1_1523744711.mp3
11.81M
#انسان_شناسی ۳۹
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
جهنّم، توی همین دنیا هم، قابل تشخیصه!
هم بو داره!
هم رنگ داره!
هم طعم و مزّه!
محاله به جهنّم نزدیک بشی ؛
و تشخیصش ندی!
چجوری تشخیص بدم؟
و مهتر اینکه چجوری ازش فاصله بگیرم و در اون حل نشم؟
@mojaradan⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از خانوما میپرسن ، دوست دارن کدوم خانوم با کدوم پوشش همکار همسرشون بشه🧐
جوابها قابل تامل بودن👌🙂
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پازل 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت ششم همراه عاکفه وارد مجموعه شدیم... محیط متفاوتی بود و اص
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پازل 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هفتم
عاکفه در حالی که متعجب بود اما خیلی خوشحال شده بود و نتونست احساساتش رو کنترل کنه با حالت ذوق زده ای رو به من کرد و گفت: بفرما رضوان جان اینم از این مشکل که حل شد!
با این حرفش بدجوری گیر افتادم...
هر چند که تا همین چند ساعت پیش به نظرم این کاری که عاکفه توضیح داده بود خوب به نظر می رسید و فقط حضور آقایون رو مانع میدیدم، اما حالا که آقای سلمانی این مانع رو هم برداشته ولی من دیگه اصلا اونجوری فکر نمی کنم!
ما خانم ها یه سیستم خیلی قویی، خدا داخل گیرنده های مغزمون نصب کرده و داریم که البته اگه بخاطر استفاده نکردن از کار نیفتاده باشه خوب می فهمیم نگاه یه آقا و طرز حرف زدنشون داره چه پیامی رو انتقال میده!
و حالا گیرنده های مغزی من دقیق این پیام رو گرفت که حالات و رفتار آقای سلمانی و بیانش چی رو داره می رسونه! ولی نمیدونم چرا عاکفه گیج میزد!
آقای سلمانی و عاکفه هر دو تا نگاهشون به من بود که ببینن با حل کردن این مشکل نظر من چیه؟!
نمیدونستم دیگه چه بهانه ای میشه آورد که از زیر تیغ نگاه آقای سلمانی که حس خیلی بدی در من بوجود آورده بود میشد فرار کرد!
عاکفه هم که کلا تو باغ نبود شاید بخاطر اینکه مجرد بود و فکر کنم به تنها چیزی فکر نمیکرد همون مسئله ای بود که فکر من تماما درگیرش شده بود!
وسط این استیصال و درموندگی بودم که آقای سلمانی از جاش بلند شد و با همون حالت چندشش خیلی خوشحال گفت: خوب ظاهرا دیگه مشکلی نیست بیاین بریم اتاقتون رو نشون بدم!
از سر ناچاری بلند شدیم و پشت سرش راه افتادیم هم زمان توی دلم داشتم با خدا صحبت میکردم که خدا جون، من فقط هدفم اینه موثر باشم! مفید باشم! خودت حواست بهم باشه...
و چقدر این خدای مهربان شنوا و دانای حرفهای شنیده و نشنیده است...
هنوز به در اتاق مورد نظر نرسیده بودیم که گوشیم زنگ خورد...
مامانم بود و با یه استرسی از پشت گوشی گفت: که مبینا از صبح بی حال و بی اشتها بوده و الان هم تب کرده و هر کار هم میکنه تبش پایین نمیاد!
خبر تب مبینا خبر خوبی نبود، اما من رو یاد آیه ی از قرآن انداخت که چه بسا چیزی شما گمان می کنید به ضررتان است اما نعمت و خیری در آن نهفته...
و این نعمت نهفته دقیقا توی اون لحظات همان راه نجاتی بود برای گریز از اون موقعیت تنش زا...
با چند برابر شدت استرس مامانم نگرانیم رو توی چهره ام بروز دادم و گفتم: ببخشید من دخترم تب کرده و باید فورا برم و بدون هیچ معطلی از عاکفه و آقای سلمانی خداحافظی کردم و از اون فضای زجر آور به سرعت نور اومدم بیرون...
از یه طرف ذکر لبم شکر خدا بود که همیشه حواسش بهم هست...
از یه طرف هم نگران مبینا بودم و مدام دعا میکردم مشکل خاصی نداشته باشه...
هم نگران سلامتیش بودم، هم قرار بود فردا محمد کاظم بعد از دو هفته از ماموریت بیاد و اگه مبینا مریض باشه طبیعتا حال هممون گرفته میشد!
یه گوشه ی ذهنم هم داشتم دنبال یه جواب جمع جور برای محمد کاظم پیدا میکردم که مطمئنا ازم می پرسید چرا از پروژه ی سرکار رفتنم منصرف شدم....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پازل 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هشتم
بین راه با خودم داشتم فکر میکردم چه دنیای پر هیاهویی...
سعی کردم اتفاقات و حس بد داخل اون مجموعه رو با ذهنم نکشم این ور و اون ور...
با عجله خودم رو رسوندم خونه...
یکی از سخت ترین کارهایی که در نبود محمد کاظم برام طاقت فرسا بود، وقتایی بود که مبینا مریض میشد و من دست تنها علاوه بر نگرانی بیماری مبینا، حس تلخ تنهایی رو با تمام وجودم می چشیدم!
