فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفر.ست برا عاشقان مدرسه
اول_مهر #مدرسه #پاییز #مهر #دانش_آموز.
#باز_گشایی_مدارس_بر_همه_عاشقانه_درس_علم_اموز_مبارک_باد😁
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ من نمیخوام ازدواج کنم، حوصله خرده فرمایش یه آدم دیگه رو ندارم!
✘ من نمیخوام بچهدار شم، اعصابم کشش نداره!
❌ از همین وضعیتم راضیام،
چه ایرادی داره که نخوام مثل بقیه زندگی کنم؟
منبع: کارگاه تمارین صبر(حلم)
مطالب بیشتر ↩️ @Ganje_arsh
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی سوادم...
مینویسم عشق....
میخوانم حسین:)🌙
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_علشفی
#سلام_اربابم_حسین
"بهجُزتوهیچکینَبود
بِخوادحِسکُنهدَردایِمَنو°🥀"
°گُفتندزِندگیتبهَوَفقمُرادهست؟
●گُفتمکِهزَندگیمبِهشتاَستبَاحُسین
°خَاکیکِهبوسهزَدبِهقدومشُما
●شُدتَابِهحَشرتُربتاِعلایمَاحُسین
"گَشتیم،جُزطُمَحرَمومَرهَمنَیافتیم"
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِ🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
🌼 السلام علیک یا بقیه الله
🌼عمری است که
✨پریشان و گرفتارِ تواَم من
🌼در فکرِ تو
✨ وُ دیدنِ رُخسارِ تواَم من
🌼ای شمسِ نهانْ
✨در پَسِ غیبت ، کجایی؟
🌼بی تابم و
✨مشتاقِ به دیدارِ تواَم من
🌼 اللهم عجل لولیک الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ازدواج
6⃣ ازدواج به خاطر داشتن فرزند یا فرزندانی سالم و شایسته
▪️میل به داشتن فرزند و تداوم نسل از انگیزه ها و اهداف مهمی است که همواره در دورههای مختلف تاریخی بنیاد ازدواج و تشکیل خانواده شده است در اهمیت این موضوع همین حرف بس است که دختران و پسران در انتخاب همسر بسیار دقت کنند زیرا قرار است پدر و مادر به فرزندان شان را انتخاب کنند
▪️ زمین که برای حاصل دادن خوب است حاصل میدهد و فراوان هم حاصل می دهد ولی زمینی که ذاتاً حاصلخیز نیست معمولا حاصل نمی دهد یا اگر هم حاصل بدهد کم است
ادامه دارد.....
کتاب
#سینجینهایخواستگاری
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_پایان
امروز قسمت آخر پوست شیر هستش
دوستانی که خوششون اومده و فیلم رو دیدن و دوست دارن که ادامه دار باشه گذاشتن فیلم در کانال دوستان شون رو عضو کانال کنند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موافقید؟
.
تعهد یعنی این…
.
.
#علیرضا_محسنی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥برخی اوقات زنگ نزدن و پیگیر نبودن دوست داشتن است!🧐
#دکتر_سعید_عزیزی
#زنگ_زدن
#اعتماد
#دوست_داشتن
#چک_کردن
@mojaradan
"آسیبهایی که آقایان به رابطه میزنند!"
❌ هرگز عذرخواهی نمیکنند:
🌸🍃 همهی زوجها #اختلافهایی دارند و با هم مشاجره میکنند. عذرخواهی نکردن باعث تخریب روابط شما خواهد شد. هر چند #اختلاف و مشاجره چیز خوشایندی نیست اما در همین جر و بحثها، با پیدا کردن راه حل و رسیدن به توافق، رشد میکنید و به هم #نزدیکتر میشوید.
➖ برای همسرتان، عذرخواهی کردن یعنی جستجوی صلح و آرامش. بسیاری از مردها عذرخواهی کردن را نشان ضعف میدانند و فکر میکنند: اگر از #همسرم عذرخواهی کنم، او دیگر احترامی برای من قائل نخواهد بود. اما کاملا برعکس است؛ اگر شما تواضع به خرج دهید و عذرخواهی کنید، #احترامتان پیش همسرتان بیشتر خواهد شد.
✅ کوچکترین ابراز #پشیمانی شما، روح او را آرام میکند و مانند مرهمی بر قلب اوست. ضمنا با عذرخواهی کردن نشان میدهید قادرید اوضاع را روبراه کنید و رابطهی شما برایتان اهمیت دارد و میتوانید #اشتباهات خود را بپذیرید و رویشان کار کنید.
@mojaradan
26.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواظب حرفهامون
درباره بچه ها باشیم💔
بفرست برای پدر و مادرای اطرافت👨👩👧👧
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"ستآدتشویقجوآنآنبهازدوآج"🌱
ببینید چقدر شیرین زبان و تو دل بروس
#میتوانی_دلیل_زندگی_باشی❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
برگرد نگاه کن پارت115 –به خاطر کار شما نیست، به خاطر اینه، ما اینجا تکون میخوریم باید جواب پس بدیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت116
هر کس مشغول کار خودش بود.
نمیدانم آقای غلامی چه گفته بود که حتی خانم نقره هم سرش را بالا نکرد تا با او خداحافظی کنم.
آقای غلامی پشت صندوق نبود.
از سالن که رد میشدم یک مشتری وارد شد. سعید جای من ایستاده بود و فوری سراغ مشتریها رفت.
خواستم از در خارج شوم که دیدم روی تخته سیاه چیزی نوشته شده، از روی کنجکاوی یک گام به طرفش برداشتم.
صبح آقای غلامی تخته سیاه را پاک کرده بود و نوشتهایی نداشت.
تا نوشته ها را دیدم فهمیدم دست خط امیرزاده است.
ایستادم و شروع به خواندن کردم.
یک جمله را به صورت کج قسمت راست نوشته بود.
"طعم دلتنگیام از قهوه هم تلخ تر بود."
در وسط تخته سیاه هم نوشته بود.
"با ارزش ترین چیز، در زندگی
دل آدم هاست ..
اگر کسی دلش را به تو سپرد امانتدار خوبی باش"
بارها و بارها خواندم. هر دفعه که میخواندم بغضم بیشتر میشد. پس او از من ناراحت است.
با خودم فکر کردم من که دیگر اینجا نمیآیم، پس عکسی از این نوشته بگیرم و برای خودم نگه دارم. حالا که دیگر بیکار شدهام چطور پول قسطی که باید سر ماه به خاطر وام پدر به مادرم میدادم را جور میکردم.
از این فکر وا رفتم و ماندم چه کنم. همان لحظه احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده، برگشتم.
آقای غلامی به تخته سیاه اشاره کرد و گفت:
–بفرما اینم یه نمونه از کارات، بعد میگی تهمت، اینم تهمته؟ یه ساعته همچین محو این نوشتهها شدی که متوجه نشدی چند دقیقس من اینجا ایستادم.
این امیرزاده رو چیکارش کردی اینجور دیوونه شده، بدبخت تا قبل تو بیحرف، بی نوشتن میومد و میرفت. کار به چیزی نداشت. اصلا سرش رو بالا نمیکرد.
اونم از ماهان، که قبل تو اصلا پشت پیشخون پیداش نمیشد ولی حالا نمیشه از اونجا جداش کرد. واسه من کار کن شده.
با خشم نگاهش کردم.
نفس عمیقی کشید و با خونسردی ادامه داد:
–الان تو این کرونا میدونم که به حقوق این کار نیاز داری پس اگه بخوای میتونی بازم کار کنی ولی نه اینجا، یه جایی که حقوق بیشتری هم بهت میدم.
کمی عصبانیتم فرو کش کرد و سوالی نگاهش کردم.
مِن و مِنی کرد و توضیح داد.
–میخوام یه لطفی بهت بکنم که توام دلخور نری، من یه مادر مریض دارم که نمیتونه کاراش رو انجام بده، خوردن داروهاش، غذاش، حمام بردنش، خلاصه نگهداری شبانه روزی میخواد.
