eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون رو پاک نکرده باشه با چشمام دنبالش میگشتم پیداش کردم عکسو باز کردم ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن عکسو روی صورت فاطمه زوم کردم به نظرم خیلی خوشگل بود مطمئن بودم اطرفم دختریو به زیبایی فاطمه ندیدم البته خودمم از فکرم خندم گرفت اصلا من دختری و اطرافام جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم فرم لبخندش نوع نگاهش طرز ایستادنش عکسو فرستادم تو گوشیم لپ تابمو خاموش کردمو به عکسش زل زدم. ________________________________ دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدمو برای بار هزارم چندتا جمله ای که بِهَم گفتیمو میخوندم محمد بهم گفت که دوستم داره با اینکه مستقیم نگفته بود ولی حرفش همون معنیو میداد فقط میتونستم از شوق گریه کنم چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...! اونقدر به صفحه گوشیمو عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد... نمازمون رو خوندیمو وسایلمون رو جمع کردیم لباس های عقدمو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم یه بار دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم روسریمو مرتب کردمو با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم حس میکردم روی ابرا راه میرم نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین رو کنار خیابون پارک کردیم باباپیاده شد با دقت به پشت سرم نگاه کردم تا ببینم کجا میره محمد از ماشین پشتی پیاده شد و به پدرم دست داد مامانم گفت:فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته از ماشین پیاده شدیم مامان سمت محمد رفت ولی من سر جام ایستادمو نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد با لبخند جوابشو دادم دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم تو ماشینامون نشستیم ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن دلم میخواست برم تو ماشینش حیف که نمیشد... هندزفریمو تو گوشم گذاشتمو سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم مامان:فاطمه پاشو دیگه پسره میگه دختره خابالوعه نمیگیرتتا! با تعجب چشممو باز کردمو به اطرافم نگاه کردم گردنم درد گرفته بود صورتم جمع شد و پرسیدم:کجاییم؟ مامان:بیا پایین همه رفتن واسه صبحانه عروس خانوم گرفته خوابیده فاطمه:وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟ مامان:میزنمتا بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم پاشو بیا. گوشیمو برداشتمو به خودم نگاه کردم چشمم پف کرده بود و روسریم داغون بود گفتم:واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟ مامان:بیا برو دستشویی صورتتو آب بزن با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم:واییی نه یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتمو میشورم. مامان:من نمیارم میخوای بیا میخوای نیا آبروی خودت میره. در ماشین رو بست و رفت با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم به ناچار روسریمو درست کردمو از ماشین پیاده شدم تند تند آدرس دستشوییو پرسیدمو رفتم صورتمو آب زدمو روسریمو از نو بستم وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت:سلام برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من رو ندید. فاطمه:سلام صبح بخیر باهام هم قدم شد و رفتیم داخل رستوران سلام کردمو به گرمی جوابمو دادن کنار شمیم نشستم محمدم پیش محسن نشست به شمیم گفتم:ریحانه و مامانم کجان؟ شمیم:میان الان دیگه چیزی نگفتمو چایی رو برداشتمو خوردم مامان ایناهم اومدن چیزی نپرسیدم چندباری نگاه محمد رو حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم جو سرد با شوخی های محسن و علی و نوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم از رستوران رفتم بیرون و به ماشین تکیه دادم مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد بابا ایناهم اومدن نشستم توماشین ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی محمد تنها شده بود دلم براش سوخت کاش میتونستم پیشش باشم تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت:فاطمه برو پایین دیگه میخوایم حرکت کنیما. فاطمه:چرا برم پایین؟! مامان:محمد منتظرته با تعجب نگاش کردم که سرشو تکون داد و گفت:ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد به بابات گفتم نگران نباش برو. با ذوق لبخند زدمو گفتم:باشه پس خداحافظ باز کردمو نشستم برگشتم سمتش... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´