eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 46 --بسه باید بریم! تو اون لحظه حالم دست خودم نبود یقشو گرفتم و جیغ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت47 --نگران نباش یه ساعت دیگه عین جغد بیدار میشه. رفت بیرون و برگشت. --بلند شو باید بریم. --کجا؟ --نکنه اینجا خیلی بهت خوش گذشته؟ بابا باید بریم ایران کشور خودمون. --ولی چجوری؟ --از اونجایی که من میدونم ما الان توی دیرالزوریم (دیرالزور یک شهر در سوریه) تا مرز عراق چیزی نمونده برسیم. از اونجا میریم سفارت و برمیگردیم ایران. --مطمئنی به همین راحتیه؟ --راحت راحتم نیست ولی چاره ای جز اینم نداریم. خشاب تفنگشو پر کرد و بلند شد بچه رو بغل کرد. لبخند زد --ای جانم چقدر این بچه زشته! مشمئز گفتم --به خوشگلی خودتون ببخشید. همین که خواستیم بریم بیرون چشمم افتاد به قبر میثم و سرمو گذاشتم رو خاک شروع کردن گریه کردن. مهراب اومد بالاسرم ناراحت گفت --مائده! با گریه گفتم --آخه چجوری میثمو ول کنم اینجا؟ --نگران نباش خدا بزرگه. بعد از کلی گریه از جام بلند شدم. مهراب جدی گفت --پاتو میزاری جای پای من فهمیدی؟ تأییدوار سرمو تکون دادم --آستین لباسمو محکم بگیر دنبالم بیا. از ترس تا مرز سکته رفته بودم ولی چاره ای نداشتم. تاریکی شب خیلی وحشتناک بود و باعث میشد یه لحظه مهرابو ول نکنم. وسط راه خسته شدم و از مهراب خواستم یه گوشه بشینیم. بچم از خواب بیدار شد پ بهش شیر دادم. حواسم رفت سمت مهراب که داشت از کیف میثم یه چیزی برمیداشت. --داری چیکار میکنی؟ با دیدن سرنگ توی دستش عصبانی گفتم --میخوای بچمو بکشی؟ خندید --نترس طوریش نمیشه. --آخه این بچه تازه یه روزشه! --گفتم که طوریش نمیشه. ای خدا منو بکش راحتم کن. بچه رو گرفت و آروم مورفینو. بهش تزریق کرد. دستشو بوسید --راحت لالا کن تا برسیم خونه. همون موقع با احساس سوزش مچ پام جیغ زدم و از جام بلند شدم. با دیدن مار سفید رنگ روبه روم لباس مهرابث چنگ زدم و مهراب با قنداق تفنگ کشتش. برگشت سمت من --لباستو ببر بالا --واسه چی؟ متأسف سر تکون داد و مچ پامو گرفت و جای نیش مارو پیدا کرد. سریع سربندشو درآورد و محکم بست بالای زخم. همین که سرشو خم کرد رو پام متعجب گفتم --میخوای چیکار کنی؟ --اگه اجازه بدی میخوام زهرمارو خارج کنم. --الان من شوخی دارم؟ --خانم خوددرگیر الان زهر مار وارد پات شده اگه خارجش نکنی میمیری. با تماس لباش با مچ پام مو به تنم سیخ شد و خیلی خودمو کنترل کردم با پام نزنم زیر فکش. کارش تموم شد و لباسمو مرتب کرد از جاش بلند شد. --کجا میخوای بری؟ --تو باغ نیستیا ما باید تا دوساعت دیگه برسیم لب مرز عراق. بچه رو بغل کرد و منم بلند شدم و یه لنگ دنبالش میرفتم. وسط راه پام درد گرفت و دردش به اندازه ای شد که وسط راه افتادم رو زمین. مهراب برگشت سمتم نگران گفت --خوبی؟ با گریه گفتم --پام! --چیشده؟ --درد گرفته نمیتونم تکونش بدم. متأسف سر تکون داد و پشت به من نشست رو زمین --چیکار میکنی؟ --بیا رو دوش من. --ولی آخه.... --راه دیگه ای سراغ داری بگو. ناچار با حجمی از خجالت دستامو دور گردنش حلقه کردم و پاهامو به پهلو هاش قفل کردم. مهراب با یه دستش منو نگه داشته بود و با دست دیگش بچه رو. با اینکه خیلی اذیت میشد ولی حرفی نمیزد. غمگین خندید --آخه یکی نیس به این میثم بگه آخه بیمعرفت الان وقت شهادت بود؟ حس میکردم صداش بغض داره --وسط بر و بیابون اونم بین این وحشی آمازونیا دلت اومد این طفل معصومو با این خانم مصدومت ول کنی و بری؟ میون گریه خندم گرفت --خیلی خب حالا شمام مارو خجالت ندید. --حقیقت تلخه ولی. نمیدونم چقدر گذشت که با دیدن چراغای زرد رنگ از دور نکران گفتم --اونجارو. --اگه خدا بخواد رسیدیم لب مرز. --ببخشید خیلی اذیت شدین. --با اینکه تشکر از شما بعیده ولی خواهش میکنم وظیفس. حالا میمیری کنایه نزنی؟ رسیدیم پشت سیم خاردارا و مهراب منو گذاشت رو زمین بچه رو داد دستم. همون موقع یه سرباز تفنگشو به یمت ما نشونه گرفت ولی مهراب یه چیزی به عربی گفت. یه مرد پنجاه شصت ساله با اسلحه اومد سمت ما. مهراب شروع کرد باهاش عربی حرف زدن و از لحنش معلوم بود سعی داره قانعش کنه. مرد متفکر به من و بچم خیره شد و دستاشو دراز کرد سمت بچم. از ترس بچمو محکم بغل کردم و مرد خندید و یه چیزی گفت مهراب لبخند زد --نیومده خاطرخواه داره. --نکنه بچمو بکشه؟ مرد خندید و با لهجه ی غلیظ عربیش گفت --نگران نباش دخترم! --شما فارسی بلدین؟ --مادرم ایرانی. قلبم داشت از دهنم میزد بیرون ولی راضی شدم و بچه رو گرفتم سمتش. بغلش کرد و پیشونیشو بوسید. با بغض یه چیزی به عربی گفت. کنجکاو به مهراب خیره شدم --میگه سلمان منم همنجوری بود. بچرو گرفت سمتم و با همون لهجه گفت --بلند شید بریم پادگان. پام حسی نداشت و انگار اصلاً پایی وجود نداشت....... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جدال عشق و نَفس💗 پارت 48 مهراب منو گذاشت رو دوشش و اون مرد مارو راهنمایی کرد سمت پادگان. کنجکاو بودم اونجارو ببینم. رفتیم تو یه سالن که به ردیف تختای دو طبقه داشت. مهراب کنجکاو گفت --پس سربازا کجان؟ مردی که فهمیدم اسمش اِجلال المهديه لبخند زد --دوسالی میشه این پادگان خالیه و فقط عده ی معدودی اینجا هستن. مهراب تأیید وار سر تکون داد. اِجلال سمت من با لبخند گفت --دخترم راحت باش. لبخند زدم و نشستم لب یه تخت. اِجلال رفت بیرون و مهراب نشست کنارم --پات چطوره؟ از درد بغض کرده بودم --اصلاً حسی نداره. کلافه تو موهاش دست کشید و بچه رو گرفت خوابوند رو تخت. همون موقع اِجلال اومد و مهراب ماجرای پامو بهش گفت کنجکاو اومد سمت من --الان حالت خوبه؟ مهراب به جای من جواب داد --پاش صدمه دیده. --باید واسه درمان برید بیمارستان شهر. متفکر گفت --نفر برا هر سه رو نه یه بار میان اینجا. امروز اومدن دو روز دیگه میان. گریم گرفت و سرمو گذاشتم رو زانوهام. اِجلال رفت بگه واسمون غذا بیارن. مهراب برگشت سمتم --لباستو ببر بالا. خجالت زده لباسمو بردم بالا و با دیدن کبودی پام شروع کردم گریه کردن همین که دست مهراب خورد به پام از درد جیغ کشیدم و مهراب با بهت گفت --چیشد؟ --خیلی درد داره. --حالا چیکار کنیم؟ با بغض گفتم --نکنه دیگه خوب نشه؟ لبخند زد --نگران نباش. در باز شد و یه پسر هجده نوزده ساله با لباس نظامی با یه سینی غذا اومد تو اتاق و سینی و گذاشت و رفت. با دیدن ماهی سرخ شده دلم ضعف رفت. یکم دقت کردم دیدم یه دیس پر از غذا با دوتا قاشقه. نگاهم رفت سمت مهراب که خندید و گفت --چاره ای نیست. به قدری گشنم بود که زیاد بهش فکر نکردم و شروع کردم غذا خوردن. غذامون تموم شد و مهراب بدون هیچ حرفی بلند شد رفت بیرون. چند دقیقه بعد با دو دست لباس نظامی و دوتا نایلون برگشت. --اینا دیگه چیه؟ --باید بری حموم تا زخمت عفونت نکنه. مشمئز گفتم --باچی؟ یه دست لباسارو گرفت سمتم و یه شامپو از جیبش درآورد. --این دوتا نایلونو یکیشو ببند رو زخم بازوت که تیر خورده یکیشم ببند رو مچ پات. --حالا حموم کدوم وره؟ مهراب خندید --از این وره و از اون وره. اخم کردم و لباسارو ازش گرفتم. رفتم تو حموم و با تعجب دنبال دوش میگشتم ولی نبود. به جاش یه شیر آب با یه تشت آهنی اونجا بود. چاره ای نداشتم. نایلونو رو زخمام بستم و لباسامو درآوردم و حسابی سر و بدنم رو شستم. باالجبار از روسریم به عنوان حوله استفاده کردم و موهامو باهاش خشک کردم. لباسای نظامیو پوشیدم و روسریمو با حجاب بستم رفتم بیرون. با دیدن بچم دست مهراب نگران گفتم --چیشده؟ --هیچی از خواب بیدار شده هم خرابکاری کرده هم گشنشه. --حالا چیکار کنم؟ --بیا بگیرش من برم ببینم میتونم واسش پارچه پیدا کنم. تااومد مهراب بیاد به بچه شیر دادم. مهراب با چندتا تیکه پارچه برگشت. --به نظرم اول باید ببریمش حموم. --چجوری آخه؟ متأسف سرتکون داد و بچه رو بغل کرد. --بلند شو ظرفو پر از آب ولرم کن. --طوریش نشه بچم؟ --نترس. کاری که گفته بود رو انجام دادم. مهراب اول با دستش آبو تست کرد و بعد آروم آروم تموم بدنشو شست. از نظر من خیلی ماهرانه کارشو انجام میداد و با خودم گفتم نکنه قبلاً بچه داشته؟ --آقا مهراب. --بله؟ --شما ازدواج کردین؟ --چطور؟ --آخه حتی حموم بردن بچه رو هم بلدین. خندید --بهم میاد؟ --چی؟ --اینکه بچه داشته باشم؟ --نه خب... حرفمو قطع کرد --نه ازدواج نکردم این کارارم از تو بروشورای آموزش نگهداری از نوزاد یاد گرفتم. کارش تموم شد و با پارچه بچه رو گرفتم بردم رو تخت. یه نایلون پیچیدم زیر یه پارچه و به عنوان مای بیبی ازش استفاده کردم. یه پارچه ی دیگه برداشتم و بچه رو قنداق کردم. یه تیکه پارچه رو شبیه تل مو درست کردم و بستم به سر آمین. بهش شیر دادم تا خوابید. مهراب از حموم اومد و با اون لباسای نظامی خیلی جدی تر به نظر میومد. با دیدن آمین ذوق زده گفت --ای جانم چه خوشملی شده این! لبخند زدم و سرمو تکیه دادم به میله ی تخت. یاد میثم افتادم و بغض کردم. نفهمیدم دارم گریه میکنم و با صدای مهراب برگشتم سمتش. تلخند زد --باورم نمیشه دوتا از رفیقامو از دست دادم. قطره ی اشکی که از چشماش پایین ریختو پاک کرد و دست کشید رو سر آمین --چقدر شبیه باباشه. سرمو گذاشتم رو زانوهام و شروع کردم هق هق گریه کردن. تو همون حالت خوابم برد و صبح با صدای گریه ی آمین از خواب بیدار شدم. بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کرده. نمیدونستم باید چیکار کنم. برگشتم و دیدم مهراب رو تخت بغلی خوابیده. صداش زدم --آقا مهراب! خدایا این چجوری میرفته سوریه بجنگه با این خواب سنگین؟ دوباره صداش زدم ولی جواب نداد. با جیغ صداش زدم و یدفعه از خواب پرید. --چیشده؟ --آمین! نگران گفت --آمین چی؟ --جاشو خیس کرده. پوفی کشید..                             @mojaradan      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️حاجت داری بگو"یاالله"❤️🥹 سوره اِسراء آیه ۸۰ رو قبل از شروع هر کاری بخون خیلی کارها هستن خوب شروع میشه ولی پایان خوبی نداره این آیه درخواست شروع و یه پایان قشنگ توی هر کاری که میخوای شروع کنی هست. 🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃همیشہ داغ دلم قبر خلوٺ حسن اسٺ بہ سر هواے بقیع و زیارٺ اسٺ 🍃تمام هفتہ براے حسین مےسوزم ولے من وقف غربٺ حسن اسٺ 💚 ❤️ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آنکه روزی به کف افتاد وصالی... ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
