eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◗ براے ٺو مینویسم ڪہ جانِ دلِ منے و لازم ٺر از نفس... عزیزِ دلم، عزیزِ دوسٺ داشٺنے، عزیز قلــبم، براے ٺو مینویسم ڪه  ٺمامِ دنیامے.. مینویسم براے ٺو ڪہ ٺمام روزهاے عمر را میخواهم ڪنار ٺو باشم💍 ڪہ میخواهم بدانے و بدانند ڪه                         ٺورا خیلے دوسٺ دارم...♥️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃❤️ و بین زوجین به سادگی و بدون تلاش به دست نمی آیند و عشق بدون تلاش جاویدان و همیشگی نمی شود. در این ویدیو بسیار جذاب، ۶ مرحله در روابط را که ممکن است زوجین در آن ها قرار بگیرند به شما معرفی شده است. ببینید شما در کدام مرحله قرار گرفته اید. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
⚜️ 5نشانه ی اینکه شما سواد رابطه دارید: 1️⃣ شما در زندگی مسئولیت پذیر هستید و می دانید گفتن جملاتی مانند دوستت دارم شما را نسبت به احساسات همسرتان مسئول می کند. 2️⃣ اگر رفتار همسرتان شمارا اذیت می کند بدون توهین و بی احترامی به او می گویید. 3️⃣ شما می دانید که هر کس باید از زندگی خارج از رابطه خود هم مثل بودن با دوستانش لذت ببرد. 4️⃣ نمیگذارید همسرتان احساس تنهایی کند. می داند؛ شما را در هر شرایطی کنار خود دارد. 5️⃣ به دنبال تغییر دادن همسرتان نیستید و آن را همانطور که هست دوست دارید. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حجاب استایلی اینبار از نگاهی دیگر!!!😔       .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژگی افراد درگیر اضطراب تعهد و رابطه .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
349_14883882118476.mp3
6.77M
🎙️سمینار ازدواج موفق⁦💫 ▫️قسمت: 32 ▫️زمان: 44 دقیقه ▫️دکتر: شاهین فرهنگ قسمت قبلی | قسمت بعدی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی مشترک شبیه یک ماشینه 👌👌👌 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفته در حرم آقا دعاگوی همه مجردان انقلابی هستم 😍 روز دخمل را هم به تمام دخمل های کانال تبریک میگم الهی خدا حفظتون کنه روز دختر شما هم مبارک باشه عزیز دلم . الهی همیشه سلامت باشید زیر. سایه پدر و مادر باشید و خوشبخت دو عالم باشید .زیر سایه حضرت زهرا و امام زمان باشید .و نظر خانم زهرا در تمام مراحل زندگیتون همراهتان باشه .❤️ دوست داریم خیلی زیاد ایشون یکی از ادمین های کانال بودن وبسیار فعال بودن که ازدواج کردن و الان هم یک فرزند به این نازی دارن .بجنبید مجردان که از قافله عقب نمانید. از ما گفتن بود نگید نگفتیما .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااااااام ادمین جان دیشب قرار بود سرود بابا رضا ۲رو بزارین چی شد؟ خوبه خوابمون برد وگرنه چشامون علف سبز میشد بس که زل زدیم به کانال😵‍💫🤪 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍 با عرض شرمندگی بابت تاخیر! این شما و این نماهنگ بابا رضای۲_ کاری از آستان قدس رضوی_پیشکش محضر همه عاشقان آقا علی بن موسی الرضا (ع) که از کودکی با این آستان پیوند خورده اند... عاشقانه عاشق شناسیم بابا رضا...:) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#هدیه_به_دختران_گل_محردلن_انقلابی 💗رمان سجاده صبر💗 قسمت92 فاطمه سرش رو برگردوند و به گل نگاهی کرد،
