فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه تو پیر بشی من چیکار کنم 🥺
#ستاد_تشویق_جوانان_به_ازدواج
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#کلیپ_تصویری|عوامل مؤثر در انتخاب همسر
✅ یکی از اصلی ترین ارکان کمال گرایی واقع نگریه... کمال نقطه مطلوبه...😌
❓تعریف ما از واقعی بودن معیارها برای انتخاب همسر چیه؟🤔
🎙حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#بدون_توقف
@mojaradan
🔴 #لیست_خرید
💠 گاه اختلاف زن با شوهرش بر سر #خریدی است که مرد انجام داده است. مثلاً چرا فلان چیز مهم را نخریدی؟ چرا فلان #مارک یا جنس را نخریدی؟ چرا زیاد یا کم خریدی؟ چرا میوه یا سبزی خراب گرفتی و ...
💠 در حالیکه با یک تدبیر #ساده میتوان جلوی این اختلافات جزئی را که عامل سردی روابط میشود گرفت.
💠 خانمها دقّت کنند در لیست خرید شفاهی یا مکتوب خود موارد #ضروری و اولویّتدار را مشخص کنند. #مقدار خرید فلان جنس را تعیین کنند مثلاً یک کیلو یا دو کیلو. اگر نوع مارک براشون مهم است آن را مشخص کنند.
💠 خانمها حتماً پس از خرید توسط مردشان زبان #تشکّر داشته باشند تا اگر خواستند پیشنهاد یا گلایهی کوچکی کنند مردشان عصبانی نشود.
💠 همان ابتدای ورود همسر لازم نیست ایرادات خرید را بگویید بعد از قدردانی و رفع #خستگی و شرایط مناسب با زبان نرم و گشادهرویی خواسته خود را بیان کنید.
💠 مرد نیز از #انتقاد همسرش نسبت به خرید وی، استقبال کند و با صبوری و محبّت به خواستهی همسر خود #احترام بگذارد.
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت211 با نگرانی نگاهم را به دست های مادر دادم. –مامان می تونید تا شب حاشیه دو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت212
بعد از یک ساعتی که بزرگترها با هم صحبت کردند، مادر امیرزاده از پدرم اجازه گرفت تا ما باز هم برای چندمین بار باهم صحبت کنیم.
وقتی وارد اتاق امیرزاده شدم،
ماتم برد.
وسایل و چیدمان اتاقش با بقیهی خانه هیچ سنخیتی نداشت.
یک تختِ ساده کنار پنجره بود با یک کمد که قسمتی از آن کتابخانه بود.
جلوی پنجرهی اتاقش چند گلدان گل بود. زیر پنجره هم نایلونی که کمی خاک رویش ریخته شده بود.
کنار تخت ایستادم و با تعجب به خاک ها و گلدانی که کنارش بود نگاه کردم.
امیرزاده تعارف کرد که بنشینم. بعد به خاک گلدان اشاره کرد.
–ببخشید اینجا اینجوریه، آخه وقت نشد گلدون آخرین گل رو عوض کنم.
–داشتید باغبونی میکردید؟
–بله، راستش من هر بار اومدم خونتون شما در مورد علاقتون به گل و گیاه صحبت کردید. منم امروز رفتم این چندتا گل و گلدون رو خریدم تا وقتی اومدید تو اتاقم...
آنقدر ذوق زده شدم که وسط حرفش پریدم.
–یعنی شما به خاطر من این قدر خودتون رو اذیت کردید؟!
لبخند زد.
–چه اذیتی؟ تازه امروز فهمیدم واقعا خونه با گل و گیاه خیلی شادابتره.
–پس اجازه بدید کمکتون کنم تا گلدون این گل آخریه رو هم عوض کنید.
با تعجب پرسید:
–واقعا؟!
روی زمین کنار نایلون نشستم.
–بله.
او هم کنار نایلون روبهروی من نشست.
–باعث افتخاره.
نگاهم افتاد به ساک هدیهای که آورده بودم. درست پشت سرش کنار کمدش بود.
مسیر نگاهم را ....
با لبخند ساک هدیه را برداشت و همان طور که کادوی دور قاب را باز میکرد گفت:
–راستش نمیدونم چرا نتونستم جلوی دیگران بازش کنم، با خودم گفتم شاید یه شعری باشه که...
با دیدن شعر روی تابلو حرفش نصفه ماند و خیره به قاب شد.
ارام شعر را زمزمه کرد.
–در بلا هم میچِشَم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
شعر را سه بار زمزمه کرد و بار سوم لحنش تغییر کرد. کمی بغض داشت.
نگران نگاهش کردم.
دستی بر روی نوشته ها کشید و لب زد.
–فوقالعاده س، این بهترین هدیهای که تا حالا گرفتم.
بلند شد. به طرف دیوار رو به رو رفت و ساعت دیواری را برداشت و به جایش قاب را آویزان کرد.
یک قدم عقب رفت و برای چند لحظه به قاب زل زد.
بعد به طرفم برگشت.
–این شعر رو چطور...
حرفش را بریدم.
–راستش تو این مدتی که با هم حرف زدیم حدس زدم از این شعر عارفانه خوشتون بیاد.
دوباره آمد و رو به رویم نشست و به چشمهایم زل زد.
–تلما خانم شما... شما... واقعا غافلگیرم کردید بعد به تابلو اشاره کرد.
–انتخاب این شعر یعنی شما از من خیلی جلوترید. واقعا ممنونم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
خواهش می کنم، کاری نکردم.
نفسش را بیرون داد.
–میدونم که خیلی روش زحمت کشیدید، حالا معلوم شد چرا چند روزه مدام میگید کارم زیاده و نمیتونم بیام مغازه، پس کارتون این بود؟
انتظار نداشتم در این حد از هدیهاش خوشش بیاید، خوشحال گلدان سفید بزرگی که کنار دستم بود را وسط نایلون گذاشتم.
–بیاید شروع کنیم.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–چشم خانم خانوما.
با بیلچه ای کوچک کمی خاک داخل گلدان ریخت و گیاه گلدان سیاه پلاستیکی را با یک ضربه از جایش خارج کرد و داخل گلدان سفید گذاشت و به گیاه اشاره کرد.
–شما این رو صاف نگه دارید تا من دورش رو با خاک پر کنم.
کاری که گفت را انجام دادم.
تقریبا آخر کارمان بود که خواهرش با یک سینی که داخلش دو پیش دستی میوه بود امیرزاده را صدا زد.
امیرزاده سرش را بلند کرد.
–بیا تو مرضیه، در که بازه.
مرضیه جلو آمد و با دیدن ما در آن اوضاع همان جا خشکش زد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت213
امیرزاده خندید.
–مرضیه چرا ماتت برده؟ سینی رو بیار بذار رو تخت دیگه. دستت درد نکنه.
مرضیه خانم بدون این که از ما چشم بردارد آرام آرام جلو آمد و سینی را روی تخت گذاشت.
امیرزاده سطح گلدان را صاف کرد و رو به مرضیه گفت.
–دیگه تموم شد. میشه زحمت بردن این نایلون رو تو بکشی؟
بعد چهار طرف نایلون را گرفت و بیلچه و بقیهی چیزها را هم داخلش گذاشت و تحویل خواهرش داد.
من هم بلند شدم و ایستادم و نگاهی به سینی که روی تخت بود انداختم و گفتم:
–مرضیه خانم چرا زحمت کشیدید؟ صرف شده بود.
مرضیه خانم همان طور که نایلون را میگرفت با چشمهای گرد شده به برادرش نگاه کرد.
–قراره شما با هم صحبت کنیدا، نه خونه تکونی!
امیرزاده لب هایش کش آمد.
–اینم یه جور صحبته دیگه. فقط یه کم متفاوته.
مرضیه ابرو در هم کشید.
–یه کم؟ علی، دختر مردم رو...
اجازه ندادم حرفش را تمام کند.
–مرضیه خانم من خودم خواستم کمک کنم، علی آقا نگفتن.
مرضیه خانم دیگر چیزی نگفت و رفت.
امیرزاده همان طور ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد. نگاهی به دست هایم انداختم کمی کثیف شده بود.
امیرزاده از بالای کمد یک اسپری آورد.
–دستتون رو بیارید تا ضدعفونی کننده بهش بزنم.
همان طور که اسپری می زد زمزمه کرد.
–فکر کنم خواهر کوچیکه هنگ کرد. احتمالا الان داره با آب و تاب برای بقیه هر چی دیده رو تعریف می کنه.
لب هایم کش آمد و نگاهم را به گلها دادم. گیاهی که با هم گلدانش را عوض کرده بودیم هنوز روی زمین بود.
امیرزاده خم شد و گلدان را برداشت و با لذت نگاهش کرد.
–میگم چون این گلدون رو دوتایی درستش کردیم بیاید یه اسم براش بذاریم.
روی تخت نشستم.
–گیاه ها خودشون اسم دارن.
گلدان را کنار گل های دیگر گذاشت.
–میدونم. یه اسم دیگه.
فکری کردم و گفتم:
–آخه چه اسمی؟ چیزی به ذهنم نمیرسه.
ماژیکی از کمدش درآورد.
کنار گلدان ایستاد.
–یه اسمی که مربوط به هر دومون باشه، مثلا پرواز چطوره؟
–پرواز؟!
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–مگه قرار نیست ما بال پرواز همدیگه باشیم؟
به گلدان نگاه کردم.
–شما مطمئنید من بال خوبی میتونم براتون باشم؟
لبخند زد.
–شما چی؟ در مورد من...
حرفش را بریدم.
–شما اگه بال هم نباشین من به همین راه رفتن روی زمین با شما هم راضی ام.
ابروهایش را به هم نزدیک کرد.
–هیچ وقت راضی نباشید. دیدید شاگردایی که به گرفتن نمره ی ده راضی هستن؟ اونا هیچ وقت پیشرفت نمی کنن. گاهی هم درسشون رو نیمه رها می کنن.
بعد شروع کرد با ماژیک روی گلدان کلمهی پرواز را نوشت.
همان طور که نگاهش میکردم گفتم:
–آقای امیرزاده.
به طرفم برگشت.
–جانم.
نگاهم را زیر انداختم تا ذوق کردن قلبم را متوجه نشود.
–به نظرم شما خیلی چیزا باید به من یاد بدید و این وقت زیادی میبره.
در ماژیک را بست و طرف دیگر تخت نشست و به آرامی گفت:
–شما بگو تموم عمرم، اگه چیزی بلد باشم معلومه که بهتون یاد میدم.
–فکر میکنید شاگرد خوبی براتون باشم؟ البته من همیشه تو درسام نمرههام خوب بوده.
با لبخند نگاهم کرد.
قند در دلم آب شد.
–مطمئنم که شاگرد خوبی می شید. البته منم معلم سختگیری نیستم، بخصوص برای شما.
نگاهی به کلمهی پرواز که روی گلدان نوشته بود انداختم.
دستم را به طرفش دراز کردم.
–ماژیک تون رو می دید؟
ماژیک را در کف دست هایش گذاشت و مقابلم گرفت.
–بفرمایید خانم.
تشکر کردم و ماژیک را گرفتم.
به طرف گلدان رفتم و یک پروانه با بالهای پچ و تاب خورده کشیدم.
بلند شد و کنارم ایستاد.
–بهبه! نقاشی تون حرف نداره، چقدر حرفهایی!
لبخند زدم.
–اتفاقا اصلا نقاشیم خوب نیست. کشیدن این نوع پروانه رو از نادیا یاد گرفتم. چون خیلی وقتا تو نقاشی کشیدن روی پارچه کمکش میکنم دیگه دستم راه افتاده.
تا خواستم در ماژیک را ببندم گفت:
–نبندید.
ماژیک را از دستم گرفت و شروع به نوشتن کرد.
"عشق پرواز بلندیست تا رسیدن به خدا."
خیره به جمله مانده بودم و در ذهنم تکرارش میکردم.
روی تخت نشست.
–بفرمایید بشینید تلما خانم.
بالاخره از جملهای که نوشته بود دل کندم و روی تخت نشستم.
پرسید:
–به چی فکر میکنید؟
نگاهم را روی صورتش سُر دادم.
–به شما، به حرف هاتون...
پیشدستی میوه را جلویم گذاشت.
–چطور؟
– اصلا فکر نمیکردم طرز فکرتون اینجوری باشه، یعنی اون موقعها زیاد از این جور حرفا نمی زدید.
پرتقالی برداشت و شروع به پوست کندن کرد.
–شاید چون اون روزا هیچ وقت در مورد زندگی و آینده مون حرفی نزدیم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت214
هدیه کوچولو، دخترِ برادرِ امیرزاده سرکی به اتاق کشید و با خنده فرار کرد.
امیرزاده با لبخند گفت:
–میبینیش چقد شیطونه؟ همش دنباله توجهه. تا باهاش یه کم بازی نکنم ول نمیکنه، فکر کنم به شما حسودیش...
هنوز حرفش تمام نشده بود که هدیه کوچولو دوباره به اتاق آمد و شروع به سر و صدا کرد.
امیرزاده از جایش بلند شد و با یک حرکت در آغوشش گرفت.
مادر هدیه به اتاق آمد. چند بار عذر خواهی کرد و خواست هدیه را ببرد. ولی او جیغ و داد میکرد و قصد رفتن نداشت.
امیرزاده گفت:
–اشکال نداره، بذارید همین جا باشه. ولی هدیه کوچولو ول کن نبود دست امیرزاده را گرفته بود و تکرار میکرد.
–بیا می خوام یه چیزی بِت نشون بدم.
امیرزاده رو به من گفت:
–ببخشید من برم ببینم چی میگه.
جوابش را با لبخند دادم.
نرگس خانم شرمنده کنارم نشست.
–تو رو خدا ببخشید، هدیه خیلی به عموش وابسته س.
–اشکالی نداره. خواهر زادههای منم همین جوری هستن.
نرگس خانم برعکس خواهر امیرزاده خیلی خوش صحبت بود. چند دقیقهای از خودش و زندگیاش حرف زد.
بعد سکوت کرد که من هم حرفی بزنم گفتم:
–چقدر برام جالبه که شما و همسرتون خارج از کشور با هم آشنا شدید و اومدید ایران موندگار شدید.
نفسش را بیرون داد.
–اگه داستانم رو برات بگم باورت نمیشه.
–من سراپا گوشم تا بشنوم.
همان طور که با گوشهی چادر رنگیاش که گلهای درشت و سه بعدی داشت بازی میکرد گفت:
–راستش من سال هشتاد و هشت توی تظاهرات های علیه نظام شرکت می کردم اون موقع تقریبا هم سن و سال تو بودم.
چشم هایم گرد شدند. نگاهم را روی چادرش و حجابش چرخاندم. روسریاش را آنقدر جلو کشیده بود که ابروهایش به سختی پیدا بود.
گفتم:
–شوخی میکنید؟!
با حسرت نگاهم کرد.
–نه اصلا! بعد از اون روزا بود که برای ادامهی تحصیل رفتم هلند. ایران که بودم حسابی مخالف نظام بودم. فقط هم تو این گروهها و شبکههای اجتماعی موافق با نظرات خودم عضو بودم.
مدام پیامهایی از حرف های تقطیع شده از صحبتهای رهبر، حاجآقا فلانی و... برام میومد که من و دوستام رو بیشتر عصبی و تحریک میکرد...
خلاصه وقتی رفتم اون ور خیلی غریب شدم. از دوستام و خونواده م جدا افتادم.
–خب چرا همین جا درس نخوندین؟
– یکی از دلایلش برداشتن حجاب از سرم بود. احساس میکردم این که تو ایران ما خانم ها رو مجبور به حجاب می کنن خیلی بهمون ظلم میشه. البته دروغ چرا من همیشه این قانون رو زیر پا میذاشتم و خیلی بد حجاب بودم.
دلیل دیگه این که فکر میکردم اون جا خیلی بهتر از ایرانه و رفاه بیشتری هست.
وقتی به اون جا رفتم. دغدغههای کار و زندگی و درس باعث شد از شبکههای اجتماعی و اخبار ایران دور بشم. از فشار افکار دوستان و بمباران اخبار منفی و... کم کم تنها شدم و فرصت تفکرم بیشتر شد.
دیدن واقعیتای زندگی در غرب هم بیتاثیر نبود. در کنارش، ناگزیر بیشتر با محیط واقعی ارتباط میگرفتم تا از تنهایی دربیام و زمان بگذره. بعد از مدتی متوجه شدم بعضی از قانونای اون کشور و کشورای دیگه که چند تا از دوستام اون جا بودن خیلی سرسختتر از ایرانه. در واقع زورگویی اونا خیلی بیشتره و توی تنها چیزی که سختگیری ندارن حجابه. تحمل قانونای اونا برام سختتر بود ولی چارهای نداشتم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت215
چند سال گذشت، تا این که یه شب تو یه مراسم مذهبی ایرانی شرکت کردم.
شرکت تو اون مراسم به خاطر اعتقاداتم نبود. بیشتر به خاطر در جمع ایرانیها بودن و از غربت در اومدن بود. تو اون مراسم، حاج آقایی مسئول برگزاری بود که خیلی مهربون و خوش برخورد بود.
کم کم اونا من رو تو جمعای خودشون راه دادن و حتی مسئولیتایی هم بهم دادن. اونا اصلا توجهی به پوشش و عقایدم نداشتن.
این اولین بار بود که بین بچه مذهبیا یه حس خوبی رو تجربه کردم.
چون تو ایران معمولا این نگاه رو داشتیم که مذهبیا ما رو حساب نمیکنن و فقط خودشون رو قبول دارن...
به مرور زمان من به این جمع نزدیکتر شدم. از ناراحتیها و دلخوریهام از ایران میگفتم و نقد و اعتراض به صحبتهای مسئولان یا فلان سخنران...
حاج آقا با حوصله گوش می داد و یک به یک جواب میداد. کمکم متوجه شدم خیلی از کلیپا و متنایی که قبلا تو اون گروهها پخش میشده، تقطیع شده بوده و اصلش چیز دیگه س. تازه با اصل سخنرانیها و اصل صحبتها به واسطه راهنمایی اون حاجآقا آشنا شدم و دیدم هیچ حرف اشتباهی در این سخنرانیا نیست.
فهمیدم که تو اون گروه ها مدام صحبت های تقطیع شده به خورد ما میدادن و حتی خیلی مسائل از ریشه صحت نداشته.
کمکم زمان گذشت و من به یه شخصیت دیگه تبدیل شدم...
با هیجان خاصی همه ی این حرفها را میگفت و من هم با هیجانی بیشتر به حرف هایش گوش میدادم.
بالاخره دست از سر گوشهی چادرش برداشت و با لبخند نگاهم کرد و ادامه داد:
–بعد از چند ماه پای میثاق از طریق یکی از دوستاش به اون مراسما باز شد.
من به خاطر مسئولیتایی که اونجا داشتم زیاد میدیدمش، یه مدت بعد از آشناییمون از من درخواست ازدواج کرد.
بعدم اومدیم ایران و همین جا موندگار شدیم.
مات حرف هایش بودم.
نگاهم را در صورتش چرخاندم.
–ناراحت نشیدا، ولی باور کردن حرفاتون برام خیلی سخته. یعنی به خاطر همسرتون محجبه شدید؟
فوری سرش را به علامت منفی تکان داد.
–من قبل از این که با میثاق آشنا بشم محجبه شده بودم.
با تعجب پرسیدم.
–آخه چطور میشه؟! خونواده تون تعجب نکردن؟!
–چرا خیلی! بهم گفتن نباید برگردم ایران چون آبروشون میره، بعد هم شروع به سیاه نمایی در مورد ایران کردن که اگه بیای این جا به عنوان جاسوس اعدامت می کنن.
دهانم از حرف هایش باز مانده بود.
او گاهی با بغض از تجربههای تلخش در برخورد با زندگی واقعی خارجیها میگفت و این که برای او زندگی در غرب برعکس باعث افزایش ایمان و عقایدش شده و از او کسی ساخته که حتی مورد پذیرش و باور خانوادهاش نیست...
گفت با تمام تمسخرهایی که از جانب دوستان و فامیل و حتی خانوادهاش شده حجابش را حفظ کرده و حفظ خواهد کرد. دستش را به چادرش گرفت و خیلی جدی گفت:
– این حجاب، من رو بین هزاران لاابالی گری مردا توی غرب حفظ کرد، همین حجاب مانع نزدیک شدن مردا به من شد.
زمزمه کردم.
–چقد داستان زندگیت عجیبه!
آهی کشید.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰احکام رابطه جنسی در دوران نامزدی
# استاد_وحیدپور
#نامزدی
#عقد
#احکام
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای عالمین...!
صدای گریه کودکان را میشنوید...!؟
این صدای بمباران حرمله هاست که از جای جای شهر غزه به گوش میرسد...💔
وقت آن نرسیده که بیایید و جهانی را از دست این خونخواران خودخواه نجات بدهید...!؟
آقاجان...امید اهل زمین به شماست....💔
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت215 چند سال گذشت، تا این که یه شب تو یه مراسم مذهبی ایرانی شرکت کردم. شرکت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت216
–گاهی خودمم باورم نمیشه خدا من رو لایق هدایت خودش دونسته. خدا براش جغرافیا اهمیت نداره، هر کسی رو بخواد زیر پر و بال خودش بگیره نگاه نمی کنه کجای این کرهی خاکی قرار داره.
نفسم رو عمیق بیرون دادم.
–مادرم همیشه میگه، اگه کسی شایسته ی هدایت باشه، خدا حتما دستش رو میگیره.
خوش به حالتون بهتون حسودیم شد.
چهرهاش غمگین شد.
–روزای سختی رو گذروندم. البته نه فقط من، خیلی از ایرانیا اون جا با سختی زندگی می کنن. می دونی! عوض تمام اون سختیا من یه چیزی یاد گرفتم که به نظرم به تمام اون رنج ها میارزید، اونم این که ماها، یعنی من و امثال من توی قفسی بودیم و دلمون میخواست یکی بیاد نجاتمون بده، غافل از این که وقتی یکی ما رو از قفس دربیاره میندازه تو قفس دیگهای، قفسی که مال خودشه و شرایط خودش رو داره، در حالی که هر کس باید خودش دنبال آزادی باشه و خودش رو هر طور شده نجات بده، این جوریه که اون آزادی واقعی رو به دست میاره. آزادی که آب و دونت رو باید خودت پیدا کنی و این خیلی لذت بخشه.
با لبخند پرسیدم.
–اون جا نتونستید درستون رو تموم کنید؟
خندید.
–چرا، من دیگه خیلی پوست کلفت بودم با اون همه هزینههای سنگین و کار زیاد، درسم رو تونستم تموم کنم. خیلیا بودن که همون اول کار درس رو رها کردن و چسبیدن به کار.
البته بعد که اومدم این جا درسم رو تا مقطع دکترا ادامه دادم.
با چشمهای گرد پرسیدم:
–واقعا؟! شما خیلی پشت کار دارید.
خندید.
–اینم از برکات همون آزادیه.
متفکر گفتم:
–ولی من همیشه فکر میکردم مردم اون جا آزادی بیشتری دارن.
نگاهش را به روبهرو داد و با تاسف گفت:
–درست فکر میکردی، اون قدر اون جا آزادی هست که هر کس بخواد حتی خودش رو بکشه نه تنها جلوش رو نمی گیرن بلکه دستگاهی اختراع کردن که گازی ازش متصاعد میشه تا طرف خیلی راحت، بدون درد و خونریزی خودش رو بکُشه، و برای دولت یه وقت هزینه نداشته باشه.
وقتی هم بپرسی میگن دلش نمی خواد زندگی کنه خب، بذارید آزاد باشه.
از جایش بلند شد.
–خب هلما خانم من برم ببینم علی آقا...
آخ ببخشید اشتباه گفتم. منظورم تلما بود.
فوری پرسیدم.
–ببخشید اتفاقا میخواستم در مورد هلما بپرسم، رابطه تون باهاش خوب بود؟
کمی سرش را کج کرد.
–آره، اولش مشکلی نداشتیم، ولی بعد که وارد اون کلاسا شد از من خواست که منم سر اون کلاسا بشینم. البته اولش منم چند جلسه رفتم ولی کمکم متوجه شدم کار اونا از جنس الهی نیست و دیگه نرفتم. این شد که به خاطر افکارمون به مشکل خوردیم. می گفت تو در مورد گذشتهات دروغ میگی، وگرنه کسی نمی تونه صد و هشتاد درجه تغییر کنه. من کلی مدرک بهش نشون دادم، عکس از دوران بیحجابیم و خیلی مدارک دیگه، ولی اون قبول نمیکرد. زیاد طول نکشید که خودشم صد و هشتاد درجه تغییر کرد، جوری که باورش برای همه سخت بود.
فکری کردم و گفتم:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت217
–آخه چرا براش این قدر مهم بوده که شما افکارتون چیه؟
نرگس شانهای بالا انداخت.
–چی بگم، شاید به خاطر این که من بیشتر از همه باهاش صحبت میکردم و میخواستم از اشتباه بیرون بیارمش، دقیقا بلایی که سر من اومده بود، داشتن سر اونم میآوردن، واسه همین نمیخواستم زندگیش رو از دست بده. ولی بعد متوجه شدم خود منم همین طور بودم و چند نفر بهم گفتن دارم اشتباه میکنم ولی من گوش نکردم تا این که خودم همه چیز رو تجربه کردم.
سرش را پایین انداخت و با تاسف ادامه داد.
–ولی یه تجربههایی خیلی گرون تموم میشه، به قیمت از دست رفتن زندگی اون فرد. اون روزا علی آقا خیلی اذیت می شد. ولی خب بالاخره تموم شد.
بعد با لبخند دنبالهی حرفش را گرفت.
–عوضش حالا خدا یه فرشته ی زمینی جلوی پاش گذاشته که حسابی روحیهی علی آقا رو عوض کرده، جوری که میثاق هم خوشحاله و دوست داره زودتر این وصلت سر بگیره.
بی تفاوت به تعریفش پرسیدم.
–هنوزم با هلما ارتباط دارید؟
به چشمهایم زل زد.
–چطور مگه؟
–آخه گاهی در مورد شماها اطلاعاتی میداد که تعجب میکردم، حدس زدم...
پرید وسط حرفم.
–چه اطلاعاتی؟
فکری کردم و گفتم:
–مثلا من وقتی بهش گفتم آقای امیرزاده رفته مغازهی برادرش کمک کنه. گفت اون که مغازه نداره.
–خب چون میثاق تازه این کار رو شروع کرده و اون خبر نداره، ما ارتباط چندانی نداریم فقط گاهی پیام به هم میدیم.
برای اولین بار خواستم که یه دستی بزنم.
–هلما از جداییش پشیمونه، درسته؟
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–خودش گفت؟
خیره به چشمهایش ماندم.
–مگه به شما نگفته؟
–با من و من گفت:
–نگفته پشیمونه، فقط خیلی سراغ علی آقا رو از من میگیره، گفتم شاید...
دوباره خواستم سوالی بپرسم که امیرزاده وارد اتاق شد.
نرگس خانم فوری بلند شد و سر به زیر شروع به عذرخواهی کرد کاملا مشخص بود از این که از جواب دادن نجات پیدا کرده خوشحال شد. رو به امیرزاده گفت:
–مثلا قراره شما دوتا با هم حرف بزنید ولی من اومدم وقت تلما خانم رو گرفتم. ببخشید علی آقا، هدیه کجا رفت؟
امیرزاده با لبخند گفت:
–ماشاءالله! این دختر خیلی پرانرژیه من دیگه کم آوردم. بقیهی بازی رو سپردم به پدرش.
بعد از رفتن نرگس خانم، امیرزاده روی تخت نشست و پوفی کرد.
–واقعا این بچه به یه همبازی احتیاج داره. رفته یه کفشدوزک نمیدونم از کجا پیدا کرده انداخته تو یکی از کفشای قدیمی خودش که پاره شده، میگه عمو چرا این کفشدوزکه چند ساعته هیچ کاری نمی کنه؟ میگم مگه باید چیکار کنه؟
میگه چرا کفشم رو نمیدوزه؟
بهش میگم مگه باید بدوزه؟
گریه می کنه و میگه، آره، چون همه بهش میگن کفشدوزک.
فکرم درگیر حرف های نرگسخانم بود. سرگذشت زندگی اش برایم خیلی عجیب و باور نکردنی بود، همین طور حرف هایی که در مورد هلما زده بود.
لبخند زورکی زدم.
امیرزاده پیش دستی خودش را جلوی صورتم گرفت.
–بفرمایید. براتون پرتقال پَر کردم.
یک پَر پرتقال برداشتم و نگاهش کردم.
سرش را خم کرد.
–چرا ناراحتید؟
نگاهش کردم باید حرفی میزدم که پیگیر نشود. پرسیدم:
–برادرتون برای چی رفته بود خارج از کشور؟
مات نگاهم کرد.
–برادرم؟! چی شد که یهو یاد اون افتادید؟
کمیاز حرف های نرگسخانم را برایش تعریف کردم.
پری از پرتقال را در دهانش گذاشت.
–آهان، واسه اون میپرسید؟
نفسش را بیرون داد و توضیح داد:
–یه کم قصه داره،
راستش برادر من عاشق هنرپیشگی بود. در کنار درسش گاهی کار تئاتر هم انجام میداد.
بعد از یه مدت با یکی از کارگردانای سینما دوست شد و توسط اون چند تا نقش کوچیک توی چند تا فیلم گرفت. چون ظاهر خوبی داره و خوش تیپه طولی نکشید که از چند جا بهش پیشنهاد بازیگری داده شد که یکی از اونا بازی کردن تو یه فیلمی بود که قرار بود خارج از کشور بازی کنن.
خب برادر منم از خدا خواسته اون رو قبول کرد و رفت.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت218
منتظر نگاهش کردم. ولی او حرف هایش را ادامه نداد.
–خب بعدش چی شد؟
کف دست هایش را به هم نزدیک کرد.
–هیچی دیگه، چند سکانس از فیلم رو بازی کرده بود که با نرگس خانم آشنا میشه و بعد دیگه کلا فیلم و بازیگری رو رها می کنه و میان ایران.
با تعجب نگاهش کردم.
–چرا؟ یعنی نرگس خانم مخالف بودن؟
سرش را تکان داد.
–نه، خودش که میگفت اون جا کارای کسایی که مهاجرت کرده بودن برام خیلی عجیب بود. می گفت احساس بدی داشتم. البته خیلی زحمت کشید تا بتونه بره اونجاها ولی...
کنجکاو پرسیدم:
–چرا عجیب بوده؟
–میگفت برام سوال بود که چرا مثلا هندیا و پاکستانیا و ... لباس و پوشش و فرهنگ خودشون رو تو کشورای خارجی حفظ می کنن ولی ایرانیا خیلی کمتر این کار رو می کنن؟ چرا این قدر زود تحت تاثیر فرهنگ اونا قرار می گیرن؟
یا می گفت همین گروه فیلم سازی که با هم بودن، چرا چیزی که خودشون تو ایران دیدن و لمسش کردن رو قبول نمی کنن ولی چیزی که اونا میگن رو فوری قبول می کنن؟ فکر کن تو اوج این همه سوال و سردرگمی بوده، بعد یه روز برای نماز خوندن میره به جایی که نرگس خانم و دوستاش بودن و خلاصه اون جا همدیگه رو میبینن.
می گفت نرگس چند سالی بود که اون جا زندگی میکرد برای همین تونست به سوالام جواب بده.
بعد از اون، هر روز می رفته پیش نرگس و دوستاش و با هم حرف می زدن.
می گفت وقتی به خودم اومدم دیدم چه فیلم بیمحتوایی رو می خوام بازی کنم. اصلا هدفی دنبالش نیس، فقط محض سرگرمی مردمه.
برای همین همون جا کار رو رها می کنه و دیگه ادامه نمیده.
امیرزاده نگاهی به پَر پرتقالی که هنوز در دستم بود انداخت.
–تصمیم ندارید به کمال برسونیدش؟
مسیر نگاهش را دنبال کردم.
–چیکارش کنم؟
لبخند زد.
–بخوریدش.
پَر پرتقال را در دهانم گذاشتم.
–ولی چهرهی برادرتون برای من آشنا نیست.
سرش را کج کرد.
–معلومه اهل سینما نیستین. معروف نیست ولی بعضیا میشناسنش. البته از اون موقع تا حالا که چند سال میگذره خیلی بهش پیشنهاد بازیگری دادن ولی تا حالا از هیچ فیلمنامهای خوشش نیومده، میگه همه بیمحتوا هستن و ارزش بازی کردن ندارن.
با خودم فکر کردم چه خانوادهی پر ماجرایی دارد.
–تلما خانم.
سرم را بلند کردم.
–بله.
بی مقدمه پرسید:
–آرزوی شما چیه؟
با خودم گفتم:
"آرزوم اینه که به تو برسم."
با این فکر ناخودآگاه لبخند به لبم آمد.
ریزبینانه نگاهم کرد.
–سوال من خنده داشت یا آرزوی شما؟
نگاهم را روی صورتش چرخاندم و سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
شمرده شمرده زمزمه کرد.
—گفتنش سخته؟ ... یا شخصیه؟
سرم را بالا آوردم و به گلدان گلی که رویش هنر به خرج داده بودیم نگاه کردم.
–دلم میخواد یه روز پرواز کنم همون جور که شما تعریفش رو میکردید. باید خیلی لذت بخش باشه.
یک ابرویش را بالا داد.
–تنهایی؟
نگاهم را به دست هایم دادم.
–نه خب...
مکثی کردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت219
–میدونستید آرزوهای هر کس ارتباط مستقیم داره با ملکات اون فرد. در نتیجه آرزوی پروازی که گفتین در شما نهادینه نشده چون تازه چند روزه در موردش حرف زدیم.
میخوام بدونم قبل از اون چه آرزویی داشتید؟
کمی جابه جا شدم.
–میشه نگم؟ یه کم شخصیه.
سیبی برداشت و شروع به پوست کندن کرد.
–یعنی شما آرزویی نداشتید که الان بتونید بگید؟
با من و من گفتم:
–راستش الان که دارم به آرزوهای قبلیم فکر میکنم میبینم اصلا آرزو نبودن. با کمی تلاش و همت میشد به دستشون آورد.
همین چند وقت پیش وقتی داشتم اون جزوههای مربوط به شیطان رو میخوندم آرزو کردم که شیطان هیچ وقت وارد قلبم نشه. چون هر بلایی سر آدم میاد یه سرش به شیطون وصله.
سیب را از وسط دو نیم کرد و نیمش را سر چاقو زد و مقابلم گرفت.
–پس به یکی از آرزوهاتون رسیدید. چون شیطان فقط به قلب راه نداره، شیطان توی فکر و حتی تو خون آدمها میتونه وارد بشه ولی تو قلب نه.
بارضایت گفتم:
–چه خوب نمیدونستم.
گازی از سیبش زد.
–البته همون نزدیک شدن شیطان به آدمم میشه با تلاش ازش جلوگیری کرد. گرچه من خودم میگم ولی حرف تا عملم فاصلش زیاده.
نفسش را بیرون داد و پرسید:
–فکر کنم سوالاتتون دیگه تموم شده، می خواهید بریم؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
–فقط یه سوال دیگه دارم که اگه ناراحت نمیشید بپرسم؟
به تابلوی روی دیوار نگاه کرد و زمزمه کرد.
–دربلا هم میچشم لذات او....بپرسید راحت باشید.
نگاهم را به سیب نیمهایی که در دستم بود دادم و شمرده شمرده گفتم:
–شما بهش فکر میکنید؟
اخم ریزی بین ابروهایش نشست. جوری نگاهم کرد که انگار از پلکهایش سوال میبارید.
–منظورم اینه اگه پشیمون بشه و بیاد بگه هر جور که تو بخوای میشم، اونوقت...
سیب نیمخوردهایی که در دستش بود را داخل بشقاب گذاشت.
–چرا این سوال رو میپرسید؟ کسی چیزی گفته؟
شانهایی بالا انداختم.
–نه، فقط یه سواله. از روی کنجکاوی.
سیبش را دوباره برداشت و شروع به خوردن کرد و بیتفاوت گفت:
–من نمیخوام کسی اون طور که من میخوام باشه، هر کسی باید برای خودش راه داشته باشه، وگرنه به خواست این و اون بخوای زندگی کنی دیر یا زود میزنی به جاده خاکی. خدا راه رو به همه نشون داده نیازی نیست به دلخواه کسی زندگی کنیم.
من مثل روز برام روشنه که اون از کارش پشیمون میشه چون دنبال کسی افتاده که خودش راه رو نمیشناسه، همه رو داره به بیراهه میکشونه. اگه اون روز برسه که هر کسی نه فقط هلما، راهش رو پیدا کنه من خوشحال میشم و بهش میگم بره دنبال زندگیش و از این به بعد درست زندگی کنه.
–شما از کجا میدونید که اون پشیمون میشه؟
اشاره کرد که سیبی را که هنوز در دستم است را بخورم.
–خب طبیعیه که وقتی انسان با اندیشههای متفاوت آشنا بشه،
خودش کمکم صاحب اندیشه میشه دیگه پیرو نیست.
سطح اندیشه انسان که بالا رفت دچار کارهای نامعقول نمیشه و کارهاش خیلی عاقلانه و منطقیتر میشه، حالا بعضیها با بالا رفتن سن و تجربه این اتفاق براشون میوفته و بعضیها با کتاب خوندن و مطالعه کردن و تو رفتارای دیگران متمرکز شدن و بررسی کردن. گروه دوم زودتر به هدفشون میرسن که روش خوبیه و ضرر کمتری به خودشون و اطرافیانشون میزنن.
متاسفانه هلما جزء گروه اوله، براش تجربهی تلخی خواهد بود.
با کارد تکهایی از سیبم جدا کردم و خوردم و به ظاهر کمی خیالم راحت شد.
موقع بیرون آمدن از اتاق کنارم ایستاد و پرسید.
–انشاالله از فردا میایید سرکارتون دیگه؟
آرام جواب دادم.
–راستش نمیدونم، فکر کنم بتونم بیام.
اخم کرد.
–نمیدونم چیه؟ حواستون هست چند روزه کار رو تعطیل کردید؟
اصلا فکر من هستید؟
–ببخشید میدونم دست تنها...
نوچی کرد.
–ولی من منظورم دست تنها بودنم نیست. منظورم تک و تنها بودنمه. من اگه میدونستم بیام خواستگاریتون از دیدنتون محروم میشم حالا حالاها...
بقیهی حرفش را خورد.
سرم را پایین انداختم تا از اتاق بیرون بروم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت220
در مسیر برگشت به خانه پدر خیلی از خانواده ی امیرزاده تعریف کرد به خصوص از ارتباط امیرزاده با برادرش خوشش آمده بود و می گفت خیلی پشت هم هستند و حواسشان حسابی جمع مادرشان است. مادر هم مدام با لبخند حرف هایش را تایید میکرد. در آخر هم قرار شد که جواب آخر را خود من بدهم.
از حرف هایشان حسابی قند در دلم آب شد ولی با این حال گفتم هر چی شما بگید.
هنوز به خانه نرسیده بودیم که رستا زنگ زد و زیر و بم همه چیز را از مادر پرسید. رستا آن قدر سوال های ریزبینانه از مادر میپرسید که گاهی حتی من هم جوابی نداشتم که بگویم، چون آن قدر دقت نکرده بودم.
مادر همان طور که با تلفن حرف می زد ناگهان با لحن تندی گفت:
–آخه دختر من از کجا بدونم؟ من که نرفتم سرویس بهداشتی. با تعجب به مادر نگاه کردم.
مادر دستش را جلوی گوشیاش گرفت و رو به من گفت:
–می گه سرویس بهداشتی شون تمیز بود؟
لبم را گاز گرفتم.
–وا؟! این چه سوالیه؟ خب معلومه که تمیزه.
مادر پرسید:
–مگه تو رفتی؟
–نه، ولی وقتی داخل خونه شون این قدر تمیز و مرتبه، خب...
مادر با تکان دادن سرش حرفم را تایید کرد و دوباره مشغول صحبت شد. نمیدانستم منظور رستا از این سوالات چه بود ولی به نظرم زیادی حساس شده،
مادر دوباره دستش را جلوی گوشیاش گرفت و رو به من گفت:
–می گه زیادی تمیز بودن شون شک برانگیزه، یه وقت وسواسی نباشن؟
از حرفش خندهام گرفت.
–مامان رستا باید خودش میومد، ما به این چیزا دقت نکردیم.
مادر گفت:
–رستا میگه کاراشون تکراری نبوده؟ تو تمیزی و صحبتاشون؟
–یعنی منظورش وسواس فکریه؟
مادر سرش را تکان داد.
–نه مامان، من خیلی وقته آقای امیرزاده رو میشناسم اون جوری نیست.
مادر نگاه چپی خرجم کرد و به صحبتش با رستا ادامه داد.
نفسم را بیرون دادم و نگاهی به گوشیام انداختم.
امیرزاده پیام داده بود و دوباره سوالش را در مورد رفتن یا نرفتن من به مغازه پرسیده بود.
اول خواستم جواب بدهم ولی بعد با خودم فکر کردم که کمی منتظرش بگذارم بهتر است.
دوباره پیام فرستاد و نظر پدر و مادر را در مورد خودشان خواست که بداند. نوشتم که نظرشان مثبت است. آن قدر خوشحال شد که چند شکلک خوشحالی و گل و شیرینی فرستاد. من هم فوری نوشتم.
–البته همه چیز را به عهدهی من گذاشتند.
نوشت.
–خب؟
جوابش را ندادم و نتم را قطع کردم. همین که به خانه رسیدم به رستا زنگ زدم و طبق معمول همه چیز را برایش تعریف کردم.
یک جورهایی اجازهی رفتن به مغازه را هم از او گرفتم.
رستا گفت:
–ببین از فردا برو سرکار، البته اگر جوابت مثبته.
خندیدم.
–این چه سوالیه تو که جواب من رو میدونی.
رستا کمی مِن و مِن کرد و بعد گفت:
–آخه مامان می گفت بله برون بشه محرم بشن بعد تلما بره سرکار، مامان هنوزم بهم ایراد می گیره که چرا از روز اول بهش نگفتم تو جنسات رو تو مغازهی امیرزاده...
حرفش را بریدم.
–خب من بهت گفتم که در جریان قرارشون بدی، تو خودت دیر بهشون گفتی.
–من فکر کردم شاید عروس خودمون بشی.
خندیدم.
–راستی! مادرشوهرت وقتی فهمید چیزی نگفت؟
–چرا گفت قسمتش هر چی باشه همون میشه. ولی تو چند روز دیگه صبر کنی و نری مغازه...
–نمیشه که من کارم رو ول کنم. اون جا محیط کاره، ربطی به این چیزا نداره. کلی جنس مونده رو دستم، باید ببرم بذارم...
خندید.
–الان تو نگران جنسات هستی یا میخوای...
کشیده و بلند گفتم:
–رســــــــتـــا...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسال_از_کاربران
سلام خوبی ادمین جااااان
چی شد پارت امروزمون
منتظریما😏🙃🧐
الووووووو
نگران شدم کجاااایییییییی
😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
❤️
ادمین جااااان کجااااایی
خیر باشه ان شاالله
❤️
سلاااااااااام ادمین جان خوبی
خوشحالم چراغ گروه رو روشن کردی
پس لطفا پارت های دیشب رو هم بزارعزیزم💃💃💃💃💃💃👏👏👏👏👏👏👏👏👏
❤️
سلان ادمین جان
چرا امشب رمان نزاشتین 🥺
روز و شب میکنیم که شب مثل زندانی ها جیره مونو بگیریم دیگه تو رو خدا جیرمونو قطع نکنید که😬😂😂
امشب پارت های دیشب هم باید بزارید
❤️
سلام امروز کانال تعطیله؟؟هیچ پیامی نیومده بخصوص رمان که منتظریم
❤️
سلام وقت بخیر از شنبه تا امروز دو روز که تو کانال پست نمیزارید. رمان رسیده بود به جاهای قشنگش همینجور تو کف ادامه رمان هستیم
❤️
سلام
از بعد شنبه دیگه فعالیت نداشتید.
ادامه رمان رو بذارید. ممنون
❤️
چرا دیگه داخل کانال مجردان انقلابی پیام و ادامه سریال آقازاده نمیذارید؟
❤️
سلام خسته نباشید
امروزم رمان رو نمیزارید🥺
❤️
سلاااااااام
آقا رمان رو بیخیال شدیم مانگران آدمین جانمون شدیم ،آدمین جان خوبین؟؟؟
❤️
منتظریما😏🙃🧐
واقعاچرا نیستین
و چرااز قبل اطلاع نمیدین که دوروز نیستین خوب بدین ادمین دیگه مطالب و رکان رو بذاره ما منتظر بودیم
❤️
سلام بقیه رمان چی شد
❤️
سلاامم خوبین؟
کجایین؟؟
چرااااا نیستیییین که تو کانال فعالیت کنین🥺
من دلم برا خانواده مجردان تنگ شدهههه
هر سری میام ایتا به امید اینکه پیام اومده باشه میبینم هیچی نیست🥲😩
❤️
امشب چرا داستان نذاشتید
❤️
چراامروز رمان نذشتین🤨
❤️
سلام وقتتون بخیر چرا امشب پارت های رمان رو نذاشتید کانال ؟؟
❤️
امشب رمان نداشتین
❤️
سلااام
امروز کجاایین؟ منتظریم...
❤️
چی شده کانال امروز فعالیت نداشتین ،از صبح پیامی نزاشتین
❤️
سلام خداقوت امروز نبودین🤔🤔🤔
کانال تعطیل؟؟؟؟😢😢من منتظر رمانم😭
❤️
توروخدا رمان و بفرستید ....😭
❤️
سلام
حالتون خوبه؟
چرا امروز هیچ پستی تو گروه نزاشتین؟
❤️
ادمین جااااااان تاخیر نداشتیما😡 لطفاً رمان😊
❤️
سلام
وقت بخیر
امروز فعالیت نداشتین نگرانتون شدیم
ان شاالله که حالتون خوب باشه
❤️
توروخدا رمان و بفرستید ....😭
❤️
سلام وقت بخیر
مشکلی پیش اومده ازدیشب تاحالاپیام نفرستادین؟واقعا آزرمانهای خوبتون نهایت استفاده رامیبریم
خداخیرتون بده
❤️
سلام وعرض ادب
مشکلی پیش آمده که اصلا امروز فعالیت نکردین؟
❤️
سلام ادمین جون
امروز کجایی، کانال خلوته
منتظریم دوباره بیایی وما رو، سرحال کنی با این کانال با حالتون❤️🌹😍
❤️
شماچراامروزنیستین؟
❤️
سلاااااااام
آقا رمان رو بیخیال شدیم مانگران آدمین جانمون شدیم ،آدمین جان خوبین؟؟؟
❤️
سلام خدمت شما.وقت بخیر.خدا قوت
چرا دیگه داخل کانال مجردان انقلابی پیام و ادامه سریال آقازاده نمیذارید؟
الحمدلله که حالتون خوب هست.
ادامه رمان گذاشتین اما پس ادامه سریال آقازاده چی؟
فردا منتظر باشیم ؟
#ادمین_نوشت
سلام خوبید دوستان خوبم
به به بازم که ترکونید پی وی را خوشحالم والله .الهی عروسی تک تکان جبران کنم
خب من دیروز مشکلی پیش آمد بود نبودم ولی امروز هدیه ای دریافت کردم از طریق پست که مشکل دیروز کلا عسل شد برام اگه گفتید از کدام بزرگوار هدیه و یک نامه گرفتم باورتان نمیشه هر کی گفت از کی هدیه گرفت یک شارژ ۵هزارتومانی هدیه میگیره
خودم که هنوز باورم نمیشه و در کما هستم .😁
منتظرم ببینم کی میتونه بگه این هدیه و نامه از طرف کدام عزیز بوده .
@mojaradan_bott
به ادمین جانتون بگید که ادمین جان کادو از کی گرفته ؟ که اینقدر خوشحالم که بهتون پارت هدیه میدم
فردا هدیه هم که گرفتم براتون عکسش میفرستم.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت220 در مسیر برگشت به خانه پدر خیلی از خانواده ی امیرزاده تعریف کرد به خصوص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت221
مطمئنم اگر سختگیری های رستا نبود پدر و مادرم اصلا کاری به این کارها نداشتند. مثل خواستگاری خود رستا امیرزاده میآمد خواستگاری و خیلی زود همه چیز تمام می شد.
صبح زود برای غافلگیر کردن امیرزاده به طرف مغازه راه افتادم. داخل مترو نتم را روشن کردم. چند پیام از امیرزاده داشتم. تقریبا تا نزدیکی های سحر برایم هر ساعت پیام فرستاده بود و از دلتنگیاش حرف زده بود.
ذوق زده از خواندن پیام هایش گوشیام را بستم و روی قلبم گذاشتم.
همین دیشب دیده بودمش ولی دلتنگیام به اندازهی روزها و شاید ماه ها جدایی بود.
با خودم فکر کردم پس امروز دیرتر از هر وقت دیگری میآید چون تمام شب را تقریبا بیدار بوده است.
وقتی جلوی مغازه رسیدم. در مغازه بسته بود. ولی با دیدن چیزی که پشت در بود ماتم برد.
یک شاخه گل رز سرخ که یک روبان سفید دورش بسته شده بود.
گل را برداشتم و به اطرافم نگاهی انداختم.
هیچ کس نبود. یعنی کار کیست؟ امیرزاده، قبلا اگر میخواست به من گل بدهد داخل مغازه روی پیشخوان میگذاشت.
اصلا مگر او صبح به این زودی با شب بیداری که داشته میتوانسته از خواب بیدار شود؟
گل را بوییدم خیلی تازه بود.
به داخل مغازه آمدم و کوله پشتیام را روی پیشخوان گذاشتم.
کلی تابلو و اجناس دیگر با خودم برای فروش آورده بودم.
نگاهی به ویترین انداختم. اکثر اجناسی که قبلا داخل آن چیده بودم فروخته شده بود.
زمان زیادی برد تا دوباره ویترین را بچینم. هنوز کارم تمام نشده بود که با صدای حرف زدن دونفر که برایم آشنا بود سرم را بلند کردم.
با دیدن ساره و هلما با تعجب سلام کردم.
هلما با سرش همان طور که خیره نگاهم میکرد جواب سلامم را داد.
ساره به طرفم آمد و تا خواست بغلم کند گفتم:
–فاصلهی اجتماعی، کرونا...
ماسکش را پایین کشید.
–من که گرفتم دیگه به کسی انتقال نمیدم.
–کی گفته؟ هیچ کس در مورد این ویروس فعلا صد درصد اطلاعات نداره.
–ول کن اگرم گرفتی راه درمانش رو خودم بهت یاد...
حرفش را بریدم و با لحن خنده گفتم:
–لابد با همون جنگولک بازیا که یاد گرفتی؟
ابرو بالا داد.
–چی میگی بابا! اینا با همون کارا که تو میگی، میدونی چند نفر رو تا حالا خوب کردن؟ اصلا تقصیر منه می خوام رایگان درمانت کنم، خودت که اومدی کلی پول اِخ کردی اون موقع قدر من رو میفهمی.
–نمی خواد از این ول خرجیا کنی،
تو اگه بخوای دنبال درمان مریضی من باشی اونقدر شل کن سفت کن بازی درمیاری که میترسم وسط کار یه چیزی رو بهانه کنی و نصفه درمانم رو ول کنی قهر کنی بری تا یه ماه من همون جوری بمونم. کارای تو حساب کتاب نداره که، یهو غیبت میزنه، یهو دوباره سر و کلت پیدا میشه، به خصوص از وقتی دوستای از ما بهترون پیدا کردی.
خندید.
–ای بابا چی کار کنم؟ از بس گرفتارم.
حرف را عوض کردم.
–از کار و بار تو مترو چه خبر؟ فروشت خوبه؟
لب هایش را بیرون داد.
–نه بابا، اصلا دیگه زیادم وقت نمیکنم برم واسه فروش. اتفاقا الان خونهی مامان هلما بودیم جنسام رو گذاشتم اون جا، مامانش گفت میتونه تو در و همسایهها برام بفروشه.
ابروهایم بالا رفت و نگاهی به تیپ هلما انداختم.
–دیگه تو محل خودتم چادر سر نمیکنی؟!
نگاهی به خودش انداخت. از حرف بیمقدمهام جا خورد و با ترش رویی گفت:
–مگه این جوری چشه؟
ساره مثل همیشه پرید وسط حرفمان.
–هلما میگه دیگه محلّشون مثل قدیم نیست، اکثر دخترا این تیپی شدن واسه همین دیگه راحت می تونه با این تیپ بره و بیاد، دیگه کسی چپ چپ نگاش نمی کنه.
نفهمیدم چرا با شنیدن این حرف دلم یک جوری شد، انگار دلهره به جانم افتاد، یا یک جور نگرانی تمام وجودم را گرفت.
–یعنی کلاََ چادر رو گذاشتی کنار؟
باز ساره خودش را وسط انداخت و با خنده گفت:
–نه، میگه هر وقت لازم شد دوباره سرش می کنه مشکلی با چادر نداره. بابا مگه مانتویی که پوشیده چشه؟ به نظر من که خیلی هم قشنگه.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–آره، زیادی هم قشنگه، ان شاءالله هلما خانمم از این بلاتکلیفی دربیاد، بلاتکلیفی برزخ بدیه.
هلما فوری جواب داد:
–مسائل شخصی من به خودم مربوطه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت222
نگاهم را به ویترین دادم.
–من منظورم مسائل شخصی شما نبود. به قول امیرزاده وقتی ویترین می زنیم، واسه مردمی که از جلوی مغازه رد میشن می زنیم نه واسه خودمون. ما با اجناسی که پشت شیشه می ذاریم تعیین میکنیم اونا چی ببینن.
هلما پوزخندی زد.
–به توام از این حرفا زده؟ بهت بگما به عمل که می رسه خیلی عقب تر از حرفاشه، اون نمیتونه اون جور که میگه باشه.
نفسم را بیرون دادم.
–خود منم همین جوری هستم، حرفام نسبت به عملم خیلی جلوتره، شاید چون حرف زدن آسونتره.
ساره پوفی کرد.
–آره بابا خود من رو چرا نمیگی، یادته تلما چقدر میگفتم همین که مرد اهل زندگی باشه و کار کنه خوبه؟ آدم باید بچسبه به زندگیش و نق نزنه؟ نباید به خاطر چیزای کم ارزش زندگیش رو خراب کنه؟ بعد با زمزمه طوری که انگار با خودش حرف می زد ادامه داد:
–حالا خودم بر عکس حرفایی که همیشه میگفتم عمل میکنم.
واقعا چرا این طوری شدم؟
تلفن هلما زنگ خورد.
برای جواب دادن گوشیاش به طرف در مغازه رفت و از ما فاصله گرفت.
اشارهای به هلما کردم و پچ پچ کنان گفتم:
–نمیدونی چرا؟ رفیق آدما حتی رو افکار و زندگی آدم هم تاثیر میذاره.
ساره نوچی کرد.
–این که خوبه، تو اگه چند سال پیش رفیقای من رو میدیدی چی میگفتی؟ خیلی خفن بودن بابا، ولی اون موقع اصلا از این جور فکرا حتی به ذهنمم نمیرسید. تحمل کردن سختیا خیلی برام آسونتر بود.
الان آخه حال جسمیمم همه ش یه خط درمیون بده. شاید واسه اونم هست همه ش بیحس و حالم. دیگه مثل قبل نیستم دیگه اصلا نمیفهمم بچههام چی میخورن حس غذا درست کردن ندارم. اعصاب ندارم.
نگران پرسیدم:
–خب آخه چته؟ تو که می گی اینا درمانت می کنن خب بگو...
کلافه شد.
–خب همون دیگه، اون جا که هستم خوبم میام خونه این طوری میشم.
آهی کشیدم.
–حرف گوش نکنم شدی، به هلما که با کسی با عصبانیت حرف می زد اشاره کردم. تو اینا رو ول کن حالت خوب میشه. بچه هات مهمن یا اینا، من اون دفعه چقدر بهت در مورد کارای اینا گفتم، خودت که اون جزوه رو دیدی، شاید خود هلما هم ندونه داره به حکومت شیطان به کل آدما کمک می کنه ولی تو که...
با پیوستن هلما به جمع ما ساره لحن شوخی به خودش گرفت.
–تلما ول کن پای شیطون رو وسط نکش که خود ما یه پا شیطونیم. حالا بگو ببینم تو چرا امروز این قدر زود اومدی مغازه؟
سرم را با تاسف تکان دادم.
–خودت بگو ببینم صبح به این زودی خونهی هلما اینا چیکار داشتی؟
ساره پشت چشمی برایم نازک کرد.
–برای تحقیق رفته...
هلما با آرنج ضربهای به پهلویش زد و ساره در جا حرفش را بلعید.
هلما پرسید:
–یه مدت نمیومدی مغازه فکر کردیم کار بهتری پیدا کردی؟
ساره با خنده حرف هلما را دنبال کرد.
–من بهش گفتم شک نکن! با امیرزاده زدن به تیپ هم، وگرنه عمرا تلما بدون دیدن امیرزاده...
این بار هلما ضربهی محکمتری را به پهلوی ساره زد.
ساره با اخم اعتراض کرد.
–بابا پهلومو سوراخ کردی، چه خبرته؟
برای عوض کردن موضوع پرسیدم.
–ساره مگه شوهر تو شبا سرکار نمیره؟ یعنی بچه هات رو تنها گذاشتی رفتی خونهی اینا؟
ساره با دلخوری گفت:
–دیشب سرکار نرفت. ولش کن بابا، تا کی این زندگی نکبتی رو باید تحمل کنم؟ من نباید یه شب مال خودم باشم؟ بهش گفتم یه شب بمون پیش بچههات من می خوام برم خونه ی دوستم.
نگاهم را در صورتش چرخاندم.
–اونم قبول کرد؟
ساره چشمکی زد.
–آخه فکر کرد تو رو میگم.
شماتت آمیز نگاهش کردم.
زیر چشمهایش کمی گود شده بود.
پرسیدم:
–ساره الان حالت خوبه؟
روی چهارپایه نشست و بیخیال گفت:
–الان آره خوبم.
–آخه گفتی...
با شتاب حرفم را برید.
–به خاطر فشار کاره، اون بچهها پدرم رو درآوردن.
مشکوک نگاهش کردم.
–رابطت با شوهرت خوبه؟
هلما اشارهای به ساره کرد. بعد ساره دستش را در هوا تکان داد و گفت:
–ول کن این حرفا رو، دلم برات تنگ شده بود گفتم بیام یه خبری ازت بگیرم تو که کلاََ ما رو بیخیال شدی، راستی، بالاخره ماجرات با این پسره چی شد؟
مامانش زنگ زده بود آمار تو رو از من میگرفت.
پرسیدم:
–خب تو چی گفتی؟
شانهای بالا انداخت.
–راستش رو. گفتم این دختره چشم و گوش بسته ست به درد شما نمی خوره، واسه پسرت دنبال یکی دیگه باش.
با اخم نگاهش کردم.
–چرا این حرفا رو بهش زدی؟
صورتش را مچاله کرد.
–خب مگه دروغ گفتم؟ بهش گفتم شما برو یه زن مطلقه واسه پسرت بگیر، بعد رو به هلما کرد و ادامه داد:
–میبینی مردم چه خوش اشتها هستن، والله! دنبال یه دختر ترگل ورگل میگرده واسه پسرش.
هلما تند تند سرش را تکان داد.
–اونا همین جوری هستن. بهترین چیزا رو واسه خودشون می خوان، یه جوری برخورد می کنن انگار از دماغ فیل افتادن.دیگران باید عاقل باشن و گولشون رو نخورن. دیگه آدم باید با چه زبونی بگه؟!
لیلافتحیپور
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت223
از حرف هایشان خوشم نیامد برای این که دیگر ادامه ندهند گفتم:
–من که باورم نمیشه تو واسه دلتنگی اول صبح پاشی بیای این جا، کارت رو بگو، خریدی داشتید اومدید این جا؟
ساره بی تفاوت نسبت به سوالم بلند شد و گل رزی را که روی پیشخوان گذاشته بودم را برداشت و بویید و رو به هلما گفت:
–اونا خوب بلدن چیکار کنن قاپ دختر ما رو بدزدن. به منم یکی هر روز از این گلا بده هم عقلم میپره هم چشم و گوشم کاراییش رو از دست میده.
روی از ساره برگرداندم و مشغول کارم شدم و زمزمه کردم:
–مثل این که شماها کار و زندگی ندارید؟
چند دقیقهای شروع به پچپچ کردند و بعد ساره با لحن شوخی گفت:
–اگه کار نداری ما دیگه بریم، الان این رئیست میاد ما رو این جا میبینه اخماش درهم میشه.
دست از کار کشیدم.
–به سلامت، خوش آمدید.
ساره دوباره پرسید:
راستی! خونواده ت جواب خواستگاری شون رو چی دادن؟
برای این که زودتر بروند گفتم:
–اونا حرفی ندارن. احتمالا تا آخر همین هفته بلهبرونه.
ساره نگاه متعجبش را به هلما داد. رنگ هلما مثل گچ، سفید شد.
ساره جلوتر آمد.
–واقعا میگی؟! پس واسه همین دیشب رفته بودید اون جا؟ میخواستید حرفای آخر...
هلما تیز نگاهش کرد.
از پشت پیشخوان بیرون آمدم و به طرف ساره رفتم.
–تو از کجا میدونی ما دیشب...
هلما حرفم را پاره کرد.
–مادر علی به مادر من گفته بود، آخه گاهی میاد به مادرم سر میزنه.
بعد دست ساره را گرفت.
–بیا بریم دیگه، امروز کلاس حضوری داریم.
بعد هم خداحافظی کردند و رفتند.
میدانستم که چیزی در سر دارند ولی نمیدانستم دقیقا دنبال چه هستند.
طولی نکشید که امیرزاده با رویی گشاده وارد مغازه شد و با خوشحالی گفت:
–بهبه، بالاخره چشممون به روی ماه شما تو این مغازه افتاد خانم خانوما! میگفتین تشریف میارین، گاوی، گوسفندی چیزی می زدیم زمین. پس دلیل پیام جواب ندادن تون این بود؟
لبخند زدم.
–آخه خودمم مطممئن نبودم میام.
اشارهای به ویترین کرد.
–تا اومدم ویترین رو دیدم فهمیدم از صبح زود اومدید حسابی هم فعال بودید.
–بله، دیدم ویترین خالی شده گفتم دوباره پُرش کنم.
همان طور که پالتویش را از تنش درمی آورد گفت:
–برای همین دیشب گفتم بیایید چون هم دلم حسابی...
تا خواست پالتو را روی پیشخوان بگذارد چشمش به گل رزی که آن جا گذاشته بودم افتاد، حرفش را رها کرد.
–این رو از کجا آوردید؟
اشاره به در مغازه کردم.
–پشت در بود.
چطور؟! من فکر کردم شما...
–نه، من چرا باید پشت در بذارمش؟
بعد گل را برداشت و چند قدم بزرگ تا جلوی در مغازه رفت و از همان جا به بیرون از مغازه پرتش کرد.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
دستش را لای موهایش برد و با خودش چیزی گفت که متوجه نشدم.
نگاهم را به بیرون کشیدم.
گل رز کنار درخت سرو افتاده بود.
برگشت به طرفم.
–تلما خانم.
–بله.
–از این به بعد هر گلی دیدید همین کار رو باهاش بکنید.
نگاه متعجبم را خرجش کردم.
–آخه چرا؟! خیلی قشنگ بود که، یعنی شما هم نمیدونید کی اون رو گذاشته بود...
اخمش غلیظتر شد.
–اصلا مهم نیست کی گذاشته، مهم اینه که شما تا دیدید پرتش کنید اون ور.
بعد هم زمزمه وار گفت:
–من میرم جایی کار دارم. پالتواش را برداشت و فوری از مغازه بیرون رفت.
جلوی در مغازه ایستادم و به گل نگاه کردم. خیلی زیبا بود حیفم میآمد این طور از بین برود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ارسال_از_کاربران سلام خوبی ادمین جااااان چی شد پارت امروزمون منتظریما😏🙃🧐 الووووووو نگران شدم کجااا
سلام. ب نظر من از کسی ک برا شریک زندگی انتخابش کردی هدیه گرفتی😂😍
#خیر
فکرتون کلا طرف این جور کس ها نره .چون اون کما رفتن نداره 😂
الهی تک تکان از دست این عزیز کادو دریافت کنید .که واقعا شیرین و دل چسب هست .
❤️
سلام ادمین جان
از مقام معظم رهبری؟
من خودم یه خودکار با جواب نامم فرستاده شدبرام
#احسنت درست امروز تسبیح خود رهبر و یک جانماز و مهر تربت امام حسین برام آقا فرستادن .اینقدر خوشحالم که نگو
الهی سایشون همیشه مستدام باشه پدر امت کدام کشوری چنین رهبری داره که به مردمش هدیه بده و پست کنه و نامه هم براشون بنویسه .با اونکه سرشون اینقدر شلوغ هست .که نگو .
❤️
سلااااام ادمین جان
طوری که شما خوشحالین که من فکرکنم از رهبری یا جایی نزدیک به ایشون هدیه گرفتین🌹❤️🌹❤️🌹❤️
#ادمین_نوشت
اولین پاسخ درست هدیه دریافت میکنه
چون لو رفت دیگه
❤️
خیلی بدی آدمین جان من که نمیدونستم جواب لو رفته 😡😡😢😢😢😢
حالا که اینطوریه منم قهر میکنم
_😂😂😂😂
این حال خوبم با دنیا عوضش نمیکنم .با ایشون کنار میام 😉
❤️
سلام یا از طرف یاره
یا مدیر کانال😜
_مدیر کانال خیر .یار هم خیر 😊
❤️
منم جای شما بودم و از دست رهبرم هدیه میگرفتم الان جام تو آسمونا بود😢😭😢😭😢😭😢
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´