eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
پریسا 🍁🍁 قسمت بیست و پنجم🍂🍂 يحيي دستامو کردم توی جیب کاپشنم و از توی کوچه ش راهمو گرفتم سمت خیابون اصلی. چرا اینطور شدم..! تا میبینمش دست و پامو گم میکنم این حس و تا حالا تجربه نکردم و به خودم قول دادم سمت این چیزا نرم من اعتباری به بودنم توی این دنیا نیست و این مسائل نه برای من خوبه و نه طرف مقابلم اما... اما تموم حواسم بندش شده! از بار اولی که دیدمش تا همین الان... میدونم زیاد نمیشناسمش اما احساس میکنم اونم مثه من یه روح زخمی داره.! اما زیر غرورش مخفیش میکنه و من پشت سکوتم! تصمیم گرفتم روی یه نیمکت بشینم و چند ساعتی خلوت کنم هوا عجیب سرد بود و آدما تا خرخره توی لباس های گرم به سرعت از جلوم رد میشدن. دستمو کردم توی جیبم و خیره شدم به سنگفرش خیابون این چیه توی وجودم که نه میزاره آروم بگیرم و نه میزاره فکر کنم کل وجودم و پر کرده و مسخم کرده! همونطور که غرق خودم بودم یهو صدای قهقهه های خنده یه دختر کوچولو منو آورد به دنیای واقعی دخترک دست باباش و گرفته بود و بلند می‌خندید مامانشم از پشت سر آروم دنبالشون میومد. دلم گرفت... چیزی که من هیچ وقت نچشیدم یه خونواده معمولی داشتن بود و چیزی هم که قراره بچشم یه دنیای بدون همدم و در نهایت مرگ توی تنهاییه! آخه مگه درد من درمون هم داره؟ این سرطان کوفتی سوغات مادری منه.! که باید به خاطرش دور احساساتم و خط بکشم... خدایا چرا از هرچیزی بترسی سرت میاد؟ چرا از چیزی که میترسیدم داره سرم میاد؟ خدایا کمکم کن این یه مورد و نه... ... @mojaradan 🎀
مجردان انقلابی
#داستان_شب پریسا 🍁🍁 قسمت بیست و پنجم🍂🍂 يحيي دستامو کردم توی جیب کاپشنم و از توی کوچه ش راهمو گرف
پریسا 🍁🍁 قسمت بیست و ششم🍂🍂 بی حوصله برگه امتحان و تحویل استاد دادم و از دانشگاه زدم بیرون. فکر میکنم باید به توصیه بنفشه گوش کنم و یه مشاوره برم. این ایام ذهنم عجیب بهم ریخته. نمیدونم چرا پدرام و پس میزنم و ته ذهنم با یحیی مقایسه ش میکنم... نمیدونم چرا یه پسری که چند بار بیشتر ندیدمش اینقدر درگیرم کرده. هرچی که هست دارم زیر فشار این همه نمیدونم ها له میشم. بدون توجه به صدا زدن بچه ها، از خیابون رد شدم و دستامو کردم توی جیبم و دماغم و کشیدم بالا و سرمای پاییز و هل دادم به جلو و راه افتادم چند دقیقه از خلوتم نگذشته بود که گوشیم زنگ زد. با هنز فری تماس و وصل کردم که صدای بنفشه پیچید :سلام پریسا، خوبی؟ +خوبم، تو چطوری _هومم منم خوبم +چته چرا یواش حرف میزنی؟ _یه چیزی میخام بت بگم +بگو چیشده؟ _بابات اینجاست +چی؟ بابای من؟ اونجا؟ _آره گفتم شاید بخای بدونی از فرعی رد شدم و گفتم :اومده پیش پدرام؟ _آره الان دارن با هم حرف میزنن دستمو کلافه گذاشتم روی پیشونیم و لعنتی بلندی گفتم _ببین میدونم توی اوضاع مناسبی نیستی ولی باید به پدرام هم حق بدی، شما سه ساله نامزديد اما تو درست لحظه آخر همه چیو خراب کردی حوصله موعظه نداشتم برای همین گفتم :باشه بنفشه مرسی که خبر دادی تلفن‌ و قطع کردم و با اولین دربست خودمو رسوندم خونه. میدونستم بابا بعد دفتر پدرام اینجا پیداش میشه میدونستم پدرام هم حسابی پرش می‌کنه اونم طبق معمول طرف پسر قدیمی ترین دوست و شریکش و میگیره برای همین جمله هامو آماده کردم مرگ یه بار و شیون هم یه بار باید این قضیه یه جا تموم شه ... @mojaradan 🎀
