••|🌼💛|••
#آقایطلبه_و_خانمخبرنگار
#پارت_نود_یک
ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم.
متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم.
_اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم.
فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو
_برو ولم کن میخوام بخوابمممم.
فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم.
اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام.
_باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو.
فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد.
یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...
_بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم.
فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...
ماشین رو پارک کردم.
_پیاده شو دیگه.
فاطی: وا چرا اومدی فرودگاه.
_آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست.
فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم.
_بعله پس چی فکردی.
فاطی: هزینه اش چی آخه؟
_نترس اون قدر پسنداز دارم.
با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم.
ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود.
دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم.
با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم.
از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم
💛•••|↫ #رمآن
💛•••|↫ #ادامه_دارد
@mojaradan