مجردان انقلابی
جدال غشق و نَفس🍁 پارت26 کاش زودتر بهم گفته بودی خواهر میلادی اینجوری میتونستم اسمی ازت نبرم ولی الان
جدال عشق و نَفس🍁
پارت 27
--مزه نریز جدی میگم.
--خب منم جدی میگم مگه نباید پرستار ازم خون بگیره؟
--اون مال وقتیه که طرف خیلی معمولی پاشه بره آزمایشگاه درخواست آزمایش خون بده.
مثل اینکه یادت رفته ما تورو دزدیدیما؟
ماشاﷲ انتظاراتتم بالاس.
نگاهش رو جعبه ها خیره موند.
--چرا نخوردی؟
--هرکاری کردم نشد.
بیخیال از جاش بلند شد
--من برم بخوابم سرم خیلی درد میکنه...
رفتم تو اتاقم و با اینکه خوابم نمیومد سعی کردم بخوابم.
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و از اتاقم رفتم بیرون.
مهراب نشسته بود رو مبل و چایی میخورد.
--ساعت خواب.
جوابشو ندادم و رفتم تو آشپزخونه آب خوردم.
--واسه شام ماکارونی درست کن.
احساس میکردم تموم بدنم کوفته شده اما از گشنگی داشتم ضعف میرفتم.
دست به کار شدم و یکساعت بعد کارم تموم شد.
نشستم رو مبل
--حالا چجوری خون بدم؟
--خودم میگیرم ازت.
--مگه دکتری؟
--نه دامپزشکم.
تربیت نداره این بشر.
--مدرک هلال احمر دارم.....
واسه شام خداروشکر تونستم غذا بخورم و بعد از شام خیلی زود خوابیدم.
به قدری استرس داشتم که تا صبح همش خواب بد میدیدم و صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم.
رفتم دست و صورتمو شستم و نشستم سرمیز همین که خواستم لقمه ی اولو بخورم مهراب از اتاق اومد بیرون.
--اون لقمه رو بزار زمین.
متعجب گفتم
--چرا؟
--واسه اینکه باید آزمایش بدی دیگه.
تأیید وار سرمو تکون دادم و از یخچال یخ برداشت ریخت رو جعبه و سرنگو با یه کش آورد گذاشت رو میز.
--آستینتو بزن بالا.
با ترس گفتم
--مطمئنی میتونی؟
--بزن بالا آستینتو حرف نباشه.
معذب آستین لباسمو بالا زدم و کشو محکم بست به دستم و رو رگمو الکل زد.
همین که سرنگو تو دستم فرو کرد چشمامو محکم بستم.
--تموم شد.
پنبه رو گذاشت رو دستم و محکم فشار داد.
--درد داشت؟
--نه ممنون.
سرنگو گذاشت میون یخ ها و در جعبه رو بست.
--من برم آزمایشگاه و برگردم...
تا مهراب رفت با ولع صبححونمو خوردم و نیم ساعد بعد برگشت.
--با کلی التماس قبول کردن.
فقط خداکنه حسم درست نباشه که سربه تنت نمیزارن.
اخم کردم
--منظورت چیه؟
--هیچی درگیرش نشو.
اومد صبححونشو خورد و رفت لپ تاپشو آورد.
--بلند شو بیا شوهر جونت لایو گذاشته.
نشستم کنارش و با دیدن میثم بغض کردم و تو دلم شروع کردم قربون صدقش رفتن.
با اینکه میون اون آدمای از خدا بیخبر بود ولی ته چشماش یه غمی داشت که درکش واسم سخت بود.
نفهمیدم دارم گریه میکنم و مهراب برگشت سمتم
--اوخیییی دلتنگش شدی؟
خندید و ادامه داد
--آخه کی دلتنگ این وحشی آمازونیا میشه؟
با این حرفش بی هوا یه سیلی زدم تو صورتش.
تا چند ثانیه با بهت به من خیره بود و یدفعه بلند شد حمله کنه به سمت من.
دوتا پا داشتم ده تا دیگه قرض کردم و شروع کردم دور خونه دویدن
با عصبانیت فریاد زد
--دختره ی چشم سفید فقط دعا کن دستم بهت نرسه که کارت تمومه.
گوشه ی دیوار منو گیر انداخت و پوزخند زد
--چته هار شدی؟
با بوی عطر مهراب که گلاب به روتون با بوی عرق قاطی شده بود یدفعه عق زدم و هرچی خورده بودم بالا آوردم رو لباس مهراب.