زمزمه کردم:
–شبانه روزی؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–آره، شبا گاهی حالش بد میشه. باید مدام دستگاه اکسیژن رو دهنش باشه. یکی رو میخوام که همیشه پیشش باشه، البته پرستار داره، از کارش راضی نیستم میخوام اون بره و تو به جاش بیای.
البته میتونی در هفته یکی دو شب بری خونتون. شبا هم بعد از کافی شاپ خودمم خونه هستم کمکت میکنم.
لب زدم.
–پیش شما؟
–آره دیگه، یه اتاق بهت میدم تا بتونی هر ساعت به مادرم سر بزنی.
با دهان باز نگاهش کردم. احساس کردم شوخی میکند یا به خاطر آزار دادن من این حرفها را میزند.
وقتی تعجبم را دید گفت:
–اگر موندن تو یه خونه با من سختته، به خاطر اینکه معتقدی(اشاره به شالم کرد) یه صیغه هم میخونیم که
مشکلی نباشه.
چشمهایم بیشتر از حد گرد شدند. خیره به صورتش مانده بودم. چقدر راحت حرف میزند. نکند دیوانه شده.
نگاهی به اطراف انداخت.
–از جهت حقوق خیالت راحت باشه، خیلی بیشتر از اینجا بهت میدم.
اونجا تو خونهی من رفاه کامل داری.
نگاهی ته ریشجو گندمیاش انداختم شاید از آنها خجالت بکشد.
فاصلهی فاحش سنیمان آنقدر زیاد بود که نتوانستم توهینی بکنم که دلم خنک شود.شاید هم یاد نگرفته بودم.
آنقدر احساس حقارت کردم که اشک در چشمهایم حلقه زد.
–اگه قبول نکنی دیگه اینجا نمیتونی کار کنی و به معرّفت هم میگم که اینجا چه کارایی میکردی که بهتر تو رو بشناسه و دیگه جای دیگه معرفیت نکنه.
وقتی حالم را دید شانهایی بالا انداخت.
–مگه من کار غیر قانونی ازت خواستم، شرعی و قانونیه. تازه با حقوق بالا، الان تو این شرایط همه از خداشونه، یه جوری نگاه میکنی انگار چی ازت خواستم. مگه دنبال کار نیستی؟ از خانم نقره شنیدم هر ماه قسط میدی گفتم کمکت کنم. چون با حقوق کافی شاپ که به جایی نمیرسی. اگر از گفتن این که صیغه بینمون بخونیم خوشت نیومد، خب نخونیم، اونجا شما طبقهی بالایی میتونی اصلا پایین نیای، منم نمیام بالا که تو راحت باشی.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت117
حق به جانب تر نگاهم کرد و خیلی بیخیال ادامه داد:
–اگرم شبانه روزی برات سخته اشکالی نداره، صبح زود بیا آخر شب برو.
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–شما فکر کردید من بیکس و کارم؟ فکر کردید به خاطر پول...
حرفم را برید.
– همچین پیشنهادی رو الان تو این شرایط هر کس بشنوه رو هوا میزنه. منم که دارم همه جوره باهات راه میام دیگه باید چطوری بهت لطف کنم.
بعدشم چه ربطی به بی کس و کاری داره، خب با خانوادتم میتونی مشورت کنی، مگه کار کردن عیب و...
دیگر نماندم که بشنوم.
به سرعت از کافیشاپ بیرون زدم.
هوای ابری و سرد بود. نگاهی به آسمان انداختم او هم دلش گرفته بود ولی نه به اندازهی هوای چشمهای من. پلک که زدم قطرات اشکم خودشان را رها کردند.
چقدر خوب بود که ماسک داشتم، سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم ولی دست خودم نبود خود به خود میباریدند. ماسک را تا زیر پلکهایم بالا کشیدم.
وقتی به این فکر میکردم این ماه حقوق نخواهم داشت بیشتر دلم میسوخت.
بدون حقوق جواب مادر را چه میدادم. دلیل بیرون آمدن از کافیشاپ را چطور توضیح میدادم. اشکهایم برای خیس کردن ماسکم از همدیگر سبقت میگرفتند ولی برایم مهم نبود باید خالی میشدم. نمیدانستم باید خودم را سرزنش کنم یا غلامی را...