17.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|💚🦋|•• قطره‌شدم‌که‌راهی‌دریا‌کنی‌مرا وقتش‌شده‌بیایی‌و‌پیدا‌کنی‌مرا آقابرای‌تو نه!برای‌خودم‌بداست هر‌هفته‌درگناه،تماشاکنی‌مرا    ‌"الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ"    ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
‍ 📌اطلاعات خانوادگی (بخش اول) خانواده اصلی ترین و مهم ترین بستر تربیتی و فرهنگی است. یک خانواده پرتنش نمی تواند جایگاه مناسبی برای پرورش روح و جسم باشد. ارتباطات پدر و مادر با یکدیگر، نحوه برخورد آنها با مسائل و مشکلات، الگویی برای یادگیری فرزندان است. چرخه های معیوب قدرت، مثل زن سالاری یا مردسالاری در نحوه شکل گیری تفکر و بینش افراد موثر است پس باید راجع به آنها خیلی زیرکانه و هوشمندانه مطلع شوید. 🔸می توانید از همسر آینده خود راجع به روابط پدر و مادرش سوال های زیر را بپرسید: ✅وقتی در خانه دعوا می شود پدر و مادرت چطور عمل می کنند؟ ✅در خانه شما حرف اول و آخر را چه کسی می زند؟ ✅معمولا اگر مشکلی پیش بیاد چه کسی آن را حل میکند؟ ✅قدرت در منزل دست کیست؟ ✅شما به عنوان فرزند در خانواده چه مسولیتی برعهده داشتید؟ ✅رابطه خانواده با شما چطور است؟ ✅رابطه شما با کدام یک از اعضای خانواده صمیمی تر است و چرا؟ نحوه شکل گیری رفتار فرزندان به طور کامل به آموزش های آنها در خانواده بستگی دارد. در واقع خانواده محلی است که دیدگاه اصلی و نوع نگاه فرزندان به مسایل مختلف آموزش داده می شود. همسر شما جدای از خانواده ای که در آن رشد کرده است نیست بلکه او عضوی از خانواده و این زنجیره است. پس یادتان باشد همسر شما آینه تمام نمای پدر و مادرش است و رفتارش نشات گرفته از تربیت و روابط بین فردی در خانواده پدری است. اگر خانواده ای از لحاظ فرهنگی، تربیتی، اجتماعی و قانونی دارای مشکل و معضلات فراوان است قطع به یقین همسر شما هم از آن بی بهره نخواهد‌ بود. ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍شيطان که کاری جز آزار ما ندارد! پس؛ چرا خدا،او را آفریده،تا دائما،آزارمان دهد؟ ❣آیا این با مهربانی الله، تناقض ندارد؟ ؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
596_42512532083244.mp3
7.03M
؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ «رهایی» 🖤 در وصف رئیس‌جمهور شهید 🎤 با صدای: سالار عقیلی ✍ شاعر: محمدمهدی سیار 🎵 موسیقی: حبیب خزایی‌فر 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
65d4d8ac27255ad9c66700c4_-1854172017600004701.mp3
6.91M
🎙️سمینار ازدواج موفق⁦💫 ▫️قسمت: 26 ▫️زمان: 45 دقیقه ▫️دکتر: شاهین فرهنگ قسمت قبلی | قسمت بعدی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
ما ۵ رکن عفاف داریم که برای هر کدومش آیه قرآن اومده و باید رعایت بشه ۱-عفاف پوشش: يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ذَٰلِكَ أَدْنَىٰ أَنْ يُعْرَفْنَ فَلَا يُؤْذَيْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا آیه ۵۹ سوره احزاب ۲-عفاف در رفتار: وَلَا يَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِيُعْلَمَ مَا يُخْفِينَ مِنْ زِينَتِهِنَّ آیه ۳۱ سوره نور ۳-عفاف در گفتار: فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ آیه ۳۲ سوره احزاب ۴-عفاف در نگاه: قُلْ لِلْمُؤْمِنَاتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ آیه ۳۱ سوره نور ۵-عفاف در آرایش: وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى‌ آیه ۳۳ سوره احزاب
