#ناحله♥️
#پارت_دویست_و_سیزدهم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:زینبم تو رو خدا آروم باش چرا انقدر بهونه میگیری مامان؟
بزار بابایی یکم استراحت کنه خسته اس!!
مشغول تکون دادن بچه بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد بیرون
فاطمه:وای بیدار شدی؟ بمیرم الهی
به زینب نگاه کردمو ادامه دادم:از دست تو بچه ی حرف گوش نکن!!!
محمد خندید و اومد بچه رو تو بغل من بوسید و رفت تو اشپزخونه تا به صورتش اب بزنه کارش که تموم شد به اتاق برگشت دنبالش رفتم که لباسش رو از تو کمد برداشت.
لباس رو از روی شاخه برداشت که تلفنش زنگ خورد تلفنش رو برداشتمو دادم بهش.
داداش علی زنگ زده بود.
به تماس جواب داد وصدا رو روی بلندگو گذاشت.
نگاهش میکردم که گوشی رو روی میزگذاشت و مشغول لباس پوشیدن شد با دقت گوش میکردم که محمد گفت:الو
علی:سلام
محمد:سلام چطوری؟
علی:خوبی؟
محمد:خوبی چه خبرا؟مخلصم
علی:ببخشید دیگه من میخواستم بیام ولی نشد دیگه ببخشید تو رو خدا...
محمد:نه بابا کجا بیای؟بابا من به بقیه هم گفتم نمیخواد بیاین حالا گیر دادن میایم.
علی:میخواستم ببینمت برا بار اخر اخه...
محمد:نه دفعه بعد ایشالله باشه
علی:ببین فقط یه کاری باید بکنی بدی دست فاطمه خانوم که برام بیارن
محمد:چیو بدم؟
علی:میگم یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانم بیارن.
محمد:چه کاری؟
علی:بنویسی امضا کنی که این شخص...
این جانب فلانی!!!خب؟
محمد:خب؟
علی:تعهد میکنم که اگر شهید شدم مثلا منو شفاعت کنی!
محمد:چیکار کنم؟
علی:بنویسی که تهعد میکنم که اگر شهید شدم منو شفاعت کنی.
بعد تا کن بده به فاطمه خانوم بیاره دیگه.
محمد:باشه باشه.
علی:یادت نره ها؟فقط امضا کنیا...
محمد:باشه باشه
علی:یادت نره مرتضی تو اون شلوغ پلوغی،الان یه جا هستی انجام بده...
محمد:باشه باشه
علی:اره کاری نداری؟
محمد:نه قربانت خداحافظ
علی:خداحافظ
تلفن رو قطع کرد دکمه های لباس سپاهش رو بست زینب یکم اروم گرفته بود.
فاطمه:الان جدی میخوای امضا کنی بدی من براش ببرم؟
محمد:اره دیگه
فاطمه:پس برای منم بنویس
محمد:چی؟
فاطمه:همین که میخوای واسه داداشت بنویسی.
محمد:اینکه شفاعت میکنم؟
فاطمه:اره دیگه!!
خندیدُ گفت:شهیدم کردین رفت،چشم!
فاطمه:چشمت بی بلا زندگی فقط یه چیزی...
محمد:چه چیزی؟
فاطمه:اینکه شفاعت نامه ی منو تو حرم حضرت زینب بنویس که خانم شاهد باشه زیرشم بنویس با حوریا ازدواج نمیکنی تا من بیام!!!
نگاهم کرد و بلند بلند خندید.
محمد:خدا نکنه!
جز شما حوریِ دیگه ای به چشم نمیاد!
فاطمه:قربانِ شما
محمد:فاطمه جان ساعت چنده؟
فاطمه:نزدیک هفت
محمد:اوه اوه دیرم شد الان میان دنبالم.
فاطمه:خیلی زود داری میری!
سلام منو به خانوم زینب برسون!
محمد:چشم.
شلوارش رو که پوشید از اتاق رفت بیرون.
با یه دست ساکش و با یه دست بچه رو نگه داشتم.
ساکش رو براش بردم تو هال و گذاشتم روی مبل که دیدم دوباره دست به قلم شده.
پایین کاغذ رو امضا کرد و گفت بدم به علی اقا.
محمد:دیگه سفارشت نکنم برو خونه ی مامان اینا ببخشید فرصت نیست و گرنه خودم وسایلاتو جمع میکردم میبردمت.
فاطمه:نه نمیخواد
محمد:خیلی مراقب خودتو این بچه باش خب؟خیلی مراقب باشیا برگردم ببینم ی تار مو از سرتون کم شده دعواتون میکنما!!
تو رو خدا مراقب باش یه وقت سر به هوایی نکنی کار دست خودت بدی.
دوباره گریم گرفته بود.
زینب هم دوباره شروع کرده بود به گریه کردن دلم میخواست محکم بغلش کنم و نزارم از کنارم تکون بخوره دلم میخواست فرصت بیشتری رو کنارش باشم با وجود همه ی ماموریت ها و دوری هایی که از هم داشتیم ولی دوریِ این ماموریت سخت ترین و زجر اور ترینش بود.
من صدای خورد شدن قلب و روحم رو به وضوح میشنیدم.
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود.
با وحشیگری هایی که از اون قوم پست و کثیف دیده و شنیده بودم حس میکردم رفتنش برگشتی نداره ولی با یادآوری برگشت دوستای محمد که قبلا رفته بودن به خودم دلداری میدادم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم.
قلبم خودشو به شدت به قفسه ی سینم میکوبید. انگار میخواست سینمو بشکافه و ازش بزنه بیرون.
همه ی وجودم درد میکرد.
حس ادمی رو داشتم که خودش زنده است ولی برای اینکه کسی که دوسش داره زنده بمونه میخواد قلبشو بهش اهدا کنه میخواد وجودشو از خودش جدا کنه.
محمد تنها همسرم نبود اون عضوی از وجودم بود به خودم که اومدم متوجه شدم صورتم از گریه خیسه خیسه.
محمد بچه رو از بغلم گرفت و گفت:نباید اینجوری ناراحت باشی هم خودت اذیت میشی هم بچه رو اذیت میکنی خانومم.
بهم نزدیک شد و دستمو گرفت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´