💗رمان سجاده صبر💗 قسمت93 نذر کرده بود... نذر کرده بود اگر خدا فاطمه رو مثل روز اولش بهش برگردونه برای همیشه نماز خون میشه، تصمیم گرفته بود نذرش رو قبل از اجابت دعاش ادا کنه... صدای گریه فاطمه اذیتش میکرد ... وضو گرفت ... سجاده آبی رنگی که فاطمه روز ازدواجشون بهش کادو داده بود پهن کرد، اشکهاش رو پاک کرد و مشغول ادای نذرش شد: الله اکبر .. انگار صدای گریه فاطمه قطع شد ... حالا اون بود و ادای نذرش ... اون بود و خدایی که وعده داده بود : الابذکر الله تطمئن القلوب(بدانید و آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرام می‌گیرد) چشمهای معصوم ریحانه دلش رو به درد آورده بود، هر روز جلوی در اتاق می ایستاد و به مادرش نگاه میکرد، فاطمه هم بهش نگاه میکرد، گاهی وقتها آغوشش رو باز میکرد و محکم بغلش میکرد و عاشقانه می بوسیدش، خودش هم به این نتیجه رسیده بود که به خاطر اون چشمها، به خاطر ریحانش باید با این غم کنار بیاد ... به یاد علی بودن چیزی رو عوض نمیکرد ... با خودش ناله میکرد: -کاش حداقل برای آخرین بار میذاشتن ببینمش ... کاش میتونستم فقط یک بار دیگه صورت معصومش رو ببوسم ... از دست سهیل خیلی شاکی بود، هر کاری میکرد نمیتونست به خاطر اینکه نذاشت علی رو ببینه و فقط یک سنگ قبر سفید رو نشونش داد ببخشتش... اما زندگی بود ... و باید بلند میشد ... *** ساعت زنگ خورد، موبایلش رو نگاه کرد، ساعت 7 بود، باید کم کم بیدار میشد و میرفت سر کار، چشمهاش رو مالید و از جاش بلند شد، نگاهی به فاطمه انداخت، انگار خواب بود . از جاش بلند شد و مشغول لباس پوشیدن شد که فاطمه از جاش بلند شد، متعجب نگاهی بهش کرد و گفت: -سلام خانوم خودم ... چه عجب؟ زوده ها، ساعت تازه هفته فاطمه سرد سلامی کرد و ملافه رو از روی پاش برداشت، سهیل نگران نگاهش کرد، هنوز پاهای فاطمه اونقدر قوی نشده بود که تنهایی بتونه از جاش بلند شه، فورا به سمتش رفت و گفت: -دستتو بده به من. +خودم میتونم -بر منکرش لعنت، اما حالا افتخار بده دست ما رو بگیر فاطمه بدون توجه به سهیل پاهاش رو از تخت آویزوون کرد، دستش رو به لبه میز گرفت و سعی کرد بلند شه، اما انگار سخت تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، پایی که یک ماه توی گچ بوده و از چند جا شکسته بود، توانی نداشت که بتونه فاطمه رو تحمل کنه. سهیل بی تاب نگاهش میکرد، فاطمه عصبانی گفت: +دیرت شد، به سلامت ... -یعنی برم دیگه خوش مرام؟ فاطمه چیزی نگفت، اما سهیل از جاش تکون نخورد، میدونست فاطمه تنهایی شاید بتونه راه بره، اما بلند شدن خیلی سخت بود. فاطمه که میدید سهیل قصد رفتن نداره، دوباره سعی کرد، این دفعه تا حدودی تونست روی پاهاش بایسته، آخیشی گفت و سعی کرد قدم برداره که انگار پای راستش قفل شده بود و تعادلش رو از دست داد، سهیل فورا بغلش کرد و نذاشت بخوره زمین، عصا رو داد دستش و گفت: -یکهو که نمیشه عزیز من، کم کم باید تلاش کنی ... فاطمه که توی این مدت به شدت دل نازک شده بود، بغض کرد اما به زور بغضش رو فرو خورد و گفت: + خودم میتونم برم لرزش صداش نشون میداد که بغض سنگینی داره، سهیل هم اینو فهمیده بود، نفسی کشید و چند لحظه با خودش کلنجار رفت و بعدش گفت: -بفرمایید ... بعد هم از سر راهش کنار رفت و به سمت کیفش رفت، وسایلش رو جمع کرد و در حالی که از در اتاق میرفت بیرون گفت: - ناهار میام درست میکنم، سر گاز نرو... مواظب خودت هم باش ... خدافظ فاطمه به رفتن سهیل نگاه میکرد، خودش هم نمیدونست چرا اینقدر لج باز شده، چرا دلش میخواد با همه چیز و همه کس لج کنه ... لنگان لنگان به سمت آشپزخونه رفت ... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت94 ریحانه رو از پیش دبستانی گرفت و به سمت خونه رفت .در خونه رو که باز کرد بوی سوختنی بدی می اومد، در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت صدا زد: -فاطمه. اما صدایی نمی اومد، به آشپزخونه که رسید، دود غلیظی همه جا رو گرفته بود، فورا گاز رو خاموش کرد و پنجره رو باز کرد و رو به ریحانه گفت: - بابا برو ببین مامان کجاست. ریحانه سریع به سمت اتاقها رفت، خبری نبود، سهیل فورا به سمت دستشویی رفت، کسی نبود، در حمام رو باز کرد که با دیدن فاطمه که روی زمین افتاده قلبش ایستاد: -فاطمه ... بعد هم فورا به سمتش رفت فاطمه که در حال گریه کردن بود، نگاهی به سهیل انداخت و گفت: + در رو ببند... -آخه دختر خوب، تو چیزی به نام عقل هم داری؟! تنهایی اومدی حمام؟ ... پاشو ... زیر بغل فاطمه رو گرفت وبلندش کرد، فاطمه چیزی نمیگفت و بی صدا اشک میریخت. سهیل فاطمه رو روی صندلی ای که مخصوص فاطمه آورده بود توی حمام گذاشت و گفت: -چرا گریه میکنی آخه؟ ... به خدا خوب میشی ... پس توکلت کجا رفته؟ ... پس صبرت کو؟ ... پس اون همه ایمانت کو؟ ... تو همون فاطمه ای که بزرگترین مشکلاتم تکونت نمیداد؟ ... فاطمه گریه میکرد و چیزی نمی گفت... سهیل نگاه تاسف باری بهش انداخت و گفت: -چرا حرف نمیزنی؟! ... میدونی سکوتت داره اذیتمون میکنه؟ ... صدات خونمون رو گرم میکرد ... داری از من و ریحانه دریغش میکنی فاطمه ... وقتی سکوت و گریه فاطمه رو دید، با دستهاش اشکاش رو پاک کرد، نفسی کشید و با مهربونی گفت: -میتونی خودت لباسهات رو بپوشی؟ فاطمه با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: + آره -خیلی خوب، من بیرون ایستادم، پوشیدی صدام کن... داشت از جاش بلند میشد که فاطمه گفت: +خودم میام سهیل برگشت و نگاهی به فاطمه کرد و گفت: - بچه شدی فاطمه ... خیلی بچه شدی ... و از حمام بیرون رفت -پاهات هر روز قوی تر میشه، اما انگار زبونت رو جدی جدی موش خورده ...+ ای خدا! روزگار ما رو ببین، یه روزی نمی تونستیم این فاطمه خانوم رو ساکت کنیم ... حالا باید التماس کنیم که یه ذره ازاون صدای قشنگش رو نصیبمون کنه .... باشه خانوم خانوما ، حرف نزن ... من صبرم زیاده ... توی دلش گفت: - تو نمیدونی که چقدر دلم برای بغل کردن و بوسیدنت تنگ شده ... صبرم زیاده، اما دیگه دارم کم میارم ... بی تابتم ... خدایا خودت کمکمون کن ... بعد هم در حالی که کانال تلویزیون رو عوض میکرد گفت: -هفته دیگه بیکارم، پایه ای بریم مسافرت؟ +آره سهیل که از جواب فوری فاطمه تعجب کرده بود لبخندی زد و گفت: - به به، خوب ... کجا بریم؟ +میخوام برم سر مزار علی... سهیل سکوت کرد، علی رو توی شهر مادری خودشون به خاک سپرده بودند و این مدت دو سه باری بهش سر زده بودند ... به ریحانه که مشغول کشیدن نقاشی بود نگاه کرد، دلش کباب شد ... رو کرد به فاطمه و گفت: - همه زندگیت فدای علی دیگه نه؟ ... + -گرچه گفتنش به تو بی فایدست، اما اون کسی که زندست من و ریحانه ایم ... که متاسفانه نمیبینیمون ... تو نه به نیازهای ریحانه اهمیت میدی نه به نیازهای من، نه حتی به نیازهای خودت ... فاطمه چیزی نمیگفت، سهیل خسته از سکوت فاطمه از جاش بلند شد و رفت توی اتاق... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت 95 فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد، بعد هم به ریحانه، شاید سهیل راست میگفت، توی این مدت اصلا به فکر سهیل و ریحانه نبود، نه وظیفه مادریش رو در قبال ریحانه انجام داده بود و نه حتی وظیفه همسریش رو در قبال سهیل ... اما چطور میتونست علی رو فراموش کنه ... چطور میتونست بی خیال به زندگی عادیش برگرده .... چطور میتونه طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ... قرآن رو برداشت و نیت کرد، بازش کرد ... خدای من ... چی میدید؟! دوباره همون آیه ... ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا ... یاد حرفهای پدرش افتاد، به صبری که ازش خواسته بود. آروم گفت: + بابا صبری که ازم خواستی اینجا دیگه غیرممکنه ... غیر ممکنه ... نمی تونم بابا ... اگه بازم ازم انتظار داری، خودت بهم آرامش بده ... خودت آرومم کن ... دوباره به ریحانه نگاه کرد و مهربون گفت: ‌‌+ ریحانه مامان، میای اینجا، دلم میخواد بغلت کنم... ‌ریحانه خوشحال از جاش بلند شد و در آغوش گرم مادرش قرار گرفت، فاطمه آروم نوازشش کرد و مشغول خوندن لالایی شد: لا لایی گل پونه.. بخواب ای ناز یک دونه ... کم کم چشمهای ریحانه بسته شد، انگار بعد از مدتها تازه آروم شده بود و فاطمه می تونست اینو از صورتش و لبخند محوی که روش بود بفهمه، نوازشش کرد و بوسیدش ... توی دلش گفت +ببخشید ... اما ... نمیتونم .... قول میدم سعی ام رو بکنم .... نمی تونست تنهایی ریحانه رو بلند کنه، چند بار سهیل رو صدا زد تا بالاخره سهیل از اتاق اومد بیرون، از صورتش میتونست بفهمه که ناراحته، نگاهی به ریحانه کرد، فهمید چرا فاطمه صداش کرده، بدون هیچ حرفی ریحانه رو از دستهای فاطمه گرفت و برد روی تخت کوچیکش قرار داد و بعدم به سمت اتاقش میرفت که فاطمه گفت: +صبر کن سهیل برگشت، به فاطمه نگاه کرد، فاطمه گفت: + میشه منم ببری؟ سهیل متعجب نگاهش کرد و گفت: + تو که دیگه میتونی راه بری فاطمه تمام سعیش رو کرد که بر احساسات بد وجودش غلبه کنه، میدونست سهیل الان بهش نیاز داره و باید وظیفش رو انجام میداد، گفت: +میخوام تو منو ببری سهیل بدون هیچ حرف دیگه ای به سمتش رفت، یک دستش رو زیر زانوهای فاطمه گذاشت و دست دیگش رو پشتش و به آسونی بلندش کرد و بردتش توی اتاق و ... *** وقتی به شهر خودشون رسیدند اول ریحانه رو خونه آقا کمال پیاده کردند و خودشون رفتند سر قبر علی، فاطمه و سهیل کنار قبر نشسته بودند.... چند ساعت گذشت خدا میدونه ... اما فاطمه از سر قبر علی بلند نمیشد، سهیل احساس میکرد الانه که از گریه نفسش بند بیاد، هر چقدر سعی کرد با حرف زدن آرومش کنه فایده ای نداشت ... دیگه نمیتونست بیشتر از این صبر کنه ... با تمام توانش فاطمه رو بلند کرد و به سمت ماشین بردتش، فاطمه داد میزد: + بذار منم اینجا بمونم و بمیرم ... ای خدا ... سهیل عصبی و کالفه گفت: -آروم باش فاطمه فاطمه بدون این که دیگه حرفی بزنه بلند بلند گریه میکرد، مدتها بود که دوست نداشت حرف بزنه و فقط گریه کنه سهیل که نگران قلبش بود، فورا فاطمه رو توی ماشین گذاشت و ماشین رو روشن کرد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗رمان سجاده صبر💗 قسمت96 فاطمه توی ماشین نشست، اما اشکهاش قطع شدنی نبود، احساس خیلی بدی داشت، صدای گریش سهیل رو کلافه و عصبی کرده بود، نگران بود ... با خودش میگفت کاش نمیاوردمش، بالاخره طاقت نیاورد و وقتی دید فاطمه به در خواستهاش و التماساش اهمیتی نمیده داد زد: -بس کن دیگه. فاطمه لحظه ای سعی کرد صداشو کم کنه، اما دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه و تمام عقده هاش سر باز کرده بود، برای اولین بار توی عمرش جلوی سهیل از ته ته دلش شروع کرد به گریه کردن. اونقدر بلند زار میزد که خودش هم یادش نمی اومد هیچ وقت توی زندگی اینجوری گریه کرده باشه سهیل که کلافه شده بود به جای خونه پدرش سر ماشین رو چرخوند به سمت کوه، همون صخره همیشگی. به بالای کوه که رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و