گوشه ی لبشو برد بالا و با صدایی که کم مونده بود گریش بگیره گفت
--مرده شورتو ببرن!
همونجا پیرهنشو درآورد و از خجالت چشمامو بستم.
غرغرکنان رفت سمت اتاقش و یه راست رفت حمام.
ولی خدایی دلم خنک شد هم بهش سیلی زدم هم لباسشو کثیف کردن.
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تختم......
یه هفته از روزی که آزمایش دادم گذشته بود و امروز قرار بود مهراب جوابشو بگیره.
در طول این یه هفته مهراب خیلی سرسنگین شده بود و کاری به کارم نداشت.
تا اومدم از خواب بیدار بشتم مهراب جواب آزمایشو گرفته بود و همین که از اتاق رفتم بیرون دیدم متفکر نشسته رو مبل.
--سلام.
به تکون دادن سر اکتفا کرد و دوباره رفت تو فکر.
با استرس گفتم
--جوابو گرفتی؟
متأسف سرشو تکون داد
--آره. مثبته.
--یعنی چی؟
دندوناشو روهم فشار داد
--یعنی تو دوماهه بارداری.
از خجالت داشتم آب میشدم و یدفعه بغضم شکست شروع کردم گریه کردن.
--خیلییی خب حالا آبغوره نگیر کاریه که شده.
--حالا من با این بچه ی بی پدر چیکار کنم؟
مشمئز گفت
--همچین بی پدرم نیستا! باباش مثه شیر رفته داعش شربت جهنم بنوشه.
اینو گفت و شروع کرد خندیدن.
خیلی زود خندش جمع شد و جدی برگشت سمتم.
--میخوای چیکار کنی؟
--نمیدونم.
ناراحت گفت
--بخوای بندازیش ولی اون طفل معصوم چه گناهی داره؟
بخوای نگهش داری داریوش هردوتاتونو باهم میفرسته اون دنیا.
با بغض گفتم
--میشه کمکم کنی؟
عمیق به من زل زد
--باید فکر کنم ببینم چیکار میتونم بکنم.
بلند شد رفت بیرون و با چندتا نایلون خوراکی برگشت
--از این خوراکی ها هرکدومو خواستی بخور.
چیز دیگه لازم داشتی بهم بگو.
--ممنون لطف کردین.
--اِواااا مگه شمام از این حرفا بلدی؟
خندید و رفت تو اتاقش.....
@mojaradan
جدال عشق و نَفس🍁
پارت28
سرنماز به قدری گریه کردم که مهراب نگران اومد تو اتاق
--آقا میثمتون رفته اون دنیا.
برگشتم سمتش و بهت زده گفتم
--چــ...چـ..چی؟
دستاشو برد بالا
--آروم باش سوال بود.
از بس ترسیده بودم بالش روی تخت رو برداشتم و پرت کردم سمتش.
روهوا بالشو گرفت
--همه ی خانما وقتی باردارن وحشی میشن؟
جانمازمو جمع کردم و جوابشو ندادم.
--گشنت نیس؟
--چرا ولی نمیتونم غذا بخورم.
یه فکری کرد و از اتاق رفت بیرون.
چند دقیقه بعد صدام زد
--مائده خانم بیا کمک.
رفتم تو آشپزخونه و نشستم سر میز.
همین که بوی گوشت خورد به دماغم حالم بد شد و شروع کردم عق زدن.
پوفی کشید و کلافه گفت
--آخه من چیکار کنم از دست تو؟
خدا خیلی منو دوسم داشته که تا الان ازدواج نکردم.
چشمامو چرخوندم و نشستم رو مبل.
اومد نشست روبه روی من و جدی گفت
--میخوای واست دکتر خصوصی بگیرم؟
--هزینش چی میشه؟
متفکر گفت
--نمیدونم.
--ولش کن هرچی خدا بخواد همون میشه.
--آخه اینجوری که نمیشه.
--گفتم هرچی خدا بخواد همون میشه.
بلند شد رفت تو آشپزخونه و گوشتارو سیخ زد رفت تو بالکن.
--من برم اینارو کباب کنم برگردم.
احساس میکردم بیشتر از قبل خجالت میکشم.
دستمو گذاشتم رو شکمم
--آخه قربونت برم مامانی چه هولی تو!
بغضم شکست.
--دعا کن بابایی بیاد از اینجا ببرتمون.
بعد باهم میریم خونمون.
یاد لباسایی افتادم که با میثم خریدیم.
--با بابایی کلی لباس واست خریدیما!
