eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🌤♥️ حنجرم‌ازماجرای می‌خواندحسین غیرِنامِ‌تودلم ذڪرۍنمۍداندحسین تا نفس‌دارم‌دراین‌میخانه‌هوهومیڪشم پرچمت‌روی‌زمین‌هرگزنمی‌ماند 🤚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• سلام حضرت دلبر ❤️ بهارِ جانها! طراوت هدیه‌ای است که به یمن قدوم تو نصیب زمین خواهد شد! تو شکوفه‌ی کدامین باغی که با تو چهارفصل دنیا بهار می‌شود!؟ 🌤الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
📌هوش فردی و اجتماعی یکی از مواردی که باید بسیار به آن توجه کرد هم تراز بودن زوج از نظر هوش فردی ( آی کیو ) و هوش اجتماعی ( ایی کیو ) است. در صورت تفاوت زیاد در این ۲ مورد زوج از یکدیگر خسته شده و به تدریج دچار دلزدگی می شوند.❤️‍🩹 درک موقعیت های مختلف، حل مساله مشکلات، اظهارنظر، ارتباطات اجتماعی و پیشرفت های شغلی و تحصیلی وابسته به این ۲ مورد است و انطباق ۲ زوج در این موارد با هم ضروری است. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『🧡🌾』•• این صحنه آشنا نیست...؟!💔🥺:) 🧡•••|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
398_16224224211267.mp3
1.87M
🎙️سمینار ازدواج موفق⁦💫 ▫️قسمت: 34 ▫️زمان: 12 دقیقه ▫️دکتر: شاهین فرهنگ قسمت قبلی | قسمت بعدی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
⚜️مجردها بدونند یک زن و شوهر، در اصول کلی و اساسی باید شبیه و مانند باشند. در گذشته ازدواج را «اقتران» می‌گفتند. یعنی قرین و قرینه، نزدیک، شبیه و مانند...! 👈 بنابراین لطفا کار عجیب و غریب نکنید و به دنبال کسی نروید که درست، عَکس خودتان باشد و بعد فکر کنید که ترکیبتان بسیار درست است. -هیچ وقت یک انسان قدرت طلب با یک انسان مهر طلب سازگاری نخواهد داشت. - در نتیجه مواظب تناسب‌ها در زمینه و جنبه‌های مختلف روانی و رفتاری و خانوادگی و... باشید. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
52.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😈 در ایران 👽 شروع قصه‌ای هولناک که با "وااای چقدر تو قشنگی" شروع شد! 💣 انهدام شبکه فرقه شیطان‌پرستی توسط پلیس ایران؛ پشت پرده آنچه پلیس خبر داره و مردم، بی‌خبرن‌... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دو راهی خانواده يا همسر... 🔹 حجت الاسلام والمسلمین ماندگاری ❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ نشانه های پسری که قصد ازدواج ندارد : 🔹️نسبت به انتخاب شما به عنوان همسر دودل است 🔸️قول ازدواج میدهد، اما زمانی برای آن مشخص نمیکند 🔹️برای حل مشکلات و اختلاف نظرها هیچ تلاشی نمیکند 🔸️به داشتن رابطه جنسی قبل از ازدواج پافشاری میکند 🔹️به طور کلی دیدگاه مثبتی نسبت به ازدواج ندارد 🔸️عنوانی برای رابطه تان نمیگذارد 🔹️صحبت درمورد آینده رابطه او را پریشان میکند 🔸️موضوع صحبت را از ازدواج عوض میکند 🔹️تمایل ندارد دیگران در جریان رابطه شما باشند 🔸️تمایلی ندارد شما را به خانواده اش معرفی کند 🔹️برای راضی کردن خانواده اش تلاشی نمیکند 🔸️برای عدم امکان ازدواج بهانه می آورد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تویی که وسط این همه مشکل و حرف و حدیث رفتی ازدواج کردی. دمت گرم. ✍️AK_Ahmadreza .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
