#شادی ۶
🔰 الإمامُ عليٌّ عليه السلام:
السُّرُورُ يَبسُطُ النَّفسَ و يُثِيرُ النَّشاطَ ، الغَمُّ يَقبِضُ النَّفسَ و يَطوِي الانبِساطَ
امام على عليه السلام : 😌شادى، انبساط روح مى آورد و نشاط انگيز است. غم، گرفتگى روح مى آورد و انبساط را در هم مى پيچد.
👌انسان از رفتارهای مختلفی می تواند نشاط داشته باشد؛ مانند ورزش ⛹♂.
🔰 برای حرکت های قدرتمند که به روح قوی نیازمندیم مانند همسرداری، تربیت فرزند، درس خواندن و... به انبساط روحی نیازمندیم
🔰 امام علی عليه السلام:
مَن قَلَّ سُرُورُهُ كانَ في المَوتِ راحَتُهُ .
امام على عليه السلام : كسى كه شادى اش كم باشد، آسايش او در مردن است.
گاهی این غم ادامه دار می شود و شخص دست به خودکشی می زند 😱
🔚این فرد نمی داند که با این عمل وارد یک فضای بزرگتر و پیچیده تر می شود که این فضا نیازمند ابزارهایی است که با خودش نیاورده لذا غم و غصه اش چند برابر می شود.
#استاد_محمد_شجاعی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه 💗گامهای عاشقی💗 قسمت8 با رفتن سارا منم وسیله هامو جمع کردم واز کلاس خارج شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت9
امیر و رضا اومدن روبه روی تخت ما یه تخت دیگه بود نشستن ....
امیر : راستی فردا زودتر بریم گلزار که از اون طرف بریم بازار
رضا : بازار چرا؟
امیر : خوب بریم خرید عید دیگه ؟
معصومه: اووو کو تا عید ،دو ماه مونده
امیر : نزدیک عید شلوغ میشه،مثل پارسال باید مثل بادیگارد کنارتون وایستیم تا کسی بهتون بر خورد نکنه
رضا خندید: نه اینکه خریداتون دودقیقه ای انجام میشه ،واسه همین گفت
- من موافقم
امیر : چه عجب،یه بار با من موافق بودی
- خوب حرف حساب میزنی دیگه ،البته نصف خریدامونو الان میکنیم چیزایی هم که یادمون رفت و نزدیک عید ...
امیر : هیچی ،رضا فردا باید باربری کنیم واسشون
معصومه: وظیفتونه ،مگه یه خواهر بیشتر دارین
امیر : اختیار دارین این حرفا چیه ،همین یکیش هم از سرمون زیادیه
با صدای مامان هممون سرمونو سمت در ورودی چرخوندیم
مامان: بچه ها بیاین میوه و چایی آوردم
معصومه : اخ جون میوه بریم بچه ها
همه بلند شدیم و رفتیم داخل خونه
منم رفتم کنار بی بی نشستم
عمو : بی بی جان بیا بریم خونه ما خوابیدن
یه دفعه بلند گفتم
- نه نه نه نه نه
با نگاه همه فهمیدم که باز گند زدم
بی بی : نه مادر ،امشب میخوام کنار آیه بخوابم
معصومه: بی بی جون کم کم دارم حسودی میکنم به این آیه هااا..
بی بی لبخند زد و گفت: الهی قربونت برم فردا میام خونه شما کنار تو میخوابم
معصومه با شنیدن این حرف نیشش تا بنا گوشش باز شد
رضا زود تر بلند شد و عذر خواهی کرد و رفت ،چون مثل هر شب میخواست بره هیئت
بعد از یکی دو ساعت زن عمو و عمو و معصومه هم خداحافظی کردن و رفتن
به کمک امیر ظرفای میوه رو جمع کردیم بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه
یه پیش بند هم گذاشتم گردن امیر
امیر: این چیه
- شستن ظرف شام با من بود ،شستن ظرف میوه با تو ....
امیر: نخیرر ،مردی گفتن ،زنی گفتن ،بیا خودت بشور ،چند روز دیگه که رفتی خونه شوهرت،غذا درست کردن که بلد نیستی ،لااقل ظرف و خوب بشور که نگن این دختره بدرد چیزی نمیخوره...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗گامهای عاشقی💗
قسمت10
دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش
که چشمم به یه ملاقه روی میز افتاد
ملاقه رو برداشتم زدم تو سرش
امیر : دیونه چیکار میکنی
- آهااا..الان همین حرف و به سارا هم میزنی دیگههههه...