با اومدن مهراب اشکامو پاک کردم و سرمو انداختم پایین.
لبخند زد
--خلوتتو با نی نی به هم نزنم؟
چند دقیقه بعد صدام زد برم غذا بخورم.
رفتم سرمیز و با دیدن غذاهای تزئین شده لبخند زدم
--دیگه من نهایت سعیمو کردم فقط امیدوارم خوشت بیاد.
لبخند زدم
--ممنونم.
خداروشکر تونستم غذا بخورم.
بعد از ناهار ظرفارو شستم و مهراب نشست سر لپ تاپش کاراشو انجام بده.
با صدای زنگ موبایلش اومد از رو اپن برش داشت و رفت تو اتاق.
به ثانیه نکشیده صدای داد و فریادش بلند شد و عصبانی از اتاق اومد بیرون.
--اتفاقی افتاده؟
--چیزی نیست نگران نباش.
نشست رو مبل و یدفعه عصبانی با مشت کوبید رو میز.
--لعنت بهت داریوش.
--میشه بگی چیشده؟
برگشت سمتم و با حالتی که سعی داشت آرامش خودشو حفظ کنه گفت
--ببین هنوز هیچی معلوم نیست ولی فکر کنم داریوش میخواد بفرستت بری.
با بغض گفتم
--چجوری آخه؟
--نمیدونم.
موبایلشو برداشت و زنگ زد به چند نفر ولی معلوم بود هرکدوم دست رد به سینش زدن.
عصبانی موبایلشو پرت کرد.
--نوبت منم میشه بی معرفت بشم.
ترجیح دادم سکوت کنم و بی صدا نشستم رو مبل.
چندتا نفس عمیق کشید
--ببین اصلاً نمیخواد نگران باشی من نمیزارم داریوش بهتون آسیبی برسونه.
همون موقع صدای آیفون اومد و مهراب از خونه رفت بیرون.
کنجکاویم گل کرد و آیفونو برداشتم.
یدفعه دیدم یه سوسک بی محل که نمیدونم از کجا اومد به پام چسبیده و عمق وجودم جیغ زدم و پریدم رو مبل.
به ثانیه نکشید مهراب اومد بالا و با ترس گفت
--چته?
--سوسک.
دندوناشو بهم فشار داد
--همین؟ اصلاً به تو چه که فضولی کنی آیفونو برداری؟ هــــــان؟
عین موش تو خودم جمع شدم.....
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و هوا کاملاً تاریک شده بود.
رفتم تو هال و با دیدن داریوش رسماً سکته کردم.
سیگارشو خاموش کرد و برگشت سمتم.
--نکنه انتظار داری اسب سفید بیاد دنبالت دختره ی چشم سفید.
--ببخشید مه.. چیزه ابراهیم کجاس؟
پوزخند زد
--اون پسره ی یه لاقبا هرچی داره از منه نکنه واسه مالش کیسه دوختی؟
سرمو انداختم پایین ولی با فریادی که زد گوشام سوت کشید
--گمشو باید بریم خونه ی من.
با بغض رفتم سمت اتاقم و همین که خواستم در رو قفل کنم اومد تو اتاق و با لگد هولم داد محکم خوردم به دیوار.
از درد کمرم درد گرفته بود.
اومد سمتم کتفمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
به زور از پله ها بردم پایین و هولم داد تو ماشین.....
توی راه با گریه التماسش میکردم اما گوشش بدهکار نبود.
خدایا خودت به بچم رحم کن.
نزدیک یه انبار ماشینو پارک کرد و اومد در سمت من رو باز کرد و از ماشین آوردم پایین.
در آهنی انبار رو باز کرد و هولم داد افتادم رو یه مشت کاه.
یه طناب برداشت و باهاش دستامو بست و رو دهنم چسب زد.
هرچی تقلا کردم توجهی نکرد و رفت بیرون در رو از پشت قفل کرد.
صدای جیغ لاستیکای ماشین نشون میداد که داریوش رفته و من تک و تنها تو تاریکی اونجا بودم.
از ترس تنهایی شروع کردم گریه کردن.
از ته دلم خدارو صدا میزدم و ازش میخواستم نجاتم بده.
هرچی بیشتر میگذشت هوا سرد تر میشد و دست و پاهام شروع کرد لرزیدن.
گشنم شده بود و دلم ضعف میرفت.....
"حلما
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت29
بلند شدم رفتم پشت در و به در لگد زدم.
هیچ صدایی جز پارس سگ ها از بیرون نمیومد.
نشستم یه گوشه و سرمو چسبوندم به دیوار.
نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد.
صبح زود با باریکه ی نوری که از لای در میتابید چشمامو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم.
یه انبار طویل با دیوارای آهنی و سقف شیروونی.
تا وسط انبار پر کاه و علوفه بود و یه گوشه وسایل کشاورزی ریخته شده بود.
همین که خواستم بلند شم سرم گیج رفت و افتادم رو زمین.
بازوم به شدت درد گرفت.
نشستم یه گوشه و به اشکام اجازه ی باریدن دادم.
خدا، خدا میکردم حداقل خونه ی مهراب بودم ولی ثانیه ای اونجا نمیموندم.
زمان به کندی میگذشت و هیچکس واسه ی نجات من نبود.
آفتاب درحال غروب کردن بود و دوباره داشت شب میشد.
با سیاهی شب اونجا واسم ترسناک تر شد و نشستم یه گوشه و از ترس تا مرز سکته رفته بودم.
شب دوم اصلاً خوابم نبرد و تا طلوع خورشید پلک رو هم نزاشتم.
نگاهم افتاد به شکمم و شروع کردم با موجود ریزی که قرار بود بشم مادرش درد و دل کردن.
--میبینی مامان؟ تو چه گرفتاری گیر افتادیم؟
میدونی الان دو روزه چیزی نخوردی!
میدونی مامانیو اینجا زندانی کردن؟ میشه از خدا بخوای بزنه تو سر بابات بفرستتش دنبالمون؟
قربونت برم صدامو میشنوی؟
ما امیدمون به خداس عزیزم! دعا کن خدا صدامونو بشنوه.....
نزدیک غروب بود و ضعف بدنم شدیدتر شده بود و با چشمای نیمه باز چشمم به در بود.
با صدای مهراب چشمامو باز کردم و به در خیره شدم.
با مشت به در میکوبید و فریاد میزد
--مائده توروخدا اگه صدامو میشنوی جواب بده!مائــــــده!
کشون کشون خودمو رسوندم پشت در و با آخرین توانی که واسم مونده بود نالیدم
--آقا مهراب!
--مائده تویی حالت خوبه؟
--تورو جون هرکی دوس داری منو از اینجا بیار بیرون.
--ببین اصلاً نگران نباش فقط سعی کن از در فاصله بگیری!
یکم رفتم عقب و چند ثانیه بعد صدای خیلی خشنی همراه با گرد و خاک بلند شد و مهراب اومد تو.
دوید سمتم و لباسمو چنگ زد
--مائده! مائده!
با دیدنش کور سوی امیدی ته دلم روشن شد اما با دیدن داریوش همون کور سوی امیدم از بین رفت.
مهراب برگشت عقب و با دیدن داریوش از جاش بلند شد و ایستاد روبه روی من
--به به میبینم تو کار من فضولی کردی زاغی!
مهراب غرید
--این بحثش با بقیه جداس.
داریوش پوزخند زد و کلتشو سمت مهراب نشونه گرفت
--ایندفعه میبخشمت ولی بار آخرت باشه پتروس بازی درمیاری.
الانم گمشو بیرون وگرنه با رگای مغزت سوپ درست میکنم میدم سگا بخورن.
مهراب قدم برداشت سمت در و همین که پشت سر داریوش قرار گرفت با یه حرکت هولش داد رو زمین و کلتشو برداشت.
نشست رو سینش و پوزخند زد
--خلیفه بازی تموم شد داریوش خان.
برگشت سمتم و دستوری گفت
--روتو بکن اونور درگوشاتم بگیر.
--میخوای چیکار کنی؟
فریاد زد
--خفه شو کاریو که گفتم بکن.
بهشون پشت کردم و دستای لرزونمو گذاشتم رو گوشام.
اما صدای مهرابو میشنیدم که گفت
--به جای اعدام همینجا کارتو تموم میکنم
بعدش صدای گلوله های پی در پی فضارو پر کرد.
برگشتم و با دیدن جسد غرق به خون داریوش جیغ زدم و شروع کردم گریه کردن.
--چیکااار کردییی؟
--صداتو ببر.
--تو یه آدم کشتییی میفهمی؟
تفنگو گرفت سمتم
--صداتو ببر تا نزدم تورو هم ناقص نکردم.
از ترس زبونم بند اومده بود.
گوشه ی لباسمو پاره کرد و چشمامو محکم بست
--بشین همینجا تا برگردم.
نمیدونم چقدر گذشت که بوی دنبه سوخته بلند شد.
