فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 کوکوی عدس
🔸 این کوکو سرشار از آهن هست.
🔹عدس پخته یک لیوان
🔹تخم مرغ بین ۲تا۳عدد
🔹آرد سوخاری حدودا ۲سوم لیوان (درحدی که مواد منسجم بشه)
🔹نمک و ادویه به میزان لازم
🔹سبزی خشک معطر یک ق غ
🔹پیاز رنده شده یک عدد
🔹سیب زمینی پخته و رنده شده یک عدد
#هنوز_موندید شام چی درست کنید دست به کار بشید این غذای سرشار از آهن وفیبر و خوشمزه و آسان دو سوته درست کنید
#نوش_جانتون
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 14 دوباره خواستم از اتاق برم بیرون که محکم تر دستمو نگه داشت --خوب گوشاتو باز
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت15
مونده بودم چیکار کنم هم رنگ مو رو دوس داشتم و هم میترسیدم میثم ناراحت بشه.
دلو سردلو زدم به دریا و به آرایشگر رنگ موی مورد نظرم و گفتم و اونم از انتخابم استقبال کرد.
رنگمو زد و بعد از شستن و خشک شدن موها یه آرایش ملیح واسم انجام داد....
از آرایشگاه اومدم بیرون و میثم اومد دنبالم.
نشستم تو ماشین.
چند ثانیه به صورتم خیره بود
--خوشگل کی بودی شما؟
خجالت زده خندیدم.
از تو آینه به خودم نگاه کردم.
--خودمونیما چقدر تغییر کردم....
راهمون از یه جا به بعد تغییر کرد.
--میثم مگه نمیریم خونه؟
--چرا.
--پس چرا راهو اشتباه میری؟
دستمو گرفت
--یکم صبر کنی میفهمی عزیزم.
کنجکاو شدم و در طول مسیر حرفی نزدم تا رسیدیم روبه روی یه آپارتمان.
میثم ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و ازم خواست پیاده شم.
با آسانسور رفتیم طبقه ی سوم و میثم جلو رفت در یکی از واحدارو باز کرد.
--بفرمایید.
رفتم تو خونه و از طرز چیدمان خونه خیلی خوشم اومد.
یه دست مبل هفت نفره ی طوسی کالباسی و پرده های همرنگ مبلا با فرش زمینه صورتی.
برگشتم سمت میثم و ذوق زده گفتم
--وااای میثم چقدر اینجا خوشگله!
خندید
--قابل شما رو نداره خانمی!
کنجکاو گفتم
--اینجا مال ماس؟
--بله!
با ذوق گفتم
--واااای میثم!
پریدم بغلش
خندید
--بریم اتاق خوابو ببینیم.
رفتم تواتاق خوابمون و از دیدن اونجا بیشتر ذوق کردم.
یه سرویس خواب اسپرت طوسی صورتی که با پرده ی حریر روبه پنجره ست بود.
چند تا شمع دور تا دور تخت چیده شده بود.
برگشتم سمت میثم
--آخه چرا انقدر زحمت کشیدی؟
چشمک زد
--قربونت برم این چه حرفیه.
رفتم تو آشپزخونه
--فقط یه چند تا از وسایل رو بعداً میخریم البته اگه اشکالی نداشته باشه.
لبخند زدم
--چه اشکالی آخه؟
متفکر گفتم
--پس خونه ی مامانم؟
--میل خودت اگه بخوای میتونی اونجارو بفروشیم.
--اینم فکر خوبیه.
باید بریم وسایلمو بیارم.
--راستش من هر چیزی که لازم بود رو آوردم حالا بازم میریم خونه ی مامانت.
اومد تو آشپزخونه و روسریمو از سرم برداشت.
نمایشی اخم کرد
--آخرش کار خودتو کردی!
خندیدم
--آخه رنگش خیلی خوشگل بود!
موهامو به هم ریخت و گقت
--قربونت برم دفعه ی بعد رنگشو عوض کن.
آخه موهای خودت ناز تره.
--چشم.
به ساعتش نگاه کرد
--مائده بریم خونه من باید بعد از ظهر برم بیرون کار دارم....