امیر : خدا نکنه اون مثل تو باشه
- دقیقن راست گفتی مثل من نیست مثل خودته یه تختش کمه..
امیر: عع آیه میگم به دوستت این حرف و زدیااا
- جنابعالی اول راهکار پیدا کن واسه حرف زدن باهاش بعد هر چی دوست داشتی بهش بگو
از آشپز خونه داشتم میرفتم بیرون که گفتم: راستی ،جلوش مثل عزاییل ظاهر نشو که همیشه یه سلاح سرد همراهشه خدای نکرده دخلتو نیاره ...
رفتم توی اتاقم دیدم مامان یه لاحافم روی زمین نزدیک تختم پهن کرده بود
لباسمو عوض کردم یه لباس راحتی پوشیدم موهامو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم
چند لحظه بعد بی بی وارد اتاقم شدم
که نشستم روی تختم و نگاهش میکردم
بی بی کنار تختم دراز کشید و منم به یاد قدیم رفتم کنارش دراز کشیدم
بی بی هم مشغول نوازش کردن موهام شد
بی بی: تو و رضا خیلی بهم میاین
با شنیدن این حرف قندی توی دلم آب شد
بی بی : دختر جان میدونی چشمات خیلی چیزا رو لو میده
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم
- چیو؟
بی بی: عشقو چیزی نگفتم و بی بی هم یه بوسه ای به موهام زد
بی بی: امشب که شما ها توی حیاط بودین ،با عموت و بابات صحبت کردم ،قرار شده تا قبل عید بیان خاستگاری تا هر چه زودتر محرم هم بشین ،تو هم اینقدر عذاب نکشی واسه دیدنش
لبخندی زدمو و چیزی نگفتم
یه ساعتی گذشت و بی بی خوابید
من توی رویاهام غرق شده بودم
که صدای پیامک گوشیم و شنیدم
نگاه کردم امیر بود ،نوشته بود اگه بیداری بیا داخل حیاط
آروم از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون
از پله ها پایین رفتم و دیدم امیر
روی تخت دراز کشیده و به آسمون زل زده
رفتم کنارش نشستم
- به چی نگاه میکنی
امیر: آیه ،با سارا صحبت میکنی؟
- در باره چی؟
امیر برگشت با کلافگی نگاهم کرد : انیشتین ،در باره لایه اوزون باهاش صحبت کن ببین نظرش چیه
با حرفش بلند زدم زیر خنده که دستشو گذاشت روی صورتم
امیر: هیییسسس میخوای همه رو خبردار کنی
- آخرش که چی ،همه باید بفهمن دیگه
امیر: تا قبل از اینکه نظر سارا رو راجبه خودم ندونستم دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه
- باشه
امیر: صحبت میکنی دیگه؟
- باید ببینم فردا چه جوری از خجالتم در میای
امیر: یعنی باج گیر خوبی هستیااااا
یه دفعه صدای باز شدن در حیاط خونه عمو اینا رو شنیدم
صدای خوندن مداحی رضا به گوشم میرسید
که یه دفعه امیر موهامو کشید و جیغ کشیدم
با مشتم زدم به بازوش...
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت 11
- این چه کاری بود کردی...
امیرم زد زیر خنده
- کوفت ،عاشق شدی این نصفه عقلی هم که داشتی پرید
یه دفعه صدای رضا اومد: امیر چی شده ؟
امیر : چیزی نشده داداش ،برو بخواب
رضا: باشه شب بخیر
امیر : شب تو هم بخیر
یه پوفی کشیدمو از جام بلند شدمو رفتم سمت خونه ،آروم در اتاقمو باز کردمو روی تختم دراز کشیدم
توی دلم به امیر فوحش میدادم که نزاشت گوش بدم به صدای رضا
اینقدر حرص خوردم که خوابم برد
با صدای بی بی جون بیدار شدم
بی بی : آیه مادر،پاشو اذانه
- چشم
بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجادمو کنار سجاده بی بی پهن کردم وبعد از خوندن نماز دوباره خودمو انداختم روی تختمو خوابیدم
با نوازش دستی روی موهامو بیدار شدم اول فکر کردم بی بی جونه
بعد از اینکه خوب چشمامو باز کردم دیدم امیره
چه خوش اخلاق شده سر صبحی
- خودتی امیر ؟
امیر : نه ، همزادشم ، پاشو دیر مون میشه هاا
- باشه ،الان میام
به زور از تخت گرم و نرمم جدا شدمو رفتم سمت پذیرایی که دیدم همه مشغول صبحانه خوردن هستن بعد از سلام کردن رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم نشستم کنار بی بی
امیر : آیه زود باش ،رضا چند باره زنگ زده
- باشه
تن تن چند تا لقمه نون پنیر ،گردو گرفتم و خوردم و بلند شدم رفتم سمت اتاقم
از داخل کمدم مانتو مشکیمو با یه روسری لیمویی طرح دار و بیرون آوردمو
وزود لباسمو پوشیدم ،چادر مو سرم کردم کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون
بی بی با دیدنم صلوات فرستاد
امیر : بریم آیه ؟
- اره بریم
از مامان و بی بی خداحافظی کردیم و رفتیم
داشتم کفشامو میپوشیدم که امیر گفت : آیه بیا اینجا با شکوفه های درخت عکس بندازیم
با دیدن شکوفه ها لبخندی زدمو دویدم سمت امیر
کنار امیر ایستادمو چند تا عکس گرفتیم و از خونه رفتیم بیرون که دیدم رضا و معصومه داخل ماشین منتظرن
رفتیم سوار ماشین شدیم
- سلام
رضا : سلام
معصومه : علیک ،میزاشتین ظهر میاومدین دیگه
امیر: ببخشید ،تقصیر این آیه بود ،صد بار صداش زدم تا بیدار شد
- ببخشید
رضا هم چیزی نگفت و حرکت کردیم ،توی راه ۴ تا شاخه گل نرگس با ۴ تا بطری گلاب خریدیم راهی گلزار شهدا شدیم....
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
💗گامهای عاشقی💗
قسمت12
هر پنجشنبه با هم می اومدیم گلزار
و هر کسی کنار رفیق شهیدش خلوت میکرد
وقتی رسیدیم گلزار هر کسی یه شاخه گل با یه گلاب گرفت توی دستش
بعد از هم جداشدیم و رفتیم سمت مزار رفیق شهیدمون
منم رفتم سمت شهید گمنامم
عاشق شهید گمنام بودم،از اینکه بی هویتن ،از اینکه حتی دوست نداشتن شناخته بشن
نشستم کنار شهیدم و با دستم اول برگهای روی سنگ قبر و کنار زدم
بعد گلاب و ریختم روی سنگ قبر و گل و گذاشتم روی سنگ قبر
دستمو گذاشتم روی سنگ قبر و فاتحه ای خوندم
به زبون آوردن حرف هاو احساسم خیلی سخت بود ،همیشه میگفتم شما که از درونم از حالم از فکرم باخبرین ،خودتون کمکم کنین
بعد از مدتی دردو دل کردن
رفتم سمت امیر
از دور نگاهش میکردم زیر لب مثل فر فره داشت حرف میزد خندم گرفت
رفتم نزدیکش نشستم
- بابا آرومتر بگو بنده خدا بتونه بنویسه
امیر : عع تو چیکار داری به من ؟
- مگه تو خواسته دیگه ای به جز رسیدن به سارا داری؟
امیر: مگه من مثل توام که فقط یه خواسته داشتم
- مگه چه خواسته دارم
( سرش و برگردوند و به عقب که رضا داشت با شهیدش درد و دل میکرد نگاه کرد، بعد به من نگاه کرد)
امیر: این ...
- اول اینکه ،این به درخت میگن ،دوم اینکه کی گفته من این خواسته رو دارم
امیر: از چشمات پیداست خواهر من ،دیگه باید برای اینکه رسوات نکنه یه عینک دودی هم بخری از حرفش خندم گرفت که رضا هم اومد سمت ما
رضا: بچه ها بریم
امیر : تو برو معصومه رو از اون بند خدا جدا کن ما هم میایم
رضا خندید و رفت سمت معصومه
بعد چند دقیقه ماهم بلند شدیم و از گلزار رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بازار...
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
◖🌿🕶◗
•
•
- بلنـدشـو،آزادۍ
+ بلاخـرهرژیـمسقـوطکـرد؟
- نـه...
اونۍکهبھشمیگفتۍدیکتـٰاتور،
بخشیـدتت..
•
•
‹ #رهبرانہッ . ›
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطا دیدی...
عطا کردی...
چِها دیدی؛ چها کردی:)🤍
برات کاری نکردم که...
برای من دعا کردی🖐🏻
#دِلـٰاراممِدیـٰا📲"
‹نَوایی که آرامبَخشِ بیقراریِ قَلبهاست...🙂🤍›
#شبتون_حسنی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
•🍐🍃•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
میگفٺکہ؛
عظمتنوکرۍ،درخونہے
امـامحٌسـینرو،زمانےمیفہمے..🌿
کہشباولقبر،
وقتۍزبونتبنداومد..؛💔
یہوقتمیبینۍیہصدایۍمیاد،
میگہنترس،منهستم:)
#یااباعبدالله ...💚
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
@mojaradan
┈•••✾••💞••✾•••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
گاهی فکر میکنم شاید مرا نمیبینی
که وضع این است ....
گاه هم میگویم نه ، مگر میشود
نگاهت را از من دریغ کنی؟!🙃
من هرگز آنطور که باید ،برایت نبودم
میدانم که نبودم
ولی میخواهم باشم
به وجودت قسم میخواهم باشم☁️
بیا و این تمایل را واقعی کن
بیا و زندگی ام را به زیبایی عشقت بیارا🕊✨
-اللّهم عجِّل لولیڪ الفرج
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
✨کدام معیار در #انتخاب_همسر مناسب تر است؟
☘ازدواج را نباید سرسری گرفت بلكه باید با مطالعه و براساس معیارهای حقیقی #همسر را انتخاب كرد. قبل ازدواج حتماً با یك متخصص یا یك مشاور خِبره در امور #خانواده و برخوردار از اطلاعات امروزی مشاوره كنید.
☘این كه می گویند «به هم عادت می كنید»، «علاقه بعداً پیدا می شود» در همه جا صحیح نیست. زمانی علاقه «بعداً» پیدا می شود كه پایه و اساس #ازدواج بر معیارهای عقلانی استوار شده باشد. با عنوان های«دعواهای پدر و مادرم مرا خسته كرده بود!»، «در تنگنای مالی بودم»، «همه دوستانم ازدواج كرده اند» و ... تن به ازدواج تحمیلی و ناخواسته ندهید. اگر از دعواهای والدینتان خسته شده اید دنبال فكر و چاره اساسی باشید، برای فرار از محیط پر آشوب خانه ازدواج نكنید كه ممكن است شما هم به همین مصیبت دچار شوید! براساس نیازهای اقتصادی ازدواج نكنید اگر مهر و محبت كه پایه و اساس یك زندگی مشترك است وجود نداشته باشد همه چیز براساس تصادف و شانس پیش می رود، شاید تصادفاً خوب پیش رود و شاید هم برعكس؛ و به علت این كه دوستانتان ازدواج كرده اند تن به ازدواج ناخواسته ندهید. نباید بدون جهت اعتماد به نفستان را از دست دهید و نگران شوید كه مبادا كسی به سراغتان نیاید.
☘توصیه مشاوران به مراجعان
1- در انتخاب همسر عجله و شتاب نكنید. این امر را با بررسی و تحقیق انجام دهید.
2- در همسر گزینی وسواس به خرج ندهید؛ سعی كنید با دیده اغماض عوامل مختلف را بررسی و تصمیم گیری کنید.
#نکته_به_درد_بخور🤔
#ادامه_دارد...
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شاید_برای_شما_اتفاق_بیفتد
📌داستانیبادرسهایاخلاقیوسرشاراز
عبرت
#این_داستان_حلالیت
#قسمت_اول
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔺آسیب شناسی روابط دختر و پسر قبل از ازدواج
تعداد جلسات خواستگاری
@mojaradan
◖🖇🗞◗
•
•
اگـرایمـٰانواردقلـبشـودڪارهـٰا
اصلـٰاحمۍشـود.ایمـٰانبـهخـدانـوࢪ
اسـت،ایمـٰانبـهخـدابـٰاعثمۍشـود
ڪهتمـٰامتاریـکۍهـٰاازپیـشپـٰاۍ
مومنیـنبرداشـتهبشـود.
