فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی جای زن و مرد عوض بشه....
مرد مظهر جلال و قدرته
زن مظهر جمال و لطافت
#زنها_مظهر_زیبایی_لطافت_خداوند_هستن
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌🏻🌹#کاپشن_صورتی
سر کنید بعد از این عمر خویش را با ترس
بیمجال و بیهشدار انتقام میگیریم
کم ندیده داغ این قوم، خورده زخمها، اما
سهمگینتر از هر بار انتقام میگیریم
@mojaradan
مجردان انقلابی
✌🏻🌹#کاپشن_صورتی سر کنید بعد از این عمر خویش را با ترس بیمجال و بیهشدار انتقام میگیریم کم ندیده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی»
این تازه آغاز ماجراست🇮🇷🚀🔥
۲۶ دی ماه ۱۴٠۲
@mojaradan
#ارسالی_از_کاربران
سلام ادمین جاااان جانان
میشه ب پاس خوشحالی ک امروز نیروی سپاه ب ما داد
شمام با چندتا پارت شادی مونو بیشتر کنی 🙏❤️😘
ادمین جوووووون
بیاو شادیمونو قوت ببخش
#ادمین_نوشت
این پیروزی خجسته باد این پیروزی
سلام سلام
چشم جشم چشم
بهتون هرچه بخواهید هدیه میدم ❤️
اول دعا تقدیمتان میکنم
اولویت با مجردها هست الهی به حق حضرت زهرا و امام جواد که میلادش پیش رو داریم به زو دی زود همه مجردان کانال خبر ازدواج موفقشون به ما بدن و خوشبخت و عاقبت بخیر دو عالم باشن
متاهلان کانال هم همیشه سلامت باشند و تندرست و زندگی علوی و فاطمی داشته باشن و زندگیشون همیشه سبز سبز باشه
بریم برای پارت گذاری که حسابی دیر شده
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۴۹ و ۵۰ حاج یوسفی: _دوست داشتن و بیتابیهاتو دیدم که این برام عجی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۵۱ و ۵۲
آیهای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت:
_به محمد میگی بریم حرم؟
سایه سری تکان داد و به سمت محمد رفت... محمد نگاه نگرانی به زن برادرش انداخت و به همسرش گفت:
_باشه، آماده بشید بریم.
بعد رو به صدرا کرد و گفت:
_ما داریم میریم حرم!
صدرا گفت:
_ما یعنی کیا؟
محمد: من و همسرم و زنداداشم!
زنداداشم را که میگفت ،
نگاهش را به ارمیا دوخت. درد بدی در سینهی ارمیا پیچید. هرچه سعی میکرد به آیه نزدیکتر شود، بدتر میشد. حالا حتی نگاهش را از همه دریغ میکرد؛ حتی با او سخن نمیگفت.
درد داشت اما گفت:
_بدون من زنمو کجا میخوای ببری؟ بدون رضایت شوهر؟ تا جایی که من میدونم اسلام روی رضایت شوهر خیلی تاکید داره برادر شوهر!
برادر شوهر را در جواب زنداداش گفتن محمد گفته بود. محمد هنوز هم عموی زینبش بود... محمد هنوز هم به آیه وصل بود... محمد هنوز هم همان کسی بود که باید با آیه ازدواج میکرد و جای برادرش را میگرفت و اینها هنوزهایی بود که روح ارمیا را میخورد.
آیه چادر سیاهش را سرش کرد و چادر گلدارش را تا کرد و روی چمدانش گذاشت. لباسهای زینب را عوض کرد و چادر عربی کوچکش را روی سرش گذاشت.
وقتی از اتاق خارج میشدند ارمیا مقابلشان بود:
_کجا میرید؟
آیه خودش را با درست کردن مقنعهی زینب مشغول کرد:
_حرم!
ارمیا: _تنها؟
آیه: _با محمد و سایه!
ارمیا: _نباید به من بگی؟
آیه: _شنیدی دیگه!
ارمیا: _چرا با من قهری؟ گناه من چیه؟
آیه: _گناه من چی بود که سیدمهدی رفت؟ گناه من چی بود که دختر یتیم دارم؟
ارمیا: _من نباشم مشکلات تموم میشه؟
آیه: _با اومدنت تموم شد؟
ارمیا: _میخوای برم؟
آیه: _مگه خواستهی من فرقیام داره؟
ارمیا: بیانصاف نبودی زن سیدمهدی، بی انصاف شدی... سه سال منتظرت نموندم؟
آیه: _به خواست دلت موندی!
ارمیا: _به خواست قلب و عقلم موندم، پی هوس نرفتم که سهمم از تو این شده!
آیه: _سهم من از سیدمهدی دو متر خاکه!
ارمیا: _مگه تقصیر منه؟
آیه: _بیوه شدن منم تقصیر خودم نیست!
ارمیا: _چرا از هرطرف که میری به اینجا میرسی؟ آیه چی میخوای؟
آیه: _آرامش!
ارمیا: _منم میخوام!
آیه: _پس منو ببر حرم!
ارمیا: _بریم!
همه آماده شدند که به حرم بروند.
همه شوق حرم داشتند ولی حس معذب بودن در وجود همهشان بود؛
با بحثی که سر شام شده بود ،
فضا سنگین بود. محترم خانم هنوز هم معذرتخواهی میکرد. گاهی حاج یوسفی که نگران دل شکستهی مریم بود هم میتوانست دل بشکند؛ مگر آدمهایی که دل میشکنند شاخ و دم دارند؟ همهشان نگران ناموسشان هستند، همهشان نگران دوستداشتنیهایشان هستند، همهشان پشت هستند و پناه اما گاهی زیر پای کسانی را خالی میکنند که کسی را ندارند تا دستهایشان را بگیرد.
آیه که مقابل حرم ایستاد،
زینب را در بغل داشت. هرچه ارمیا خواست زینب را از آغوشش بگیرد، آیه سرسختانه مخالفت میکرد.
زینب همهی پناهش بود؛
زینب همهی داشتهاش بود؛ ارمیا حس غربت داشت؛ شبیه روزهای کودکی در پرورشگاه... شبیه روزهای تنهاییاش!نگاهش را به گنبد زرد رنگ دوخت :
"نگاهم میکنی؟ چرا سرنوشتم تنهایی است؟ نگاهت با من است؟ در این شلوغیها مرا هم میبینی؟ میبینی که چقدر درد دارم؟ مگر چه از دنیا خواستم؟ همهی خواستهی من این زن و کودک است. گناهم این میان چه بود که محکوم شدم؟ من هنوز توجهش را به دست نیاورده، از دست دادمش... نگاهم میکنی؟ بس نیست اینهمه سال تنهایی؟ بس نیست اینکه نمیدانم از کجا آمدهام؟ بس نیست یتیمیام؟ خواستم همسر باشم، پدر باشم... محروم ماندم...
نگاهم میکنی؟"
همان لحظه زینب صدایش زد:
_بابا... بغل!
ارمیا به پهنای صورت خندید.
دستش را به سمت زینب برد و او را از آیه گرفت و بوسید و نگاهش را به گنبد دوخت: "نگاهم میکنی!"
آیه آه کشید:
_ببخشید!
ارمیا به سمت آیه که کنارش نشسته بود سر چرخاند:
_با منی؟
آیه سری به تایید تکان داد:
_آره؛ تقصیر شما که نبود، اما دلم شکسته بود و کسی جز شما نبود که تقاص ازش بگیرم. کارم اشتباه بود، میبخشید؟
ارمیا: _باید محکمتر از خانوادهم دفاع میکردم؛ اما حاج یوسفی رو سالهاست میشناسم!
آیه: _احترام موی سفیدش واجبه.
ارمیا: _منو میبخشی آیه؟
آیه: _من چرا باید ببخشم؟ شما که کاری نکردید!
ارمیا: _میشه اینقدر جمع و مفرد نکنیم؟ گاهی گیج میشم که چطور خطابت کنم؛ الان بیشتر از دو ماه و نیمه که ازدواج کردیم!
آیه: _بیشترشو که سوریه بودی.
ارمیا: _خب تو نخواستی باشم.
آیه: _بمون!
ارمیا:....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۵۳ و ۵۴
آیه: _بمون!
ارمیا: _میمونم!
آیه: _تنهایی سخته.
ارمیا: _میدونم، خیلی خیلی سخته!
آیه: _حالا ما یه خانوادهایم!
ارمیا: چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم.
تا نماز صبح به گنبد خیره ماندند ،
و گاهی در دل با امام صحبت میکردند و گاهی با هم... زینب در آغوش پدر به خواب رفته بود،
سایه و محمد کمی آنطرفتر و صدرا و رها آنطرفتر و کمی دورتر مسیح و یوسف نشسته بودند. چقدر آرزوهایشان شبیه هم بود. کمی آرامش برای آیه و ارمیا خواستهی زیادی بود؟
قبل از نماز صبح زیارت کردند ،
و نماز خواندند. وقتی خورشید طلوع کرد
حلیم خریدند و به خانهی حاج یوسفی رفتند.
اشکال دارد که آیه دلش نخواهد دیگر اینجا بماند؟ اشکال دارد دلش گرفته باشد؟اشکال دارد نخواهد ببخشد؟ مگر همیشه باید خوب بود؟ همیشه باید بخشنده بود؟ میخواست یکبار خودخواه باشد!
میخواست یکبار قهر کند؛ میخواست یکبار امتحان کند!
آیه: _ارمیا!
ارمیا به همسرش نگاه کرد:
_جانم؟
آیه: _دوست ندارم اینجا باشم، از اینجا بریم!
ارمیا: _قهری؟
آیه: _دلم ازشون گرفته، نمیتونم اینجا بمونم؛ بعد از صبحانه بریم!
ارمیا: _میخواستم ماه عسل خوبی ببرمت، میخواستم بهتر منو بشناسی و بیشتر به هم نزدیک بشیم، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته شد... باشه بانو! صبحانه بخوریم میریم. دوست ندارم جایی باشی که دلت نیست.
آیه لبخند پر دردی زد و سری به تشکر تکان داد:
_ممنون!
ارمیا رو به همسفران کرد:
_بعد از صبحانه وسایل رو بردارید بریم یک جایی اتاق بگیریم.
همه موافقت کردند.
دلیلی نداشت که دلیل بپرسد. همه میدانستند جایی میان قلب آیه درد میکند!
صبحانه را که خوردند، مریم که با زهرا و محمدصادقش رفت،
ارمیا خطاب به حاجی یوسفی گفت:
_بهتون زحمت دادیم سید، با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم!
حاج یوسفی ابرو در هم کشید:
_به خاطر حرفای دیشب منه؟
ارمیا سرش را به زیر انداخت:
_اجازه بدید ما بریم دیگه؛ هم زحمت شما رو زیاد کردیم هم... خب... ببخشید حاجی اما من باید مواظب زن و بچهم هم باشم.
محترم خانم دست آیه را در دست گرفت:
_نرید! اینجوری با دلخوری که میرید خوب نیست، بمونید بذارید از دلتون در بیاریم!
آیه: _لطفا اصرار نکنید، بودن ما شما رو بیشتر از همه اذیت میکنه!
حاج یوسفی: _من سالهاست که این سه تا پسر رو میشناسم. حدودا ده سال پیش بود که توی حرم باهاشون آشنا شدم؛ از راه نرسیده میخوای از ما بگیریشون؟ اگه ارمیا خانواده داشت هم اونا رو...
ارمیا میان حرف حاج یوسفی پرید:
_حاجی، این حرفا چیه میزنی؟؟؟
حاج یوسفی: _حقیقته، چرا از شنیدن حقیقت میترسه و فرار میکنه؟
گاهی وقتها بعضیها کاری میکنند که جای بخششی باقینمیماند، جایی مانده؟
آیه از روی سفره بلند شد و گفت:
_سفرهتون پر برکت؛ شرمنده بهتون زحمت دادیم. من و دخترم رفع زحمت میکنیم!
آیه که این را گفت، محمد و صدرا بلند شدند.
محمد: _ما هم میایم دیگه!
صدرا: _با اجازه، رها جان وسایل رو بردار بریم.
رها و سایه با مهدی رفتند و آیه دست زینب را که بابا بابا میگفت گرفت و به همراه خود کشید:
_بریم مامان، بابا کار داره نمیتونه بیاد.
وسایلش را برداشته بود و پشت سر رها و سایه خواست از اتاق خارج
شود که ارمیا مقابلش قرار گرفت و راه خروجش را بست:
_میخوای تنها بری؟
آیه گردن کشید:
_خیلی وقته تنهام!
ارمیا: _اهل رفتن نبودی!
آیه: _اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادلهی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه!
ارمیا: _شما خانوادهی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس سیدمهدیه، اما شما خانوادهی منید!
آیه: _از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟
ارمیا: _از هر دو!
آیه: _داری مسائل رو با هم قاتی میکنی!
ارمیا: _شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی.
آیه دست زینب را رها کرد ،
و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد
بود دیگر، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود... مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست!
آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد.
_مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم!
ارمیا نگاهش به موهای سپید شدهی آیه دوخته شد.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۵۵ و ۵۶
ارمیا نگاهش به موهای سپید شدهی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد
گرفت... تکوتوک موهای خرماییاش هم در آن میان پیدا بود:
_چرا اینجوری شد؟
آیه به پهنای صورت اشک میریخت:
_فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مُردم، من با سیدمهدی مردم، حالا چی میخوای؟ دنبال چی هستی؟ سه سال تمام رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟
چنگ زد و روسریاش را از زمین برداشت ،
و دوباره روی سرش کشید.
چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد.
دوباره گریهی زینب از سر گرفته شد.
از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد.
صدا زد:
_بابا!
آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانههای زینب گذاشت و فریاد زد:
_بابات مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون
آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست!
جملهی آخر را فریاد زد.
هقهق آیه هم بلند شده بود. صحنهی نمایشی شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند.
ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت:
_جلو نیا!
ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود:
_اینا چی بود به بچه گفتی؟
زینب دیگر گریه نمیکرد ،
و با چشمهای گرد شده به آیه نگاه میکرد... ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد.
آیه مات شد...
محمد دوید و خود را به زینب رساند.
محمد: _شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟
حاج یوسفی: _سر همین کوچه.
محمد: _یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه!
ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت و دوید... محمد پشت سرش میدوید.
به داروخانه که رسیدند شلوغ بود. محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و زینب میلرزید.
ارمیا فریاد زد:
_بچهم از دست رفت محمد!
دکتر داروخانه که تازه رسیده بود رو به مردی کرد و گفت:
_داروها رو بدید دیگه، بچه داره میمیره!
مرد باز مقاومت کرد:
_اما بدون نسخه این داروها رو نمیشه داد!
محمد داد زد:
_تو دارو رو بده من نسخهشو مینویسم میدم بهت؛ خدا...
محمد که آمپولها را تزریق میکرد،
ارمیا سعی داشت لرزش تن دخترکش را کنترل کند.
تن زینب که آرام شد،
محمد و ارمیا روی زمین رها شدند. ارمیا صورت زینب را میبوسید که آیه با کمک رها و سایه وارد شد.
مقابل پای زینب روی زمین نشست؛
مردم تماشا میکردند. نگاهش به صورت رنگ پریدهی دخترکش بود:
_مرد؟!
ُارمیا از الی دندان غرید:
_خدا نکنه؛ نمیبینی نفس میکشه؟
نه... آیه نمیدید!
آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریدهی سیدمهدی را نمیدید. آیه جان در بدن نداشت
ولی ارمیا ادامه داد:
_همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقد درست و حسابی صورتت رو ندیده بودم با دیدن موهای سفید شدهت میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟
ارمیا میخواست ادامه دهد ،
که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بستهاش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید.
آنهمه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟ کافی نبود که قلبش بایستد؟
ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند:
_آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه!
محمد دستی به صورتش کشید و گفت :
_یکی زنگ بزنه اورژانس!
به سمت
آیه رفت و نبضش را گرفت:
_از حال رفته، سِرم میخواد.
نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت:
_یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم.
دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخوان اشاره کرد که بیاورد. مردم هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشیهای موبایل خود فیلم میگرفتند... بعضی پچپچ میکردند.
ارمیا به محمد نگاه کرد:
_اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟
محمد به رنگ پریدهی ارمیا نگاه کرد:
_زینب باید بستری بشه، ممکنه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مرده، این برای آیه یعنی مرگ خودش؛ باید قلبش رو بررسی کنن!
رو به سایه گفت:
_دفترچه بیمه آیه و زینب رو با مُهر من بیار که نسخه
داروهایی که گرفتم رو بنویسم. برای بیمارستانم نیازه، دفترچههاشون توی کیف آیهست. مهر منم که میدونی، تو کیفمه.
سایه خواست برود که....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۵۷ و ۵۸
سایه خواست برود که مرد با سرم آمد.
محمد گفت:
_تو صبرکن، رها خانم! شما میشه برید؟ رها سرم رو وصل کنه، ببین چرا آمبولانس نیومده؟ کی زنگ زده؟
و به جمعیت نگاه کرد. همه نگاهشان میکردند:
" یعنی کسی زنگ نزده؟"
نگاهش به تلفنهای همراه دست مردم بود:
_یه گوشی به اون بزرگی توی دستاتون هست و به جای #کمک به آدما، وامیایستید و #فیلم میگیرید؟ خنده داره به خدا!
دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را درآورد و گفت:
_اگه مزاحم فیلم برداریتون نمیشم، یکی آدرس دقیق اینجا رو بگه بهم.
دکتر داروخانه از جایی آن پشتها و گفت:
_من دارم زنگ میزنم.
