🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 42
مهراب از اتاق رفت بیرون و میثم با بغض گفت
--خوبی؟
لبخند زدم
--نگران نباش.
تلخند زد
--از اینکه تورو مجبور کردم با این وضع بیای اینجا متأسفم.
خندیدم
--بروبابا این چه حرفیه؟
چشمک زد
--راستی کار چنددقیقه پیشت عالی بودا!
خندیدم
همون موقع مهراب اومد تو اتاق و معترض گفت
--استغفرﷲ بابا جم کنید این بساطو!
چنـــــدش!
سریع از رو تخت بلند شدم و میثم از خجالت سرخ شده بود.
یه ببخشید گفت و مهرابو همراه خودش برد بیرون.
یه ویفر خوردم و رفتم بیمار تحویل گرفتم.
رفتم بالاسرش و اول سرمشو جوری که انگار به دستش وصله از دستش خارج کردم و چندتا چسب زدم روش.
اکسیژنشو تا حد امکان کم کردم و یه آمپول زدم تو رگش.
رفتم قسمت پذیرش به بهانه ی برداشتن پروندش و به ثانیه نکشید حالش بد شد و مهراب رفت بالاسرش.
نشستم با گوشیم یه سری اطلاعاتی که داشتم و به ایران انتقال دادم و سریع سیمکارتمو عوض کردم.
مهراب اومد بالاسرم و اول به دور و برش نگاه کرد بعد آروم گفت
--چندنفرو تا الان نفله کردیم؟
--بزار ببینم.
--ببین نیازی نیست چک کنی فقط پرونده هاشونو آخر شب بیار تو اتاق تا با میثم بسوزونیم و اینکه اطلاعات پرونده ی بیمارایی که تحت درماننو بفرس واسه ایران.
--چقدر زیاد من حالشو ندارم.
--شرمنده منم دستم به لطف شما تیر خورده.
گفت و رفت.....
همینجور که کارامو انجام میدادم زیر لب
غر غر میکردم.
اسم سه نفر از بیمارارو خط زدم تا کارشونو یه سره کنم.
پرونده هارو از هم جدا کردم تا شب کارم راحت تر باشه.
سه تا آمپول برداشتم و رفتم اتاق اول.
خیلی سریع کارمو انجام دادم.
داشتم میرفتم اتاق بعدی که با صدای آشنایی پشت در قایم شدم.
صدای یه پرستارای زن بود که داشت با تلفن اطلاعات اونجارو به شخص مورد نظر میگفت.
در رو آروم باز کردم و یقشو گرفتم کشیدمش تو اتاق و یه آمپول خالی کردم تو گردنش و جلو دهنشو محکم با دستم گرفتم تا تموم کرد.
گوشیشو باز کردم و سیمکارتشو شکستم.
اکسیژن خون بیمار خیلی کم بود.
سریع دستگاه اکسیژنو ازش جدا کردم و بعد از اینکه کارش تموم شد رو تختیشو کشیدم رو سر پرستاره و خیلی عادی از اتاق رفتم بیرون.....
شب بود و صبر کردم تا رفت و آمدا کمتر شه.
پرونده هارو برداشتم و رفتم تو اتاق.
میثم و مهراب که منتظر من بودن اومدن سمتم و میثم نگران گفت
--کسی دنبالت نبود؟
--نه خیالتون راحت.
نشستم رو صندلی و ماجرای امروز رو واسشون تعریف کردم.
میثم دست از سوزوندن کشید و متفکر گفت
--حس میکنم بینمون نفوذی وجود داره.
مهراب نگران گفت
--پس چرا تا الان پیداشون نشده؟
--نمیدونم.
میثم کلافه بلند شد و از اتاق رفت بیرون
مهراب متأسف گفت
--یکم مراقب خودت باشی بد نیستا.
پوفی کشیدم و بلند شدم از اتاق رفتم بیرون.
با دیدن میثم رفتم کنارش نسستم رو صندلی و دستشو گرفتم.