•
•
‹ #سخن_بزࢪگآݩッ . ›
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+نتیجــھ این شـــد…😎✌️🏻✨
•
•
#برای_ایران ،،
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🍀😂|••
سم خالص 😂😂
دقت کردین چقدر طنز میفرستم روحیه بدم 😂
😁•••|↫ #طنز
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه 💗گامهای عاشقی💗 قسمت12 هر پنجشنبه با هم می اومدیم گلزار و هر کسی کنار رفیق ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت13
با اینکه دوماه مونده بود به عید خیابونا یه کم شلوغ بودن ماشین و گذاشتیم پارکینک نزدیک بازار بعد خودمون هم راهی بازار شدیم
منو معصومه بین رضا و امیر حرکت میکردیم
از غیرتی بودن امیر و رضا خیلی خوشم میاومد
دست امیر و گرفتم و تاب میدادم
امیر یه نگاهی به من کرد و خندید
بعد از مدتی وارد یه پاساژ شدیم
رضا: خواهشن از همینجا همه خریداتونو بکنین
امیر : زرررررشک ، من که چشمم آب نمیخوره
بعد منو معصومه دست تو دست هم به داخل مغازه ها نگاه میکردیم
معصومه: آیه ببین اون مانتو قشنگه؟
سمت نگاهش رو گرفتم و دیدم نگاهش به یه مانتوی توسی بلند بود
- اره قشنگه
معصومه : بریم پرو کنم ؟
- اره بریم
بعد همه باهم رفتیم داخل مغازه ، معصومه هم مانتو رو گرفت رفت داخل اتاق پرو تا بپوشه
منو امیر هم یه دور داخل مغازه زدیم
که امیر یه مانتو سرمه ای که لبه های آستینش و لبه پایین مانتوش پولک مشکی بود و سمت من گرفت
سلیقه امیر خیلی خوب بود ،یعنی بیشتر خریدامو با امیر میرفتم انجام میدادم
امیر: آیه این قشنگه نه؟
- اره خیلی
امیر : میخوای بری بپوشی ؟
- باشه
مانتو رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو،منتظر شدم تا معصومه از اتاق پرو بیاد بیرون بعد مدتی معصومه اومد بیرون واقعن مانتوش قشنگ بود
معصومه : چه طوره خوبه؟
- عالی خیلی بهت میاد
رضا و امیر هم کنار در ورودی مغازه ایستاده بودن ...
بعد از بیرون اومدن معصومه من رفتم داخل لباسمو درآوردم مانتومو پوشیدم
یه نگاهی به آینه انداختم واقعن خیلی شیک بود
در و باز کردم و امیر و صدا زدم امیرم چند لحظه بعد اومد
- چه طوره ؟
امیر: خیلی شیکه و قشنگه
- پس همینو بر میدارم
امیر : مبارکت باشه
بعد از حساب کردن پول مانتو ها رفتیم سمت مغازه روسری فروشی
بازم به کمک امیر روسریمو انتخاب کردم
ولی معصومه همچنان درحال انتخاب کردن بود
معصومه:رضا داداش ،تو مثل امیر یه نظر بدی بد نیستاااا ،دیونه شدم تو این همه روسری
رضا : خواهر من ،من هر چی انتخاب کنم که تو یه ایرادی روش میگیری
- معصومه جان ،به نظرم اون روسری قشنگ تره ،هم توسی داخلش داره هم رنگهای دیگه
معصومه : هااااا،نه خوشم نمیاد
- هیچی پس ،خودت بگرد انتخاب کن
بعد نیم ساعت بلاخره معصومه انتخاب کرد ولی بازم دودل بود که رضا از ترس اینکه باز پشیمون بشه زود حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون
که صدای اذان و شنیدیم و رفتیم نزدیک پاساژ داخل یه کوچه ای که حسینیه داشت
رفتیم نمازمونو خوندیم بعد به اصرار رضا رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم پاساژ
یعنی خریدامون تا ساعت ۵ غروب طول کشید...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی 💗
قسمت۱4
دستای هممون پر بود
امیر: یعنی خدا به داد اون شوهرای بد بختتون برسه ،یه ماه نشده ورشکستشون میکنین
معصومه: مگه چی خریدیم حالا...