مجردان انقلابی
⏰ زنگ مهارت های همسرداری : ⬅️ قسمت دوم : کارگاه زندگی موفق موضوع: فرزند سالاری درست است یا پدر و م
⏰ زنگ مهارت های همسرداری : ⬅️ قسمت سوم : کارگاه زندگی موفق موضوع : صبور بودن در زندگی خیلی ها ادعای صبور بودن می کنند، راستش را بخواهید، من هم به نوبه خودم فکر می کنم آدم صبوری هستم. اما واقعیت این است: به عمل کار برآید به سخن گفتن نیست، با حلوا حلوا دهن کسی شیرین نمیشه. اگر شما ادعای صبور بودن می کنید، باید سه درس در صبر پاس کنید. البته الان در خصوص صبر معنوی صحبت نمی کنیم، موضوع صحبت ما صبر در روابط خانوادگی است. دوست خوبم ، اگر فکر می کنی در ارتباط با همسر، اعضای خانواده و دوستانت آدم صبوری هستی، من یک تست خودشناسی به شما می دهم. در این تست خودشناسی، سه قانون وجود دارد. این تست را انجام بدهید: 1- آیا زمانی که طرف مقابل مقصر است شما گذشت می کنید؟ اگرچنین شخصی هستید شما نمره قبولی این مرحله را می گیرید. محبت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد. شخصی می گفت: به همسرم گفتم اگر مقصر باشم، گذشت می کنم. به او گفتم: اینکه دیگر نامش گذشت نیست، زمانی که مقصر هستی باید از طرف مقابل درخواست بخشش کنی. زمانی با گذشت هستی که طرف مقابل مقصر باشد و شما گذشت کنی. 2- آیا زمانی که صبوری می کنید، غر می زنید؟ اگر چنین رفتاری دارید، متاسفانه نمره قبولی این مرحله را نمی گیرید. شخصی به حضور امام صادق(ع) رسید، گفت: آقا قرآن می فرماید صبر باید جمیل و زیبا باشد، صبر که همیشه زیباست ، چرا قرآن چنین می فرماید؟ امام پاسخ دادند: صبر همیشه زیبا نیست، گاهی بسیار زشت جلوه می کند. زمانی که اشخاص صبوری می کنند ولی غر می زنند و منت می گذارند، چهره زشتی از صبراست. 3- آیا شما صبوری می کنید چون برای صبرتان هدفی در آینده دارید؟ اگر چنین شخصِ با سیاستی هستید و در زمان عصبانیت خودتان را کنترل می کنید تا اینکه در زمان آرامش به هدفتان برسید، تبریک می گویم شما نمره قبولی در این مرحله را می گیرید. برنده زندگی باشید، نه بازنده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣بعضی از دختر خانم ها هنگام آشنایی اولیه حالت تدافعی دارن ، چطور میشه این حالت تدافعی یا روحیه مردانه رو از بین برد؟🧐 ❣کِی میتونیم احساس نا امنی و قضاوت زود هنگام از خودمون رو دور کنیم؟🧐 ❣چرا برخی روابط طولانی مدت به سمت ازدواج نمیره؟ 👤استاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دَر دورتَرین فواصِل هَستی نَزدیکتریٓن مخاطبِ من باش جانان
این ختم را هدیه میکنیم به امام زمان عج به نیت سلامتی و ظهور امام زمان و ازدواج جوانان و قبولی در امتحانات و هر حاجتی که مدنظرتون ختم قرآن دسته جمعی حاجت روایی دارد 🌹 *جز ۱* ✅ 🌹 *جز ۲* ✅ 🌹 *جز۳* ✅ 🌹 *جز۴* ✅ 🌹 *جز۵* ✅ 🌹 *جز۶* ✅✅ 🌹 *جز ۷* ✅✅ 🌹 *جز ۸*✅ 🌹 *جز ۹* ✅ 🌹 *جز۱۰* ✅ 🌹 *جز ۱۱*✅ 🌹 *جز ۱۲* ✅ 🌹 *جز۱۳*✅ 🌹 *جز ۱۴*.✅ 🌹 *جز ۱۵* ✅ 🌹 *جز ۱۶* ✅ 🌹*جز ۱۷*علی اصغر ✅ 🌹 *جز ۱۸✅ 🌹 *جز۱۹* علی اصغر 🌹 *جز ۲۰*✅ 🌹 *جز ۲۱* ✅ 🌹 *جز ۲۲*✅ 🌹 *جز ۲۳*✅ 🌹 *جز ۲۴*✅ 🌹 *جز ۲۵* ✅ 🌹 *جز۲۶* ✅ 🌹 *جز۲۷*✅✅ 🌹 *جز ۲۸*✅ 🌹 *جز۲۹* ✅✅ 🌹 *جز۳۰* ✅ امام زمان جانم شما رو به مادرتون حضرت فاطمه زهرا قسم میدم تمام شرکت کنندگان این ختم رو واسطه بشید پیش خدا و حاجت شون بگیرید 🔴این ختم کامل قران رو از امروز سه شنبه ۷ خرداد تا هفته سه شنبه میتونید تلاوت بفرمایید 🔴نام و جز رو در ناشناس اعلام کنید دوست گرامی لیست با دقت نگاه کنید جز های برداشته شده رو انتخاب کنید https://harfeto.timefriend.net/17110310805731 جزئی که جلوش تیک سبز هست برندارید
