سوختن دشمنهايى، اگر به تظاهر بپردازى و شعار دهى و يا سينهات را جلوى گلوله بگيرى، خريدارى ندارى!
📚 #صراط | ص ۱۶۵
#️⃣ #ویدیو #موشن #قرآن
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسرت همسران دیگرانو نخورید!
مثالهای خندهدار کارشناس برنامه😂
#همسرانه ❤️
#طنز
#ادامه_دارد...
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اموزش_میوه_ارایی
#شب_یلدا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´