پریسا 🍁🍁 قسمت بیست و هفتم 🍂🍂 يه لیوان گل گاو زبان برای خودم ریختم که زنگ خونه به صدا در اومد. نفس عمیقی کشیدم و کلاه هودی مو از سرم برداشتم و در و باز کردم بابا با یک اخم توی هم که عادت همیشه ش بود جلوم ظاهر شد. سعی کردم جوری خودمو نشون بدم که از دیدنش خوشحال شدم اما من چند وقتی هست که از دیدن هیچکی خوشحال نمیشم آروم رفتم توی بغلش که اونم به چند ضربه ملایم پشتم اکتفا کرد و اومد تو. دعوتش کردم به پذیرایی که نشست روی اولین مبل و کیفش و گذاشت جلوی پاش و گفت :باید برم، قرار دارم، بیا بشین کارت دارم. نشستم روبه روش که گفت :چیزای جدیدی از پدرام شنیدم، دلم خواست از زبون خودت همه چیو بفهمم و خیره شد بهم میدونستم حاشیه دوست نداره برای همین خیلی خشک گفتم :تمومش کردم، همین اخماشو کشید توی هم و گفت :همین؟ پریسا فکر کردی یه دختر بچه هستی که راحت با دوست پسرت تموم کنی؟ _نه اتفاقا چون احساس میکنم بزرگ شدم و حق انتخاب دارم تمومش کردم +مسخره است... بزرگ شدی؟ پریسا تو سه ساله نامزد اونی... ما همه چیو بین خونواده ها تموم کردیم، حالا میگی نه.؟ نفسی از سر کلافگی کشیدم و گفتم :بابا شما خیلی چیزا رو نمیدونی... +خوب اومدم اینجا که بدونم _من و پدرام هم درک نیستیم، فکر می‌کنم این سه سال زمان مناسبی بود که بشناسمش، و قبل اینکه بریم زیر یک سقف نظرمو عوض کنم بابا ایندفعه نفسش و داد بیرون و گفت :نه این نمیتونه دلیل کافی باشه... پریسا تو همیشه عاقل بودی. پدرام یه خواستگار معمولی نیست. از بچگی باهم بزرگ شدید در ضمن من با پدر اون شریکم میفهمی که... حرفش و قطع کردم و گفتم :پس شما جوش خودتو میزنی... نترس بابا شما اونقدر سرمایه داری که اگر میونه ت با پدر پدرام بهم بخوره ضرر نکنی +تو از کی تا حالا اینقدر تغییر کردی.؟ دختر فکر احساسات اون پسر نیستی؟ _واقعا خنده داره. فکر کردید توی این سه سال ما لیلی و مجنون بودیم، میدونید چیه احساس میکنم اون سه سال پدرام به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد من بودم... +نمیتونم قبول کنم پريسا، باید با مادرت تماس بگیرم، توام بشین و فکر کن، امیدوارم نظرت عوض شه و بهترین تصمیم و بگیری _من تصمیم خودمو گرفتم بابا... +هیس، نمیخام چیزی بشنوم و از جاش بلند شد و سمت در رفت و گفت :ایده آل ترین مرد برای تو پدرامه، عاقل باش پریسا و در و بست و رفت اشکم چکید و فهمیدم من تنها کسی هستم توی این زندگی که نظرش مهم نیست. چقدر دلم میخاست با یک نفر حرف بزنم... چقدر دلم میخاست با اون حرف بزنم... @mojaradan 🎀
