eitaa logo
داستان و حکایت | روایت پند حدیث معجزه الهی قرآنی اسلامی
321 دنبال‌کننده
21 عکس
18 ویدیو
0 فایل
🕊به نام الله 💚مبلغ سبک زندگےاسلامےباشیم💚 🌷زندگی بدون طعم گناه🌷 -------♥️------- . 💚 لطفا کپی باذکر صلوات🙏🌹 . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) می‌فرمایند : 🖌 ميت در قبر مانند كسی است كه در دريا غرق شده باشد ، هر چه را ديد چنگ به آن ميزند ، كه شايد نجات يابد. 🖌 و منتظر دعای كسی است كه به او دعا كند. از فرزند و پدر و برادر خويش. 🖌 و از دعای زندگان نورهايی مانند كوهها داخل قبور اموات ميشود. و اين مثل هديه است كه زندگان از برای يكديگر ميفرستند. 🖌 پس چون كسی از برای ميتی استغفاری يا دعايی كرد، فرشته‌ای آن را بر طبقی ميگذارد و از برای ميت ميبرد و ميگويد : 🖌 اين هديه‌ای است كه فلان برادرت يا فلان خويشت برای تو فرستاده است و آن ميت به اين سبب شاد و خوشحال ميشود. 📕 احياءالعلوم ، ج٢ ، ص۱۶۴ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
🖌 آیةالله بهجت : اگر او در توبه به این‌جا رسید ، اموال را به او بده. از حجةالاسلام سید جلال رضوی‌مهر شنیدم که گفت : 🖌 در جنگ عراق با ایران ، شیمیائی شده بودم تا این‌که در سال ۱۴۱۶ ق. به زیارت امام‌ رضا (علیه‌السلام) رفته و در آن‌جا چلّه‌ای گرفتم. 🖌 همان روزها ، زمانی‌ که کنار ضریح خلوت بود ، شنیدم که زائری با لهجه‌ی مشهدی به امام (علیه‌السلام) می‌گوید : امام‌رضا مُو سگتُم ؛ استخوان مُخوام. 🖌 به او گفتم : با امام این‌گونه حرف نزن ؛ یک مفاتیح‌الجنان از قفسه‌ها بردار و از روی آن زیارت بخوان. 🖌 گفت : مُو خودُم مُودُونُم چطور حرف بزنُم. 🖌 گفتم : پس ببخشائید و از روضه و کنار ضریح ، بیرون رفتم. 🖌 در صحن دستی بر شانه‌ام قرار گرفت و دیدم همان مرد مشهدی‌ست که می‌گوید : استخوان مُو توئی! گمان کردم پول می‌خواهد ؛ دستم را به جیب بردم تا از ۸ هزارتومانی که داشتم ، ۵ هزار تومانش را به او بدهم اما گفت : مگر من پول خواستم؟ 🖌 من سه تا مشکل دارم ؛ اول این‌ که سخت بیمارم و از شورای شش نفره‌ی طبیبان ، سه نفر گفته‌اند باید عمل جرّاحی کنم و سه نفر با این‌کار مخالفت کرده‌اند و الان سرگردانم و نمی‌دانم چه کنم. 🖌 دوم این‌ که من مشروب‌فروش بودم و حتی در همان شراب‌فروشی هم حقه‌بازی می‌کردم و ته‌مانده‌ی خمر و عرق مشتریان را در بطری تازه‌ای ریخته و دوباره به مشتریها می‌فروختم و از این شغل ، بسیار پول‌دار شده و بعدها صاحب هتل شده و حج رفتم و ... اما از قیامت می‌ترسم. 🖌 سوم این‌که دو پسر و دو دختر جوان دارم که ازدواجشان سرنمی‌گیرد. 🖌 به او گفتم : دو ماه صبر کن تا آیت الله بهجت به مشهد بیایند و از او بپرس. 🖌 آن مشهدی ، آیةالله بهجت را نمی‌شناخت و اصلاً اهل تقلید نبود اما پس از این‌که درباره‌ی آیت الله بهجت و وجوب تقلید برای او حرف زدم ، گفت : خوب ؛ من از اکنون از همین آقا بهجت تقلید می‌کنم. 🖌 دو ماه پس از آن که آیةالله بهجت به مشهد مشرف شد او را نزد آقا بردم و مشکلاتش را به آقا عرض کرد. 🖌 آیةالله بهجت به او فرمود : حتماً عمل جراحی را انجام بده و پس از عمل ، سجده‌ی شکر کن ؛ مشکلی پیش نمی‌آید. تا سال آینده ، دو تا از فرزندانت ازدواج و عروسی کرده و دو نفر دیگرشان ، عقد خواهند کرد. 🖌 مالک آن اموالی هم که در آن تصرف می‌کنی ، نیستی ؛ باید آنها را پیش مجتهدِ اَعلم ببری و به او تحویل بدهی. 🖌 مرد مشهدی پرسید: با این‌کار ، دیگر روز قیامت بدهی ندارم؟ 🖌 آیةالله بهجت فرمود : نه. 🖌 مرد گفت : من از شما تقلید می‌کنم و اگر همه‌ی اموال را بدهم ، هیچ جائی برای سکونت ندارم ؛ از شما درخواست می‌کنم سه روز به من مهلت بدهید تا جائی را پیدا کنم و آن‌گاه همه‌ی اموالم را به شما می‌دهم. آیةالله بهجت هم به او مهلت دادند. 🖌 روز سوم حاج علی‌آقا (پسر آیةالله بهجت) به محل سکونت آن مرد آمد. آن مرد هم همه‌ی اموال را در پارچه‌ها و کارتونها ، بسته‌بندی کرده بود و آماده‌ی تحویلش بود. وانتی هم گرفته بودند که اموال را در آن بگذارند. 🖌 همین که اولین بسته را در وانت گذاشتند ، حاج علی‌آقا گفت : دست نگه دارید! اموال را برگردانید. 🖌 سپس رو به آن مرد افزود : همه‌ی این اموال برای خودت! 🖌 مرد مشهدی گفت : چرا؟ حاج علی‌آقا گفت : آیةالله بهجت چنین فرموده. آن مرد گفت : نه ؛ شما داری به من ترحّم می‌کنی ... اگر آقا فرموده ، باید از خودش بشنوم. 🖌 حاج علی‌آقا بعداً به من گفت: آن آقا دوباره خودش پیش آیةالله بهجت آمد و یک ساعت و نیم دیگر ، حرف‌هائی با آیت الله بهجت زد و ... 🖌 نام آن مرد مشهدی "حاج باقر" [ و اکنون از خوبانِ مشهد ] است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