رفتیم خونه و رفتم تو اتاقم و یه چند تا از وسایلمو که میثم نبرده بود و با خودم برداشتم.
خوراکی ها رو از تو یخچال و کابینتا برداشتم و بردیم خونه ی جدید.
میثم رفت بیرون و منم واسه شام شوید پلو با ماهی درست کردم.
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم حمام و اومدم نشستم سر میز و خیلی مرتب صورتمو آرایش کردم و خداروشکر خط چشمم هم صاف شد.
یه تاپ و شلوارک پشمالو سفید و صورتی پوشیدم و موهامو ریختم رو شونه هام و یه تل پشمالو زدم تو موهام.
نمازمو خوندم و سر نماز بودم که میثم اومد.
رفت حمام و یه تیشرت و شلوارک قرمز مشکی جذب پوشید.
جذاب کی بودی تو آخه قربونت برم!
منتظر نشسته بود بالاسر تخت
نماز دومم تموم شد
خندیدم
--چرا مثه بچه ها که به مامانشون زُل میزنن زُل زدی به من؟
شیطون خندید
--آخه از بس مامانم دختر شیرینیه!
جانمازمو جمع کردم و بلند شدم نشستم کنارش.
دستشو گرفتم
--مرسی بابت خونمون!
--خیلی دوست دارم.
دست انداختم گردنش
--من بیشتر آقاییم....
باهم میزو حاضر کردیم و شام خوردیم.
میثم کلی از غذام تعریف کرد.
بعد از شام با هم بازی کردیم و هر سه نوبت میثم برد.
با حرکت آخرین مهرش شیطون به چشمام ل زد.
خندیدم
--چیه؟
--من بردم.
خودمو زدم به اون راه
--به سلامتی من میرم بخوابم.
اومد پشت سرم و از پشت بغلم کرد
--شرطمون یادت نرفته که؟
کشدار خندیدم و میثم از رو زمین بلندم کرد نشوندم رو تخت.
به چشمام زل زد وگفت
--خیلی دوست دارم مائده.....
صبح ساعت۱۱ از خواب بیدار شدم و میثم هم هنوز خواب بود.
دلم نیومد بیدارش کنم و بلند شدم موهامو شونه زدم و رفتم صبححونه آماده کردم.
میثمو بیدار کردم و باهم صبححونه خوردیم.
--مائده.
--جانم؟
--بلند شو لباسامونو جمع کن.
متعجب گفتم
--وا میثم واسه چه؟
--خب عزیزم میخوایم بریم مسافرت.
--بد نیست یه مشورتی با من بکنیا!
خندید
--سوپرایز بود عزیزم.....
همه چی آماده بود و داشتم چادرمو سر میکردم.
روسری من و پیراهن میثم ست بود.
کنارم روبه روی آینه ایستاد.
--میثم توام زیادی جذابیا!
خندید
--چی فکر کردی عزیزم!
چمدونمون رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم.
واسه بین راه از فروشگاه خوراکی خریدیم و به سمت مشهد راهی شدیم.
خیابون خلوت بود و واسه همین صدای آهنگو تا ته زیاد کردم.واسه اولین بار تو عمرم به قدری خوشحال بودم که دل تو دلم نبود برسیم مشهد....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 16
یدفعه یاد میلاد افتادم و بغض کردم.
میثم برگشت سمتم
--مائده؟
سعی کردم لبخند بزنم
--جانم؟
--خوبی؟
بغضم شکست.
--آره.
--چیزی شده؟
--میثم میشه بریم گلستان شهدا؟
--واای مائده چرا زودتر نگفتی؟
پاک یادم رفته بود.
راهی که رفته بودیم و برگشتیم و اول رفتیم بهشت زهرا (س) سر قبر مامان و بابام و بعد از اون رفتیم گلستان شهدا سر قبر میلاد.
قبر رو با گلاب شستم و گلایی که خریده بودیم رو گذاشتم رو قبر.
نگاهم به میثم افتاد.
غم بزرگی تو چشماش بود و حس میکردم خیلی ناراحته، کلاً هر وقت میرفتیم مزار شهدا سر قبر میلاد تا چند ساعت بعد عمیق ناراحت بود.
--میثم.