مجردان انقلابی
#داستان_شب پریسا 🍁🍁 قسمت بیست و هفتم 🍂🍂 يه لیوان گل گاو زبان برای خودم ریختم که زنگ خونه به صدا
پریسا 🍁🍁 قسمت بیست و هشتم 🍂🍂 ماشین و روشن کردم و یک راست رفتم سمت محل کار اشکان. مهم دیدن اون بود واسم. حتی کارم به جایی رسیده بود که از دیدن یه غریبه آروم میشدم! ماشین روبه روی دفتر نگه داشته شد. تردید داشتم. اما حس مزخرف غربت وادارم کرد به پیاده شدن. دیگه باید دنبال بهانه باشم واسه دیدنش. لعنت به این دل که بی دلیل پابند میشه. دستامو کردم توی جیبم و از پله ها رفتم بالا. قلبم روی صد میزد اما چرا؟ در دفتر باز بود و صدای اشکان با چند نفر میومد که مشغول صحبت بودن. آروم رفتم داخل که دیدم اشکان و یحیی و چند مرد کت و شلواری مشغول گپ و گفت هستن چشمام ثابت موند روی يحيي چقدر آرامش داشت این بشر دلم میخاست منم میتونستم مثه اون بیخیال آدما و دنیا باشم. فهمیدم زمان مناسبی رو برای صحبت پیدا نکردم برای همین خواستم برگردم. برای آخرین بار سرکی کشیدم توی اتاق که در عین ناباوری با چشماش غافلگیرم کرد. متوجه من شد و خیره شد بهم گند بزنه این شانس و. سریع به سمت راه پله ها برگشتم و از پله ها رفتم پایین. نرسیده به پله ردیف دوم صداش و از بالای سرم شنیدم +پریسا خانم؟ مات و مبهوت صداش غافلگیر شده سرمو آوردم بالا. از طبقه بالا صدام زده بود و وقتی دید وایستادم پله ها رو تند تند اومد پایین. نفس نفس میزدیم من از فرار و اون از به دام انداختن من روبه روم که رسید دستش و گذاشت روی میله و گفت :چرا رفتید؟ می‌خواستین اشکان و ببینید؟ چی باید میگفتم؟ _اوممم... نه... راستش میخاستم فقط با یکی حرف بزنم... الانم که سرش شلوغه، یه وقت دیگه میام و از پله ها رفتم پایین. یهو صداش پیچید که :نظرتون چیه با هم تا یه جایی بریم؟ برگشتم سمتش و برق نگاهش منو توی خودش حل کرد. فکر نمیکردم همچین پیشنهادی از طرف یه پسر خجول بهم داده بشه. دستمو بهم گره زدم. انگار نه انگار بیست و پنج سال سن دارم رفتارم شبیه دختر های هجده ساله بود. _کجا؟ +منتظر باشید کاپشنمو بردارم میام تا خواست بره بالا گفتم :آقا یحیی نمیخام.. حرفمو قطع کرد و گفت :متوجه ام، کسی نمی‌فهمه الان میام و دوید بالا. لبخندی عجیب روی صورتم کش اومد. رفتم بیرون و هوای سرد و با تموم وجودم نفس کشیدم. بیخیال آدما و دنیا همین چند لحظه رو باید دریابم همین کار و میتونم بکنم ... @mojaradan 🎀
پریسا 🍁🍁 قسمت بیست و نهم 🍂🍂 از دفتر زد بیرون و چند قدمی من وایستاد دستاشو بهم مالید و گفت :جسارتا ماشين آوردید؟ دستمو بردم توی جیبم و گفتم :آره اونجا پارکش کردم نگاهش کشیده شد سمت ماشین که گفتم :بفرمایید سوار شیم _نظرتون چیه پیاده بریم، آخه نزدیکه +توی این هوا؟ _آره، حیف هوای پاییز نیست که تجربه ش نکنید؟ چیزی نگفتم. کلاه کاپشنم و کشیدم توی سرم و کنارش راه افتادم. مسیر به سکوت می‌گذشت. دلم میخاست حرفی بزنه اما وقتی دقت کردم دیدم حتی سکوتش هم برای دلچسبه انگار ذهنم و خوند که گفت :جایی که میخام ببرمتون و تازه کشف کردم، خیلی دوسش دارم، گفتم شاید شما هم خوشتون بیاد +چه طور جائیه؟ _یکم دیگه صبر کنید می‌رسیم. چیزی نگفتم و با فاصله ازش راه افتادم دلم میخاست از پشت سر تماشاش کنم. با اون کاپشن آبی قدیمی و شلوار پارچه ایی طوسی و کفش های مشکی در عین سادگی ب چشم من جذاب بود. اونقدر محو تماشاش بودم که متوجه نشدم رسیدیم با دستش بهم اشاره کرد و گفت :بفرمایید داخل نگاهم کشیده شد به یک کتاب فروشی کوچیک تعجب کردم... فکر کردم شاید یه کافه باشه اما منو آورده بود کتاب فروشی نگاهش کردم که دستش و گذاشت روی دسته عينک طبی شو گفت :اینطوری نگاش نکنید دنیایی توشه بیاین لطفا و در و برام باز کرد و خودش کنار رفت تا منم برم تو. با هیجان وارد شدم و در پشت سرمون بسته شد @mojaradan 🎀
مجردان انقلابی
#داستان_شب پریسا 🍁🍁 قسمت بیست و نهم 🍂🍂 از دفتر زد بیرون و چند قدمی من وایستاد دستاشو بهم مالید و
پریسا 🍁🍁 قسمت سی 🍂🍂 فضای کتاب فروشی گرم و دوست داشتنی بود. با اینکه کوچیک بود اما تا سقفش پر از کتاب بود با یه عالم گل... حس خوبی زیر پوستم دویده شد. بیقرار دستمو روی قفسه ها میکشیدم و خیره میشدم به کتابا. حواسم پرت کتابا بود که صدای یحیی رو از پشت سرم شنیدم _اهل دمنوش هستید؟ با لبخند بهش خیره شدم و گفتم :نخوردم تا حالا اونم خندید و گفت :هرچیزی یه شروعی داره، با من بیاین پشت سرش راه افتادم که منو به سمت یک میز گرد که روش ترمه کاري پهن شده بود برد نشستم و همزمان یه لیوان بزرگ جلوم گذاشت. لیوان و بلند کردم بوش کردم با تردید گفتم :گل گاو زبان؟ سرش و به نشونه تایید تکون داد و به فنجون کوچیکی اشاره کرد و گفت :یه کم از این لیمو ها توش بریزید به حرفش گوش دادم و چند قطره لیمو ریختم توی لیوان. یهو رنگ لیوان بنفش شد و عطرش بلند... با هیجان خندیدم که گفت :برای آرامش اعصاب خیلی خوبه، نوش جان و خودش عینکش و درآورد و توی سکوت مشغول شد به خوردن به گودی و سیاهی زیر چشماش خیره شدم. دستم با لبه های لیوان بازی می‌کرد اما نمیتونستم ذهنم و از کسی که روبه روم نشسته خالي کنم. این چه قدرتیه توی وجود این بشر که با ساده ترین چیز ها آرومم میکنه؟ انگار متوجه سنگینی نگاهم شد که گفت :مادر خدا بیامرزم میگفت هر موقع دلت گرفت یا حتی موندی باید چیکار کنی قرآن بخون، تا حالا امتحانش کردین؟ قرآن... من خیلی وقت بود با خودم و خدا قهر کرده بودم خجالت نکشیدم و گفتم :نه... خیلی وقته نخوندمش تعجب نکرد. حتی سرزنشم نکرد. با متانت گفت :دل بعضی آدما مثه اینه اس... صاف و پاک. من این و توی وجود شما میبینم. برای همین بهتون گفتم چیزی حق نداره ناراحتتون کنه، اونم چیزای بی ارزش... راستش من... و حرفش و خورد. از هیجان عرق کرده بودم اما خیلی دلم میخاست بدونم چی میخاد بگه ولی وقتی دیدم هراسناک عینکش و زد و حرفش و قطع کرد یعنی نمیتونه یا دلش نمیخاد بگه. سرمو انداختم پایین که گفت :خیلی حرف زدم