47.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰چگونه با همسرم برخورد کنم؟ چرا شوهرم بهم نمیگه «دوست دارم»؟ 💠 موسسه حضرت خدیجه (س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 شروع‌رمان‌عاشقانه 😍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 1 از تو مینویسم! تویی که هم میتوانی خوب باشی و هم از هر بدی بد تر.... تویی که درون ما هستی و ما از تو بیخبر! امر میکنی به هر چیز و هرکس و ندانسته اطاعت میکنیم! راستی نظر تو درباره ی عشق چیست؟ دلیلشو نمیدونم اما عادت کردم صبح که از خواب بیدار میشم تا چند دقیقه به یه نقطه خیره میشم تا ذهنم شروع به فعالیت کنه. و اما امروز چشمم رو قاب عکس دونفره ی مامان و بابام خیره موند و مرور خاطرات ذهنمو بدجوری درگیر کرد. ناگهان با بالشتی که روی صورتم فرود اومد برگشتم و به میلاد خیره شدم. با تعجب بهم خیره شد --اول صبحی چرا گریه میکنی؟ تازه فهمیدم دارم گریه میکنم. اومد نشست لب تخت --چته مائده؟ رد نگاهمو دنبال کرد و با بغضی که سعی در پنهون کردنش داشت اخم کرد --تو مگه بهم قول ندادی دیگه گریه نکنی؟ سرمو انداختم پایین --نمیتونم میلاد. سرمو آورد بالا و به چشمام زل زد --تقدیر و سرنوشت آدما دست خداس. الانم بلند شو برو مدرسه تا مدیرتون شاکی نشده. بلند شدم و واسش شکلک درآوردم. --چشم زورگوخان...... سوار سرویس مدرسه شدم و برعکس هر روز هیچ حرفی با بچها نزدم. اون روز از حرف های معلما هیچی متوجه نشدم و فقط مثل جغد به کتابم زُل زده بودم.... به عقربه های ساعت نگاه کردم. ده دقیقه مونده بود تا زنگ بخوره. برگشتم به چهار سال قبل شبی که با مامان و بابا و میلاد چهارتایی میخواستیم بریم شمال که تو راه با یه کامیون تصادف کردیم. وقتی چشم باز کردم توی بیمارستان بودم و میلاد رو تخت کناریم بستری بود. از پرستارا سراغ پدر و مادرم رو میگرفتم اما هیچ کدوم جواب درست و حسابی بهم نمیدادن و من خبر فوت مامان و بابامو از میلاد شنیدم. از اون روز به بعد من موندم و میلاد توی یه شهر غریب. پدر و مادرم هر دوشون تو پرورشگاه بزرگ شده بودن و واسه همین خواهر و برادر خونی با هم نداشتن. با صدای میلاد گیج به اطراف نگاه کردم و فقط من و میلاد تو کلاس بودیم. خندید --چته چرا مثه جن زده ها شدی؟ همینجور که کیفمو برمیداشتم گفتم --والا آخه تو؟ اینجا؟ متأسف سر تکون داد --یه ربعه دم در مدرسه منتظر وایسادم دیگه طاقت نیاوردم اومدم تو مدرسه. لبخند زدم --ببخشید نگرانت کردم. ادامو درآورد --ببخشید نگرانت کردم، بیا برو بچه! دم دفتر میلاد از مدیر تشکر کرد و با هم رفتیم سوار ماشین شدیم. برگشت سمتم --مائده؟ --هوم؟ --حواسم بهت هستا! متعجب گفتم --خب؟ --تمرکزت رو درسات نیست. سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم --چرا هست فقط امروز.. بغضم شکست و ملتمس گفتم --میلاد من مامان بابامو میخوام! سرمو به آغوش کشید و آروم گفت --امروز میریم بهشت زهرا(س) از ته دلم گریه کردم و وقتی خوب خالی شدم سرمو برداشتم. لبخند زد و ماشینو روشن کرد. کلاً یه آرامشی تو نگاه میلاد بود که هیچ وقت نتونستم درکش کنم. ناهار رفتیم رستوران و بعد از اون رفتیم بهشت زهرا(س)..... نشستم سر قبر مامانم و شروع کردم زار زار گریه کردن. میلاد هم یه گوشه بیصدا نشسته بود. نمیدونم چقدر گذشت میلاد صدام زد --مائده داره شب میشه ها. بلند شدم و لبخند زدم --مرسی که هستی داداش. لبخند زد و دستمو محکم گرفت تو دستش و راه افتادیم. رسیدیم خونه و میلاد رفت دوش بگیره منم لباسامو عوض کردم و تصمیم گرفتم فسنجون درست کنم دیگه آخرای کارم بود که میلاد اومد تو آشپزخونه و موبایلشو گرفت سمتم. --مائده نظرت راجع به این پسره چیه؟ با تعجب گفتم --نظررر من؟ خندید --نترس بابا نمیخورتت که. دقیق به عکس زل زدم --خوبه. --بعد اگه بیاد خاستگاریت؟ با ملاقه به سمتش حمله کردم --غلط کرده پسره ی بیشعور. --عه چرا فحش میدی!؟ --من به تو نگفتم نمیخوام ازدواج کنم؟ --منم نگفتم ازدواج کن خواهر گلم! به حالت قهر سرمو برگردوندم و شروع کردم ظرف شستن. میلاد ناراحت رفت نشست رو مبل و به صفحه ی خاموش تلوزیون زُل زد. دلم طاقت نیاورد، یه چایی ریختم رفتم نشستم کنارش. صداش زدم --میلاد سعی کرد ناراحتیشو پنهون کنه --جانم؟ --به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم. خندید --اونی که باید ناراحت باشه تویی نه من. سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. --واست کلاس کنکور ثبت نام کردم. با شدت سرمو آوردم بالا و چشمامو رو هم فشار دادم --میلاد چرا قبل اینکه یه کاریو انجام بدی نظر منو نمیپرسی؟ ریلکس گفت --چون میدونستم تو مخالفت میکنی. بلند شدم و با صدای تقریباً بلندی گفتم --نمیخوام درس بخونم میفهمی! میلادم در مقابل داد زد --میخونی خوبشم میخونی! --اگه نخوام؟ --باید ازدواج کنی! با این حرفش رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدم به هم. نشستم رو تختم و با بغض به دیوار خیره شدم. مگه من چند سالم بود که انقدر زود باید ازدواج میکردم؟ چند ضربه به در اتاقم زد در رو باز کرد اومد نشست کنارم...... --پاشو ببینم! با حرص بلند شدم و برسمو برداشتم موهامو شونه کنم....... حلما                           @mojaradan     
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 2 پشت بهش نشستم سرمو برگردوند سمت خودش و با صدای آرومی صدام زد --مائده! جوابشو ندادم. --جواب نمیدی نه؟ یدفعه شروع کرد قلقلک دادن خنده و گریم باهم قاطی شده بود ولی نمیخواستم حرف بزنم. دیگه صبرم لبریز شد و داد زدم --بسه میلاد! خندید --آخه دخترم انقدر ضعیف؟ --بله دیگه ضعیفم که تو شدی داداشم. --الان این تعریف بود یا کنایه؟ --هرجور دوسداری فکر کن. --مائده من واسه خودت میگم! --منم دلم نمیخواد خب! --باشه عزیزم پس لااقل درس بخون! --۱۲سال خوندم بسمه. بعدشم خودت چرا نخوندی؟ --شرایطشو نداشتم چون.... --چون چی؟ نه بگو! بگو جنابعالی رو جمع و جور کردم! اخم کرد --این چه حرفیه میزنی؟ --پس اگه بخاطر این نیست بخاطر چیه؟ لج کرد و از کنار من بلند شد و از اتاق رفت بیرون. دلم واسه خودم میسوخت، از طرفی نمیدونستم میلاد چرا یدفعه این تصمیمو واسه من گرفته. با صدای زنگ موبایل میلاد اولش با خودم گفتم به من ربطی نداره ولی با دیدن عکس روی صفحه ی موبایلش کنجکاو موبایلشو برداشتم و با کمی تمرکز فهمیدم همون پسریه که میلاد عکسشو بهم نشون داد. تماس قطع شد و چندثانیه بعد پیام اومد واسش: هماهنگ کردم فردا بری واسه مصاحبه. احیاناً یکی دوماه دیگه اعزام میشی. با بهت به صفحه ی موبایل خیره شدم با صدای میلاد سرمو آوردم بالا با اخم گفت --موبایل من دست تو چیکار میکنه؟ --جایی قراره بری؟ با همون اخم گفت --چطور؟ ناخواسته بغض کردم --میلاد توروخدا بهم بگو! گوشیشو گرفت و پیامو خوند. برق شادی تو چشماش و لبخند به لباش اومد. --وااااای خدای من! عمیق به چشمام زل زد --ببخشید سرت داد زدم مائده! خدایا این چش شده امشب؟ چرا هر دقیقه رفتارش تغییر میکنه؟ --میلاد چته؟ اشکی که از سر شوق رو گونش اومد رو پاک کرد. --هیچی. --یعنی چی هیچی؟ دستمو گرفت نشوندم رو تخت خودشم نشست. --ببین مائده من باید واسه یه مدتی برم مأموریت. خندیدم --مأموریت؟ احیاناً توهم نزدی؟ آخه مگه تو پلیسی؟ سرشو انداخت پایین --نه. --خیلی خب حالا کجا به سلامتی؟ مکث کرد و گفت --سوریه. با بهت گفتم --چـــی؟ سوریه بری چی بشه؟ --ببین مائده تو خیلی راحت میتونی بری بیرون با دوستات، نه ترسی داری و نه استرسی اما همسن و سالیات تو سوریه از ترس داعشیا همش نگران اینن که سقف خونه هاشون رو سرشون خراب نشه! --اینایی که میگی به من چه ربطی داره؟ لبخند زد --گفتم تا بدونی اونا به کمک من و امسال من نیاز دارن. --یعنی میخوای بری سوریه بجنگی؟ اونم با داعش؟ اشکام شروع به باریدن کرد --میلاد من نمیخوام! سرمو گذاشت رو سینش و دستاشو دور کمرم حلقه کرد. --گریه نکن خواهری! --اونوقت تو نمیگی من تنها چیکار کنم؟ --خب تو که میری دانشگاه! سرمو برداشتم و با حرص جیغ زدم --من دانشگاه نمیرم! خندید --خیلی خب حالا چرا جیغ میزنی؟ --میلاد من نمیزارم تو بری! --دست من و تو نیست مائده. دوباره موبایل میلاد زنگ خورد. از گوشه ی چشمم نگاه کردم دوباره همون پسره. تماسو وصل کرد و از اتاق رفت بیرون. صداش از تو هال میومد --سلام میثم جون. پس اسم پسره میثمه. داشتم با خودم اسم دوستای میلاد رو مرور میکردم ولی انگار این یکی جدید بود. با صدای میلاد سرمو بلند کردم --پاشو بیا شام. پکر رفتم نشستم سرمیز. --مائده. --میلاد با من حرف نزن خواهشاً. شیطون گفت --نمیخوای بدونی میثم چی گفت؟ --میثم کدوم خریه؟ --بابا همین که عکسشو دیدی دیگه. --آهان نه. --مائده تورو ارواح خاک مامان بابا قسم با من اینجوری نکن! قاشقمو ول کردم تو بشقاب --میلاد من نخوام داداشم ایثارگر شه کیو باید ببینم؟ متفکر به من زُل زد و سرشو گرفت بین دستاش. از سر میز بلند شدم برم که صدام زد --به یه شرط نمیرم. با ذوق برگشتم سمتش --چه شرطی؟ --اینکه درستو ادامه بدی بخونی واسه وکالت! --میلاد اگه منو بکشیم درسمو ادامه نمیدم. --خیلی خب پس همین فردا شب قراره واست خواستگار بیاد. دست به کمر رفتم جلوش -- کی بهشون اجازه داده بیان؟ --من! --ببخشید شما؟ --مائده مسخره بازی درنیار جدی میگم. از چشماش میشد فهمید که شوخی نداره و حرفش جدیه. بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم. چراغ اتاقمو خاموش کردم و دراز کشیدم رو تختم. به قدری خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...... با مائده گفتنای میلاد چشمامو باز کردم. خندید --به به عروس خانم. بالشتمو برداشتم کوبوندم تو صورتش. --عروس خانم و زهرمار! خندید --پاشو! پاشو باید بریم خرید. --من نمیام. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌹در فضیلت این نماز از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) روايت شده كه: 🌸توبه‌اش مقبول و گناهش آمرزيده شود. 🌸با ايمان بميرد. 🌸دينش گرفته نشود. 🌸قبرش گشاده و نوراني گردد. 🌸والدينش از او راضي گردند. 🌸مغفرت شامل حال والدين او و ذريّه او گردد. 🌸توسعه رزق پيدا كند. 🌸ملك‌الموت با او در وقت مردن مدارا كند. 🌸به آسانی جان او بيرون شود. ‌‌‎ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✨﷽✨ 🌼«حاکم و کشاورز بیچاره» روزی حاکمی برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی‌نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. حاکم دستور داد لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند و یک قاطر به افسار و پالان خوب هم به او دادند. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می‌زد به مرد کشاورز گفت: می‌توانی بر سر کارت برگردی، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت. همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم از کشاورز پرسید: مرا می‌شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می‌شناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم این شهر کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سال‌هاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزی‌ام می‌خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت این شهر را می‌خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می‌خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی. فقط می‌خواستم بدانی که برای خدا حکومت این شهر یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا فقط بخواه، خدا بی‌نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی‌انتهاست ولی به خواسته‌ات و لطف و تقدیر خداوند ایمان داشته باش. ‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کل دنیا یه طرف صحن مولا یه طرف شده ام من بخدا مست ایوان نجف ❤️ 💚 ‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا