eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توی مشکلات و بحرانهای یک دفعه ای؛ خانوم اینجوری حرف بزنه و آقا هم اینجوری حمایت کنه تا به جای سردی و دعوا و غصّه «ذخیره عاطفی» شون بیشتر بشه.🥇 این آموزش هم برای آقایونه و هم برای خانومها ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
23.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق جانم 😍😘 تو یه جایگاهی تو قلبم داری که هیچ کسی نمیتونه داشته باشه... ‌ ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سلام علیکم راستش خواستم دو تا مطلب رو خدمتتون عرض کنم اول اینکه تو رو خدا حلالم کنین اگر احیانا راجبتون قضاوتی چیزی از طرف بنده شد دلیلش هم فقط به خاطر کم گذاشتن پارت های رمان 🙏 دوم اینکه رمان تون خیلی‌ قشنگه ولی چون به قسمت های غم‌انگیز رسید نتونستم دیگه به خوندنش ادامه بدم و از کانال تون اومدم بیرون پارت های اول رمان خیلی خوب و حتی یه جاهاییش طنز بودن به همین دلیل خیلی ازش خوشم اومد اما همونطور که گفتم به خاطر قسمت های غم انگیزش تصمیم گرفتم بیام بیرون آخه می‌دونین انقدر غم انگیز بودن که حالم واقعا بد شد طوری که همش ذهنم درگیر رمانه درحالی که اصلا نباید اینطور باشه کلا رو روحیم تاثیر منفی گذاشت به همین دلیل با خودم عهد بستم تا وقتی زنده ام دیگه رمان نخونم البته امیدوارم.خب میشه بگین چرا همچین رمان غم انگیزی رو تو کانال گذاشتید و اینکه آیا رمان طنزی هم وجود داره؟ ببخشید،شاید تا به حال کسی از اعضای کانال اینجوری باهاتون صحبت نکرده باشه ولی چون من رو بحث قضاوت و روحیه آدما حساسم گفتم بیام هم ازتون تشکر کنم بابت رمان قشنگ تون و هم اینک حلالیت بطلبم با تشکر 🙏🙏 ❤️ اون رمان جدال عشق ونفس چرا میثمو نویسنده ازصحنه خارج کرد شهید شد ازاون طرف داداش مایده هم شهید شده بود باباادم دل داره دلش میگیره یعنی چی میثم شهید شد حتما بعدش قرارع مایده با مهراب ازدواج کنه بسع توروخدا اه ادمو ازرمان زده کردن ❤️ برای این دوست عزیز مون که این پیام را گذاشتن می خواستم بگم درسته این قسمت های رمان خیلی غم انگیز شده اما باید قبول کنیم واقعیت صد در صد از این هم غم انگیزتر بود و ما نمی تونیم واقعیت ها را نادیده بگیریم اگه ما خاطرات شهدای مدافع حرم را بخونیم متوجه میشیم که سردار دل ها و همرزمانش چه کارهای بزرگی انجام دادند و تا عمر داریم مدیون شهدا هستیم🙏🙏 درسته خیلی غم انگیز بود داستان ما ما خیلی از فیلم هایی در این رابطه دیدیم مثل تنگه ابوقریب و به وقت شام و یا فیلم موقعیت مهدی و فیلم های دیگر دفاع مقدس و مدافعان حرم . همه اینا چون خیلی به واقعیت نزدیک هستن برامون ناراحت کننده هست حالا مام بیایم به صدا سیما بگیم خیلی فیلم گریه داری بود من دیگه تلویزیون نمی‌بینم 😁😂 ان شاالله تو داستان بعدی از دلتون در میاریم و طنز می کنیمش ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 46 --بسه باید بریم! تو اون لحظه حالم دست خودم نبود یقشو گرفتم و جیغ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت47 --نگران نباش یه ساعت دیگه عین جغد بیدار میشه. رفت بیرون و برگشت. --بلند شو باید بریم. --کجا؟ --نکنه اینجا خیلی بهت خوش گذشته؟ بابا باید بریم ایران کشور خودمون. --ولی چجوری؟ --از اونجایی که من میدونم ما الان توی دیرالزوریم (دیرالزور یک شهر در سوریه) تا مرز عراق چیزی نمونده برسیم. از اونجا میریم سفارت و برمیگردیم ایران. --مطمئنی به همین راحتیه؟ --راحت راحتم نیست ولی چاره ای جز اینم نداریم. خشاب تفنگشو پر کرد و بلند شد بچه رو بغل کرد. لبخند زد --ای جانم چقدر این بچه زشته! مشمئز گفتم --به خوشگلی خودتون ببخشید. همین که خواستیم بریم بیرون چشمم افتاد به قبر میثم و سرمو گذاشتم رو خاک شروع کردن گریه کردن. مهراب اومد بالاسرم ناراحت گفت --مائده! با گریه گفتم --آخه چجوری میثمو ول کنم اینجا؟ --نگران نباش خدا بزرگه. بعد از کلی گریه از جام بلند شدم. مهراب جدی گفت --پاتو میزاری جای پای من فهمیدی؟ تأییدوار سرمو تکون دادم --آستین لباسمو محکم بگیر دنبالم بیا. از ترس تا مرز سکته رفته بودم ولی چاره ای نداشتم. تاریکی شب خیلی وحشتناک بود و باعث میشد یه لحظه مهرابو ول نکنم. وسط راه خسته شدم و از مهراب خواستم یه گوشه بشینیم. بچم از خواب بیدار شد پ بهش شیر دادم. حواسم رفت سمت مهراب که داشت از کیف میثم یه چیزی برمیداشت. --داری چیکار میکنی؟ با دیدن سرنگ توی دستش عصبانی گفتم --میخوای بچمو بکشی؟ خندید --نترس طوریش نمیشه. --آخه این بچه تازه یه روزشه! --گفتم که طوریش نمیشه. ای خدا منو بکش راحتم کن. بچه رو گرفت و آروم مورفینو. بهش تزریق کرد. دستشو بوسید --راحت لالا کن تا برسیم خونه. همون موقع با احساس سوزش مچ پام جیغ زدم و از جام بلند شدم. با دیدن مار سفید رنگ روبه روم لباس مهرابث چنگ زدم و مهراب با قنداق تفنگ کشتش. برگشت سمت من --لباستو ببر بالا --واسه چی؟ متأسف سر تکون داد و مچ پامو گرفت و جای نیش مارو پیدا کرد. سریع سربندشو درآورد و محکم بست بالای زخم. همین که سرشو خم کرد رو پام متعجب گفتم --میخوای چیکار کنی؟ --اگه اجازه بدی میخوام زهرمارو خارج کنم. --الان من شوخی دارم؟ --خانم خوددرگیر الان زهر مار وارد پات شده اگه خارجش نکنی میمیری. با تماس لباش با مچ پام مو به تنم سیخ شد و خیلی خودمو کنترل کردم با پام نزنم زیر فکش. کارش تموم شد و لباسمو مرتب کرد از جاش بلند شد. --کجا میخوای بری؟ --تو باغ نیستیا ما باید تا دوساعت دیگه برسیم لب مرز عراق. بچه رو بغل کرد و منم بلند شدم و یه لنگ دنبالش میرفتم. وسط راه پام درد گرفت و دردش به اندازه ای شد که وسط راه افتادم رو زمین. مهراب برگشت سمتم نگران گفت --خوبی؟ با گریه گفتم --پام! --چیشده؟ --درد گرفته نمیتونم تکونش بدم. متأسف سر تکون داد و پشت به من نشست رو زمین --چیکار میکنی؟ --بیا رو دوش من. --ولی آخه.... --راه دیگه ای سراغ داری بگو. ناچار با حجمی از خجالت دستامو دور گردنش حلقه کردم و پاهامو به پهلو هاش قفل کردم. مهراب با یه دستش منو نگه داشته بود و با دست دیگش بچه رو. با اینکه خیلی اذیت میشد ولی حرفی نمیزد. غمگین خندید --آخه یکی نیس به این میثم بگه آخه بیمعرفت الان وقت شهادت بود؟ حس میکردم صداش بغض داره --وسط بر و بیابون اونم بین این وحشی آمازونیا دلت اومد این طفل معصومو با این خانم مصدومت ول کنی و بری؟ میون گریه خندم گرفت --خیلی خب حالا شمام مارو خجالت ندید. --حقیقت تلخه ولی. نمیدونم چقدر گذشت که با دیدن چراغای زرد رنگ از دور نکران گفتم --اونجارو. --اگه خدا بخواد رسیدیم لب مرز. --ببخشید خیلی اذیت شدین. --با اینکه تشکر از شما بعیده ولی خواهش میکنم وظیفس. حالا میمیری کنایه نزنی؟ رسیدیم پشت سیم خاردارا و مهراب منو گذاشت رو زمین بچه رو داد دستم. همون موقع یه سرباز تفنگشو به یمت ما نشونه گرفت ولی مهراب یه چیزی به عربی گفت. یه مرد پنجاه شصت ساله با اسلحه اومد سمت ما. مهراب شروع کرد باهاش عربی حرف زدن و از لحنش معلوم بود سعی داره قانعش کنه. مرد متفکر به من و بچم خیره شد و دستاشو دراز کرد سمت بچم. از ترس بچمو محکم بغل کردم و مرد خندید و یه چیزی گفت مهراب لبخند زد --نیومده خاطرخواه داره. --نکنه بچمو بکشه؟ مرد خندید و با لهجه ی غلیظ عربیش گفت --نگران نباش دخترم! --شما فارسی بلدین؟ --مادرم ایرانی. قلبم داشت از دهنم میزد بیرون ولی راضی شدم و بچه رو گرفتم سمتش. بغلش کرد و پیشونیشو بوسید. با بغض یه چیزی به عربی گفت. کنجکاو به مهراب خیره شدم --میگه سلمان منم همنجوری بود. بچرو گرفت سمتم و با همون لهجه گفت --بلند شید بریم پادگان. پام حسی نداشت و انگار اصلاً پایی وجود نداشت....... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جدال عشق و نَفس💗 پارت 48 مهراب منو گذاشت رو دوشش و اون مرد مارو راهنمایی کرد سمت پادگان. کنجکاو بودم اونجارو ببینم. رفتیم تو یه سالن که به ردیف تختای دو طبقه داشت. مهراب کنجکاو گفت --پس سربازا کجان؟ مردی که فهمیدم اسمش اِجلال المهديه لبخند زد --دوسالی میشه این پادگان خالیه و فقط عده ی معدودی اینجا هستن. مهراب تأیید وار سر تکون داد. اِجلال سمت من با لبخند گفت --دخترم راحت باش. لبخند زدم و نشستم لب یه تخت. اِجلال رفت بیرون و مهراب نشست کنارم --پات چطوره؟ از درد بغض کرده بودم --اصلاً حسی نداره. کلافه تو موهاش دست کشید و بچه رو گرفت خوابوند رو تخت. همون موقع اِجلال اومد و مهراب ماجرای پامو بهش گفت کنجکاو اومد سمت من --الان حالت خوبه؟ مهراب به جای من جواب داد --پاش صدمه دیده. --باید واسه درمان برید بیمارستان شهر. متفکر گفت --نفر برا هر سه رو نه یه بار میان اینجا. امروز اومدن دو روز دیگه میان. گریم گرفت و سرمو گذاشتم رو زانوهام. اِجلال رفت بگه واسمون غذا بیارن. مهراب برگشت سمتم --لباستو ببر بالا. خجالت زده لباسمو بردم بالا و با دیدن کبودی پام شروع کردم گریه کردن همین که دست مهراب خورد به پام از درد جیغ کشیدم و مهراب با بهت گفت --چیشد؟ --خیلی درد داره. --حالا چیکار کنیم؟ با بغض گفتم --نکنه دیگه خوب نشه؟ لبخند زد --نگران نباش. در باز شد و یه پسر هجده نوزده ساله با لباس نظامی با یه سینی غذا اومد تو اتاق و سینی و گذاشت و رفت. با دیدن ماهی سرخ شده دلم ضعف رفت. یکم دقت کردم دیدم یه دیس پر از غذا با دوتا قاشقه. نگاهم رفت سمت مهراب که خندید و گفت --چاره ای نیست. به قدری گشنم بود که زیاد بهش فکر نکردم و شروع کردم غذا خوردن. غذامون تموم شد و مهراب بدون هیچ حرفی بلند شد رفت بیرون. چند دقیقه بعد با دو دست لباس نظامی و دوتا نایلون برگشت. --اینا دیگه چیه؟ --باید بری حموم تا زخمت عفونت نکنه. مشمئز گفتم --باچی؟ یه دست لباسارو گرفت سمتم و یه شامپو از جیبش درآورد. --این دوتا نایلونو یکیشو ببند رو زخم بازوت که تیر خورده یکیشم ببند رو مچ پات. --حالا حموم کدوم وره؟ مهراب خندید --از این وره و از اون وره. اخم کردم و لباسارو ازش گرفتم. رفتم تو حموم و با تعجب دنبال دوش میگشتم ولی نبود. به جاش یه شیر آب با یه تشت آهنی اونجا بود. چاره ای نداشتم. نایلونو رو زخمام بستم و لباسامو درآوردم و حسابی سر و بدنم رو شستم. باالجبار از روسریم به عنوان حوله استفاده کردم و موهامو باهاش خشک کردم. لباسای نظامیو پوشیدم و روسریمو با حجاب بستم رفتم بیرون. با دیدن بچم دست مهراب نگران گفتم --چیشده؟ --هیچی از خواب بیدار شده هم خرابکاری کرده هم گشنشه. --حالا چیکار کنم؟ --بیا بگیرش من برم ببینم میتونم واسش پارچه پیدا کنم. تااومد مهراب بیاد به بچه شیر دادم. مهراب با چندتا تیکه پارچه برگشت. --به نظرم اول باید ببریمش حموم. --چجوری آخه؟ متأسف سرتکون داد و بچه رو بغل کرد. --بلند شو ظرفو پر از آب ولرم کن. --طوریش نشه بچم؟ --نترس. کاری که گفته بود رو انجام دادم. مهراب اول با دستش آبو تست کرد و بعد آروم آروم تموم بدنشو شست. از نظر من خیلی ماهرانه کارشو انجام میداد و با خودم گفتم نکنه قبلاً بچه داشته؟ --آقا مهراب. --بله؟ --شما ازدواج کردین؟ --چطور؟ --آخه حتی حموم بردن بچه رو هم بلدین. خندید --بهم میاد؟ --چی؟ --اینکه بچه داشته باشم؟ --نه خب... حرفمو قطع کرد --نه ازدواج نکردم این کارارم از تو بروشورای آموزش نگهداری از نوزاد یاد گرفتم. کارش تموم شد و با پارچه بچه رو گرفتم بردم رو تخت. یه نایلون پیچیدم زیر یه پارچه و به عنوان مای بیبی ازش استفاده کردم. یه پارچه ی دیگه برداشتم و بچه رو قنداق کردم. یه تیکه پارچه رو شبیه تل مو درست کردم و بستم به سر آمین. بهش شیر دادم تا خوابید. مهراب از حموم اومد و با اون لباسای نظامی خیلی جدی تر به نظر میومد. با دیدن آمین ذوق زده گفت --ای جانم چه خوشملی شده این! لبخند زدم و سرمو تکیه دادم به میله ی تخت. یاد میثم افتادم و بغض کردم. نفهمیدم دارم گریه میکنم و با صدای مهراب برگشتم سمتش. تلخند زد --باورم نمیشه دوتا از رفیقامو از دست دادم. قطره ی اشکی که از چشماش پایین ریختو پاک کرد و دست کشید رو سر آمین --چقدر شبیه باباشه. سرمو گذاشتم رو زانوهام و شروع کردم هق هق گریه کردن. تو همون حالت خوابم برد و صبح با صدای گریه ی آمین از خواب بیدار شدم. بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کرده. نمیدونستم باید چیکار کنم. برگشتم و دیدم مهراب رو تخت بغلی خوابیده. صداش زدم --آقا مهراب! خدایا این چجوری میرفته سوریه بجنگه با این خواب سنگین؟ دوباره صداش زدم ولی جواب نداد. با جیغ صداش زدم و یدفعه از خواب پرید. --چیشده؟ --آمین! نگران گفت --آمین چی؟ --جاشو خیس کرده. پوفی کشید..                             @mojaradan      
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️حاجت داری بگو"یاالله"❤️🥹 سوره اِسراء آیه ۸۰ رو قبل از شروع هر کاری بخون خیلی کارها هستن خوب شروع میشه ولی پایان خوبی نداره این آیه درخواست شروع و یه پایان قشنگ توی هر کاری که میخوای شروع کنی هست. 🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃همیشہ داغ دلم قبر خلوٺ حسن اسٺ بہ سر هواے بقیع و زیارٺ اسٺ 🍃تمام هفتہ براے حسین مےسوزم ولے من وقف غربٺ حسن اسٺ 💚 ❤️ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آنکه روزی به کف افتاد وصالی... ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´