eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فتاح 💖 قسمت52 ( از زبان امیرارشیاء) با مادرش غرق صحبت هستیم او اما انگار اینجا نیست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 قسمت پنجاه و سه ✨امیر ارشیاء✨ روبه روی گنبد می ایستم و دست روی سینه سلام میدهم از من دور می شوند و با مادرش به سمت خواهران می روند.. چشم از او می گیرم... چقدر این روزها ذهنم را به خودش مشغول کرده تمرکزم را گرفته و نمی گذارد حواسم را جمع کنم.اما من نمی خواهم به او که برایم همان نامحرم است ، فکر هم بکنم چون خدا را بیشتر از او می خواهم که مبادا از او دور شوم... من در این زمینه تلاش خود را می کنم اما بقیه اش را سپرده ام به خدا اگر او ازدواج ما را به صلاحمان می داند خودش زمینه را مهیا کند روبه روی ضریح می ایستم و مشغول مناجات می شوم دختر بچه ای نزدیک تر از من دست در دست پدرش نزدیک ضریح ایستاده و با چشمانی درشت و مژه های بلند من را نگاه می کند یک دستش درون دست پدر و با یک دستش عروسکش را در بغل گرفته چادر سفید با گل های صورتی و سرخابی که با کش روی سرش زده خودنمایی می کند با تعجب همه جای امامزاده را نگاه می کند می دانم که تا دستش درون دست پدرش است احساس امنیت می کند و با حس آسودگی کنجکاوی کودکانه اش را می کند او می داند تا وقتی دستش درون دست پدرش است گم نمی شود.... ❤️فدایی بانو زینب جان ❤️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 قسمت54 ✨امیر ارشیاء✨ بعد از زیارت به ایوان می آیم و شیرینی نذری را پخش می کنم مادرش تنها در گوشه ی ایوانی نشسته و با تسبیح ذکر می گوید فرصت را غنیمت میشمارم و در کنارش می نشینم + وقت دارین چند لحظه صحبتی داشتم باهاتون.. _بگو پسرم + راستش میخواستم جواب خواستگاری ام رو بگیرم امروز هم داشتم می اومدم سمت خونه ی شما که تو راه دیدمتون.. _تو هم مثل پسرمی اما در این مورد نظر دخترم هم مهمه. اما اگه نظر منو میخوای میگم نه. انگار سطل آب سردی روی سرم می ریزند.. + نه چرا حاج خانوم؟ _ببین پسرم تو از یه خانواده ایی ما از یه خانواده ی دیگه ما خیلی باهم فرق داریم .. هم سطح هم نیستیم … من نمیخام که دخترم تو زندگیش سرکوفتی بشنوه یا به خاطر چیزی که خودش نخواسته ناراحتی تو زندگیش باشه.. ظاهرا مادر شما رفته سر کار دخترم و حرف های نامربوطی بهش زده ... + من خیلی شرمنده ام در جریان نبودم میشه بدونم مادر چی گفتن؟ _حالا هر چی این حرف ها به دختر من نمیاد.. + ببینید حاج خانوم مسیر زندگی منو مادرم با هم فرق داره فردی که مورد پسند مادرمه مورد پسند من نیست و بالعکس برای مادرمم همینه.. من میخام دختر شما رو خوشبخت کنم نه اینکه خدایی نکرده بخوام از طرف خودم یا خانواده ام اذیتی برای ایشون باشه حاج خانوم من قول میدم که نزارم حرفی از طرف مادرم ایشون رو اذیت کنه سکوت می کند و بعد از چند دقیقه سکوت می گوید : _ ببین پسرم من توقع زیادی ندارم فقط میخوام که دامادم ایمان بالایی داشته باشه وگرنه مادیات میاد و میره شما هم الحمدالله با ایمان هستی مادیات هم اندازه ی شروع یه زندگی داری . دخترمم طوری بزرگ کردم که