در رو بست. بعد از مدتها اومده بودند اینجا، این بالا که لحظات عشق بازیشون رو میگذروندند.... اما این بار خیلی فرق داشت ... فاطمه که حالا کمی آروم شده بود، چند لحظه ای توی ماشین نشست و به کوه و سهیل نگاه کرد ... بی اراده از ماشین پیاده شد. بغضش سبک نشده بود، بدون توجه به سهیل رفت لبه پرتگاه و تا جایی که جون داشت جیغ زد، اون قدر جیغ زد، اون قدر جیغ زد که احساس کرد توی دهنش مزه خون احساس میکنه، گلوش پاره شده بود و همچنان از جیغ کشیدن دست بر نمیداشت، سهیل هم یک گوشه ایستاده بود و چیزی نمیگفت و فقط به شهر نگاه میکرد. اصلا فاطمه رو آورده بود اینجا که سبک بشه، پس اجازه داد هرچقدر که دوست داره فریاد بکشه. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه فاطمه کمی آروم شد و بی جون روی زمین نشست. پاهاشو توی شکمش جمع کرد، سرش رو روی پاهاش گذاشت و شروع کرد آروم آروم گریه کردن، دیگه انرژی ای براش نمونده بود. هیچ انرژی ای. سهیل که مطمئن شد فاطمه آروم شده به سمتش رفت کنارش روی صخره نشست و خیلی آروم دستش رو گذاشت روی سر فاطمه و گفت: -تموم شد؟ فاطمه چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد، سهیل که سکوت فاطمه رو دید گفت: -میخوام باهات حرف بزنم، خوب؟ فاطمه سرش رو بالا آورد دست سهیل رو از سرش پس زد و گریه کنان به سمت ماشین حرکت کرد، دلش نمیخواست صدای سهیل رو بشنوه، دلش نمیخواست منطقی بشنوه که خودش هم میدونست درسته، دلش نمیخواست سهیل دلداریش بده ... دلش هیچ کس رو نمیخواست، هیچ صدایی نمیخواست ... دلش فقط علی رو میخواست ... به سمت ماشین میرفت که دستی قدرتمند بازوشو گرفت. انقدر قدرت اون دست زیاد بود که تقلاش بی نتیجه مونده بود، برگشت به سمت سهیل که داشت با جدیت نگاش میکرد و گفت: +ولم کن اما سهیل با خشونت کشیدتش و به سمت صخره همیشگی حرکت کرد، تلاش فاطمه بی نتیجه بود، نمی تونست از دستش فرار کنه، برای همین بی میل به سمتش کشیده میشد. به صخره که رسیدند سهیل فاطمه رو به سمت شهر چرخوند و خودش هم پشتش و به همون سمت ایستاد و محکم کتفهای فاطمه رو نگه داشت، اونقدر دستش قوی بود که فاطمه هیچ اراده ای نداشت، جفتشون به سمت شهر بودند و نگاهشون به اون همه رنگ و دغدغه و زندگی، بعدم خیلی محکم گفت: - خوب نگاه کن فاطمه. چی میبینی؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت97 فاطمه چیزی نگفت، سهیل داد زد: -سکوت بسه، جواب بده، چی میبینی؟ فاطمه که از داد سهیل ترسیده بود، با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: +هیچی فشار دست سهیل هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و فاطمه از درد به خودش میپیچید، گفت: +دستام داره میشکنه سهیل - اگه میخوای نشکنه جواب بده، از سکوتت خسته شدم، حرف بزن، فقط حرف بزن، چی میبینی؟ +.. آخ ... سهیل ... شهر رو میبینم -اما من دارم توی این شهر زندگی رو میبینم، تو نمیبینی؟ ... فاطمه به جون ریحانه قسم اگر بخوای اینجام سکوت کنی جفت دستاتو خودم میشکنم... پس حرف بزن ... فاطمه که از درد گریش گرفته بود، گفت: +چی میگی سهیل؟ ... -وقتی حرف نمیزنی یعنی داری خودتو میکشی، وقتی درد و دل نمیکنی یعنی خطر، یعنی داری همش رو میریزی روی اون قلب بیمارت ... وقتی حرف نمیزنی دیوونم میکنی، حرف بزن ... اینجا و این شهر همش داره به من زندگی رو نشون میده، زندگی ای که با علی یا بی علی داره راه خودش رو میره ... اینا همون حرفهاییه که خودت هم با ورش داری ... پس چته فاطمه؟ فاطمه زار زد: + دیگه خسته شدم سهیل، خسته شدم ... دیگه خسته شدم ... صدای گریش بلند شد ... سهیل محکم گفت: -از چی؟ از من؟ از زندگی؟ یا از خدایی که اینقدر بدبخت آفریدتت؟ +از هیچ کدوم... سهیل فریاد زد: -پس از چی؟ +از امتحان ... بعدم شروع کرد به فریاد زدن: +از امتحان، امتحان، امتحان ... سهیل دستهای فاطمه رو ول کرد و بعد هم از همون پشت در آغوشش گرفت و سرش رو گذاشت روی سر فاطمه و گفت: - خیالم راحت شد. پس تو هنوز فاطمه منی... خدایا شکرت ... اون روز بالای کوه فاطمه و سهیل تا دم غروب نشستند و گریه کردند و حرف زدند ... و به غروب آفتاب نگاه کردند انگار حرف زدن خیلی چیزها رو حل کرده بود، گرچه هنوز هم برای فاطمه کنار اومدن با مرگ پسرش سخت بود اما سهیل که یک روزی معلمی مثل فاطمه داشت خوب میدونست چی باید بگه، از خدا بگه، از صبر، از مصیبتهای خیلی بدتر از مرگ علی، از امتحان و ... حرفهایی که یک روزهایی فاطمه گویندش بود و سهیل شنونده، اما این بار برعکس بود ... بازی روزگاره ... شاید اون روزها خودشون هم نمیدونستند یک روز سهیل همون حرفها رو به خود فاطمه میزنه .... فاطمه آروم شده بود ... به خاطر جیغ زدنهاش ... به خاطر اطمینان از اینکه سهیل همیشه کنارش هست یا از همه اینها مهمتر به خاطر اینکه اون بالا و با توجه به حرفهای سهیل، دوباره یادش اومده بود با وجود خدایی به اون بزرگی همه چیز حل شدنی و کوچیک به نظر می اومد ... از سهیل زمان خواست و بهش اطمینان داد تمام تلاشش رو میکنه... *** سر میز غذا نشسته بودند، سها و کامران سعی میکردند با حرف زدن فضا رو عوض کنند، تن ناز خانم و آقا کمال هم توی بحثهاشون شرکت میکردند، تنها کسی که حرفی نمیزد فاطمه بود که بی سر و صدا مشغول غذا دادن به ریحانه بود... سها با ناراحتی گفت: +سهیل میدونستی سهند و مژگان دارن از هم جدا میشن؟ سهیل با تعجب به سها نگاه کرد و گفت: - چی؟ چرا؟ +چند شب پیش سهند از آلمان زنگ زد، حالش خراب بود، میگفت دیگه طاقت نیاورده و می خوان از هم جدا بشن، ماه دیگه هم بر میگرده ایران... تن ناز خانم با ناراحتی آهی کشید و گفت: +این دختر آخر پسر منو بدبخت کرد ... از اولشم میدونستم سهیل خندید و گفت: -شما که طرفدار پرو پا قرص مژگان بودی که! تن ناز خانم سری تکون داد و گفت: + چه میدونستم این چه مارمولکیه ... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 قصه ملا چغندر در اصفهان .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو که آخر گره رو وا می کنی امام رضا پس چرا امروز و فردا می کنی امام رضا... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
دهه کرامت پیشاپیش مبارک باشه بر شما و همه اعضای کانال مجردان انقلابی..ـاین چند قسمت رمان سجاده صبر شده شرح حال من .طی این پتج ماه دو بار بچه سقط کردم هر دو در هفته هشتم خودبخود قلبشون می ایسته و سقط میشن .حالم خیلی خراب و گرفته ست.واقعا انگاری که رمان سجاده صبر شده سرگذشت من و با تمام وجود اگه ارتباطم با خدا نباشه پاشیده میشد از هم تار وپود وجودم .انگاری که فاطمه وجود منه که داره از داغ فرزند حتی شده یه قلب اینجوری میسوزه و فقط عشق و امید و اعتماد بخدا داره نگهش میداره ..متشکر از داستان قشنگتون..با تشکر فراوان.. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ,حسین ‌چِہ‌بَࢪڪَتے‌دٰاࢪد‌'! دوست‌دٰاشتَنَت‌حُسیـن‌... هَࢪچِہ‌دِلَم‌ࢪا‌خٰالے‌مے‌ڪُنَم‌،‌بٰاز‌پُࢪ مے‌شَوَد‌اَز‌تو پَنـٰاھ‌‌هَمِـہ‌بـےپَنـٰاهـٰا‌تـویـے【🥹☘】 ،_عبدالله .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´