با برداشته شدن پارچه از رو چشمام گفتم
--چه بوی بدی!
مهراب پوزخند زد
--اتفاقا رایحه ی دلپذیر خاکستر داریوش بوییدن داره دختر!
--منظورت چیه؟
کبریت توی دستشو بهم نشون داد
با بهت گفتم
--چــ....چـ..چیکار کردی؟
بلند شدم برم بیرون که محکم دستمو گرفت
--دلم نمیخواد اثری از آثارش بمونه پس بتمرگ سر جات.
--آخه...
یدفعه فریاد زد
--آخه بی آخه...
تو چی میفهمی از داغ خونوادت اونم تو یه شب همه با هم یجا!
اشکاش شروع کرد باریدن
پشتشو کرد بهم و با صدای خدشه داری گفت
--بابام کارگر بنایی بود و مامانم توی خونه خیاطی میکرد.
من و دوتا برادر دوقلوم میرفتیم مدرسه و یه زندگی معمولی داشتیم.
تا اینکه من ۱۵سالم بود و دوقلوها ۱۲سال.
بابام درگیر اعتیاد شد و دیگه کمتر میرفت سرکار.
مامانم تموم تلاششو میکرد که زندگیمون روال قبل رو داشته باشه ولی نمیشد.
اون موقع ها تو محلمون یه قمار خونه بود که صاحبش بابای همین داریوش گور به گور شده بود.
مرد دلرحمی بود و واسه اینکه به بابام کمک کنه صبحا میبردش اونجا تا با قمار پول دربیاره.
سنگای جلو پاشو با پا پرت کرد و تلخند زد
--اما از شانش بد ما همش میباخت.
نفسشو صدادار بیرون داد.
تا اینکه بابای داریوش مرد و خودش شد صاحب قمار خونه.....
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ویژهشهیدجمهور
#رئیسی
بلند شو علمدار😭😭🖤🖤
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 طواف شهدای راه خدمت در ضریح حرم حضرت معصومه (س)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️🖤🖤◼️
🎵 روضهخوانی شهید آیت الله رئیسی
در کربلای معلی😭🖤
#شهادت_ابراهیم_رئیسی
#رئیس_جمهور_شهید
#سید_الشهدا_خدمت
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_ا بابم_حسین
خدا به عشق حسین دچارتون کنه :))
دچارت شدم حسین..
بگذار دچارت بمانم..
در حال و هوای حرمت..
بگذار در حال و هوایت بمانم...
بگذار این خیر دائمی بماند تا باقی بمانم...!
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عیپاله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مهدی_جان
ای یوسف فاطمه!
ای یار سفر کرده!🕊
هزاران هزار دیده در
فراق تو یعقوب وار خون میگریند 💔
و فقط با تماشای قامت تو بینا میشوند.
ما درکنار دروازهی
دل هایمان، شاخه گل های ارادت💐
بـه دست گرفته و هر لحظه منتظریم...
#امام_زمان
#االهم_عجل_لولیک_فرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برای اینکه بفهمی اون پسری که بهت میگه دوست داره، برات میمیره، عاشقته، حرفش درست هست یا نه، کافیه بهش بگی:
«تا نیای خواستگاری رسمی، این رابطه کات!
هر وقت اومدی، منم میام..»
اگه عشقش الکی و دروغ باشه،
90 درصد موارد یا میگه:
«الان موقعیتش رو ندارم»
یا «بهم مهلت بده»
شک نکن اگه روی حرفت پافشاری کنی،
به زودی یا عقب میکشه
یا شروع میکنه به ننه من غریبم بازی!!
این خاصیت عشق الکیه!!
#انچه_مجردها_باید_بداننذ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️اجتماع مردمی و عرض تسلیت مردم مشهد مقابل منزل مادر شهید رئیسی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ویژه #استوری
💔 گشتیم دنبال پر و بالت
گفتند دیگر وا نخواهد شد
💔 جز بالگرد سوخته چیزی
پیدا نشد، پیدا نخواهد شد
🎤 حاج #میثم_مطیعی
◼️ #شهید_جمهور💔
◼️ #خادم_الرضا (ع)
🏴 #ایران_تسلیت ◼️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
اقدامات و زحمات شهید دکتر امیرعبداللهیان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_جمهور
#شهید_ابراهیم_رئیسی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
شهدای صف اولی
از صف اول اگر بوی خلوص آمد، خدا
گاه از اهل سیاست میبرد چندین شهید
#شهید_جمهور
#سید_شهیدان_خدمت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینبار
شهادت صف اولی ها......
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´