ببخشید فقط حس کردم میتونم کمکتون کنم برای همین اوردمتون اینجا نوبت من بود چیزی بگم _خیلی نیاز داشتم با کسي حرف بزنم، ازت ممنونم +ولی شما که چیزی نگفتید هنوز انگار مچم و گرفت. خودمو جمع و جور کردم و گفتم :نمیدونم، همه چی یادم شده انگار... لبخند آرومی زد و یه کتاب گذاشت روی میز و آرام گذاشتش سمت من. کتاب و برداشتم و اسمش و خوندم :خدا و عشاق ابرودادم بالا که گفت :به عنوان یه هدیه ازم قبول کنید هدیه؟ اونم از تو..؟ کتاب و دو دستی چسبیدم و آروم گفتم :ممنونم ... @mojaradan 🎀
مجردان انقلابی
#داستان_شب پریسا 🍁🍁 قسمت سی 🍂🍂 فضای کتاب فروشی گرم و دوست داشتنی بود. با اینکه کوچیک بود اما تا س
پریسا 🍁🍁 قسمت سی و یکم 🍂🍂 از کافه زدیم بیرون. هوا تاریک شده بود. سوز شدیدی به صورتمون می‌خورد برای همین بیشتر توی خودمون مچاله شده بودیم. دست دست میکردیم و دلمون نمی‌خواست از هم جدا شدیم. لا اقل من اینطوری فکر میکردم دیدم منتظر منه و چیزی نمیگه برای همین گفتم :شما هم میاین؟ صداش توی هوا پیچید و گفت :تا ماشینتون همراهی تون میکنم از اینکه توی این تاریکی ولم نکرده بودم خیلی خوشم اومد. کنار هم شروع کردیم به قدم زدن. یهو زد زیر آواز و ملایم خوند :بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگريم این تک بیت و با آواز خاصی خوند. یهو وسط خیابون موندم و خیره شدم بهش. چند قدمی جلوتر رفت و وقتی صدای پای منو نشنید برگشت سمتم. خوبی شب این بود که میتونستی خجالت و توی صورتت قایم کنی. نمیدونستم اون لحظه چیشد اما حس میکنم یه چیزی توی دلم جابه جا شد. فهمیدم باید به خودم بیام. قدم تیز کردم و از کنارش به سرعت رد شدم. نه نمیتونستم بهش دل بدم. اون هیچ چی از من و اوضاعم نمیدونه. بالاخره به ماشین رسیدم. برخلاف چند لحظه قبل دلم میخاست سریع ازش دور بشم. دستپاچه گفتم :ممنونم، روز خوبی بود، خیلی دستاشو کرد توی جیبش و دسته عینکش و جابه جا کرد و خواست چیزی بگه که سرفه ش گرفت. منتظر شدم اما سرفه ش طولانی شده بود ترسیدم. نزدیکش شدم و گفتم :آقا یحیی؟ چیشد؟ اونقدر از سرفه خم شده بود که طول کشید بهم نگاه کنه. دستش و آورد بالا و گفت :نگران نباشید، خوبم نفسی از سر آسودگی کشیدم که گفت :دیگه دیر وقت داره میشه، بهتره برید خونه و نگاهش و کشید به زمین. سوویچ و درآوردم و در ماشین و باز کردم. دوباره ازش تشکر کردم که مودبانه جواب داد و منتظر موند من برم. ماشین و روشن کردم و راه افتادم از توی آینه ديدم خیره شده به ماشین و داره با نگاهش تعقیبم میکنه. نمیدونم چیشده بود اما اون لحظه فهمیدم چقدر از جدا شدن متنفرم @mojaradan 🎀
مجردان انقلابی
#داستان_شب پریسا 🍁🍁 قسمت سی و یکم 🍂🍂 از کافه زدیم بیرون. هوا تاریک شده بود. سوز شدیدی به صورتمون
پریسا 🍁🍁 قسمت سی و دوم 🍂🍂 +به جون تو اگه مجبور نمی‌شدم نمی‌رفتم عینکمو برداشتم و گذاشتم روی میز و گفتم :برید به سلامت لابد واجبه تا اینو شنید خودشو پرت کرد روی مبل و گفت :امون از زنا یحیی، امون، قدر خودتو بدون ها... که عاشق نشدی، فقط یک زن میتونه یه مرد و اینقدر داغون کنه و نفسش و کلافه داد بیرون. نشستم روبه روش و روی جمله آخرش فکر کردم. قدر خودتو بدون که عاشق نشدی! چشماش اومد توی ذهنم... دستی کلافه به ریشم کشیدم که گفت :سه هفته ایی میرم توی این مدت کارگاه و سالن تعطیله، فقط دفتر با تو سرمو تکون دادم که گفت :برای یه ماهت هم حقوق تو ریختم اگه بازم مشکلی داشتی زنگ بزن خوشبختانه اونجا تلفن هست و آروم خندید. اشکان داشت میرفت استرالیا برای یسری از کارا که باید واسه نامزد ش می‌کرد. البته این ظاهر امر بود میدونستم با هم اختلاف دارن. دیگه دستم اومده بود که اشکان غم شو پشت خنده ش پنهون میکنه! چمدونش و برداشت که گفتم :میرسونمت دستش و آورد بالا و گفت :نه میخام تنها باشم و بعد بغلم کرد و رفت سمت در. منتظر نگاش کردم که گفت :حواست به گلخونه م باشه ها، جون تو و جون اونا چشمی گفتم که بوسی برام فرستاد و رفت. تا آسانسور همراهیش کردم و بالاخره راهي شد. اومدم توی خونه و روبه روی اینه قدی سالن وایستادم. جمله ی اشکان هنوز درگیرم کرده بود قدر خودت وبدون که عاشق نشدی چت شده یحیی؟ یهو زنگ هشدار گوشیم زنگ خورد و بهم فهموند وقت دارو هامه رفتم سمت اولین بسته قرص و آروم گفتم :شایدم شدم..! ... @mojaradan 🎀
مجردان انقلابی
#داستان_شب پریسا 🍁🍁 قسمت سی و دوم 🍂🍂 +به جون تو اگه مجبور نمی‌شدم نمی‌رفتم عینکمو برداشتم و گذاش
پریسا 🍁🍁 قسمت سی و سوم از وقتی اون کتاب و ازش گرفتم تا ظرف چهار روز تمومش کردم. تموم مدتی که کتاب و میخوندم با خودم فکر میکردم چقدر این بشر همه چیزش عجیبه! حتی سبک مطالعه هاش چقدر این کتاب به دلم نشست هیچ وقت اینطوری خدا رو برام تعریف نکرده بودن! صفحه آخر کتاب و زدم و روی دست خطش متوقف شدم! یه نُت یادداشت سبز رنگ بهش چسبونده بود و روش نوشته بود همین که می‌دانم کسی شبیه به تو نیست چقدر دلهره آور تر از نبودن توست! چند باری دستمو روی خط نستعلیقش کشیدم و شعر و زیر زبونم مزه مزه کردم! یعنی برای کی نوشته بودش.؟ میشد مخاطبش من باشم؟ کتاب و آروم بستم و گذاشتم روی میز و رفتم پشت پنجره... این حس انتظار عجیب چیه که وجودمو آروم نمیزاره؟ انگار یه چیزی گم کردی و منتظر پیدا شدنشی.! همینطور که توی فکر بودم گوشیم زنگ خورد تماس از خارج بود میشد از پیش شماره ش تشخیص داد. با تردید وصلش کردم که صدای اشکان پیچید :چطوری پریسا؟ _سلام، خوبی تو؟ کجایی... رفتی استرالیا؟ +ای بدک نیستم، آره پریشب پریدم نشستم روی میز و گفتم :چرا به من نگفتی؟ _یهو شد، همين امروز عصر رسیدم، چند ساعتی میشه +کارن خوبه؟ صداش نیومد. دوباره سوالمو کردم که یهو صدای گریه ش پیچید تعجب کردم. بعد که خوب گوش دادم دیدم این واقعا همین اشکان خودمونه که داره زار گریه میکنه با صدای لرزون گفتم :اشکان؟ چی شده.. چرا گریه میکنی.؟ انگار به خودش اومده باشه آروم گفت :تمومش کرد... به همین راحتی پریسا آب دهنمو قورت دادم و گفتم :چی میگی مرد؟ تموم چی؟ شما چند ساله نامزدید _حرفای عجیبی میزد، آخر کاری هم مثه فیلمای خارجی یه متاسفم گفت و تمام، مسخره است پریسا، مسخره چیزی نداشتم بگم ولی انگار اون کلی حرف داشت :خسته م پریسا، انگار چند سال دویدم و حالا به خودم اومدم و میبینم باید یه جا وایستم _میخای برگردی؟ +نه... حداقل الان نه... ولی میدونم اینجا هم نمیمونم، اینجا بویِ... لعنتی _آره یکم دور باشی از کار بهتره... هیچ چی نباید تو رو ناراحت کنه.. یکم استراحت کن +زنگ زدم یکم باهات حرف بزنم و بهت یه زحمت بدم _چی؟ +کلید گلخونه م دست یحیی ست، این روزا کار دفتر باهاشه سرش یکم شلوغه، میترسم نرسه، میشه بری هر دو روز یه بار یه سر بزنی اونجا..؟ اسمش که اومد خون جهید زیر پوستم. به خودم مسلط شدم و گفتم :آره میرم، میرم _پس با یحیی هماهنگ کن خونه کلیدا رو بگیری، کاری نداری پخولک؟ خندیدم... موقع دانشکده و ترم اولم بهم میگفت پخولک +نه مواظب خودت باش _توام، فعلا بای و گوشی قطع شد... انگار بهونه ها برای دیدنش خود به خود جور میشن... @mojaradan 🎀
🌙 می‌گویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی می‌کرد... یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: می‌خواهم هدیه‌ای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان و مقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود.! همسرش که چغندر دوست داشت، گفت: برای پادشاه چغندر ببر! اما مرد که پیاز دوست داشت، مخالفت کرد وگفت: نه! پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است... با این انگیزه کیسه‌ای پیاز دست‌چین کرد و برای پادشاه برد. از بد حادثه، آن روز از روزهای بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی را نداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد و دستور داد پیازها را یکی‌یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند.! مرد فقیر در زیر ضربات پی‌ در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند می‌گفت: چغندر تا پیاز، شکر خدا!! پادشاه که صدای مرد فقیر را می‌شنید، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می‌کنی؟! مرد فقیر با ناله گفت: شکر می‌کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم و چغندر با خود نیاوردم و گرنه الان دیگر زنده نبودم! شاه از این حرف مرد خندید و کیسه‌ای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد... از آن پس عبارت چغندر تا پیاز شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار می‌رود. @mojaradan 🍃🍃🍃