انگار متوجه من نبود. بلند تر صداش زدم
--میثم!
برگشد سمتم
--چیشده؟
تلخند زد
--به میلاد حسودیم میشه.
بالاخره اون پدر مادر داشت خواهری مثل تو داشت اما من....
مائده من و میلاد یه قولی به هم داده بودیم اما میلاد رفیق نیمه راه شد و منو تنها گذاشت.
با بغض خندید
--انگار واسه پرواز زیادی عجله داشت.
نمیدونستم چی باید بگم.
سکوت کردم تا حرفاشو بزنه.
طاقت نیاورد و سرشو گذاشت رو قبر شروع کرد گریه کردن.
بیصدا اشک میریختم.
در همون حال شروع کرد حرف زدن
--بی معرفت نگفتی میثم تو این دنیا یه میلاد داره که همه کسشه؟
نگفتی بدون میلاد میثم چجوری قولی که دادین رو فراموش کنه؟
مگه قرار نبود یا باهم بریم یا هیچکدوم نریم؟
دستشو گرفتم
--بسه میثم! چندبار بهت گفتم از سوریه رفتن پیش من حرف نزن؟
چندبار گفتم من طاقت ندارم؟
قبر رو بوسید و سرشو بلند کرد و سربه زیر فاتحه خوند.
--ببخشید اگه ناراحتت کردم مائده.
لبخند زدم
--اشکالی نداره.
با میثم ظرف خرماهارو پخش کردیم و سوار ماشین شدیم....
بین راه نه من حرف میزدم و نه میثم.
از وقتی میلاد شهید شد هفته ای نبود که سر مزارش نریم و هر وقت میرفتم تا چند ساعت دلم میگرفت.
تا شب تو راه بودیم و رفتیم یه رستوران توی راه غذا خوردیم و رفتیم توی پارک چادرمونو نصب کردیم.
--میثم.
--هوم؟
--چه قولی به میلاد داده بودی؟
برگشت سمتم و لبخند زد
--الان دیگه مهم نیست مائده.
میلاد به آرزوش رسید اما من چی؟
با بغض گفتم
--چی میگی میثم؟
--هیچی ولش کن بگیر بخواب فردا باید صبح زود راه بیفتیم.
دراز کشیدم اما هرکاری کردم خوابم نبرد.
نمیدونم چقدر گذشت که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد....
با صدای گنجشکا از خواب بیدار شدم.
نیم ساعت تا طلوع آفتاب وقت بود.
سریع وضو گرفتم و میثمو بیدار کردم اونم وضو گرفت و نماز خوندیم.
داشتم ذکر میگیفتم که نفهمیدم کی خوابم برد.....
با صدای میثم از خواب بیدار شدم
--پاشو مائده میدونی ساعت نه صبحه؟
با چشمای خواب آلود صبححونه ای که میثم آماده کرده بود رو خوردم و لباسامونو عوض کردیم و وسایلو جمع کردیم و دوباره راه افتادیم......
تقریباً دو روز توی راه بودیم تا رسیدیم مشهد.
اول رفتیم هتل و اونجا غسل زیارت کردیم.
لباسامو پوشیدم و منتظر نشستم تا میثم آماده شه.
بین لباساش پیرهن کالباسیشو و با شلوار مشکی گذاشتم تا با روسری کالباسی خودم ست باشه.
میثم از حمام اومد و لباساشو پوشید.
واسه یه لحظه فکر اینکه میثمم مثل میلاد شهید بشه بغضم گرفت و سعی کردم بهش فکر نکنم......
با اتوبوس رفتیم تا کمتر توی ترافیک باشیم.
با دیدن گنبد طلایی امام رضا (ع) از دور
ناخودآگاه بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
حس میکردم یه بار گناه و غصه رو دوشمه و اونجا میتونم شونه هامو از گناه سبک تر کنم.....
دست همدیگه رو گرفتیم و وارد صحن اول شدیم.
هرچقدر به حرم نزدیک تر میشدیم تپش قلبم بالاتر میرفت و دلم میخواست زودتر برسم.
غروب بود و صدای نقاره از گلدسته ها گوشنواز بود.....
از هم جدا شدیم و از قسمت خانما رفتم و بعد از سلام ضریحو زیارت کردم.