امیر : هیچی ،یعنی عروس اینقدر خرید نمیکنه که شما دوتا خرید کردین
رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بعد از رسیدن از معصومه و رضا خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت خونه
امیر به من نگاه میکرد من به امیر
- در و باز کن دیگه
امیر: با کجام درو باز کنم...
- یه نگاه بهش کردم و خندم گرفت
دست کردم تو جیب شلوارش کلید خونه رو بیرون آوردمو درو باز کردم
وارد خونه شدیم
متوجه شدم بی بی رفته خونه عمو
مامان از آشپز خونه اومد بیرون
مامان: سلام ،مبارکتون باشه
امیر : مبارکموووون؟ مبارکش باشه مامان: یعنی واسه خودت خرید نکردی؟
امیر: مگه این دوتا دختر گذاشتن
شکلکی واسه امیر درآوردمو رفتم سمت اتاقم
امیر: هووووی نکنه میخوای تا اتاقت بیارم این وسیله ها رو ،بیا ببرشون
- ععع داداشی ،سر قولت بمون دیگه منم سرقولم هستم...
مامان: چه خبره؟ چه قولی ؟
امیر: هیچی مامان جان،قرار شد مثل آدم باشیم
با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده و رفتم توی اتاقم که امیرم پشت سرم وارد اتاق شد
امیر: بفرما ،باز امر دیگه ای نداری؟
- قربون دستت ،نه دیگه برو استراحت کن
لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم
اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه ،پاشو شام آماده است
چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن فقط زیر لب گفتم : باشه
مامان که رفت توی فکربودم که نماز نخوندم ،سریع از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندم و رفتم سمت پذیرایی
همه دور میز ناهار خوری نشسته بودن سلام کردم و رفتم کنار امیر نشستم
امیر: ساعت خواب، حمالی و من کردم حاج خانم گرفتن خوابیدن اینقدر گرسنه ام بود که حوصله جواب دادن به امیرو نداشتن
با دیدن دیس ماکارونی چشمام دو دو میزد و بشقابمو پر از ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن ....
مامان:فردا جمعه اس ،هر کسی اتاق خودشو باید تمیز کنه ،دیگه وقتی نمونده تا عید
منو امیر به همدیگه نگاه کردیمو چیزی نگفتیم
بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم با دیدن اتاق دربه داغونم گریه ام گرفت
کی میخواد اینجا رو تمیز کنه ،یه روز کمه واسه اتاقم از بچگی یه کم شلخته تشریف داشتم برعکس من امیر خیلی مرتب و با نظم بود
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت15
صبح با صدای جیغ جیغای مامان بیدار شدم
مامان: آیه پاشو دیگه ،کی میخوای شروع کنی به تمیز کردن ،اخ اخ اخ ببین اتاقشو کوفه شام شده اینجا
یه خمیازه ای کشیدمو گفتم:
مگه ساعت چنده؟
مامان: ساعت ۱۰
- واییی چقدر خوابیدم من ،باشه الان بلند میشم
با رفتن مامان بلند شدمو دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه
یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن
که امیر دستمال به سرش بسته بود یه ماسکم زده بود رو صورتش
با دیدنش خندم گرفت
- این چه قیافه ایه مگه داری سمپاشی میکنی اتاقت ...
امیر: نخیر ،گفتم گرد و خاک نره تو موهامو دهنم
- خو یه عینکم میزاشتی که تو چشمت هم نره
امیر: عع ،چرا به فکر خودم نرسید
ععع پسره دیونه جدی جدی رفت عینک بزنه
صبحانه مو خوردمو رفتم سمت اتاقم
با نگاه کردن به اتاقم سرگیجه گرفتم ،اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم
رفتم سمت اتاق امیر
درو که باز کردم
چشمام با تمیزی اتاقش میدرخشید
نگاه مظلومانه ای به امیر کردم
امیر: چیه باز چی میخوای؟
- میشه کمکم کنی اتاقمو مرتب کنم
امیر: نوچ ،بزن به چاک
- قول میدم اگه کمکم کنی ،فردا با سارا صحبت کنم
انگشت کوچیکشو آورد سمت من
امیر: قول؟
- قول
بعد با هم رفتیم توی اتاق من شروع کردیم به تمیز کردن
یعنی تا ۶ غروب کشید تا اتاقم تمیز شه
یه تغییر دکوراسیونم به اتاقم دادم که واقعا از تمیزی اتاقم لذت میبردم
امیر: آیه تو چه جوری اینجا نفس میکشیدی؟
- به راحتی...