محمد تشکر کرد. ارمیا یک دستش به دستان کوچک دخترکش بود و یک دستش به دستان یخ زدهی آیهی شکستهاش!
"چه بر سرت آمده بانوی من؟ چه بر سرت آمده که اینگونه کم آوردهای؟
خدایا... نگاهمان میکنی؟! حواست هست؟ یک نفر اینجا دارد جان میدهد... یک نفر
انگار نفس کم دارد... یک نفر #خسته شده و دلش شکسته!"
آمبولانس رسید. محمد صحبت کرد، میخواستند آیه را روی برانکار بگذارند که ارمیا گفت:
_نه! خودم میذارمش!
"آخر ارمیا میدانست که آیه #محرم و #نامحرم سرش میشود. آخر ارمیا میدانست آیه کسی است که #حریم میداند، #حرمت دارد این بانو!
حریمت را دوست دارم! حرمتِ حریمت را بر من واجب کرده این خط
سیاهی که دورت کشیدهای بانو!"
پشت در منتظر بودند دکتر بیاید.
ارمیا، جان در تن نداشت. دستش از فشار زیادی که بر آن آورده بود درد میکرد.
ارمیا امروز خانوادهاش را در بدترین شرایط دیده بود. تن لرزان زینب، تنش را میلرزاند. صورت سفید شده و دستان
سرد آیه، نفسش را جایی برده بود که خیال آمدن نداشت.
دکتر که آمد، نگاه ارمیا لرزید.
نگاه لرزانش را به نگاه دکتر داد تا جواب
این سوال نپرسیده را بشنود.
دکتر عینکش را روی صورتش جابهجا کرد:
_یه سکته خفیف رد کردن؛ امشب اینجا هستن تا وضعیتشون ثابت بشه، افت شدید فشارشون یه کم خطرناکه!
اشکال دارد اگر ارمیا هم یخ کند؟
اگر ارمیا هم ضربان قلبش نامنظم شود؟اشکال دارد لال شود؟ اشکال دارد دنیا را سیاه ببیند؟ اشکال دارد سرش روی تنش سنگینی کند؟ اشکال دارد واژهها را گم کند؟ اشکال دارد روز و سال و ماه را نداند؟ اشکال دارد قطرهای اشک از چشمانش سُر بخورد؟
تمام ذهنش را جمع کرد و دنبال واژهها گشت. صدایش شبیه صدایش نبود؛ انگار کسی در گلویش به جای او حرف میزد:
_ببینمش؟!
دکتر سری به تایید تکان داد:
_فقط کوتاه باشه!
آیه میان آنهمه دستگاه، چشمانش بسته،
و صورتش کمی رنگ گرفته بود. این لباسها و این دستگاهها به آیه نمیآمد. آیهای که سر قبر سیدمهدی #ایستاده بود. کسی که حتی #صدای_گریههایش را کسی نشنید. چه بر سرش آمده بود که قلبش تاب نداشت؟ امانت سیدمهدی روی دستانش بالبال زده بود... امانت سیدمهدی!
آرام و نزدیک گوش آیه گفت:
_اگه تو یه امانت از سیدمهدی داری، من دوتا امانت دارم آیه، با من این کار رو نکن! منو شرمنده نکن! تو باید آیهی سیدمهدی باشی! من غلط کردم زیادی خواستم، پدری زینب برام بسه! با من این کار رو نکن! جواب حاج علی و سیدمهدی رو چی بدم؟ امانت داری نکردم آیه، آیه شرمنده شدم؛ چشماتو باز کن آیه، من میرم! مثل تمام روزایی که نخواستی باشم و رفتم! آیه من تو عمرم هیچ چیزی نداشتم، من به نداشتن عادت دارم؛ زینب بهت احتیاج داره! من نباشم تو خوب میشی، آیه میشی، ستون
میشی، سقف میشی... من باشم میشکنی آیه!
سرش را روی تخت کنار آیه گذاشت ،
و قطرهی دیگری اشک از چشمانش فروریخت.
دستی روی شانهاش نشست. سرش را که بلند کرد محمد را دید:
_آیه بیشتر از هر وقتی بهت نیاز داره! اینکه میبینی دیگه اون آیهای نیست که روز اول دیدی، برای اینه که تکیهگاه داره! برای اینه که وقت کرده ضعیف باشه، برای اینه که تازه داره درداش رو بروز میده... بذار داد
بزنه، بذار گریه کنه، بذار ضعیف باشه، بذار زخماش سر باز کنن؛ اگه این زخما درمان نشه روزای بدی در انتظارشه! آیه بهت نیاز داره... زن برادرم بهت نیاز داره که داد میزنه میگه برو! بهت نیاز داره و میخواد باشی! اینو منی بهت میگم که دوازده ساله میشناسمش؛ اینو رها میگه که دکتره، سایه میگه که دکتره؛ ارمیا شونه خالی نکن. شونه خالی کنی آیه میشکنه! مطمئنش کن که هستی! مطمئنش کن که میمونی... که دوستشون داری!