خیلی دلم میخواست بیشتر بمونم کنار ضریح اما ماشاﷲ انقدر قسمت خانما طبق معمول شلوغه که امکان بیشتر موندن واسه هیچکس نیست.
بعد از اتمام نماز جماعت دورم خلوت تر شد و میثم اومد کنارم.
خندید
--مارو یادت نره یه وقت.
خندیدم
--خودمم یادم بره تو رو نمیره نترس.
نشستیم باهم دعای زیارت خوندیم و بعد از اون برگشتیم هتل واسه شام.
غذامونو خوردیم و دوباره رفتیم حرم.
بعد از زیارت به پیشنهاد من رفتیم بازار و تا ساعت ۱۲شب تو بازار چرخیدیم.
میثم خندید
--جالبه ها نه من نه تو هیچکسم نداریم واسش سوغات ببریم.
خندیدم
--آره واقعاً.
یدفعه میثم ذوق زده گفت
--عـــه مائده اون مغازه رو ببین لباس نوزادی داره!
متعجب به جایی که گفت نگاه کردم
--خب!
--خب نداره عزیزم. میریم واسه نی نی آیندمون لباس میخریم چطوره؟
خندیدم
--اووو حالا کو تا نینیمون!
اصلاً کی خواست نی نی بیاره؟
رفتیم تو مغازه و با اینکه میلی به خرید لبلس نداشتم با دیدن لباسا کلی ذوق کردم و با میثم چند دست لباس دخترونه و پسرونه خریدیم.....
@mojaradan
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 17
از مغازه اومدیم بیرون و میثم گفت
--حالا خوبه دلتم نمیخواست لباس واسه بچه بخری حساب بنده خالی شد.
باهم زدیم زیر خنده.
خلاصه رفتیم واسه خودم و میثم لباس خریدیم و چون از موجودی حساب میثم زیاد نمونده بود دیگه چیزی نخریدیم.
کلاً از بچگی با اینکه در سطح متوسط بودیم عادت به ولخرجی نداشتم و الانم که با میثم ازدواج کردم وضع مالی مون خوبه و در حد نیازمون میتونیم وسایل رو فراهم کنیم.
رفتیم هتل و نفهمیدم کی خوابم برد....
ساعت ۱۰صبح با صدای تلوزیون از خواب بیدار شدم.
یکم فکر کردم و میثمو صدا زدم
--میثم!
--هوم؟
--چرا منو واسه نماز بیدار نکردی؟
--والا خانم اینجور که شما خواب بودی بمبم میزدن بیدار نمیشدی منم تنهایی رفتم حرم و برگشتم.
--صبححونه خوردی؟
--نه منتظر شدم بیدار شی باهم بخوریم.
دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم.
باهم رفتیم رستوران هتل و صبححونه خوردیم.
--میثم؟
--هوم؟
--میگم تا اذان دو ساعت دیگه مونده بریم حرم؟
--باشه....
همراه با جمعیت زیادی منتظر بودیم اتوبوس بیاد.
همین که اتوبوس رسید موبایلم زنگ خورد و تا اومدم جواب بدم همه سوار اتوبوس شدم و اوتوبوس حرکت کرد.
وااای میثمم رفت که حالا چیکار کنم.
نشستم رو صندلی و داشتم به خودم لعن و نفرین میفرستادم که یه پسر همسن و سال میثم با فاصله نشست رو صندلی.
همینجور که با موبایلش کار میکرد برگشت سمت من
--ببخشید شما اهل اینجا هستید؟
یه نمه اخم کردم
--چطور؟
به ساعتش نگاه کرد.
--خب تا دو سه ساعت دیگه فکر نکنم اتوبوس بیاد.
من یه تاکسی گرفتم میخواید شما همراه من بیاید؟
واای خدایا اگه اتوبوس نباشه چه خاکی تو سرم بریزم؟
دودل بودم قبول کنم که یه تاکسی رسید.
پسره بلند شد
--بازم خود دانید.