همین که سرشو آورد بالا با بهت گفتم
--عـــه میثم! چرا گریه میکنی؟
اشکاشو پاک کرد و تو موهاش دست کشید.
--مائده اگه خدایی نکرده زبونم لال اتفاقی واسه تو و این بچه بیفته من چیکار کنم؟
لبخند زدم
--نگران نباش هیچی نمیشه.
--آخه تو چرا انقدر مطمئنی؟
دستشو محکم فشار دادم
--تا وقتی که تو هستی ما خیالمون راحته.
مهراب از اتاق اومد بیرون و خندید
--شما دوتا دوباره خلوت کردین؟
میثم خندید
--انشاﷲ شمام وقتی رفتی قاطی مرغا با خانمت خلوت میکنی.
تلخند زد و سرشو انداخت پایین.
به حق چیزای ندیده مگه این خجالتم بلد بود و ما نمیدونستیم؟
مهراب نشست کنار میثم و آه کشید
--چته مهراب کشتیات غرق شده؟
--راستش میثم من باید یه چیزی
به من نگاه کرد و ادامه داد
--بهت بگم.
--خب بگو!
--چیزه راستش من...
اون روزایی که مائده یعنی مائده خانم رو دزدیدم....
مکث کرد و میثم گفت
--خب؟
--میثم من چندبار رو زنت دست بلند کردم امیدوارم منو....
هنوز حرفش تموم نشده بود که میثم یقشو گرفت و فریاد زد
--تو چه غلطی کردی؟
مهراب متأسف گفت
--چندبار رو زنت....
با سیلی که از طرف میثم خورد تو دهنش حرفش قطع شد و چشماشو بست.
میثم کتفشو گرفت بلندش کرد بردش سمت اتاق و همین که خواستم برم دنبالشون میثم برزخی گفت
--پاتو از در بزاری تو قلمش میکنم.
همونجا پشت در وایسادم و نگران گوشمو چسبوندم به در.
صدای ضربه ها به قدری زیاد بود که از پشت در شنیده میشد.
یکی نیست به این مهراب بگه اخه احمق مجبوری واسه خودت گور بکنی؟
ولی خب از طرفیم حقشه.
نمیدونم چقدر گذشت که میثم از اتاق اومد بیرون و بدون توجه به من رفت سمت اتاق عمل.
دویدم تو اتاق و با دیدن سر و صورت خونی مهراب دویدم سمتش و نگران گفتم......
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
میشه ی پارت دیگه هم بزارین خواهش میکنم؟! 🙏🥺 ازجای حساسش موند خواهشش
یه پارت دیگه لطفاً
#ادمین_نوشت
چه کنم چی بگم الان خیلی درخواست داشتن امشب پارت اضافه بزارم کانال این دوتا گلچین کردم گذاشتم اولین پیام دیدم دلم لرزید
چشم میزارم براتون ولی اونم جای حساس تمام شد چه کنیم 😉
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت43
--این چه سر و وضعیه؟
چشماشو نیمه باز کرد و نیمچه لبخندی زد
--کتک خوردن بهتر از عذاب وجدان داشتنه.
بغض کرده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
همون موقع میثم اومد تو اتاق و با اخم گفت
--آماده شو باید ببریمش اتاق عمل.
رفتم جلوش وایسادم و عصبانی گفتم
--میثم این چه کاریه؟
با دستش هولم داد عقب و تعادلمو از دست دادم داشتم میافتادم که مهراب با دستش نگهم داشت.
از ترس اینکه بچم طوریش شده باشه شروع کردم گریه کردن.
میثم اومد سمتم و خواست دستمو بگیره.
دستشو پس زدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی و شروع کردم گریه کردن.
با دیدن میثم بالاسرم بلند شدم از اونجا برم که با دستش نگهم داشت.
--مائده!
جیغ زدم
--به من دست نزن میثم!
--به جون خودم نمیخواستم هولت بدم.