💕 عنوان داستان: پس انداز فقط دو روز مانده بود تا تولد بهترین دوستم... فکر و ذکرم شده بود انتخاب هدیه برای او... می دانستم دلش اسیر یک جعبه ی مداد رنگی بیست و چهارتایی ست چون بارها درباره اش با من حرف زده بود اما من فقط هشت سالم بود... پول تو جیبی هایم کفاف این هدیه را نمی داد... فقط یک راه داشتم ، اینکه به سراغ قلکم بروم... قلکی که چند ماه تمام امانت دار پول تو جیبی هایم شده بود تا بتوانم اسکیت بخرم ... اما من می خواستم دوستم را به آرزویش برسانم... قلکم را بالا بردم و به زمین کوبیدم... آرزوی خودم را شکاندم ... می دانستم وقتی هدیه ی من را باز کند خوشحال ترین آدم دنیا می شود ولی... ولی آنقدر هدیه ی خوب برایش آورده بودند که اصلا هدیه ی من به چشمش نیامد... حتی یک تشکر هم نکرد... من برای خوشحال کردنش از آرزوی خودم گذشته بودم؛ همه ی پس اندازی که مدت ها برایش از خواسته هایم زده بودم را خرج برآورده شدن آرزوی او کرده بودم اما او هرگز نفهمید... من ماندم و یک قلک شکسته ی خالی... حالا بعد از این همه سال به این فکر می کنم که آدم ها هر کدام قلک هایی دارند که در آن چیزهایی مهم تر از پول را پس انداز می کنند... محبت، وفاداری و عشق را ذخیره می کنند تا در زمان مناسب خرجش کنند... اما گاهی قلکشان را برای آدم اشتباهی می شکنند... کسی که چشمهایش به روی محبت و فداکاری و عشق آن ها بسته ست... کاش حواسمان باشد قلکمان را برای چه کسی می شکنیم... قلکی که خالی شود خیلی سخت پر می شود.. @mojaradan 🍃🍃🍃
🌷حکایت دوشیر وبلعیدن یک مرد🌷 🌷 ماجرای نقش دو شیر در حال بلعیدن یک مرد در بالای ایوان نقاره‌خانه در صحن انقلاب (صحن عتیق) حرم رضوی🌹🌷 🌺 در این صحنه مردی با ریش و سیبیلی بلند، سری تراشیده و لباس سفید بر زمین افتاده و دو شیر بر او مسلط شده‌اند. یک شیر سر او را در دهان دارد و شیر دیگر کمر و پهلوی مرد را می‌درد. چشمان و دهان مرد از وحشت باز مانده است. 🌺 اما ماجرای این شیرها: بعد از جریان اقامه نماز باران در مرو توسط حضرت امام رضا علیه السلام و بارانی که بلافاصله باریده شد آن هم در فصل تابستان محبوبیت امام چندین در بین مردم چندین برابر شد و مامون تلاش کرد در مجلسی این ابهت امام را بشکند. 🌺 نقل شده است که فردی به نام حمید بن مهران در مجلسی که مأمون عمدا ترتیب داده بود، امام را به بی ادبی به سحر و عوام فریبی متهم کرد و طلب معجزه زنده کردن شیرهای روی پرده و خوردنش را کرد. 🌺 امام بلافاصله به نقش شیرهای روی پرده‌ای اشاره کردند که پشت سر مأمون قرار داشت و فرمودند: این ملعون را ببلعید. بی‌درنگ، تصاویر به صورت دو شیر زنده ظاهر شدند (خلق شدند) و او را بلعیدند، به طوری کوچکترین اثری از او هم باقی نماند و دوباره با اشاره امام، به جای خود برگشتند. 🌺 مأمون که از این صحنه به شدت ترسیده بود، گفت: الحمد لله که خداوند ما را از شر حمید بن مهران نجات داد! سپس گفت: یابن رسول الله؛ خلافت متعلق به جد شما رسول الله است و بعد از او شما سزاوار آن هستید. اگر می‌خواهید، من اکنون خلافت را به شما واگذار کنم. 🌺 امام فرمود: من اگر خلافت را می خواستم، به تو مهلت نمی‌دادم. ولی خداوند به من امر فرموده که تو را به حال خود رها کنم. 📗 عیون الاخبار الرضا(ع)، شیخ صدوق، ج ۲🌹🌷 🏖•••|↫ @mojaradan