😔اگر حداقل ها رعایت نشود دیگر وا مصیبت است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جدال عشق و نَفس💗 پارت 48 مهراب منو گذاشت رو دوشش و اون مرد مارو راهنمایی کرد سمت پادگان. کن
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 49 --خب به درک که جاشو خیس کرده. اینو گفت و دوباره خوابید. راست میگفت آمین بچه ی منه نباید از مهراب انتظاری داشته باشم. به قدری از حرفش ناراحت شده بودم که بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و اشکام شروع به باریدن کرد. بلند شدم و با وجود درد پام رفتم بیرون و با دیدن اِجلال رفتم سمتش. --سلام. --سلام دخترم تو اینجا؟ سرمو انداختم پایین. --شرمنده میخواستم ازتون پارچه بگیرم. اخم کرد --پس شوهرت کجاس؟ با حرفش تعجب کردم و تازه یادم اومد مهراب بهش گفت ما زن و شوهریم. مصنوعی لبخند زدم --پیش بچمه. جدی گفت --اینجا پر از مرد نامحرمه نباید بیای بیرون. سرمو انداختم پایین و آروم گفتم --چشم. --برو واست میارم. رفتم دم در خواستم برم تو که پام به لبه ی در گیر کرد و با صورت اومدم رو زمین. از درد پام جیغ خفیفی کشیدم و اِجلال اومدم بالاسرم نگران گفت --چیشد؟ همون موقع مهراب اومد بیرون و با دیدن من نگران گفت --حالت خوبه؟ اِجلال یه سیلی زد تو صورتش و یقشو گرفت عصبانی گفت --غیرتت کجا رفته مـــرد؟ چجوری زنتو با این وضع فرستادی بیرون؟ مهراب متعجب اومد حرفی بزنه که اِجلال غرید --به جای حرف زدن زنتو بلند کن. از اینکه مهراب قراره بهم دست بزنه استرس گرفتم و سریع خواستم بلند شم که مهراب دستمو گرفت کمکم کرد. اِجلال پارچه رو پرت کرد تو صورت مهراب و رفت. مهراب پوزخند زد --تازه یه چیزم بدهکار شدیم. برگشت سمت من و برزخی گفت --کی به تو اجازه داده با این وضع بری بیرون؟ جوابشو ندادم و نشستم رو تخت. متأسف سر تکون داد --چرا بیدارم نکردی خبر مرگم خودم برم؟ بازم جوابشو ندادم. عصبانی فریاد زد --مگه کــری؟ با جیغ گفتم --به شما ربطی نداره من چیکار میکنم! اصلاً چکاره ی منی که بهم بگی چیکار بکن چیکار نکن؟ نه پدرمی نه برادرمی نه.... میخواستم بگم شوهرم ولی حرفمو خوردم. نشست لب تخت و نیمچه لبخند زد --خیلی خب من غلط کردم خوبه؟ جوابشو ندادم و پارچه ی دور بچمو باز کردم. --من واسه خاطر خودت میگم. خوش ندارم کسی تورو با این وضع ببینه. رُک گفتم --وضعم چشه؟ اخم کرد --لباستو وجب کنی نیم وجبم نیست. پوزخند زدم و به کارم ادامه دادم. --از این به بعد هرکاری داشتی به خودم میگی. --صبح از خواب بیدارت کردم واسه هفت پشتم بسه اداشو درآوردم --به درک که جاشو خیس کرده. بغض کردم و ادامه دادم --بله دیگه بچه ای که یتیم باشه هرکی هرچی بخواد میگه. گریه امونم نداد و بچمو گرفتم تو بغلم و بیصدا گریه کردم. با بهت گفت --این چرت و پرتا چیه اول صبحی سرهم میکنی؟ بچمو گذاشتم رو تخت و بعد از تمیز کردنش دوباره قنداقش کردم. صدام زد ولی جوابشو ندادم. --چیکار کنم منو ببخشی؟ پوزخند زدم --شما همین که کاری نکنی خودش بسه. رفتم سمت حموم و دست و صورتمو شستم. وقتی برگشتم دیدم بچم نیست. دویدم بیرون و با دیدن مهراب صداش زدم. بچه بغل اومد پیشم --چیشده؟ نفس صداداری کشیدم و نگران گفتم --بچمو کجا میبری؟ به بچه نگاه کرد و لبخند زد --میخوام ببرمش واکسن بزنه. متعجب گفتم --کجا؟ --همین الان یه دکتر اومده اینجا. توام باید بری پاتو معاینه کنه زخم بازوت خراشیدگیه ولی پات حتماً باید معاینه بشه........ باهم رفتیم بهداری و یه دکتر مسن اونجا بود. مهراب به عربی یه چیزایی گفت و دکتر بچه رو گرفت. یه سرنگ آماده کرد و آروم به بازوی آمین تزریق کرد. بچم شروع کرد گریه کردن و مهراب بغلش کرد. پامو معاینه کرد و روبه مهراب یه چیزی گفت که من نفهمیدم.... برگشتیم تو پادگان و روبه مهراب گفتم --دکتر چی گفت؟ --هیچی چیز مهمی نیست. --مطمئنی؟ --آره. آمینو خوابوندم و مهراب رفت صبححونه آورد. خیلی گشنم بود و غذامو خوردم.... بعد از ظهر بود و نشسته بودم لب تخت داشتم به میثم فکر میکردم. مهراب نشست کنارم --خوبی؟ --بله. --بریم بیرون؟ --انگار اینجا تهرانه یه چی میگیا! --تهران نیست ولی میشه سرگرم بود. با لبخند گفت --اینو نگا. برگشتم سمت آمین و دیدم بیدار شده زُل زده بود به من. خندیدم بغلش کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن. مهراب تلخند زد --خوشبحالت بازم این جوجه رو داری ولی من بعد از خونوادم میلاد و میثمو داشتم ولی الان.... بغض کرد و حرفشو خورد. نمیدونستم باید چی بگم و به آمین خیره شدم. واسه اینکه از فکر دربیاد شروع کردم با آمین حرف زدن. --آمین جان مامان عمو مهراب ناراحته بهش بگو ناراحت نباش... خندید و آمینو ازم گرفت. --نمردیم و یکی بهمون گفت عمو...... با هر سختی بود سوار نفر بر شدم و چون هوا خیلی سرد بود بچمو پیچیده بودم زیر پتو و محکم بغلش کردم. راه همش خاکی بود تا رسیدیم شهر. مارو رسوندن بیمارستان و رفتیم پیش دکتر. طبق معمول مهراب حرف زد و دکتر بعد از معاینه ی پام متأسف سر تکون داد و یه چیزی گفت. مهراب نگران شد و احساس کردم بغض کرده.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 50 آروم گفتم --چیشده؟ --هیچی پاشو بریم. از دکتر تشکر کرد و از اتاق رفتیم بیرون. رفتیم تو محوطه ی بیمارستان و نشستیم رو صندلی. مهراب برگشت سمت من خندید --اول باید بریم واسه خودمون لباس درست و حسابی بخریم اینجوری همه فکر میکنن از جنگ برگشته ایم. --دکتر چی گفت؟ خندش جمع شد و بیخیال گفت --هیچی بابا زیاد مهم نیست. --یعنی چی که مهم نیست؟ --یعنی اینکه شما الان با آمین اینجا میمونی تا من برگردم. متعجب دنبالش راه افتادم و اونجا لباس بیمارستان بهم دادن و منو بستری کردن. پرستار با احتیاط بچمو بغل کرد و گذاشت رو یه تخت مخصوص و واسش مای بیبی آورد و لباسشو عوض کرد. با لبخند یه چیزی به عربی گفت و رفت. یعنی به قدری از مهراب عصبانی بودم که دلم میخواست خفش کنم. از اینکه نمیدونستم چم شده و واسه چی باید اونجا باشم. یه ضربه به در خورد و مهراب اومد تو. لباساشو با یه پیرهن و شلوار مشکی عوض کرده بود و موهاشم مدل داده بود. من موندم این از کجا پول میاره تو این اوضاع. عینکشو برداشت --سلام. --ببخشیدا میشه بگی من چه مرگم شده تکلیف خودمو بدونم؟ --جوش نزن بهت میگم. رفت سمت آمین و بغلش کرد --حالا شدی یه پسر خوشگل. روبه من گفت --تو حالت خوبه؟ --من از اولشم حالم خوب بود. --عــه پس حتماً عمه ی من تا لب مرز عراق تورو برد؟ جوابشو ندادم و بچه رو برگردوند سرجاش. نشست رو صندلی. --ببین تو الان یه مادری علاوه بر بچت باید به خودتم اهمیت بدی تا بتونی سالم بمونی. به خودم اشاره کردم --اینجوری؟ با این وضع؟ --یکم دندون رو جیگر بزار تا حرفم تموم بشه. دکترا میگن ظاهراً اون ماری که نیشت زده زهرش سمیه، کشنده نیست اما واسه بدن خطرناکه. --خب که چی؟ --ببین اصلاً نگران نباش قراره یه جراحی کوچولو رو پات انجام بشه. --جراحی واسه چی؟ --بخاطر مار زدگی دیگه. از ترس بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. مهراب ناراحت گفت --بابا من که گفتم چیزی نیست. با صدای گریه ی بچه بلند شد بغلش کرد --بفرما اینم بیدار شد. --بچمو بده گشنشه. --لازم نکرده تو استراحت کن. از تو کمد شیشه شیری که پرستار درست کرده بود رو داد بهش تا خوابید. --من مردم؟ --چی؟ --میگم من مردم که بچم شیر خشک بخوره؟ --نخیر شما بدنت ضعیفه. همون موقع پرستار اومد تو اتاق و با دیدن مهراب خجالت زده یه چیزی گفت و رفت. مهراب خندید --بدبخت فکر کرده ما زن و شوهریم. ای خدا چقدر این مهراب پرروعه. جوابشو ندادم و بچه رو خوابوند رو تختش اومد نشست رو صندلی. --امروز ساعت ۳ میری اتاق عمل. به ساعت نگاه کردم ۲ونیم بود. با بهت برگشتم سمتش --یعنی نیم ساعت دیگه؟ --آره. با بغض گفتم --اگه من مردم بچم.... حرفمو قطع کرد --نترس بابا هیچیت نمیشه. --نکنه نفرین اون داعشیا منو گرفته؟ خندید --فکر و خیال زیاد نکن واست خوب نیست. پرستار اومد تو اتاق تا منو آماده کنه واسه عمل و مهراب رفت بیرون. لباسمو عوض کرد و همین که خواستن منو ببرن بیرون بغضم شکست و از پرستار خواستم بچمو بیاره پیشم. هرچی میگفتم پرستار نمیفهمید و آخر رفت مهرابو صدا زد اومد تو اتاق. اون لحظه اصلاً به اینکه چشماش اشکیه اهمیتی ندادم و با گریه ازش خواستم بچمو بده بهم. بچه رو بغل کرد و داد دستم. محکم بغلش کردم و دستشو بوسیدم. همون موقع پرستار یه چیزی گفت و مهراب اومد سمتم بچه رو ازم بگیره. ملتمس گفتم --جون میثم مراقب بچم باش. --باشه نگران نباش. منو بردن تو اتاق عمل و بعد از اینکه بیهوش شدم دیگه چیزی نفهمیدم...... ح با احساس خستگی زیاد چشمامو باز کردم و چون نور لامپ اذیتم میکرد چشمامو بستم. با صدای مهراب دوباره چشمامو باز کردم با صدای خشداری صدام زد --مائده! اولین چیزی که گفتم --بچم کجاس؟ --نگران نباش خوابیده. --میخوام ببینمش. --باشه بعداً میبینیش. دکتر اومد بالاسرم و پامو معاینه کرد. چشمم خورد به پام و دیدم زانومو پانسمان کردن. تازه فهمیدم قسمتی از پام نیست. دکترا رفتن و با بهت برگشتن سمت مهراب --پام کو؟ با بغض لبخند زد --موشه برد. با گریه جیغ زدم --میفهمی چی داری میگی میگم پام کو؟ قطره اشکی که از چشمش پایین اومدو سریع پاک کرد. --ببخشید همش تقصیر منه... جیغ زدم --چرا نمیگی چی شده؟ --آروم باش الان میگم. ببین این قسمت از پاتو جدا کردن چون بخاطر نیش مار عفونت کرده بوده و نمیشد کاریش کرد دستامو گذاشتم رو صورتم و شروع کردم هق هق گریه کردن. با صدای گریه ی بچم از مهراب گرفتمش و بغلش کردم. به قدری گریه کرده بودم که چشمام درد گرفته بود...... مهراب در زد و اومد تو اتاق. نشست رو صندلی و ظرف غذاهارو گذاشت رو میز. --خوبی؟ جوابشو ندادم...... "حلما"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️با کی ازدواج کنیم؟ _علت اصلی طلاق ❌چرا دوتا نماز شب خون کارشون به طلاق میکشه؟ 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 جز وصل تو دل به هر که بستم توبه ❤ 💚 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا