eitaa logo
مجردان انقلابی
14.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 محمد گفت امشب آقا امیر میخوان بگردونن هری قلبم ریخت : -یعنی همین آقا امیر علی خودمون -آره دیگه مگه چندتا آقا امیر داریم؟ -سنگین نیست اذیت نشه ؟ اوه سوتی دادم این چه حرفی بود گفتم ،سحر مشکوک نگاهی بهم کرد و گفت: -نه هرسال این کار رو میکنن - آها خوبه -تو هم میای بریم ؟ -اگه عزیز حرفی نداشته باشه میام -خدا کنه راضی باشه دوس دارم تو هم بیای لبخندی به روش زدم و دوباره مشغول کار شدم ذهنم مشغول علم گردونی امیر علی بود خودمم دوس دارم ببینم ، باید حتما عزیز رو راضی کنم اینبار بی بی برای کشیدن غذا من رو صدا نزد و این حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ، اصلا از مزه غذا چیزی نفهمیدم همش به اینکه کی جای من به امیر علی کمک میکنه فکر می کردم - پووووف خدا کنه حداقل دختر نباشه از زبان امیر علی وقتی به همراه محمد برای کشیدن غذا وارد حیاط پشتی شدم با دیدن علی یاد دیشب و نگاهای خیره ای که به مجد داشت ا فتادم ابروهام خود به خود توی هم کشیده شد ،دیشب هم حسابی عصبی شدم و با هزار بدبختی تونستم خودم رو کنترل کنم اما امشب دیگه هیچ تضمینی نیست اگه بازم اون نگاهای عاشقانه به مجد رو ببینم نزنم فکش رو بیارم پایین با این فکر چنگنی به موهام زدم از کی تا حالا من به خاطر کسی فک میارم پایین و خودم خبر ندارم نمیدونم چه مرگم شده نگاهی دوباره به علی کردم که چیزی رو آروم در گوش مادرش می گفت دوباره همون حس که بی شباهت به غیرت و حسادت نبود توی دلم زنده شد با خودم زمزمه کردم: با خودم زمزمه کردم: -اه لعنتی چیزی نیست من از اولم غیرتی بودم چیزه تازه ای نیست آره همینه ندای از درونم شنیدم: ولی قبلا که غیرتی میشدی تذکر میدادی دوس نداشتی فک بیاری پایین -خوب الانم که نیاوردم فقط حسش رو داشتم بله پس این حس حسادت چی میگه این وسط؟ -اصلا هرچی آره تو راس میگی الان حسادت میکنم و دلم میخواد بزنم دندونای این پسر رو خورد کنم حالا تو میگی چکار کنم برو بگو بی بی امشب صداش نکنه برای کمک اینطور چشم علی هم بهش نمی افته لبخندی به بحث کردن با خودم زدم و سراغ بی بی رفتم با تته پته گفتم: -بی بی میشه امشب خانم مجد رو برای کمک صدا نزنی؟ با تعجب پرسید : -چرا مادر چیزی شده؟ -نه چیزی نیست گفتم مادر بزرگش همراهشه یه وقت تنها نباشه خدایا منو به خاطر این دروغ ببخش -ولی خودش خواست کمک کنه -حالا امشب رو بچه ها هستن تا شبای دیگه -باشه مادر نمیگم نفس آسوده ای کشیدم و سمت بچه ها رفتم البته بماند چقد از چشمهای منتظر علی که به در دوخته شده بود عصبی شدم ** از زبان دریا بعد از خوردن شام سراغ عزیز رفتم و ازش اجازه خواستم تا همراه سحر برای دیدن علم گردونی بیرون برم : -عزیز من با سحر برم بیرون ؟ -بیرون چرا - قراره علم بگردونن باشه بریم منم میام همراه عزیز و سحر گوشه ای مونده بودم و با نگاهم دنبال امیر علی می گشتم که بین جمعیت پیداش کردم ، کنار علم بزرگی که چهلتا چراغ داشت مونده بود و در گوش محمد چیزی می گفت علی هم داشت کمربندی رو به کمرش می بست نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