eitaa logo
مجردان انقلابی
14.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 عنايت امام رضا (ع) به استاد فرشچيان 💠 شفاي دست استاد فرشچيان هنگام طراحی ضريح امام رضا(ع) 🍃 🆔 @mojsradan
✨﷽✨ ✅حکایت زیبای بهلول و سوداگر ✍️روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد. اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه. سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه، نفعي برده. ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟ تمام سرمايه من از بين رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود. 📚گنجینه مثل ها و حکایات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 📲 🍃 @mojaradan
💢 خدا شوخی هایش را خرید دو سال قبل از شهادت محمدرضا که هنوز آموزشهای نظامی شروع نشده بود سر مزار شهید جهان‌آرا بودیم و محمدرضا عادت داشت روی مزار شهدا را با گل تزئین کند. در همین حین من در حال فیلم‌برداری از محمدرضا بودم. به من گفت این فیلم‌ها را بعد از شهادتم پخش‌کن. من هم مثل همیشه شروع به خندیدن کردم و به او گفتم «حالا کو تا شهادت یک چیزی بگو اندازه‌ات باشه». در همین حین به او گفتم «حالا قرار است کجا شهید بشی؟»، گفت «دمشق»، گفتم «تو بروی دمشق دمشق کجا میره؟ یک چیزی بگو واقعا بشه». گفت «اگر دمشق نشد حلب شهید می‌شوم». همان موقع این صحبت‌ها به نظرم شوخی آمد الان وقتی به شوخی‌های محمدرضا نگاه می‌کنم می‌بینم یا می‌دانسته و این حرف‌ها را می‌زده و یا خدا شوخی‌هایش را خریده است. به نقل از خواهر 🆔 @mojaradan
🌹داستان آموزنده🌹 نقل است يك‌ روز ملا احمد نراقی در منزلشان‌ برای‌ صرف‌ افطار چیزی‌ نداشتند، عيالش‌ به‌ او ميگويد: چیزی‌ در منزل‌ نيست‌، برو بيرون‌ و چيزی‌ تهيه‌ كن‌. مرحوم‌ نراقی‌ در حاليكه‌ حتي‌ يك‌ فَلس‌ پول‌ سياه‌ هم‌ نداشته‌ است‌، از منزل‌ بيرون‌ می‌آيد و يكسره‌ به‌ سمت‌ وادی‌السلام‌ نجف‌ برای‌ زيارت‌ اهل‌ قبور ميرود؛ در ميان‌ قبرها قدری‌ می‌نشيند و فاتحه‌ ميخواند تا اينكه‌ آفتاب‌ غروب‌ ميكند و هوا كم‌‌كم‌ رو به‌ تاريكی‌ ميرود. در اينحال‌ می‌بيند عده‌ای‌ از اعراب‌ جنازه‌ای‌ را آوردند و قبری برای‌ او حفر نموده‌ و جنازه‌ را در ميان‌ قبر گذاشتند، و رو كردند به‌ من‌ و گفتند: ما برای كاری‌ عجله‌ داريم‌، اگر امکان دارد شما بقيه‌ کارهای‌ اين‌ جنازه‌ را انجام‌ دهيد و جنازه‌ را گذاردند و رفتند. مرحوم نراقی‌ ميگويد: من‌ در ميان‌ قبر رفتم‌ كه‌ كفن‌ را باز نموده‌ و صورت‌ او را بر روی‌ خاك‌ بگذارم‌، و بعد بر روی‌ او خشت‌ نهاده‌ و خاك‌ ریختم‌؛ ناگهان‌ (مکاشفه‌ای روی داد و) کنار قبر‌ دريچه‌ای دیدم؛ از آن‌ دريچه‌ داخل‌ شدم‌ ديدم‌ باغ‌ بزرگی است‌ که درخت‌هايی سرسبز و به‌ هم‌ آورده‌ و‌ ميوه‌های مختلف‌ و متنوع‌ دارد‌. از دَرِ اين‌ باغ‌ يك‌ راهی است‌ بسوی‌ قصر مجللی‌ كه‌ تمام‌ اين‌ راه‌ از سنگ‌ريزه‌های متشكل‌ از جواهرات‌ فرش‌ شده‌ است‌. من‌ بی‌اختيار وارد شدم‌ و يكسره‌ بسوی آن‌ قصر رهسپار شدم‌، ديدم‌ قصر با شكوهي‌ است‌ و خشت‌های‌ آن‌ از جواهرات‌ قيمتی است‌؛ از پله‌ بالا رفتم‌، در اطاقی‌ بزرگ‌ وارد شدم‌، ديدم‌ شخصي‌ در صدر اطاق‌ نشسته‌ و دور تا دور اين‌ اطاق‌ افرادي‌ نشسته‌اند. سلام‌ كردم‌ و نشستم‌، جواب‌ سلام‌ مرا دادند. بعد ديدم‌ افرادی‌ كه‌ در اطراف‌ اطاق‌ نشسته‌اند از آن‌ شخصی‌ كه‌ در صدر نشسته‌ پيوسته‌ احوالپرسی‌ ميیكنند و از حالات‌ اقوام‌ و بستگان‌ خودشان‌ سؤال‌ مي‌كنند و او پاسخ‌ ميدهد. و آن‌ مرد مسرور به‌ همه‌ سؤالات‌ جواب‌ ميگويد. قدري‌ كه‌ گذشت‌ ناگهان‌ ديدم‌ كه‌ ماري‌ از در وارد شد و يكسره‌ بسمت‌ آن‌ مرد رفت‌ و نيشی‌ زد و برگشت‌ و از اطاق‌ خارج‌ شد. آن‌ مرد از درد نيش‌ مار، صورتش‌ متغير شد و قدری‌ به‌ هم‌ برآمد، و كم‌كم‌ حالش‌ عادی‌ و بصورت‌ اوليه‌ برگشت‌. سپس‌ باز شروع‌ كردند با يكديگر سخن‌ گفتن‌ و احوالپرسي‌ نمودن‌ و از گزارشات‌ دنيا از آن‌ مرد پرسيدن‌. ساعتي‌ گذشت‌ ديدم‌ براي‌ مرتبة‌ ديگر، آن‌ مار از در وارد شد و به‌ همان‌ منوال‌ پيشين‌ او را نيش‌ زد و برگشت‌. آن‌ مرد حالش‌ مضطرب‌ و رنگ‌ چهره‌اش‌ دگرگون‌ شد و سپس‌ به‌حالت‌ عادی برگشت! ادامه دارد ... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍@mojaradan
زنی زیبا و نازا پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را نازا خلق کردم. زن میگویدخدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید نازا و عقیم است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند. با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه نازا خلق شده بود!!!؟ وحی میرسد:هر بار گفتم عقیم است ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. چه خوب بود اگر غم ها را در برابر رحمت الهی باور نمی کردیم... توکلت علی الله با دعا سرنوشت تغییر میکند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود.... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´