eitaa logo
مجردان انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
یه تراپیست بهم گفت آدما رو اونقدری بدهکار خودت نکن که از پس بدهیشون بر نیان و فرار کنن تو هر ارتباطی آدم نباید اونقدر زیاد باشه اونقدر محبت کنه که طرفو بترسونه از اینکه اون نتونه جبران کنه و بذاره بره یه وقتام لازمه به آدم مقابلمون اجازه بدیم اونم تلاش کنه و بجنگه .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید سید ابراهیم رئیسی انقدر این تصویر قشنگ بود حیفم اومد شما نبینید🙂🌸
‌[ یک عاشقانۀ کوتاه ] یه‌ استاد‌ باحال‌ داشتیم‌ ! یه‌ روز‌ یکی‌ از‌ پسرای‌ کلاس‌ ازش‌ سوال‌ کرد : - چطور‌ بهش‌ بگم‌ دوسش‌ دارم ؟ - جواب‌ داد : چشم‌ها‌ فریاد‌ میزنن اگه‌ از‌ چشمات‌ نفهمید ، یا‌ چشمای‌ تو‌ مشکل‌ داره‌ یا‌ طرف‌ خیلی‌ گاوه ! کلاس‌ از‌ خنده‌ رفت‌ رو‌ هوا‌ پسره‌ از‌ جاش‌ بلند‌ شد و‌ رو به‌ روی‌ دختره‌ وایستاد‌ و‌ گفت : ‹ خوب‌ به‌ چشمام‌ نگاه‌ کن‌ فاطمه ! این‌ جفت‌ تیله‌های‌ مشکی‌ داد‌ نمیزنن‌ که‌ جونمم‌ برات‌ میدم‌ خانوم ؟ : )💙 ›
مجردان انقلابی
⏰ زنگ مهارت های همسرداری : ⬅️ قسمت اول : کارگاه زندگی موفق موضوع: قانون ورود خواستگار به خانه و خ
⏰ زنگ مهارت های همسرداری : ⬅️ قسمت دوم : کارگاه زندگی موفق موضوع: فرزند سالاری درست است یا پدر و مادر سالاری؟ فرزند سالاری درست است یا والدین سالاری؟ سوال بسیار مهمی است، که بسیار زیاد هم پرسیده می شود. پاسخم این است که هر دو درست است. پیامبر خدا(ص) فرمودند: ۷ سال اول، فرزندانتان را غرق در محبت کنید در واقع منظور ایشان فرزند سالاری بوده است. ۷ سال دوم به فرزندان خود مانند یک غلام سخت گیری کنید. در واقع منظور ایشان پدر و مادر سالاری بوده است چون از سن ۷ تا ۱۴ سالگی باید مسئولیت پذیری را یاد بگیرند . ۷ سال سوم به فرزندانتان مانند یک وزیر شخصیت بدهید. در واقع شایسته سالاری. چند قانون در ارتباط با غلام : به غلام مسئولیت هایی واگذار می کنند. از غلام انتظار انجام دادن مسئولیت هایش را دارند اما بدون تحقیر کردن. به غلام برای انجام دادن مسئولیت هایش نباید رشوه داد. زمانی که فرزندتان کاری که به عهده اش بوده را انجام داده است نباید در قبال آن درخواستی که دارد را انجام دهید. البته جایزه با رشوه متفاوت هست . حتماً در جلسات بعدی تفاوت این دو را توضیح خواهم داد. اگر فرزند شما بین ۱۴ تا ۲۱ سالگی است. در این سن وزیر است. به او شخصیت بدهید. تحقیرش نکنید. آقایی می پرسید: حاج آقا مگر می شود با بچه ۱۸ ساله که شما می گویید وزیر است مشورت کرد؟ آخر مگر عقلش می رسد؟ پاسخ دادم، آدم با هر کسی می تواند مشورت کند اما دلیلی ندارد که به هر مشورتی عمل نماید، مشورت با اطاعت متفاوت است. مشورت یعنی اگر حرفش خوب بود استفاده کنید اگر خوب نبود استفاده نکنید. زمانی که با فرزند خود مشورت می کنید در واقع به او می گویید، تو مهم هستی. برنده زندگی باشید، نه بازنده.