امیر: یعنی شلخته تر از تو دختر پیدا نمیشه
بعد از تمام شدن کار اتاقم
پریدم تو بغلش و بوسش کردم
- دستت درد نکنه که کمک کردی
امیر: اخ اخ اخ برو پایین کمرم داغونه
بعد با هم رفتیم توی پذیرایی امیر روی مبل سه نفره دراز کشید منم روی من دونفره ولو شدم
یعنی توی عمرم اینقدر کار نکرده بودم
مامان با دیدن سرو وضع منو امیر روی مبل یه جیغی کشید که مثل پادگان سربازی منو امیر بر پا زدیم امیرم بدون هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت سمت حمام
منم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم
تلگراممو باز کردم دیدم یه عالمه پیام از سارا دارم پیامشو خوندم نوشته بود قراره واسه عید بچه ها رو ببریم راهیان نور اسم تو رو هم نوشتم
یعنی میخواستم خفش کنم که بدون مشورت با من اسممو نوشته بود
چیزی ننوشتم براش و از خستگی زیاد چشمامو بستم با صدای امیر چشمامو باز کردم
امیر: یعنی خرس قطبی بیشتر از تو نمیخوابه،پاشو نصف شب شده بلند شدمو اول رفتم حمام یه دوش گرفتم تا مامان دوباره شروع به جیغ زدن نکنه...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
#گامهای_عاشقی💗
قسمت16
از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود
رفتم توی اتاقم میخواستم موهامو با سشوار خشک کنم که با سکوت خونه پشیمون شدم حوله رو دور موهام پیچیدم که صدای قار و قور شکممو شنیدم واز اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه بعد از خوردن کمی غذا برگشتم توی اتاقم روی تختم ولو شدم
چشمامو بستم که صدای زمزمه ای شنیدم
رفتمنزدیک پنجره پرده رو یه کم کنار زدم دیدم رضا کنار حوض نشسته و معصومه هم کنارش نشسته بود و تو دستش کتاب بود
ای کاش من الان جای معصومه کنارش نشسته بودم و از صدای خوندنش لذت میبرم....
با صدای ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم
چادرمو با کیفم برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون
همه در حال صبحانه خوردن بودن
-سلام به همگی
بابا: سلام بابا
مامان: سلام صبح بخیر
امیر: معلومه که امروز کبکت خروس میخونه
یه نیشگون به بازوش گرفتمو کنارش نشستم
امیر : آیه زود صبحانه تو بخور میرسونمت
- ععع ،آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی....
امیر: هیچی بیا ،،خوبی کردن هم بهت نیومده ، من دارم میرم تا ۵ دقیقه دیگه نیومدی رفتم
- باشه الان میام
یعنی یه بار آرزو به دل شدم صبحانه امو مثل آدمیزاد بخورم چادرمو سرم گذاشتم ،کیفمو برداشتم از بابا و مامان خداحافظی کردم رفتم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
توی راه امیر هی سفارش میکرد که حتما با سارا صحبت کنم ،منو باش که فکر میکردم به خاطر اینکه هوا سرده منو داره میرسونه نگو که آقا به خاطر معشوقش به من لطف کرده داره منو میرسونه دانشگاه....
بلاخره رسیدیم دانشگاه ،یعنی تا برسیم امیر حرف زد منم چیزی نگفتم
خداحافظی کردم پیاده شدم از ماشین
امیر شیشه ماشینشو داد پایین : آیه ؟؟
برگشتم نگاهش کردم قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:بابا کچلم کردی تو ،میدونم باهاش صحبت میکنم،آروم آروم بهش میگم که خدای نکرده از خوشحالی سکته نکنه ،مخشو شست و شو میدم که حتما جواب نهاییش به تو بله باشه ،،بازم چیزی مونده؟؟؟
امیر یه لبخندی زد: نوکرتم...
از حرفش خندیدمو گفتم : ما بیشتر ،حالا برو تا بیشتر ضایع نکردی
امیر : باشه ،خداحافظ
- به سلامت....
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