ولی میدانستم دیگر نباید به آنجا برگردم.
غلامی واقعا در مورد من چه فکر کرده بود. بعضیها چقدر وقیحند.
با صدای آشنایی از افکارم بیرون پریدم و سرجایم ایستادم.
سرم را بلند کردم. امیرزاده بود.
حیران و مبهوت نگاهش کردم. او اینجا چه میکرد. نگاهی به اطرافم انداختم بهتر است بگویم من اینجا چه میکردم.
آنقدر آشفته بودم که متوجه نشدم مسیر مغازهی آقای امیرزاده را برای رفتن به ایستگاه مترو انتخاب کردهام و حالا درست کنار درخت چنار، روبروی مغازهاش ایستادهام.
نزدیکم آمد و نگاهش را به چشمهایم وصله زد، با دیدن اوضاعم، پرسید:
–چرا گریه میکنید؟
نگاهم را زیر انداختم.
دست دراز کرد و با آرامش ماسکم را کمی پایین کشید.
–چشمهاتون اذیت میشه. چرا اینقدر بالاس. از کارش شوکه شدم احساس کردم برای اشکهایم هم همین اتفاق افتاد چون دیگر متوقف شدند.
با نگرانی که از صدایش مشهود بود پرسید.
–غلامی دوباره چیزی گفته؟ نکنه اخراج شدی؟
با نوک انگشتهایم اشکهای بیات شده روی گونههایم را گرفتم.
نمیدانستم چه جوابی بدهم. روی بازگو کردن حرفهای غلامی را نداشتم.
برای این که حرفی زده باشم گفتم:
–اون بابت حرفهایی که بهم زد عذرخواهی نکرد منم نموندم.
دستی به موهایش کشید:
–عجب...من فکر کردم حل شد. مگه دوباره حرفتون شد یا چیزی پیش امد؟
به دور دست نگاه کردم.
–فکر کنم از این که جلوی همه گفتم باید ازم عذر خواهی کنه، ناراحت شد. پوزخندی زد.
–دیگه اون آقا ماهان ازتون حمایت نکرد؟ دیگه حال و احوالتون براش مهم نبود؟
از حرفش دلم شکست و با غم نگاهش کردم و گفتم:
–از شکستن دل من لذت میبرید؟ شما هم مثل غلامی فقط قضاوت میکنید؟ تا خواستم به راهم ادامه دهم جلویم را گرفت.
–معذرت میخوام. من فقط یه کم رو شما حساسم همین. از وقتی از کافی شام امدم همش تو فکر شما بودم.
نگاهم را به کفشهایم دادم.
فوری گفت:
–اخراج شدن شما فکر کنم تقصیر منم هست. احتمالا به خاطر اون دعوا...
–نه، ربطی به دعوا نداره، شاید اون دعوا باید اتفاق میوفتاد که من اطرافیانم رو بهتر بشناسم. بخصوص این غلامی رو...
–شما اصلا ناراحت نباشید من خودم میرم باهاش صحبت...
با شتاب گفتم:
–نه، این کار رو نکنیدا. حالا دیگه اگر عذرخواهی هم کنه من دیگه به کافیشاپ بر نمیگردم. حیفه این همه وقت که اونجا با جون و دل کار کردم.
–حق و حقوق این ماهتون رو داد؟ چون جیزی به سر ماه نمونده.
–غلامی حقوق بده؟ فکر نمیکنم همچین کاری بکنه.
–البته خوب کاری کردید امدید بیرون. ولی اجازه ندید کسی حقتون رو بخوره.
دستهایم را در جیب پالتوام بردم.
–من اجازه بدم یا نه اون حقوقم رو نمیده، منم زورم بهش نمیرسه. یعنی اصلا نمیخوام دیگه حتی واسه حتی حق گرفتنم ببینمش.
–اون حق نداره این کار رو کنه، خودم میرم باهاش صحبت میکنم.
به نظر آدم منطقی میاد.
پوزخندی زدم.
–پس معلومه خوب نشناختینش، خودتون رو به زحمت نندازید
بیفایدس.