مایه خوشبختی همسر آینده اش باشه ! ان شاءالله که خوشبخت باشین باید دیگه با دخترم صحبت کنین و جواب بگیرین. من صحبت هام رو کردم ببینید نظر خودش چیه هر چی نظر دخترم بود؛ نظر نهایی من هم همونه. ❤️ فدایی بانو زینب جان ❤️ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 قسمت55 از قسمت خواهران امامزاده بیرون می آیم و او را در کنار مادر می بینم مشغول گفتگو هستند مگر گفتگوی این دو نفر در ماشین خاتمه پیدا نکرد پووف.... نزدیکشان نمی شوم کنار مزار شهیدی که در امامزاده به خاک سپرده شده می نشینم زیارت عاشورا را باز می کنم و شروع به خواندن می کنم ... دستم را روی پیشانی می گذارم و سجده ی آخر زیارت عاشورا را می خوانم بر می خیزم _سلام. قبول باشه با دیدنش ضربان قلبم بالا می رود + سلام ممنونم. _بفرمایید شیرینی ، نذریه.. شیرینی را برمیدارم + خیلی ممنون _ اجازه هست چند دقیقه ایی اینجا بشینم ؟ البته از مادرتون اجازه گرفتم + باشه مشکلی نیست.. _ من با مادر صحبت کردم و جواب خواستگاری رو از ایشون گرفتم خجالت می کشم و دستانم یخ می کند .. _همه ی اون شروطی که جلسه ی قبل گذاشتید قبوله یه سری قول ها هم راجب مادرم هست که خیالتون رو راحت بکنم. این بشر اصلا اجازه نمی دهد من حرف بزنم خودش فکر همه جا را می کند نمیدانم اینکه طرف ات شخصیت اش اینطور باشد برای زندگی خوب است _خب به جز صحبت های دفعه ی قبل مشکل دیگه ایی یا صحبتی دیگه ای هست که بخواین بگین ؟ به آرامی می گویم : +نه _ جواب نهایی تون؟ +خیره ان شاءالله لبخند ی می زند و می گوید : _ ان شاءالله فاتحه ای برای شهید می خواند... لبخند می زنم و در دلم خدا را شکر می کنم .. _ان شاءالله همه ی جوان ها خوشبخت و عاقبت بخیر بشن . + ان شاءالله _ بریم پیش حاج خانوم تنهان؟ + بله. از سر مزار شهید بلند می شویم و به سوی آینده ایی نامعلوم که در انتظار مان است گام بر می داریم. @mojaradan
لباس سفید را می پوشم و در آینه پشت و جلوی لباس را نگاه می کنم مادر در را باز می کند و با صدای بلند می گوید: _ رمیصا این روسری آبی منو ندید.....ی؟ وای چقدر خوشگل شدی مامان گونه هایم سرخ می شود و روبه مادر می گویم: + واقعاً ؟ _ آره دورت بگردم...خیلی خوشگل شدی خداروشکر خدا بهم عمری داد که تو رو تو لباس سفید عقد دیدمت.. همدیگر را بغل می کنیم ... . . روی صندلی در کنار سفره ی عقد می نشینیم چقدر زیبا شده ترکیب کت و شلوار مشکی او با پیراهن سفیدش محاسن اش زیبایی اش را دو چندان کرده از صبح که همدیگر را دیده ایم.. فقط یکبار مستقیم نگاهم کرد روی پیشانی اش قطرات عرقی نشسته که در نور اتاق نمایان شده با خجالت دستش را روی پیشانی اش می کشد دوستانش در سمت چپ او روی صندلی ها نشسته اند و سر به سرش میزارند او هم فقط زمین را نگاه می کند و لبخندی تحویل آنها می دهد شیطنت دوستانش سکوت محضر را شکسته ... تا اینکه حاج آقا می گوید : _ جوان ها چه خبره آنقدر شلوغ می کنید یه کاری نکنید برم از تو کوچه براتون زن پیدا کنم بزارمتون رو اون صندلی و کارتون رو تامام بکنم هااا..!!! صدای خنده ی جمع سکوت محضر را می شکنند یکی از جوان ها دستانش را بالا می برد و می گوید:حاج آقا تسلیم....... بقیه با صدا می خندند و یکی دیگر می گوید : حاج آقا این خیلی شلوغ میکنه بیا برادری کن ما رو از دستاین راحت کن یه نفسی بکشیم و این بار صدای خنده ی جمع بلندمیشود .