ارمیا: _دوستشون دارم، مگه میشه آیه رو دوست نداشت؟ مگه میشه زینب رو دوست نداشت؟
*
فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۵۹ و ۶۰
فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد و همراه محمد به خانهی حاج یوسفی رفتند.
آیه گفت:
_بازم اینجا؟ چرا از اینجا نمیریم؟
ارمیا با تمام محبتی که در دل داشت به همسرش نگاه کرد:
_دیروز تا دیروقت همه بیمارستان بودن و از بس نگران شماها بودن که به ذهنشونم نرسید کار دیگهای هم دارن! آخر شب به زور فرستادمشون که استراحت کنن و تازه یادشون اومد. الان میریم ساک و چمدونا رو برمیداریم و میریم یه مهمانسرا نزدیک حرم اتاق میگیریم! خوبه بانو؟
آیه دستی به سر دخترکش، که در خواب بود کشید و گفت:
_به خاطر دیروز ببخشید!
ارمیا لبخند زد... محمد لبخند زد... آیه هنوز نگاهش به دخترکش بود:
_نمیدونم چرا داد زدم؛ نمیدونم چرا اونجوری کردم. یاد حال زینب که میافتم دوست دارم بمیرم!
ارمیا ابرو در هم کشید:
_اینجوری نگو؛ خدا نکنه! دیروزم تقصیر تو نبود. فشارای زیادی رو تحمل میکردی؛ طبیعیه یه جایی کم بیاری، من هستم... همیشه هستم! داد بزنی هستم... گریه کنی هستم، بغض کنی هستم، بترسی هستم، بخندی هستم... همیشه هستم بانو!
لبخند کمرنگی روی لبهای آیه نشست.
تو که ناراحت نمیشوی سیدمهدی؟ تو که تنهایی آیه را نمیخواهی؟ تو که لبخند آیه را دوست داری!
ارمیا که زینب را غرق در خواب به درون خانه حاج یوسفی برد، آیه و محمد پشت سرش قصد داخل شدن داشتند....
که صدای داد و فریادی را از کوچهی کناری شنیدند. نگران به هم نگاهی انداخته و به سمت کوچه دویدند...
چند قدم بیشتر نبود ،
اما آیه با دردی که صورتش را جمع کرده
بود دست روی قلبش گذاشت.
دختری چادری، در میان زنانی که او را
میزدند ناله میکرد.
محمد داد زد:
_اینجا چه خبره؟
زنها مکث کرده و نگاهی به محمد و آیه انداختند. یکی از زنان چیزی از کنار دیوار برداشت و بقیه کنار رفتند. یکی از زنان صورت دختر را گرفت....
و
محمد دوید....
قبل از آنکه محمد به دختر بینوا برسد، صدای جیغ دختر و افتادن دبهی خالی و دویدن زنها و محمدی که فریاد میزد:
_آب بیارید... آب!
*****
آیه به همراه ارمیا و محمد و سایه ،
روی نیمکتهای بیمارستان نشسته بودند که مرد سبزپوشی از مردان نیروی انتظامی به آنها نزدیک شد.
محمد بلند شده و به مرد نزدیک شد و مدتی صحبت کردند.
سایه گفت:
_مطمئنی مریم بود؟
آیه: _آره مطمئنم!
ارمیا: _باید به حاج یوسفی زنگ بزنم!
بلند شد و کمی آنطرفتر مشغول صحبت با تلفن شد. محمد که برگشت گفت:
_عجب سفری شد این سفر!
سایه: _وضعش چطور بود محمد؟
محمد آهی کشید و نگاهش را به دیوار مقابلش دوخت :
_خیلی بد... اسیدی که پاشیدن روش خیلی قوی نیست اما پوستش رو داغون کرده!امیدوارم آسیبها به حداقل رسیده باشه!
آیه: _آخه چرا باهاش اینکارو کردن؟
محمد: _نمیدونم.
ارمیا کنار آیه نشست:
_حاجی و زنش دارن میان؛ مسیحم همراهشونه، تازه داشت چشماش رنگ عشق میگرفت، این چه مصیبتی بود؟
آیه با تعجب به ارمیا نگاه کرد:
_آقا مسیح؟ مریم؟ اونکه تازه دیدتش!