–بیخود کرده، مگه شهر هرته.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت118
سرم را پایین انداختم احساس سرگیجه کردم. یادم آمد که از صبح جز حرص و جوش چیزی نخوردهام.
از تن درخت چنار گرفتم. همان موقع چند قطره باران هم روی صورتم ریخت.
امیرزاده پرسید:
–چی شد؟
–هیچی، یه کم سرم گیج رفت. الان درست میشه.
–اینجا سرده، بارونم گرفت، بیایید بریم داخل مغازه.
–نه، خوبم، باید برم.
نوچی کرد.
–خیلی خب هر وقت خواستید برید، اگه نیایید مجبورم چهار پایه رو بیارم اینجا تو بارون بشنیدا.
چاره ایی نداشتم. به داخل مغازه رفتم.
چهارپایهایی آورد و کنار پایم گذاشت.
–بشینید اینجا.
همین که نشستم امیرزاده یک ویفر شکلاتی جلوی صورتم گرفت.
–اینو بخورید، احتمالا فشارتون افتاده.
ویفر را گرفتم.
–فکر نکنم فشارم باشه.
–چرا، خانما معمولا با کوچکترین فشار عصبی اینطور میشن.
حتی خود منم اون موقع که کرونا داشتم زیاد اینجوری میشدم مادرم بنده خدا مدام تقویتم میکرد.
مادرش؟ پس زنش کجا بود؟
اصلا اون از کجا میداند که همهی خانمها اینطور میشوند؟
–شمام مگه اون موقع فشار عصبی داشتید؟
آهی کشید.
–اهوم، خیلی...
–چرا؟
–بگذریم.
به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
–خانم حصیری، میخوام یه چیزی بهتون بگم لطفا مخالفت نکنید.
با حرفش جا خوردم کلا لحنش عوض شد،جدیتر شد.
–من تو مغازه کارم زیاده، بهشون نمیرسم، نیاز دارم یکی کمکم کنه، از شما میخوام که دو سه ماه کمکم کنید تا یه نفر آدم مطمئن رو پیدا کنم. از طرفی مغازهی برادرمم هست، حواسم باید به اونم باشه.
بدون معطلی و فکر جواب دادم.
–ببخشید ولی من نمیتونم. من توی خونه صنایع دستی انجام میدم و میفروشم. حالا که کارم رو از دست دادم بیشتر به اون کارم میپردازم.
ابروهایش بالا رفت.
–واقعا؟ چه هنرمند!
–البته به کمک خانوادم،
دستهایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نگاهم کرد.
–خیلی خوبه، همهی کارهای شما غافلگیر کنندس.
از تعریفش تمام ناراحتیام را فراموش کردم.
نگاهم را به بیرون از مغازه دادم.
–شما لطف دارید. با اجازتون من برم. دیگه حالم خوب شد.
دقیق نگاهم کرد.
–مطمئنید؟
از جایم بلند شدم.
–بله. با اجازتون.
دو قدم که جلو رفتم سرم دوباره گیج رفت. دستم را روی سرم گذاشتم. از آستین پالتوام گرفت و روی چهارپایه نشاندم.
–فعلا اینجا بشنید حالتون جا بیاد، بعد خودم میرسونمتون.
نگاهش کردم.
–نه خودم میرم.
ویفر را از دستم گرفت و شروع به باز کردنش کرد.
–این واسه خوردنه نه نگاه کردن.
بدون این که ویفر را کامل از بسته بندیاش خارج کند سرش را بیرون آورد تا با دستش در تماس نباشد. بعد با دست دیگرش ماسکم را پایین کشید و گفت:
–یه گاز گنده بزنید فشارتون بیاد بالا. از کارش خجالت کشیدم دستم را دراز کردم تا ویفر را از دستش بگیرم، آنقدر نزدیکم آمده بود که احساس کردم هر لحظه ممکن است بیهوش شوم. بخصوص از بوی عطرش که عجیب با دلم بازی میکرد. مطمئن بودم اگر در آن لحظه همهی شکلاتهای دنیا را هم میخوردم فشارم بالا نمیآمد.
