eitaa logo
مجردان انقلابی
15.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 به جای اینکه همیشه به این بیاندیشید که شما از همسرتان چه می‌خواهید کمی فکر کنید که از شما چه می‌خواهد. اینگونه فکر کردن در حل بسیاری از در زندگی راه‌گشا خواهد بود. و حس هم‌نوع دوستی و به همسر و نیز حسن‌ظن را در شما زنده خواهد کرد. .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´
🌨⃟ ⃟☃•> ١📱 .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قسمت دست غیب😂😁 نکته اخلاقی: از احساسات بقیه سو استفاده نکنین✋❌ .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه بیای دنیارو به پات میریزم......😍😍😍😍 .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´
47.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا ولادت امام زمان عجل‌الله مخفی بود و خیلی از نزدیکان امام حسن عسکری هم متوجه حتی ازدواج ایشان نشدن؟ شبهه‌ای مطرح می‌شود که اصلا ایشان به‌دنیا نیامده است و سند تاریخی ندارد، اتفاقا این خواست امام حسن عسکری بود که کسی متوجه نشود. ولی چند سند تاریخی وجود داره که مردم متوجه وجود و حضور امام زمان درهمان کودکی شدند، این کلیپ دکتر رجبی دوانی از جلسه ۳۶ ام دوره تاریخ معصومین هستش. .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´
33.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻بمناسبت ولادت منجی عالم حضرت مهدی صاحب الزمان 💯 "الوعده وفا" ، سرودی با همخوانی ۳۱۳ سرباز دهه نودی امام زمان (عج) 🔺شاعر، تهیه کننده و کارگران این سرود، سید ایمان عباسی است که با صدای احمد محمدی پور ، همخوانی ۳۱۳ کودک دهه نودی، آهنگسازی خانه سرود و موسیقی بسیج گیلان و به سرپرستی فاطمه حسینخانی تولید شده است . .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´
سلام و عرض ادب عیدتون مبارک مجموعه پوستر های مربوط به نیمه ی شعبان .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت110 با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زنگ خورد ،از داخل کیفم گوشیمو برداشتم دیدم علی زنگ زده سرمو بالا گرفتم دیدم بالا سرم ایستاده داره نگاه میکنه میخندید علی: میخواستم ببینم اسممو تو گوشیت چی ذخیره کردی ،مثل همیشه عالی لبخندی زدمو و رفت سرجاش نشست از آبمیوه فروشی که بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود تا پارکینک پیاده رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم - علی جان میشه منو ببری خونه بی بی علی: چشم ،فقط بگو از کدوم سمت برم نمیخواستم کسی بفهمه که چه اتفاقی برام افتاده به سارا پیام دادم که دلم واسه بی بی تنگ شده خوابیدن میرم پیشش، احساس گر گرفتگی تو بدنم و حس میکردم فقط خدا خدا میکردم زود برسم خونه بی بی بعد از اینکه رسیدم خونه بی بی از علی خداحافظی کردمو رفتم زنگ در و زدم علی هم منتظر شد تا من وارد خونه بشم بعد از اینکه در باز شد وارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم وارد خونه شدم بی بی: سلام مادر ،تنها اومدی؟ - سلام بی بی جون اره ،دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام اینجا بی بی: کاره خوبی کردی! بشین برات شام بیارم بخوری - نه نه ،نمیخورم با اقا سید بیرون بودیم غذا خوردیم سیرم بی بی: باشه مادر - من میرم تو اتاق اینقدر امروز پیاده رفتیم خسته شدم بی بی: برو عزیزم وارد اتاق شدم لباسامو درآوردم پیراهنمو بالا زدم ،،واییی کل تنم قرمز شده بود کم کم کل صورتمم قرمز شده بود تمام وجودم گر گرفته بود... .