ارمیا لبخند تلخی زد:
_مگه مهمه که چقدر کسی رو میشناسی؟ آدم درست، که مقابلت قرار بگیره، دلت از سر به زیری درمیاد. مسیح هم عین من تو نگاه اول فهمید میخواد... نگاهش رنگ گرفت، اما فرصت نکرد، فرصت نکرد عاشقی کنه!
سایه: _مریم هنوز زندهستا! چرا فرصت نکرد؟
محمد: _حواست هست سایه؟ تو صورت اون دختر اسید پاشیدن!
سایه اخم کرد:
_بله! حواسم هست؛ اگه عاشق باشه بهش کمک میکنه و میتونن با هم زندگی کنن!
محمد: _مسیح تازه اون دختر رو دیده، عشقش عمق نداره، اون تازه ازش خوشش اومده؛ زن زندگی دیده و دلش خواسته!
سایه: _اما اگه بخواد من کمکشون میکنم!
ارمیا: _مسیح حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه!
آیه: _مگه مریم نمیتونه یک زندگی خوب بهش بده!
ارمیا: _اگه مسیح بخواد تا ته دنیا کنارشم که به هم برسن؛ اگه مسیح بخواد همه کاری میکنم!
آیه: _باید صبر کنیم دکترش بیاد؛ آقا مسیح هم توی این چند روز مشخص میشه.
ارمیا: _اگه خدایی نکرده این اتفاق برای تو میافتاد من بازم تو ازدواج باهات شک نمیکردم آیه! مسیح هم برادر منه، نیمهی گم شدهش رو پیدا کرده، ولش نمیکنه؛ باید به فکر بهترین دکترا باشیم، محمد پرسوجو کن و ببین اگه لازمه ببریمش تهران!
محمد :_به خاطر مسیح؟
ارمیا: _این به خاطر خود دخترهست. یکی نیاز به کمک داره و من قصد ندارم تنهاش بذارم، شما رو نمیدونم!
آیه لبخند زد...مردش مرد بود،
غیرت داشت؛ فقط به فکر خودش و خانوادهاش نبود، نگرانیهای مشترکی داشتند..مردم کشوری که دوستش دارند.
حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد،....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡 #هنر_نور_و_سایه
کار زیبای شهرداری شیراز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_کاربران
#این_دعای_قشنگ_تقدیم_به_دلهای_مهربانتون
منظور گروه بسیااار قشنگ ودوستداشتنی خودمونها❤️❤️❤️❤️❤️
❤️
دیروز حرم آقاجان علی بن موسی الرضا بودم برات دعاکردم
ک برامون بمونی واین گروه پررونق تر پابرجا باشه
هرچی هم از خدامیخوای خدا بهترینشو بهت بده❤️
#ادمین_نوشت
من خاک پای این بزرگوار هستم و از دور دستانشان را میبوسم و تا کمر برای ادای احترام خم میشم ❤️
به به چی از این بهتر که نداسته و خبر نداشته باشی نایب زیاره آدم در بارگاه ملکوتی آقا جان امام رضا باشن
واقعا ممنونم از این بزرگوار از خدا هرچه میخواهنداز آقا امام رضا به حق جوادش حاجت دلشون بده .❤️
این دعای قشنگ هم از همین دوست دوست داشتنی خودمان بود که برام ارسال کرده بودن منم تقدیم نگاه مهربانتان کردم ❤️
#دوستتون_دارم
#در_پناه_خدا_باشن
#یا_علی❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمع شید بریم با هم گل خواستگاری بخریم👀💐
#پست
#خواستگاری
#بفرمایید اینم دسته گل خواستگاری تقدیم به مجردان بی حال کانال بجنبید دیگه تکانی به خودتان بدید 😉❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#اگاهانه
سلام به همه دوستان مجردان انقلابی
امیدوارم روز خوبی رو گذرونده باشید 😊
انشاالله از امشب یک طرح جدید برای آشنایی هر چه بیشتر و ارتقای سطح آگاهی مجردان کانال داریم
طبق تصمیمی که گرفتیم
از امشب هر کدوم از دوستان خاطرات خواستگاری خودشون یا اطرافیانشون رو برامون ارسال کنند
پیشاپیش از همکاری و مشارکت خوبتون تشکر ویژه دارم 🌹☺️
ببینم چراغ اول رو کی روشن میکنه 😉
ادمین جان منتظر شماست
@mojaradan_bott
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
سلام و خداقوت آدمین عزیز
رمان هاتون فوق العاده جذاب و آموزنده هستش بی نهایت سپاسگزارم 🙏🙏🌺
انشاالله به حق این ماه عزیز هر چی از خدا می خواین بهتون بده
#ادمین_نوشت
خدا قوت میگم به این عزیزانی که با پیامهای دلچسب و گیراشون حال ادمین خوب میکند. و امیدوار به فعالیت و بودن در کنارتان و خدمت بهتر و قوی تر از قبل میکنند
الهی به حق امام جواد این بزرگوار حاجت دلشون همین امشب از دستان باب الحوائج علی اصغر که میلاد این آقا هم نزدیک و ۹رجب هست برآورده به خیر بشه و دلشون شاد و لبشون خندان باشه ❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#اگاهانه
با سلام وقت بخیر خدمت ادمین گرامی...عزیز مهربون..میخواستم خاطره خواستگاری خودمو خدمتتون بگم ..آشنایی ما از طریق یه دوست مشترک اتفاق افتاد و ابتدا ما از طریق فضای مجازی با هم آشنا شدیم و بعدش در یه مکان عمومی قرار دیدار گذاشتیم و از نزدیک همدیگر را دیدیم .آقا شغل آزاد داشتن و راننده آژانس بودن وضعیت اقتصادی خوبی نداشتن.بعد از دیدار و آشنایی و پسندشدن از طرف دو نفر و تحقیقات خانوادگی آقا به تنهایی اومدن خونمون و صحبتهای اولیه شد و ما رفتیم آزمایش خون.بعد از جواب آزمایش و مشاوره .دیدم آقا خیلی نگرانن و استرس دارن ازشون پرسیدم دلیل نگرانیش را و ایشون گفتن حقیقتش من دستم خالیه و پولی برای خرید نامزدی و ازدواج ندارم.منم یه مقدار پس انداز داشتم و به ایشون دادم که دستش خالی نباشه و ازدواجمون سر بگیره..الحمدلله الان با کمترین هزینه زندگی مشترکمون را در تاریخ1402/3/4شروع کردیم و خیای خوشبخت هستیم ..واقعا و خالصانه عاشقمه .خداوند همه جوانان را خوشبخت کنه ان شاءالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودم را به تـــو
منسوب می دانم با لفظ شیعه
نمی دانم این انتساب را
از جنس یعقوب بدانم
یا از جنس برادران یوسف
منتظر دل سوخته ات هستم؟
یا باعث و بانیِ
به چاه غیبت افتادنت!
ادعای انتظارت را دارم
اما در مواقع اضطرار به "غیر از تو"
پناه می برم!!!
وای بر من اگر اینگونه باشم
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
°•~🍓
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
بهخاطریکهتویی، دیگرانفراموشاند
مُقیدانِتوازیادِغیر، خاموشاند
هزارسالگذشتازحکایتِمجنون؛
هنوزمردمِصحرانشینسیهپوشند
#حسینمن🫀
#صباحڪم_حسینے
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
🌱اگر مرگ به سراغم آمد
و هنوز همدیگر را ندیده بودیم؛
فراموش نکن من خیلی
دیدنت را آرزو میکردم
یٰا صٰاحِبْ الزَّمٰانم ‹عج›..
#امام_زمان ♥️
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🟠 قسمت اول: شناخت عمومی و شناخت خصوصی
🔶🔸شناخت عمومی، به معنای شناخت روحیّات جنس مکمّل هست. خانما باید با روحیّات عمومی مردا آشنا باشن و مردا هم باید با روحیّات عمومی خانما، آشنا باشن. ولی فراتر از شناخت عمومی، شناخت خاص هم باید باشه. یعنی روحیّات و خلقیّات خاصّ کسی که میخوایم با اون ازدواج کنیم.👌
🔶🔸برای شناخت عمومی خانما، گفتگو با مادر و خواهر و خاله، راه خوبیه. گفتگو با پدر، برادر، عمو یا دایی هم راه خوبی برا شناختن مرداست. البتّه صحبت کردن با مشاوری که با مبانیِ دینی، انسان رو شناخته، راه خیلی خوبیه.✔️
⬅️ راه به دست آوردن شناخت خصوصی رو تو پست هفته آینده بخونید...
#از_نو_با_تو
#نقطه_نه_علامت_سؤال
#راهکارهای_پیشگیری_از_طلاق
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
45.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال ایرانی « مانکن »
🎬فصل اول|قسمت اول ¹
🎭 ژانر: اکشن ، اجتماعی_کمدی
#قسمت_دوم
۲_۲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´