در خونه رو که باز کردم و رفتم داخل، مامانم بنده خدا با یه دستمال و یه تشت آب داشت مبینا رو که بی حالی از چهره اش می بارید رو پاشویه میداد...
سریع وارد عمل شدم و جلوی مامانم خیلی خودم رو مثلا ریلکس و قوی نشون دادم و لباسهای بیرونی مبینا رو پوشیدم و گفتم: مامان فکر نکنم چیزیش باشه با این حال من میبرمش دکتر که خیالم راحت شه ، خیلی اصرار کرد که همراهم بیاد ولی گفتم نیازی نیست خودم از پسش بر میام!
از حالت نگران و دلسوزانه ی نگاهش و حرفهای آهسته ایی که زیر لب زمزمه میکرد کاملا مشهود بود که داره غرغرهای این تنهایی من رو نثار و بدرقه ی محمد کاظم می کنه!
لبخندی میزنم و میگم مامان: دعای خیر ان شاءالله داری برای سلامتی محمد کاظم می کنی!
بعد با یه حالت حق به جانب و طرفداری از شوهرم در حالی که به مبینا اشاره کردم گفتم: مامان جونم، من مسئول یکیم، محمد کاظم و بچه هاشون مسئول امنیت یه کشور!
با یه آهی دستش رو گرفت بالا و گفت: ان شاءالله هر جا هستن سلامت باشن مادر...
خبر حال مبینا رو به من بده، بی خبرم نذاریا!
چشمی میگم و نفس عمیقی میکشم و از خونه میام بیرون، به خودم میگم حق داره بنده خدا، مادر دیگه نمی تونه ببینه یه دونه دخترش چه جوری داره تنهایی یه زندگی رو پیش میبره...
مبینا رو که دکتر بردم خداروشکر گفت: مسئله ی حادی نیست و تا دو سه روز دیگه خوب میشه، راه افتادم سمت خونه...
خسته بودم ولی از فشار روحی نه خستگی جسمی!
داشتم توی ذهنم برای محمد کاظم خط و نشون میکشیدم که وقتی برسه خونه چقدر بهش غر بزنم و گله کنم از تنهایی، از این وضعیت...
توی اون لحظات به خودم حق میدادم گله کنم! چون مبینا که توی تب می سوخت، محمد کاظم هم که عملا بیشتر مواقع نبود، کار هم که با وضعیت موجود کنسل شده بود و احتمال پیدا کردن جایی که من میخواستم و مد نظرم بود خیلی کم بود!
همه اینها دست به دست هم میداد که فردا با محمد کاظم روبه رو میشم با یه تنش شدید با هم برخورد کنیم وسط این افکار پریشان بودم که یه شماره ناشناس به گوشیم زنگ زد!
طبیعتا مثل همیشه جواب ندادم و خیلی بی توجه گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم...
کمتر از چند دقیقه دوباره همون شماره تماس گرفت!
معمولا سابقه نداشت! ولی خوب این احتمال رو دادم کسی شماره رو اشتباه گرفته و با این حال باز جواب ندادم که پیامکی با همون شماره به گوشیم ارسال شد که وقتی متنش رو خوندم سرم سوت کشید!!!!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁
#ادامه_دلرد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
#یک_فنجان_ارامش
📖 سوره یوسف _ ۸۶
💠 یعقوب گفت: من با خدا غم و درد دل خود گویم و از (لطف بیحساب) خدا چیزی دانم که شما نمیدانید.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋⃟📸
#حسیـنجـان❤️
💫دلــم را با نگاهـے آب ڪردے
🌟خیال آشفتہ و بےتاب ڪردے
واسہهرڪسی
باهرعقیدهایی
توےِڪشتیِنجاتتجاهست ...
#سفینةالنجــــــــآة
صبحتون حسینی🌿🌙
📸|↫ #صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
🦋|#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
بیا دونه دونه گرﻫ ﻫارو وا ڪن..!
🌺 تاکیدلمنچشمبهدرداشتهباشد
💞 اۍکاشکسی ازتوخبرداشتهباشد
🌸 آنبادکهآغشتهبهبوینفستوست
💞 ازکوچهیماکاش گذرداشتهباشد
#اللھـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج 🤲
✋ السلام ای حضرت عشق♥️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💕اگر شما فرد احساساتی هستید نباید با فردی مثل خودتان ازدواج کنید
همه کسانی که احساساتی هستند ، تمایل دارند با فردی ازدواج کنند که او هم همانند آنها احساساتی باشد و فکر میکنند در کنار همچین فردی خوشبخت میشوند
😳در حقیقت این تصور کاملا اشتباه است
فرض کنید شما با طرف مقابل دعوا کردید
شما به عنوان یک فرد احساساتی تمایل دارید تا طرف مقابل به سمت شما بیاید و طرف مقابل شما هم اگر همانند شما باشد دقیقا همین انتظار دارد ، پس هر دو از هم انتظار دارید اما هیچ کدام حرکتی نمیکنید در نتیجه انتظارات هیچ یک برآورده نمیشود
😍وقتی شما احساسات برایتان مهم است باید با فردی ازدواج کنید که درک احساسی دارد
فردی که درک احساسی دارد، میداند شما آن لحظه چه نوع رفتاری انتظار دارید و انجام میدهد
#نکته_به_درد_بخور🙂😂
@mojaradan