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت111 داشتم دیونه میشدم یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی توی اتاقش خوابیده از اتاق زدم بیرون رفتم سمت جعبه قرصش ببینم قرص حساسیتی پیدا میکنم یا نه کل جعبه قرص و زیر و رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم پیراهنی که تو تنم بود و درآوردم شروع کردم به خاروندن تا ساعت ۱۲ شب توی اتاق رژه میرفتمو میخاروندم خودمو چشمم به آینه افتاد با دیدن صورتم گریه ام گرفت رفتم سمت اتاق شماره امیر و گرفتم بلاخره بعد از چند بار تماس گرفتن جواب داد امیر: بله با شنیدن صدای امیر زدم زیر گریه امیر: چی شده آیه - امیر بیا خونه بی بی دارم میمیرم امیر: یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ - تو فقط بیا،بهت میگم بعد از قطع کردن تماس تا اومدن امیر ۲۰ دقیقه طول کشید با صدای زنگ در ،پریدم تو پذیرایی در و باز کردم امیر بیچاره نفس نفس زنان وارد خونه شد ،شروع کرد به صدا کردنم از اتاق رفتم بیرون: هیسسسس بی بی خوابه امیر با دیدنم گفت: چی شده ،چرا این شکلی شدی - وایی امیر دارم میمیرم ... امیر: برو لباست و بپوش بریم بیمارستان منم رفتم تن تن لباسمو پوشیدم سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت بیمارستان تا برسیم بیمارستان مردمو زنده شدم بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان،یه سرم بهم وصل کردن ولی همچنان خارش داشتم امیرم بیچاره کنارم بود و نوازشم میکرد تا کمتر احساس خارش کنم تا ساعت ۳ صبح بیمارستان بودیم بعد از تمام شدن سرم ،سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بی بی از اونجایی که کلید خونه رو نداشتیم ،امیر مجبور شد مثل دزدا از دیوار بپره بره بالا درو باز کنه... .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت112 بعد ماشین و داخل حیاط آوردو دروازه رو بست و باهم وارد خونه شدیم من رفتم سمت اتاقم ،لباسمو درآوردم توی آینه خودمو نگاه کردم ورم صورتم کمتر شده بود... امیر: آخه دختره کم عقل نمیتونستی یه نه بگی که این حال و روزت نشه - میترسیدم بخنده بهم امیر: الان که قیافه ات خنده دار تر شده - اذیت نکن امیر ،دیگه جون ندارم میخوام بخوابم امیر: میخوای بمونم پیشت ؟ - نه برو بخواب الان بهترم امیر باشه ،شب بخیر - شب تو هم بخیر اینقدر خسته بودم که بسم الله نگفته خوابم برد به نوازش دستی روی موهام بیدار شدم بدون اینکه برگردم گفتم: امیر جان پاشو برو سارا رو نوازش کن ،میخوام بخوابم راستی امیر لطفا از سارا بپرس که به چه چیزایی آلرژی داره که روزگارش مثل من نشه صدایی از امیر نشنیدم ،مگه میشه امیر با شنیدن غر زدنام حرفی نزنه با تعجب برگشتم نگاه کردم واایی خاک به سرم علی کنارم بود از خجالت سرمو بردم زیر پتو زیر لب به امیر فوحش میدادم صدای خنده علی بلند شد و گفت: امیر به من چیزی نگفت ،از اونجایی که دیروز خریدات و تو ماشین جا گذاشتی ،بهانه ای شد که دوباره بیام ببینمت وقتی هم که اومدم امیر گفت که چه شاهکاری انجام دادم شرمندم آیه جان ،چرا نگفتی که به شیر موز حساسیت داری ؟ همونجور که سرم زیر پتو بود گفتم: اشکالی نداره ،در عوضش الان دیگه میدونین علی: نمیخوای سرتو بیاری بیرون ببینمت ؟ - نه ،صورتم هنوز خوب نشده علی: من الان یه ساعته اینجام دارم نگاهت میکنم ،خوب شده سرمو از پتو بیرون آوردم طوری که فقط گردی صورتم مشخص بود علی: حالا بهتر شد،الان بهتری؟ - اره علی: چرا دیشب به خودم نگفتی که بیام ببرمت بیمارستان ؟ - نصف شب بود نمیخواستم مزاحمت بشم علی: هیچ وقت دیگه اینو نگو ،لطفا اگه هر موقع یه کاری داشتی یا جایی خواستی بری اول به خودم بگو - چشم... .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت113 علی: چشمت بی بلا،راستی منم به دو چیز حساسیت دارم - چی؟ علی: بادمجان و باقالا - عع چه جالب علی: به نظرم بیایم باهم یه لیست تهیه کنیم از چیزیایی که دوست نداریم بنویسیم چه غذا باشه،چه جاهای تفریحی باشه ،چه خصوصیات خودمون باشه ،قبول؟ لبخندی زدمو گفتم : قبول علی: حالا پاشو بریم صبحانه تو بخور علی که فهمید مؤذبم کنارش بلند شد و از اتاق بیرون رفت منم بلند شدم رفتم جلوی آینه خودمو نگاه کردم صورتم خوب شده بود شومیزمو پوشیدمو موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم روسریمو گذاشتم روی سرمو رفتم از اتاق بیرون دست وصورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه بی بی و علی کنار سفره نشسته بودن - سلام بی بی: سلام به روی ماهت کنار علی نشستمو مشغول صبحانه خوردن شدیم به اطرافم نگاه کردمو گفتم: بی بی امیر کجاست؟ بی بی: گفت میره دنبال سارا بر میگرده - اها بعد از خوردن صبحانه با علی رفتیم داخل حیاط روی تخت نشستیم علی: آیه - بله علی: امشب شام میای بریم خونه ما؟ ( چیزی نگفتم ،دلم میخواست بگم نه ) علی: امشب مامان کلی مهمون دعوت کرده به خاطر تو،از من خواست بیام دنبالت ،اگه که دوست نداری بیای اشکالی نداره بهش میگم که یه وقت دیگه میارمش خونه - نه ،میام علی لبخندی زد : خودم آخر شب میرسونمت خونتون (با شنیدن این حرفش خوشحال شدم ،از اینکه اینقدر به فکر و عقایدم احترام میزاره دوست داشتم ) .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت114 در حیاط باز شد و امیر و سارا وارد حیاط شدن خنده به لب اومدن سمت ما سارا : آقا سید میخواستین تلافی کنین علی سرش و انداخت پایین و خجالت کشید - نمیری تو که همیشه سوهان روحمی سارا: ولی خودمونیماا دستتون درد نکنه ،این دل من خنک شد امیر : اااااا...سارا سارا: چیه ،کم اذیتم کرد این آیه ،اقا سید نمیدونین این آیه چه آتیشی میسوزونه ،نگاش نکنین الان مثل موش سربه زیر شده .. علی: فک کنم شما دلتون خیلی پره از دست آیه امیر: پره ؟ داداش الان اگه دستش یه تیر بار باشه همه رو سمت آیه هدف میگیره با حرف امیر همه خندیدیم امیر: خوب برنامه تون چیه؟ علی: فعلا که هیچی ،ولی واسه شب قراره با آیه بریم خونه ما امیر: خوب پس واسه ناهار بریم بیرون ؟ علی: بریم من حرفی ندارم سارا: منم موافقم -بریم امیر: باشه ،پس نمازمونو میخونیم وحرکت میکنیم همه موافقت کردیم و رفتیم داخل خونه بعد از خوندن نماز رفتم توی اتاق ،خواستم لباسمو بپوشم که چشمم به نایلکس خریدا افتاد رفتم سمتشون ، روسری و مانتویی که علی خریده بود برام بیرون آوردم تصمیم گرفتم این لباسارو بپوشم بعد از آماده شدن چادرمو سرم گذاشتم کیفمو برداشتم از اتاق رفتم بیرون علی داخل پذیرایی منتظر من بود با دیدنم لبخندی زد و رفت سمت بی بی خداحافظی کرد بی بی: آیه مادر شب میای اینجا؟ - نه بی بی جون ، مادر آقا سید واسه شام دعوتم کرده باید برم خونشون بی بی: باشه مادر ،خوش بگذره بهتون - خیلی ممنون کفشامو پوشیدم دیدم سارا و امیر در حال عکس گرفتن کنار درخت ها ی حیاط هستن علی نگاهم کرد و از نگاهش فهمیدم دلش میخواد ما هم عکس بگیریم رفتم سمتش گفتم: ما هم بریم چند تا عکس بگیریم؟ علی هم از خدا خواسته قبول کرد و رفتیم سمت درخت ها.... .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت115 سارا هم اومد سمتم گوشیمو از دستم گرفت سارا: من از شما عکس میگیرم منم چیزی نگفتم و رفتیم کنار چند تا درخت ایستادیم سارا هم انگار میخواست عکس آتلیه بندازه از ما ،هی میگفت اینجوری وایستین ،اونجوری وایستین آخرش اعصابم خورد شد و به علی گفتم - علی آقا اگه میشه با گوشی خودتون عکس بگیرین علی هم گوشی شو از جیبش بیرون آورد و نزدیکم شد ودستشو گذاشت روی بازومو چند تا عکس انداختیم سارا هم از زاویه عکس گرفتنمون عکس‌میگرفت بعد سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم قرار شد بریم یه رستوران سنتی که امیر آدرسشو به علی داده بود بعد از مدتی رسیدیم رستوران ،چون اخر هفته بود ،رستوران خیلی شلوغ بود آخر هم یه تخت خالی پیدا کردیم که نزدیکش یه تخت بود که چند تا پسر جوون نشسته بودن و میخندیدن امیر : شما دوتا برین اون سمت بشینین که پشتتون به اونا باشه - منو سارا هم بدون هیچ حرفی رفتیم نشستیم امیرو علی هم روبه رومون نشستن امیر: با دیزی موافقین ؟ علی : اره خوبه سارا: عاشقشم - خوبه ،فقط امیر جان دوتا سفارش بده با هم میخوریم ،چون یکیش واسه یه نفر زیاده امیر: باشه ،سید تو اینجا پیش بچه ها باش من میام علی: باشه بعد رفتن امیر ،سارا گوشیشو از داخل کیفش بیرون آورد و عکسای مسخره ای رو که با امیر گرفته بود نشونم میداد منم بادیدن عکسا شروع کردم به خندیدن یه دفعه سرمو بالا آوردم با چهره توهم رفته و کلافه علی مواجه شدم خندمو محو کردم و چیزی نگفتم سارا هم که فهمید چی شده گوشیشو گذاشت داخل کیفش... .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
4_5776132427822927344.mp3
17.92M
🔸باغ صاحبیه باغبان یزدی خدمت امام عصر علیه‌السلام. 📚دارالسلام‌ص۴۸۱ .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدا فرزندم سلام💚 حالت را نمیپرسم چون هیچ کدام از احوالت بر من پوشیده نیست واز تو نسبت به تو آگاه ترم همه ی حال و هوایت را میدانم، بهانه ی خنده هایت؛ دلخوشی های ریز و درشتت؛ دلبستگی ها و علاقه هایت؛ غم ها دلواپسی ها و نگرانی هایت دلیل آه کشیدن های گاه و بی گاهت؛ دغدغه ها و مشغله ها و خستگی هایت..... میدانم گاهی چقدر می رنجی؛ بی پناه می شوی؛ تنها میشوی اما بدان..... در جهان کسی هست که به تو فکر کند و نگران توست. دنیا کوچکتر از آن است که بخواهد احوال فرزند مرا برهم بریزد. درست است که رسمش بی وفایی است و مرامش فریب و در بساطش آرامشی نیست. اما.... آرام باش و بدان پدرت درکنار توست.... با غمت غمگین می شوم؛ با تبت تب میکنم؛ درد میکشی درد میکشم...... و اوضاع نابسامانت سامان مرا بر هم می زند. دعایت را آمین می گویم و برایت دعا میکنم. مگر نه این است که من پدرم؟ وحتی مهربان تر از پدر..... تنهایت نمی گذارم.... هر زمان گرفتار شدی صدایم کن من در کنار تو هستم به همین نزدیکی.... پدرت حجت ابن الحسن العسکری‌💚 بر اساس نامه حضرت مهدی سلام الله علیه به شیخ مفید ♥ .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´