با
تردید از جام بلند شدم و سوار ماشین شدم. راننده بهش میخورد ۳۰سالش باشه. --آقا نزدیک حرم منو پیاده کنید ممنون میشم. راننده همراه با پسره خندیدن و راننده گفت --حالا نمیشه مقصدتو عوض کنی یه امروز به حرم سرای ما سری بزنی؟ ضربان قلبم بالا رفته بود و نمیدونستم چی بگم. --یعنی چی آقا چی میگی شما؟ یه دفعه همون پسره برگشت و یه چاقو گذاشت زیر گردنم. --ببین خانم یا دهنتو میبندی و ساکت و آروم اون کیف قشنگتو دو دستی تقدیم میکنی و همراه ما میای یا من مجبور میشم جور دیگه ای باهات برخورد کنم فهمیدی؟ همون موقع موبایلم زنگ خورد و همین که خواستم جواب بدم کیفمو گرفت و موبایلمو از توکیفم برداشت --میلاد ۲ این دیگه چه خریه؟ گوشیمو خاموش کرد و سیم کارتمو از گوشیم درآورد شکوند و از شیشه انداخت بیرون. بغضم گرفته بود و از ترس نمیتونستم گریه کنم. شناسنامه ی من و میثم و تموم مدارکمون توی کیف بود. اونارو برداشت و یکی یکی با فندک سوزوند. همین که خواستم مانعش بشم با چاقو تهدیدم کرد. وااای خدایا به دادم برس. یه دفعه یه فکری زد به سرم که در رو باز کنم و خودمو پرت کنم بیرون. همین که دستم رفت سمت دستگیره در قفل شد و پسره خندید --چه فکر خزی. از ترس قلبم داشت از سینم میزد بیرون. نمیدونم چقدر توی راه بودیم و رسیدیم به باغ. همون پسره در ماشینو باز کرد و کتفمو گرفت از ماشین پیادم کرد و ماشین با سرعت از ما دور شد. منو برد تو باغ و در رو از پشت قفل کرد. هولم داد --گمشو بریم تو. با خشم جیغ زدم --به چه جرأتی به من دست میزنی؟ با سیلی که زد تو دهنم از درد خفه شدم. --بیشین میینیم باو حرفای صد من یه غاز واسه من نزن. منو برد تو باغ و در یه خونه رو باز کرد. رفتیم تو و من با چهره های نا آشنایی روبه رو شدم. یه پیرمرد اخمو نشسته بود روی صندلی راحتی و دور و برش چندتا خدمتگذار نظیر دو زن و یه مرد بودن. به اطراف نگاهی انداختم و وسایل خونه فهمیدم همشون گرون قیمتن. پسره به حرف اومد --سام علیک داریوش خان بزرگ. اینم از شکار امروز امر دیگه نیست؟ پیرمرد با نگاه عمیقی به من زل زد و خندید --مثل همیشه شکارت بیسته ابرام زاغی. پسره خندید --نظر لطفته داریوش خان. اومد از در بره بیرون که داریوش گفت --فقط یه چند روزی باید ببریش خونه ی خودت. پسری که حالا فهمیده بودم اسمش ابراهیمه معترض گفت --ای بابا چرا مـــن؟ مگه حشمت و اصغر و نادر مردن؟ پیرمرده خندید --نه پسر جون تو با روحیات اینجور تیتش مامانیا بیشتر سازگاری داری. به من اشاره کرد --مخصوصاً ایشون که از ظاهرش پیداس از اون پدر سوخته هاس. با اخم گفتم --درباره ی پدر من درست صحبت کنید آقای محترم. خندید --نه میبینم زبونم داری. پوزخند زد --ابرام زودتر اینو از جلو چشمام دور کن. چشمی گفت و دستمو گرفت. از تماس دستش با دستم چندشم شد و دستمو کشیدم. با این کارم مشمئز نگاهم کرد و از در هولم داد بیرون. خندید --زیادی جفتک بپرونی تیکه بزرگت گوشه ته ها مادمازل! در جوابش حرفی نزدم. رفدنبالمت سمت یکی از ماشینایی که تو باغ بود -- بیا. مجبور شدم دنبالش برم..... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ🎉
#ضامن_آهو♥️
#میلاد_امام_رضا (ع)💕
#دهه_کرامت🤍
#سید_محمدرضا_نوشه_ور :)
من آرامش دارم...