ولی او دستش را عقب کشید و ویفر را نداد و جدی گفت:
–گاز بزنید. بعد چشمهایش را برای چند لحظه بست، من هم از فرصت استفاده کردم و ویفر را گاز زدم. وقتی چشمهایش را باز کرد ویفر را دستم داد و به طرف پیشخوان رفت.
من هم از جایم بلند شدم. امیرزاده پالتو به دست برگشت.
–بریم خانم، من میرسونمتون و برمیگردم.
این جور مواقع چنان تحکم میکرد که دیگر نمیتوانستم مخالفت کنم. ولی واقعا پای رفتن با او را نداشتم. میترسیدم داخل ماشین مجبورم کند که حرف بزنم، آنجا دیگر راه فراری نداشتم.
کنارم ایستاد.
–الان چرا نمیایید؟
عاجزانه گفتم:
–باور کنید خودم برم راحت ترم.
پالتواش را پوشید و مرموز نگاهم کرد. انگار فکرم را خواند.
–چیه میترسید؟
مظلومانه نگاهش کردم و او دوباره گفت:
–نترسید، قول میدم سوالی ازتون نپرسم، اگرم پرسیدم دلتون نخواست میتونید جواب ندید.
سرم را پایین انداختم. هنوز هم در همراهیاش مردد بودم.
–قول من قوله، باور ندارید امتحان کنید.
#لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت119
مردد نگاهش کرد.
این بار از گوشهی کیفم که در دستم بود گرفت و کشید.
–فکرشم نکنید تو این بارون با اون حالتون بزارم تنها برید.
مجبور شدم چند قدم دنبالش بروم.
–آخه اینجوری از کارتون میوفتید.
کیفم را رها کرد.
–کار من شمایید.
باران شدیدتر شده بود. تا خواستم پایم را از مغازه بیرون بگذارم گفت:
–چند دقیقه صبر کنید.
به پشت پیشخوان رفت و چتر به دست آمد.
–امروز جا پارک پر شده بود مجبور شدم ماشین رو دورتر پارک کنم.
بیرون مغازه هر دو زیر چتر ایستادیم تا او ریموت مغازه را بزند. من برای این که نزدیکش نباشم کنارتر ایستاده بودم و در حال خیس شدن بودم.
کرکره که پایین آمد نگاهی به من انداخت وقتی دید یک طرفم در حال خیس شدن است. چتر را به دستم داد.
–من جلوتر میرم شمام بیایید.
بعد یقهی نیمپالتواش را بالا کشید و راه افتاد.
دانههای باران آنقدر درشت بودند که هنوز چند قدم نرفته بود موهایش خیس شدند انگار خدا سخاوتش را به رخ میکشید.
پا تند کردم و خودم را به او رساندم. هم قدمش شدم. چتر را روی سرش گرفتم و زمزمه کردم.
–خیس شدین.
چتر را از من گرفت و سعی کرد جوری روی سرم بگیرد که زیاد نزدیکم نباشد. سربه زیر شده بود و تا به کنار ماشین برسیم حرفی نزد. من هم سر به زیر شدم و در دلم تا میتوانستم قربان صدقهاش رفتم.
سوار ماشین که شدیم بخاری ماشین را روشن گرد.
–چند دقیقه دیگه گرم میشید. دیگر تا مقصد حرفی نزد.
فقط گاهی از آینه نگاهم میکرد.
نزدیک خانه شدیم.
باران بند آمده بود و آفتاب چنان میدرخشید و هوا را گرم کرده بود باورکردنی نبود همین چند لحظهی پیش چه سیلی راه افتاده بود.
به سر خیابان که رسیدیم ماشین را متوقف کرد.
–میخواهید تا سر کوچه برسونمتون.
دستم را روی دستگیره گذاشتم.
–همینجا خوبه. ممنون. ببخشید به زحمت انداختمتون. خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم. صدایم کرد.
–تلما خانم چند لحظه بیایید.
جلو رفتم.
–بله.
آرنجش را روی پنجره ماشین گذاشت و عینک دودیاش را به بالای سرش سُر داد و به روبرو نگاه کرد.
–دیگه سر گیجه ندارید؟
لبخند زدم.
–اصلا، خوبم.
آرام گفت:
–خدارو شکر. من اینجا هستم تا شما برید.
–باور کنید حالم خوبه نیازی نیست، برید به کارتون برسید.
در جوابم فقط گفت:
–خداحافظ، بعد چشمهایش را بست و خیلی آرام باز کرد.
نمیدانم میدانست این کارش چقدر دلم را زیرو رو میکند یا نه.
به طرف کوچه راه افتادم. به جلوی در خانه که رسیدم نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز ظهر نشده بود. اگر به خانه میرفتم مادر سوال پیچم میکرد. راه رفته را برگشتم. ماشین امیرزاده نبود.
به ایستگاه مترو نزدیک خانهمان رفتم تا ساره را پیدا کنم و از او کمک بگیرم که با این بیکاری چه کنم.
به ساره زنگ زدم و به آدرس ایستگاهی که داده بود رفتم.
تا مرا دید پرسید:
–این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟ چرا سرکارت نیستی؟
من هم تمام ماجرای کافیشاپ را برایش تعریف کردم و این که دیگر هیچ وقت به آن کافی شاپ برنمیگردم.
خندید و گفت:
–بیا همینجا پیش خودم، جنس بیاریم با هم بفروشیم
–جنس؟
–آره، اینجا هر چیزیمیتونی بفروشی. هر چیزی که خانما خوششون بیاد و به دردشون بخوره.
فکری کردم و گفتم:
–یعنی اینجا تابلوی جواهر دوزی هم میشه فروخت؟
ابروهایش بالا رفت.
–چیچی؟ اینی که میگی گرونه؟
سرم را کج کردم.
–آره خب.
خانمی آمد و از ساره پرسید:
–این کش موها چنده؟
–ساره گفت:
–دوتا ده تومن،
خانم گفت:
–من یدونه میخوام.
ساره دوتا کش مو را از بقیه جدا کرد و طرف خانم گرفت.
–دوتا ببر عزیزم، لازمت میشه، قیمتی نداره که، الان ده تومن یه آدامس نمیدن.
خانم یک ابرویش را بالا داد.
–من هیچ وقت آدامس نمیخرم، چون دندونام رو خراب میکنه، بعد هم رفت.
ساره پشت چشمی نازک کرد و پچ پچ کنان گفت:
–میبینی، بعضی از اینا دوتا کش نمیخرن، اونوقت بیان تابلو گرون قیمت تو رو بخرن؟
مگر این که یه کاری کنی؟
کنجکاو پرسیدم:
–چیکار؟
–یکی این که جنس ارزون توش به کار ببری، دوم سایزش رو کوچیک کنی که قاب ارزون استفاده کنی. اینجوری قیمتش میاد پایین راحت تر فروش میره.
به نظرم ایده ساره عالی بود، اگر این کار را میکردم وقت کمتری هم برای دوخت هر قاب نیاز بود.
ولی فعلا نباید به مادر میگفتم که کارم را از دست دادهام. حتما اگر میشنید دچار اضطراب میشد.
از فردای آن روز برنامه زندگیام عوض شد.
کارو تلاش خودم و خانوادهام بیشتر شد. از خانم بهاری و دخترش هم کمک گرفتیم.
رستا مسئول خرید شده بود، روزهایی که شوهرش با ماشین به محل کارش نمیرفت رستا ماشین را برمیداشت و با محمد امین برای خریدن قاب و پارچه و مروارید و انواع سنگ و پولک به بازار میرفتند.
اولین روزی که با ساره برای فروش تابلوها به مترو رفتیم برایم خیلی سخت گذشت.
لیلافتحیپور
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من ایمان دارم به چیدمانِ خدا،
اون کارشو خوب بلده♥️
نگران نباش رفیق 🥹
#حس_ناب🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 مجموعه ی عاشورا
روایتی متفاوت از مجاهدتهای رزمندگان لشگر ٣١ عاشورا در عملیات خیبر و بدر!
#مردان_بی_ادعا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
هذا یوم الجمعه 💛
مُروَّح کن
دل و جان را
دلِ تنگِ پریشان را
گلستان ساز
زندان را
بر این ارواح زندانی«🍃🌼»
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´