به زور دستمو از دستش خارج کردم و همین که خواستم برم از پشت بغلم کرد.
آروم دم گوشم گفت
--دلت میاد؟
--ولم کن میثم یکی میبینه زشته.
--ببخش تا ولت کنم.
--نمیبخشم.
محکم تر نگهم داشت
--پس همینجا میمونیم تا علف زیر پامون سبز بشه.
--باشه بخشیدم ولم کن.
همین که خواستم برم با صدای دست و سوت برگشتم عقب و با دیدن پرستارای دختر و پسر که داشتن واسمون دست میزدن خجالت زده سرمو انداختم پایین.
میثم از خجالت اصلاً برنگشت و از همونجا راهشو کج کرد و رفت.
یه پرستارا خندید
--بابا به دکتر نمیومد انقدر رمانتیک باشن!
حالا خوبه منم بگم از عمد بود تا ببخشمش.
به جاش لبخند مصنوعی زدم و برگشتم تو اتاق.
مهراب خندید
--چتونه بیمارستانو گذاشتین رو سرتون؟
جوابشو ندادم و رفتم از کمد نخ بخیه و بتادین و پنس و... برداشتم.
میثم اومد تو اتاق و اخمو گفت
--آبرمونو بردی خیالت راحت شد؟
مشمئز گفتم
--به من چه شما وحشی بازی...
حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین.
با صدای آرومی گفتم
--ببخشید!
میثم عمیق نگاهم کرد و متأسف سرشو تکون داد.
روبه مهراب گفت
--لباستو دربیار ببینم.
مهراب خجالت زده به من نگاه کرد
میثم عصبانی گفت
--چشمت کور میخواستی گند نزنی.
مهراب روپوششو درآورد و میثم کارشو شروع کرد.
بلند شدم از اتاق برم بیرون که میثم محکم گفت
--از اینجا تکون نمیخوری.
معترض گفتم
--چـــرا؟
--همین که گفتم.
به حالت قهر نشستم یه گوشه.
وقتی مهراب کارش تموم شد میثم فرستادش بره بیرون لباساشو عوض کنه.
دستاشو شست و اومد نشست کنارم.
رومو ازش برگردوندم.
خندید
--اونی که باید قهر باشه منم نه شما.
جوابشو ندادم و دستشو گذاشت رو لپش
--بوس کن.
عجب رویی داره.
محل ندادم و صورتشو آورد نزدیک لبام
--بوس کن.
--میثم برو اونور که اصلاً حوصله ندارم!
خندید
--تا بوسم نکنی نمیرم.
آروم بوسش کردم و بلند شدم برم بیرون که دستمو گرفت
--بمون کارت دارم.
نشستم رو صندلی
--بفرما.
تلخند زد
--هیچوقت یادت نره خیلی دوست دارم.
--خب که چی؟
--راستش خواستم بهت بگم اگه احیاناً اتفاقی واسه من افتاد یا....
دستمو گذاشتم رو لباش
--هیچی دیگه نمیخوام بشنوم
دستمو برداشت
--ولی میخوام بهت بگم که اگه یه موقع واسم اتفاقی افتاد پای من نمونی و به زندگیت ادامه بدی.
پوزخند زدم
--پس من زرشک دیگه؟ این یه ماه اومدم اینجا گل لگد کنم؟
خندید
--نخیر منظورمو خودت بهتر میفهمی.
بغضم گرفت
--یه جوری حرف میزنی انگار همین فردا قراره زلزله بشه.
بعدشم تو دیگه اجازه نداری بدون من جایی بری همین یه بارم که اومدی سوریه من نبودم وگرنه اجازه نداشتی.
خندید
--پس این کیه جلو من نشسته؟
پوفی کشیدم و سرمو انداختم پایین.
آروم شکممو لمس کرد و ذوق زده گفت
--ای جانم چقدرم شیطونه!
--بله به باباش رفته.
خندید
--حالا اسمشو چی بزاریم؟
--نمیدونم والا راستشو بخوای بهش فکر نکردم
متفکر گفت
--آمین چطوره؟
--آمـــیین!
خندیدم
--خیلی قشنگه.
--خب پس اسمشو میزاریم آمین.
لبخند زدم و بلند شدم رو تخت دراز کشیدم.........
صبح با صدای میثم از خواب بیدار شدم.
داشت با تلفن حرف میزد و از صداش معلوم بود عصبانیه.
نشستم رو تخت و تازه فهمیدم مهرابم هست.
میثم تماسشو قطع کرد و گوشیشو انداخت رو میز.
--چته میثم سر صبحی؟
کلافه گفت
--بدیخت شدیم مائده!
برگشت سمت مهراب
--بلند شو یه زنگ بزن به احسان بگو تا جایی که ممکنه نیروهارو برگردونه.
مهراب سریع رفت.
رفتم سمت میثم نشستم کنارش.
--میثم؟
همین که صداش زدم شروع کرد گریه کردن.........
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ارسالی_از_کاربران میشه ی پارت دیگه هم بزارین خواهش میکنم؟! 🙏🥺 ازجای حساسش موند خواهشش یه پارت دیگه
#ارسالی_از_کاربران
ممنونم😍
اشکالی نداره بازم میزارین😁❤️
ومنی ک روم نمیشه بگم یه پارت دیگه بزارین🙂اشکالی نداره اگه گذاشتین ک بزرگواری کردین اگرم ن ک انشالله فردا پارتارو زیاد میکنین🙏
خسته نباشین.. شبتون بخیر
❤️
یه پارت دیگه لطفاً
وای نه حساس تر شد تروخدا
فردا امتحان داریم
ببخشید حلال کنید شرمندم
#ادمین_نوشت
همه اش همین طور ی جای حساس تمام میشه ا به ادمین جانتون رحم کنید این طوری پیش بریم تا صبح باید پارت بزارم کانال راستی استیکر که فرستادم کانال اعضا فرستادن برام که براشون رمان هدیه بدم . .به جاش قول میدم فردا دو پارت ساعت ۹صبح بهتون هدیه کنم .
میدونم امتحانات هم هست .و ذهنتون مشغول امشب ببینید چه اتفاقی افتاده ..عذرخواهی بنده را بپذیرید .الهی به حق زهرا در تمام مراحل زندگیتون موفق و موید باشید ❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
19.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_شدن
راهکارش اشکه
#شهید_جمهور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه پشت ابر من...
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
°•~💛
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
عِشقیبهِجُزحُسین؏نَباشَدکهِاینچِنین
بایِکسَلام،حالِمَرا زیر و رو کُند【💛】
ِ
صُبحَمبهِنامِنامیِاوتازهمیشَوَد
وَقتیدِلَم،هَوایِحُسین؏آرزو کُند【🌤】
#صباحڪم_حسینے
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلذم_ایها_الغریب دآ
#مولاجانم
🍂دلم به وسعت دنیا گرفته آقاجان!
از این زمانه از این جا گرفته آقاجان!
🍂بیا دوای غم و غصه ها تویی مولا
برای توست که دل ها گرفته آقاجان
#اللهمعجللولیکالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
تصورات اشتباه قبل از ازدواج که خیلی باید بهشون توجه کنیم :💍
- وجود عشق برای زندگی کافیه , بدونین وجود عشق صرفا چیز کافی و قانع کننده ای نیست چون تو ، هم قراره با خانواده اش ازدواج کنی هم با وضعیت مالیش هم قیافش هم تروماهایی که تجربه کرده.
- چهرش مهم نیست ، عادی میشه , اگه شخص مقابل به دلت نشسته و واست جذاب نباشه ، عشقی هم ساخته نمیشه چون هورمونی ترشح نمیشه ، پس جذابیتش هم حداقل باید براتون تا حدی که به دلتون بشینه مهم باشه
#انچع_مجردها_باید_بداننذ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´