کنج گوهرشاد تو...
از پنجرهی فولاد تو...
کربلامو گرفتم...:)))
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔸مشاوره ازدواج برای ۷ دهک اول رایگان است
🔹رئیس سازمان نظام روانشناسی: مشاوره برای زوجهایی که ۲ تا ۵ سال است ازدواج کردهاند و جزو ۷ دهک اول هستند، رایگان است و از ۳ دهک دیگر هزینه کمتری دریافت میشود.
🔹خدمات روانشناسی و مشاوره برای همه زوجها در سال اول زندگی مشترک رایگان است.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارش شدید تگرگ و باران
در حرم مطهر رضوی
مهم نیست تگرگ یا باران یا برف …
مهم این آرامش است...
اینجا حتی برای چند لحظه ماندن...
همه دلشان گرم به حضورشان در این حرم، حتی کبوترها....
#امام_رضا🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
بارش شدید تگرگ و باران در حرم مطهر رضوی مهم نیست تگرگ یا باران یا برف … مهم این آرامش است... اینجا
#اینفوگرافی☝️
#نماز_آیات✨
#مشهد_الرضا 🤍🖤
این اینفوگرافی رو به دست نازنین مردم مشهد برسونید که سیل مشهد؛ نماز آیات واجب داره...!
انشاالله که هیچوقت خطری جان نازنین مردم میهن رو تهدید نکنه...
خداوند به خانواده جانباختگان سیل اخیر صبر عطا کنه انشاالله و امیدواریم امروز کسی در مشهد الرضا صدمه نبینه...💔
نماز آیات فراموش نشه...☝️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
°•~🤍
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
اے صبح ازل، خیالے از خندهے تو
شاهان و پیمبران همہ بندهے تو
با من نظرے ڪن ڪہ نباشم در حشر
شرمندهے آن ڪہ نیست شرمندهے تو
#صبحتونڪربلایے
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مهدی_جانم
وسرانجام
ڪسےخواهدآمد
وبامھربانۍهایشبہتو
نشانخواهدداد ؛
ڪہتوقبلازدیدناو
اصلازندگےنڪردهاے! (:🌿
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزینب (س)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💔 مشکلات زندگی
❣مشکلاتِ بعد از زندگی هم دو دسته هستند.
برخی از این مشکلات، جزء زندگی است و نباید از آنها فرار کرد. اصلا نمی شود فرار کرد. پدر و مادران ما هم با همین مشکلات زندگی کردند. خداوند که آفریدگار انسان است، او را اینگونه در چنبره سختیها نهاده است.
❣اما برخی دیگر از مشکلات زندگی، به جهت آشنایی با قواعد زندگی مشترک است.
این قواعد را باید یاد بگیریم و یاد بدهیم.
با این همه امروزه دو راهکار در میان ما مشتری پیدا کرده که امیدواریم بازار این دو راهکار برای همیشه کساد شود:
اول تقصیرها را به گردن هم انداختن، و
دوم پاک کردن صورت مسئله!
#قبل_از_ازدواج
#انچه_مجردان_باید_بدانند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌👌 #ببینید
❤️اگه با دیدن این #نماهنگ حتی یه لحظه دلتون راهی حرم شد،
این ویدیو رو برای مخاطب خاصتون ارسال کنید، تا ان شاءالله بزودی باهم مشرف بشید حرم....
😇خادمان فرهنگی امام رضا علیه السلام نائب الزیارهتون هستند...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز | عنایت امام رضا (ع) به امیر تاجیک
🔹برنامه میدون خراسون؛ شبکه یک سیما
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
65d4d8ac27255ad9c66700c4_7388809403527138603.mp3
5.6M
🎙️سمینار ازدواج موفق💫
▫️قسمت: 23
▫️زمان: 37 دقیقه
▫️دکتر: شاهین فرهنگ
قسمت قبلی | قسمت بعدی
#پادکست
#شاهین_فرهنگ
#ازدواج
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⚜️ مزایای ازدواج آسان و سالم از منظر فردی:
🔴 ازدواج آسان در دین مبین اسلام :
اسلام به عنوان مکتبی متعالی، ازدواج را وسیله ای برای رشد و کمال و بقای دین، تکامل اخلاق، تامین سلامت جامعه و دوام و بقای نسل می داند . و از نشانه های او این که همسرانی از جنس خود شما برای شما آفرید تا در کنار آنها آرامش یابید و در میان شما مودت و رحمت قرار داد (سوره روم، آیه ۲۱) .
⚪️ مزایای ازدواج آسان و سالم برای آقایان :
تلاش بیشتر برای کسب درآمد و امرار معاش، ریسک کمتر در روی آوردن به مواد مخدر و مشروبات الکلی، داشتن ارتباط بهتر با فرزندان و خانواده، احتمال کمتر به ارتکاب به جرم و جنایت و خودکشی و...
🔴 مزایای ازدواج آسان و سالم برای بانوان :
حمایت بیشتر بانوان در جامعه به عنوان همسر و مادر، امنیت و آرامش بیشتر، ایجاد رابطه اجتماعی فعال تر و مطمئن تر در جامعه، داشتن ارتباط بهتر و مناسب با همسر و فرزندان، داشتن روحیه خوب و سلامت روانی بیشتر نسبت به بانوانی که ازدواج نکرده اند.
#مهارت_زندگی
۴۹ روز دیگه محرمه نمیخواید ازدواج کنید اربعین باهم برید کربلا؟!؟!
💐💐💐💐💐💐💐💍💍💍💍💍💍💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۴ تا اشتباه رو در برخورد با خطای همسرت نکن وگرنه هم پنهانکار میشه هم دوباره خطاشو تکرار می کنه. راهکار ایجاد فضای اعتماد رو هم بهت گفتم💚
#زن_و_مرد_هم_نداره
سکانسی از سریال «آنام»
#تحلیل_فیلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط میشه تاسف خورد همه پیشرفت میکنند ما اداش در میاریم!
درستی و غلطی فضای مجازی را جدی بگیرید
زود باور نباشیم....
مجردان انقلابی
۴۹ روز دیگه محرمه نمیخواید ازدواج کنید اربعین باهم برید کربلا؟!؟! 💐💐💐💐💐💐💐💍💍💍💍💍💍💍
#ارسالی_از_کاربران
سلام دعا کنید زودتر ازدواج کنیم انشالله اربعین باهم بریم پیاده روی
#ادمین_نوشت
الهی نظر خود خدا بر تمام مجردان کانال کنه و خود خدا همسری شایسته و امام زمانی و حسینی نصیبشان کنه
ما دعا گوی همه شما خوبان هستیم چه مجردان کانال و چه متاهلان خوب کانال .
واقعا با شما خوبان ما سر بلند هستیم❤️😍
#دوستتون_دارم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#خبر
تلاش گسترده نیروهای امدادی برای جستجوی بالگرد حامل رئیس جمهور
نیروهای امدادی هلال احمر و نیروهای کمکی نظامی و انتظامی از همان ابتدای گزارش سانحه برای بالگرد رئیس جمهور، عملیات گسترده ای برای یافتن این بالگرد آغاز کردهاند.
افراد محلی میگویند که به دلیل فضای مه آلود منطقه، هنوز وضعیت بالگرد مشخص نیست.
استاندار آذربایجان شرقی، آیت الله آل هاشم و امیر عبداللهیان نیز در بالگرد حامل رئیس جمهور حضور داشتهاند.
با توجه به تماس تلفنی یکی از همراهان رئیس جمهور با مرکز که پس از سانحه صورت گرفته، امیدهای فراوانی برای پایان بدون تلفات جانی این واقعه وجود دارد.
آقایان محرابیان و بذرپاش، وزرای نیرو و راه که در بالگردهای دیگر حضور داشته اند، سالم به مقصد رسیدهاند.
بالگرد حامل رئیس جمهور در منطقه عمومی ورزقان دچار سانحه «فرود سخت» شده است
🔹آیتالله رئیسی، آیتالله آل هاشم امام جمعه تبریز، حسین امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه، مالک رحمتی استاندار آذربایجان شرقی و چند تن دیگر از همراهان از جمله سرنشینان این بالگرد بوده است.
🔹گروههای امدادی در مسیر اعزام به محل سانحه هستند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´