قرآن را باز می کنم و سوره ی یس رامی آورم. یک طرف قرآن را او می گیرد و طرف دیگر را من صیغه ی عقد را حاج آقا جاری می کند... با بله گفتن ما همه دست می زنند و تبریک می گویند.. حلقه ی انگشتر را در انگشتم می اندازد و من هم حلقه ی نقره را بر انگشتش می اندازم لبخند می زند و قرآن را می بوسد و در رحل می گذارد سکینه خانم با ویلچرش به سمتم می آید و گونه هایم را بوس می کند : _ مبارکت باشه عزیزم امیر ارشیاء مواظب این دخترم هستی هااا وگرنه من میدونم و تو.. امیر ارشیا می خندد و می گوید : _چشم سکینه بانو کادویی به سمتم می گیرد و می گوید : قابل تو رو نداره عزیزم مبارک باشه تشکر می کنم و دستش را می بوسم درون کادوی جعبه ی زیبایی است که گردنبند گرانبهایی با انگشتر زمرد خودنمایی می کند مادرم به سمتمان می آید و بغلم می کند : _ الهی همه ی جوان ها خوشبخت و عاقبت بخیر بشن به پای هم پیر بشین عزیزم ... ➖➖➖➖➖ 🍁 دو سال بعد 🍁 قدم بر میدارم و به اجاق گاز میرسم به موقع به دادش رسیدم کم مانده بود شیر سر برود و گاز را کثیف کند‌... شیر را در لیوان ها می ریزم و به سمت بالکن می روم... با ورود من سکینه خانم لبخند می زند و می گوید: دستت درد نکنه عروس گلم.. امیر ارشیا از صندلی بر می خیزد و سینی را از من می گیرد : ممنون + خواهش می کنم. صبحانه را شروع می کنیم مادر می گوید : _ امروز تو تولیدی خیلی کار دارم سفارشات دو نفر چند روزه عقب افتاده امروز دیگه تکمیل میشه باید حتما بفرستمشون پسرم با اون دوستت هماهنگ کن نزدیک ساعت ۱۱ بیاد ببره. + چشم مادر. حتما بهش زنگ میزنم... دو سالی است زندگی را در کنار هم شروع کردیم من ، او ، سکینه بانو و مادرم زندگی چهار نفره شرط خودش بود که همگی در کنار هم زندگی کنیم.. سیمین عمارت را فروخت ......... حق ارثیه ی همسرش را برداشت و گفت میروم پیش او در حالی که خیلی وقت پیش از هم جدا شده بودندپدر امیر ارشیا به خاطر مسائل شغل اش و ماموریت های مهم کاری نتوانسته بود با مادرش سکینه بانو تماس بگیرد و او را از جدایی اش باخبر کند .. انجا هم با زنی آشنا شده و ازدواج مجدد می کند امیر ارشیا با ارثیه ایی که برای خودش مانده بود خانه ایی دو طبقه خرید یک طبقه برای خودمان یک طبقه هم برای سکینه خانم و مادرم البته که همیشه یا انها پیش ما هستند یا من و امیر ارشیا خودمان را مهمان می کنیم.. مادر خانه ی خودمان را فروخت و قرض ها را داد با پولی هم که برایش باقی مانده بود با کمک امیر ارشیا تولیدی اش را راه اندازی کرد... خداروشکر... سختی و امتحانات زیادی در زندگی ام گذراندم اما به قول امیر ارشیاء : ما اومدیم این دنیا امتحان بشیم و برای خدا بندگی بکنیم هیچ کس تو این دنیا نمونده پس ما هم وقتمون بشه باید همه چیز رو بزاریم وبریم پس تا وقت هست "" به عشق خدا بندگی بکنیم "" یاعلی مدد یازهرا ❤️فدایی بانو زینب جان ❤️ 🔹پایان🔹 🌸🌸🌸🌸🌸🌸