🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه_برای_جوانان_گل_کانال
#گامهای_عاشقی💗
قسمت94
تا شب امیر صد بار اومد داخل اتاقم که نکنه به مغزم بزنه و اتاق و به هم بریزم
تازه یه دستمالم گرفته بود تو دستش افتاد به جون اتاقم ،از کاراش خندم میگرفت ،نمیدونستم چرا همچین کارایی رو میکنه
آخر سر هم رفت سمت کمد لباسم و یه دست لباس با یه روسری برداشت گذاشت روی تخت
نگاه مظلومانه ای به من کرد و گفت: با این لباسا مثل ماه میشی ،اگه میشه اینو بپوش
بعدم از اتاق رفت بیرون نمیخواستم اینکار و کنم ولی میدونستم اگه کاری که گفته انجام ندم باز مجبورم میکنه لباسمو عوض کنم
ساعت ۷ ونیم بود و من هنوز آماده نشده بودم
در اتاق باز شدو سارا وارد اتاق شد...
سارا:چرا هنوز آماده نشدی؟
- میگم سارا یه چیزی مشکوک میزنه
سارا: چی؟
- چرا از صبح مامان چیزی نمیگه؟ اصلا یه بارم نیومده بگه آیه آماده شو ،آیه دیر شده
سارا: خوب به جاش امیر جبران کرده ،صد بار بهت گفته ،واسه همین خیالش راحت بود
- اره راست میگی
سارا: پاشو ،الان میرسناا
- باشه
لباسمو عوض کردم ،چادر رنگیمو سرم کردمو رفتم سمت پذیرایی
با دیدن بابا ،خجالت کشیدمو رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم
مامان بادیدنم یه لبخندی زد و چیزی نگفت
کلافه به ساعت نگاه میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد
بلند شدم رفتم سمت پذیرایی کنار سارا ایستادم امیر رفت در و باز کرد و بعد از چند دقیقه مهمونا وارد خونه شدن
یه لحظه با وارد شدن یه نفر خشکم زده بود
اصلا باورم نمیشد این آقا اومده باشه خواستگاری
سارا که از من بیشتر قافلگیر شده بود آروم زیر گوشم گفت: آیه من دارم همون کسی و میبینم که تو میبینی؟ مگه ممکنه ،هاشمی اینجا.... ،خواستگاری تو .....
همه بعد از احوالپرسی نشستن ولی من و سارا مثل چوب خشک ایستاده بودیم و نگاه میکردیم با صدای امیر به خودمون اومدیم رفتیم یه گوشه نشستیم...
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