19.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر به بازدید از بناهای معروف ایران علاقه دارید، سر زدن به چند باغ بین‌المللی با شهرت جهانی را در برنامه‌تان قرار دهید. برای سفر به این باغ‌ها کافیست یکی از استان‌های فارس، اصفهان، کرمان، خراسان جنوبی، یزد یا مازندران را به عنوان مقصد سفر انتخاب کنید تا بتوانید باغ‌های ایرانی ثبت شده در فهرست میراث فرهنگی جهانی را از نزدیک ببینید🌸🍃🌸 باغ‌شاهزاده‌ماهان‌کرمان، باغ عباس‌آباد بهشهر، باغ چهلستون اصفهان، باغ فین کاشان، باغ ارم شیراز، باغ پاسارگاد، باغ دولت‌آباد یزد، باغ پهلوان پور یزد و باغ اکبریه بیرجند 9باغی هستند که تابستان سال ۹۰ در فهرست یونسکو به ثبت رسیدند ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توی مشکلات و بحرانهای یک دفعه ای؛ خانوم اینجوری حرف بزنه و آقا هم اینجوری حمایت کنه تا به جای سردی و دعوا و غصّه «ذخیره عاطفی» شون بیشتر بشه.🥇 این آموزش هم برای آقایونه و هم برای خانومها ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
23.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق جانم 😍😘 تو یه جایگاهی تو قلبم داری که هیچ کسی نمیتونه داشته باشه... ‌ ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سلام علیکم راستش خواستم دو تا مطلب رو خدمتتون عرض کنم اول اینکه تو رو خدا حلالم کنین اگر احیانا راجبتون قضاوتی چیزی از طرف بنده شد دلیلش هم فقط به خاطر کم گذاشتن پارت های رمان 🙏 دوم اینکه رمان تون خیلی‌ قشنگه ولی چون به قسمت های غم‌انگیز رسید نتونستم دیگه به خوندنش ادامه بدم و از کانال تون اومدم بیرون پارت های اول رمان خیلی خوب و حتی یه جاهاییش طنز بودن به همین دلیل خیلی ازش خوشم اومد اما همونطور که گفتم به خاطر قسمت های غم انگیزش تصمیم گرفتم بیام بیرون آخه می‌دونین انقدر غم انگیز بودن که حالم واقعا بد شد طوری که همش ذهنم درگیر رمانه درحالی که اصلا نباید اینطور باشه کلا رو روحیم تاثیر منفی گذاشت به همین دلیل با خودم عهد بستم تا وقتی زنده ام دیگه رمان نخونم البته امیدوارم.خب میشه بگین چرا همچین رمان غم انگیزی رو تو کانال گذاشتید و اینکه آیا رمان طنزی هم وجود داره؟ ببخشید،شاید تا به حال کسی از اعضای کانال اینجوری باهاتون صحبت نکرده باشه ولی چون من رو بحث قضاوت و روحیه آدما حساسم گفتم بیام هم ازتون تشکر کنم بابت رمان قشنگ تون و هم اینک حلالیت بطلبم با تشکر 🙏🙏 ❤️ اون رمان جدال عشق ونفس چرا میثمو نویسنده ازصحنه خارج کرد شهید شد ازاون طرف داداش مایده هم شهید شده بود باباادم دل داره دلش میگیره یعنی چی میثم شهید شد حتما بعدش قرارع مایده با مهراب ازدواج کنه بسع توروخدا اه ادمو ازرمان زده کردن ❤️ برای این دوست عزیز مون که این پیام را گذاشتن می خواستم بگم درسته این قسمت های رمان خیلی غم انگیز شده اما باید قبول کنیم واقعیت صد در صد از این هم غم انگیزتر بود و ما نمی تونیم واقعیت ها را نادیده بگیریم اگه ما خاطرات شهدای مدافع حرم را بخونیم متوجه میشیم که سردار دل ها و همرزمانش چه کارهای بزرگی انجام دادند و تا عمر داریم مدیون شهدا هستیم🙏🙏 درسته خیلی غم انگیز بود داستان ما ما خیلی از فیلم هایی در این رابطه دیدیم مثل تنگه ابوقریب و به وقت شام و یا فیلم موقعیت مهدی و فیلم های دیگر دفاع مقدس و مدافعان حرم . همه اینا چون خیلی به واقعیت نزدیک هستن برامون ناراحت کننده هست حالا مام بیایم به صدا سیما بگیم خیلی فیلم گریه داری بود من دیگه تلویزیون نمی‌بینم 😁😂 ان شاالله تو داستان بعدی از دلتون در میاریم و طنز می کنیمش ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 46 --بسه باید بریم! تو اون لحظه حالم دست خودم نبود یقشو گرفتم و جیغ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت47 --نگران نباش یه ساعت دیگه عین جغد بیدار میشه. رفت بیرون و برگشت. --بلند شو باید بریم. --کجا؟ --نکنه اینجا خیلی بهت خوش گذشته؟ بابا باید بریم ایران کشور خودمون. --ولی چجوری؟ --از اونجایی که من میدونم ما الان توی دیرالزوریم (دیرالزور یک شهر در سوریه) تا مرز عراق چیزی نمونده برسیم. از اونجا میریم سفارت و برمیگردیم ایران. --مطمئنی به همین راحتیه؟ --راحت راحتم نیست ولی چاره ای جز اینم نداریم. خشاب تفنگشو پر کرد و بلند شد بچه رو بغل کرد. لبخند زد --ای جانم چقدر این بچه زشته! مشمئز گفتم --به خوشگلی خودتون ببخشید. همین که خواستیم بریم بیرون چشمم افتاد به قبر میثم و سرمو گذاشتم رو خاک شروع کردن گریه کردن. مهراب اومد بالاسرم ناراحت گفت --مائده! با گریه گفتم --آخه چجوری میثمو ول کنم اینجا؟ --نگران نباش خدا بزرگه. بعد از کلی گریه از جام بلند شدم. مهراب جدی گفت --پاتو میزاری جای پای من فهمیدی؟ تأییدوار سرمو تکون دادم --آستین لباسمو محکم بگیر دنبالم بیا. از ترس تا مرز سکته رفته بودم ولی چاره ای نداشتم. تاریکی شب خیلی وحشتناک بود و باعث میشد یه لحظه مهرابو ول نکنم. وسط راه خسته شدم و از مهراب خواستم یه گوشه بشینیم. بچم از خواب بیدار شد پ بهش شیر دادم. حواسم رفت سمت مهراب که داشت از کیف میثم یه چیزی برمیداشت. --داری چیکار میکنی؟ با دیدن سرنگ توی دستش عصبانی گفتم --میخوای بچمو بکشی؟ خندید --نترس طوریش نمیشه. --آخه این بچه تازه یه روزشه! --گفتم که طوریش نمیشه. ای خدا منو بکش راحتم کن. بچه رو گرفت و آروم مورفینو. بهش تزریق کرد. دستشو بوسید --راحت لالا کن تا برسیم خونه. همون موقع با احساس سوزش مچ پام جیغ زدم و از جام بلند شدم. با دیدن مار سفید رنگ روبه روم لباس مهرابث چنگ زدم و مهراب با قنداق تفنگ کشتش. برگشت سمت من --لباستو ببر بالا --واسه چی؟ متأسف سر تکون داد و مچ پامو گرفت و جای نیش مارو پیدا کرد. سریع سربندشو درآورد و محکم بست بالای زخم. همین که سرشو خم کرد رو پام متعجب گفتم --میخوای چیکار کنی؟ --اگه اجازه بدی میخوام زهرمارو خارج کنم. --الان من شوخی دارم؟ --خانم خوددرگیر الان زهر مار وارد پات شده اگه خارجش نکنی میمیری. با تماس لباش با مچ پام مو به تنم سیخ شد و خیلی خودمو کنترل کردم با پام نزنم زیر فکش. کارش تموم شد و لباسمو مرتب کرد از جاش بلند شد. --کجا میخوای بری؟ --تو باغ نیستیا ما باید تا دوساعت دیگه برسیم لب مرز عراق. بچه رو بغل کرد و منم بلند شدم و یه لنگ دنبالش میرفتم. وسط راه پام درد گرفت و دردش به اندازه ای شد که وسط راه افتادم رو زمین. مهراب برگشت سمتم نگران گفت --خوبی؟ با گریه گفتم --پام! --چیشده؟ --درد گرفته نمیتونم تکونش بدم. متأسف سر تکون داد و پشت به من نشست رو زمین --چیکار میکنی؟ --بیا رو دوش من. --ولی آخه.... --راه دیگه ای سراغ داری بگو. ناچار با حجمی از خجالت دستامو دور گردنش حلقه کردم و پاهامو به پهلو هاش قفل کردم. مهراب با یه دستش منو نگه داشته بود و با دست دیگش بچه رو. با اینکه خیلی اذیت میشد ولی حرفی نمیزد. غمگین خندید --آخه یکی نیس به این میثم بگه آخه بیمعرفت الان وقت شهادت بود؟ حس میکردم صداش بغض داره --وسط بر و بیابون اونم بین این وحشی آمازونیا دلت اومد این طفل معصومو با این خانم مصدومت ول کنی و بری؟ میون گریه خندم گرفت --خیلی خب حالا شمام مارو خجالت ندید. --حقیقت تلخه ولی. نمیدونم چقدر گذشت که با دیدن چراغای زرد رنگ از دور نکران گفتم --اونجارو. --اگه خدا بخواد رسیدیم لب مرز. --ببخشید خیلی اذیت شدین. --با اینکه تشکر از شما بعیده ولی خواهش میکنم وظیفس. حالا میمیری کنایه نزنی؟ رسیدیم پشت سیم خاردارا و مهراب منو گذاشت رو زمین بچه رو داد دستم. همون موقع یه سرباز تفنگشو به یمت ما نشونه گرفت ولی مهراب یه چیزی به عربی گفت. یه مرد پنجاه شصت ساله با اسلحه اومد سمت ما. مهراب شروع کرد باهاش عربی حرف زدن و از لحنش معلوم بود سعی داره قانعش کنه. مرد متفکر به من و بچم خیره شد و دستاشو دراز کرد سمت بچم. از ترس بچمو محکم بغل کردم و مرد خندید و یه چیزی گفت مهراب لبخند زد --نیومده خاطرخواه داره. --نکنه بچمو بکشه؟ مرد خندید و با لهجه ی غلیظ عربیش گفت --نگران نباش دخترم! --شما فارسی بلدین؟ --مادرم ایرانی. قلبم داشت از دهنم میزد بیرون ولی راضی شدم و بچه رو گرفتم سمتش. بغلش کرد و پیشونیشو بوسید. با بغض یه چیزی به عربی گفت. کنجکاو به مهراب خیره شدم --میگه سلمان منم همنجوری بود. بچرو گرفت سمتم و با همون لهجه گفت --بلند شید بریم پادگان. پام حسی نداشت و انگار اصلاً پایی وجود نداشت....... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´