تو آشنایی قبل از ازدواج دونستن اینکه رنگ، آهنگ، فیلم، ماه تولد و غذای مورد علاقه اش چیه دو زار ارزش نداره...
تو باید این چیزا رو بدونی:👆
#سوالات_خواستگاری
#باید_و_نبایدها
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
478_10703699680857.mp3
5.25M
🎙️سمینار ازدواج موفق💕
▫️قسمت: ۲
▫️زمان: ۳۴ دقیقه
▫️دکتر: شاهین فرهنگ
قسمت قبلی | قسمت بعدی
#پادکست_ازدواج
#شاهین_فرهنگ
#ازدواج_موفق
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سلام همسنگران عزیزم عید واقعی تون مبارک
امروز عید واقعی ماست
امروز متولد شدیم . گذشته ها هر چی بود گذشت این داخل پرانتز میگم حق الناس گردنته فراموش نکن.امروز مهم است چکار کنیم امروز با هم عهد ببندیم اشک مهدی فاطمه رو در نیاریم خیلی از گناه ها عادی شدن انجام ندیم، مسخره می کنند ما رو ،مثل ارتباط با نامحرم 😳
من از امروز تصمیم دارم خودم بسازم و به مهدی فاطمه نزدیک کنم مدام بگم مهدی فاطمه دارد مرا می بیند. زمینه ساز ظهور باشیم
شما پدران و مادران آینده هستید زندگیتون امام زمانی باشه بچه هاتون برای سربازی امام زمان بزرگ کنید
میخوام بگم دیر نشده از همین الان شروع کن
از همین الان قبل اینکه دیر بشه شاید فردایی نباشه پس از همین الان
ما منتظر نیستیم این را بدانید امام زمان منتظر ماست
نزار یک روزی بیاد بگن برای امام زمانت چکار کردی سرتو بندازی پایین شرمنده بشی پس در پویش امام زمانم عهد میبندم سربازت باشم زمینه ساز ظهورت باشم ،شرکت کن .
اجرتون با مولایمان صاحب الزمان
💐💐💐💐
خادم امام زمان به شرط لیاقت
به خواستگاری که تا پاش میرسه تو حیاط یه نگاه به ساختمون خونه میندازه و میپرسه مال خودتونه یانه،باید چی گفت؟؟؟:///
✍️عقیق
#توییت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
598.9K
#سیاستهای_زنانه
🔹 اقتدار مردان گم شده زندگی های امروزی!
🗣 کمتر از سه دقیقه با #استاد_ضیایی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#سیاستهای_زنانه
چه طور اقتدار همسرمون رو بالا ببریم؟
چند وقت یه بار که کاره خوبی برام میکنه بهش میگم آدم وقتی یه شوهر خوب و همه چی تموم داره دیگه هیچ غمی نداره ( البته اینو از ته دل میگم ) اونم رفتارش فوق العاده میشه و میگه یعنی من خوبم ؟ کلی ذوق میکنه؛ خوشحال میشه و حمایتم میکنه
🍃و اینکه وقتی چیزی برای خودش میخره اول از من میپرسه که بخرم یا نه منم کلی علاقه نشون میدم که اره بخر حتی اگه اونموقع وقت خرید نباشه از نظر مالی ... اینجوری خیلی دوست داره و شارژ میشه و سریع میگه بریم برای توم هرچی میخوای بخرم
من برعکسشم اون اوایل که بی تجربه بودم امتحان کردم که نتیجه جالبی نداشت اما اینجوری
هوای منم داره در نتیجه اقتدارشم حفظ میشه و هردومون خوشحالیم.
#همسرداری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#رابطه_تمام_کن_وقتی_که
❌به بود و نبودت هیچ اهمیتی نمیده
و فقط براش یه گزینه هستی
❌وانمود میکنه سرش شلوغه در عین
حال به اندازه کافی وقت برای دیگران داره
❌ در مورد اتفاقهای روزانهاش با
تو صحبت نمیکنه و در واقع علاقهای
به ارتباط با تو نداره
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
#سخنرانۍاستادپناهیان.🌱
کاش خانمم خوشگلتر بود
ـ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#زیبایی_کافی_نیست
در برابر هر زن زیبا ..
مرد بدبختی هم هست که از بودن با او خسته شده است.
زیبایی یکی از ملزومات عاشق شدن در ذهن تمام مردان است ..
اما زنی که تنها زیباست و از داشتن قدرت درک عاجز است، به زودی برای مردش تبدیل به یکی از وسایل گوشه و کنار منزل می شود !
عادی و گاهی هم کسالت بار ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
آخرشم ؛
یکی میاد تو زندگیت
نه بلده شاملو بخونه
نه شبا لالایی بگه خوابت ببره
نه اندام ورزیده داره
نه شکل خاصی
فقط تُ کنارش حالت خوبه
تو رو میفهمه
نمیزاره غم توی اون دلت بمونه
آره !
#عشق این شکلیه !!😊
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰ ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت: _منِ امروز رو نب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۹۱ و ۹۲
مقابل آیه و ارمیا نشست:
_خودت فهمیدی اما تاکید میکنم که پشت گوش نندازی! زینب دچار افسردگی شده و این اصلا خوب نیست.
ارمیا مضطرب خود را روی مبل جلو کشید:
_چی؟! چرا افسرده؟
رها: _این #تنش بین شما، این عدم اطمینانی که روی موندن یا نموندن
شما داره، همه براش تنش و اضطرابآوره که در نتیجه افسرده شده. هرچه سریعتر خودتون رو جمع و جور کنید؛ قبل از اینکه دخترتونو از دست بدید زندگیتونو سامان بدید.
آیه دست روی سر دردناکش گذاشت: _بیرون گود نشستی میگی لنگش کن.
رها: _تو هم همیشه همین کارو میکردی؛ اما من به حرف تو ایمان داشتم و لنگش میکردم.
آیه دلجویانه گفت:
_ببخشید رها، حالم خوش نیست.
رها: _حال منم خوش نیست؛ انگار امروز رامین و معصومه رفتن دادگاه.
آیه: _از کجا فهمیدید؟
رها: _صدرا گفت، انگار براشون بپا گذاشته.
ارمیا: _اتفاقی افتاده؟
آیه: _بعدا بهت میگم، بذار ببینیم با زینب چیکار کنیم.
زنگ در به صدا در آمد. سید محمد خود را رسانده بود:
_صدای جیغ و داد زینب بند دلمو پاره کرد؛ چی شده بود؟!
ارمیا: _ببخشید، گفتم شاید با دیدن تو آروم بشه، حاج علی و زهرا خانوم هم رفتن شهر ری زیارت. تو از من بهش نزدیکتری، گفتم شاید... به هر حال ببخشید نگرانت کردم.
سید محمد دست بر شانه ارمیا گذاشت:
_کار خوبی کردی، رسیدنت بخیر.
ارمیا دست سید محمد را گرفت:
_ممنون.
رها با آمدن سیدمحمد خداحافظی کرد و به خانهاش در واحد پایین رفت.
سیدمحمد جویای احوالش شد و در آخر گفت:
_بهت گفتم زندگیتو بساز آیه! گفتم سید مهدی برادر منه و من میگم فراموشش کن؛ زندگی کن! نذار یادگار برادرم توی این کشمکشای تو و احساست از بین بره.
ارمیا به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. آیه چشمانش را بست و گفت:
_مهدی با همه فرق داشت؛ خیلی خوب بود؛نمیتونم.
سیدمحمد عصبانی میان کلام آیه پرید:
_بس کن آیه! چرا همهی شما
مردهپرست شدید؟ قهرها و دعواهات با مهدی رو یادت رفته؟ یادت رفته که چندبار قهر کردی؟یادت رفته چقدر از بعضی رفتاراش بدت میومد؟ بین همهی زن و شوهرا اختلاف هست، تو به ارمیا فرصت نمیدی، شاید خیلی بهتر از مهدی باشه.
آیه اخم کرد:
_مهدی بهترین بود؛ لیاقت شهادت رو داشت!
_جوری نگو که انگار من برادرم رو نمیشناختم و فقط و فقط تو میشناسی. مهدی خوب بود، پاک بود، با ایمان بود، عقایدش قوی بود؛ مگه من نمیدونم؟ اما این اسطورهای که تو ازش ساختی بیشتر پیامبره تا آدِم عادی. #همهی آدمها ایراداتی دارن، اونا رو فراموش نکن؛ به این مرد فرصت بده بشناسیش؛ به خاطر خودت، به خاطر دخترت... یه روزی پشیمون میشی.
ارمیا پشت مبلی که آیه نشسته بود ایستاد:
_دست از سرش بردار سید؛ تا هر وقت آیه بخواد من صبر میکنم.
سیدمحمد: _به فکر زینب باشید!
سید حمد به اتاق زینب رفت و ساعتی با یادگار برادرش بازی کرد. وقت خداحافظی به ارمیا گفت:
ِ _آیهی خودتو بساز برادر من!
ارمیا لبخندی به برادرانههای سیدمحمد زد:
_من آیه رو میسازم، اما دیگه اشتباه نمیکنم. آیه بعد از سیدمهدی گم شد، شکست، من طوری آیه رو میسازم که بعد از من خم به ابروش نیاد. طوری که کوه باشه #درهرشرایطی
***
رها، مهدی را روی پایش نشانده بود ،
و موهای خرمایی رنگ پسرک همیشه آرامش را،
شانه میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریهی معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد، دلش را به درد آورده و تا الان بغض در گلویش بالا و پایین میشد:
_پسر مامان، چقدر مامانی رو دوست داری؟
مهدی: _این قد
دو دستش را تا جایی که میتوانست باز کرده بود و سرش را چرخاند تا ببیند مادرش این اندازهی زیاد را دیده یا نه.
رها: _انقدر زیاد؟
مهدی با آن لبهای کوچکش لبخندی به وسعت همهی عاشقانههای مادر-فرزندی زد و سرش را به تایید تکان داد و اوهومی گفت.
رها با همه عشقش، مهدی را در آغوش گرفت. مادر است دیگر، گاهی در عین نزدیکی دلتنگ میشود.
و دلش یک بغل و بوسهای سفت و آبدار و کمی قلقلک و صدای قهقههها و مامان نکنهای نصفه نیمه میخواهد.
صدرا که وارِد خانه شد،
دلش ضعف رفت برای این احساسات کاملا
واقعی بیریا و بهدور از تظاهر و تفاخر.
بودن رها در زندگیاش نعمت بزرگی بود... خیلی بزرگ.محو دیدن این تابلوی همیشه زیبای زندگیاش بود ..
که صدای مهدی او را به خود آورد:
_بابا... بابا... کمک...
رها نگاهش را به صدرا داد.
" خدایا... دلت میآید اینهمه عشق و زیبایی را از این خانهی تازه رنگ خوشبختی گرفته بگیری؟! "
محبوبه خانم......
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۹۳ و ۹۴
محبوبه خانوم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه به خندهها و شیطنتهای این خانوادهی خوشبخت کرد:
_الهی همیشه بخندید!
صدرا هم که به بازی رها و مهدی پیوسته بود در جواب مادر گفت:
_الهی آمین! سلام مامان خانوم؛ خسته نباشی!
محبوبه خانوم: _تو خسته نباشی عزیزم! چی شد مادر؟
صدرا خندید:
_انتظار چی داشتی؟ باخت مادر من... باخت!
رها: _برای همین زنگ زده بود و گریه میکرد؟
صدرا خندهاش رفت و اخم کرد:
_زنگ زد؟
رها سر تکان داد و سر بسته جوری که مهدی کوچکش نفهمد برای صدرا تعریف کرد.
صدرا: _همهش فیلمه. در واقع میخواد ببردش پیش خودش که بعد بتونه ارثیه رو بگیره. چشمشون دنبال نصف سهام شرکته!
رها: _مطمئنی؟
صدرا: _آره. رامین همهی سرمایهی پدرش رو از دست داده؛ انگار شریک جدیدش که دوست قدیمیش بوده دورش زده! کار خداست، داره چوب
کاراشو میخوره.
رها: _بیچارهها!
صدرا: _لطفا دلت واسه اونا نسوزه! خوبه تا حالا بساط اشکات به راه بود.
رها: _خب گناه دارن.
صدرا: _گناه رو تو داری که گوشت نداشتهی تنتو هی آب میکنن!
محبوبه خانوم: _حالا بیایید نهار بخوریم تا از دهن نیفتاده.
وسط نهار بودند که رها گفت:
_آیه اینا امروز رفتن قم.
صدرا خوشحال شد:
_واقعا؟! کی برمیگردن؟
_معلوم نیست. ارمیا میگفت آیه باید از پیله دربیاد و دوباره پرواز رو به خاطر بیاره.
صدرا: _هر دوشون سختی زیاد کشیدن.
_به داشتههاشون میارزه. در ضمن منم باهات کار دارم.
رها روی تخت اتاق خوابشان نشسته بود که صدرا آمد:
_چی شده رها جان؟
رها: _همه فکر میکنن مهدی برام یک وظیفهست، یه باره رو شونههای زندگیمون. فکر میکنن اگه خودمون بچهدار بشیم بینشون فرق میذاریم.
_من میدونم اینطور نیست.
رها: _مهدی با بچهی خودم فرق نداره؛ اصلا بچهی خودمه! من بزرگش کردم و اون مادری کردن یادم داد.
_چیشده رها؟
رها: _میترسم که فکر کنن از مهدی خسته شدم!
_چرا؟
ِ رها: من حاملهام! من مهدی رو پسر خودم میدونم.
صدرا لبخند زد:
_شیرینی مادر شدنت رو با غصهی حرف مفت مردم به دهنت زهر نکن! تو بهترین مادر دنیایی؛ دوباره مادر شدنت مبارکت باشه!
رها خندید...
به وسعت همهی ترسها و نگرانیهای مادرانهاش برای هر دو بچهاش خندید. مرد زندگیاش مرد بودن را خوب بلد بود.
شیرینی خریدن و شادی کردنهای مهدی و صدرا، قربان صدقه رفتنهای محبوبه خانومی که لبخند و شادیهایش از ته دل بود.
شب که شد،...
باز بساط دورهمیهای خانهی محبوبهخانوم به راه بود. زنها در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودند. جای خالی آیه حسابی حس میشد.
مریم و خواهر برادرش از خوشحالی مرخص شدن مادر و بهبود چشمگیر حالش خوشحال بوده و مدیون این جمع.
میگویند پول که همه چیز نیست،
اما بیپولی گاهی قیمتش میشود یتیمی... بدتر از بیپولی، بیکسی است و امروز مریم میدید، این جمع
بیربط به خودش و خانوادهاش، چطور کس شدند، چطور کار شدند.
آخر شب که محبوبه خانوم ،
مریم را از مادرش صفیه خانوم خواستگاری کرد، حتی مسیح هم غافلگیر شده بود. جای برادرش ارمیا خالی بود ،و این برای بیکسیهای مسیح سخت بود.
این بچهی از راه نرسیدهی صدرا،
قدمش برای عمو مسیحش خوش بود که لپهای گل انداختهی مریم و عرق پیشانی مسیح گواه بر آن است.
مریم فرصت خواست برای آشنایی بیشتر و این را میشود یک بلهی ضمنی دانست برای تازه داماد تنها مانده در این دنیا.
ارمیا که سنگ قبر را با گلاب شست،
کمی آب به گلدان بالای قبر داد و کنار آیه نشست.
زینب بین قبرها راه میرفت ،
و وسواسی که برای پا نگذاشتن روی قبرها نشان میداد و سعی داشت از باریکهی بین آنها راه رود برایش جالب و جذاب بود.
مثل کودکیهای خودش ،
که گاهی سعی میکرد پایش داخل موزاییکها باشد و روی خط آنها پا نگذارد؛ انگار کودکی همیشه کودکی است و بعضی رفتارها در ذات انسان است و از نسلی به نسل بعد منتقل میشود.
آیه که نگاه ارمیا به زینب را دید گفت:
_منم بچه بودم اینجوری راه میرفتم. احساس میکردم اگه پا رو سنگا بذارم، مردهها دردشون میاد.
ارمیا خندید:
_ما رو زیاد از پرورشگاه بیرون نمیاوردن، ولی فکر کنم منم همینکارو میکردم. من باید پاهامو بین موزاییکهای حیاط میذاشتم، اگه یکی از پاهام میرفت روی خط، باید اون یکی پامو هم همونجوری میذاشتم؛
اگه نمیشد یه حس بدی میگرفتم
ارمیا تکان خوردن شدید آیه را از زیر چادر دید:
_چی شده؟ میخندی؟
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 بجون مادرم....
جای رو ندارم برم
💚 #امام_رضا(ع)💚
🌷 #شبتون _امام_رضایی🌷
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
ما روزه دارها همه یاد لب توییم
ای تشنه لب تر از همه تشنه ها حسین
#صلی_الله_علبک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´