تخته سنگ در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
. 🔸داستان فرهاد میرزا و عنایت حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام حاج فرهاد میرزا، پسر عباس میرزا -ولیعهد فتحعلی شاه و عموی ناصرالدین شاه- از دانشمندان نامی اسلامی است. وی در سال ۱۳۰۰ هجری قمری صحن و رواق و گنبد و تزئینات حرم و صحن مقدس حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام را به هزینه خود تعمیر و تهیه نمود. بعضی به او اشکال کردند که شما از جمله‌ی علما و مؤلف کتب قمقام و جام جم و غیره می‏باشید؛ چرا یکصد هزار تومان (معادل یکصد هزار مثقال طلا) از اموال خود را در راه ساخت حرم، مصرف نمودید؟ در پاسخ گفت: ثروتمندان، دارایی خود را در صندوق‌ها ذخیره می‌کنند و من دارایی خود را در صندوق حضرت موسی بن جعفر و حضرت جواد علیهما السلام و در صندوق حضرت سید الشهدا علیه السلام و در کتاب قمقام، پس انداز کرده‌ام. فرهاد میرزا در سال ۱۳۰۵ در تهران بیمار شد و چون در وقت احتضارِش، اکثر بزرگان در اطراف او جمع شدند، فرمان سکوت داد و گفت: از جمله وصایای من این است که پس از مرگم، مرا غسل و کفن کنید و به هر تشریفاتی که مایلید در تهران و شهرهای دیگر تشییع نمایید و مرا در کاظمین، در حجره‌ی شخصی‏ای که در صحن حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام برای خود ساخته‏ام دفن نمایید. به فرزندانش گفت: می‏دانم که اگر مردم مطلع شوند، در بغداد برای من تشییع بی‏نظیری بر پا خواهد شد، در این صورت من از حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام خجالت می‏کشم و دوست دارم تشییع من مثل تشییع موسی بن جعفر علیهما السلام غریبانه باشد! ●هنگامی که به نزدیک بغداد رسیدید،جنازه‌‌ام را بر روی تخته پاره‏ای بگذارید و آن را چهار نفر حمال بدون هیچ تشریفاتی بردارند و به صورت غریبانه دفنم کنید. فرزندان به دستور او عمل کردند، اما همین‌که به بغداد رسیدند، دیدند که به یک‌باره از سمت کاظمین جمعیت زیادی با تابوت و پرچم‌ها به استقبال جنازه آمدند. فرزندانِ آن مرحوم سفارش آن بزرگوار را به مردم گفتند، اما متولی باشی(متولی حرم) گفت: این دستور حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام است. آن حضرت در خواب به من امر کردند که با جمعیت و تشریفات بروید و جنازه حاج فرهاد را بگیرید و با عزت تمام تشییع کنید. ---------------- (منبع: مردان علم در میدان عمل، ج۲، سید نعمت‌الله حسینی [با اندکی تلخیص] ستارگان درخشان، ج ۹ص ۱۱ منتخب التواریخ و زندگانی چهارده معصوم عماد زاده، ص ۳۶۶؛ رجال اسلام، ص ۲۹۹ احسن الودیعه و فارسنامه، علی فلسفی، ج ۲، ص۱۱۸) اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
. طنزجبهه می روم حلیم بخرم😊 آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی‌خندید. هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می‌شود. آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد کتکش بزن! و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید.» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می‌داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم! به خاطر اینکه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا که احمد آمده» با شنیدن اسم نور علی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند. ! اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
. بیست سال بعد شما از کارهایی که انجام نداده‌اید ناراحت می‌شوید نه کارهایی که انجام داده‌اید، پس طناب قایق‌تان را از ساحل باز کنید و از ساحل امن خود به سوی آب‌های آزاد برانید و خطر کنید. جستجو کنید، رویا بسازید و کشف کنید اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
‍ سه دستور اخلاقی یکی از بازاریان که از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود، نقل می کرد که ایشان، یک شب در یکی از سخنرانی هایشان، با ناراحتی اظهار داشتند: . « چرا افرادی که در اطراف ایشان هستند، حرکتی از خود در جنبه های معنوی نشان نمی دهند؟ می فرمودند: آخر، مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟ اگر نمی خواهید من این قدر به زحمت نیفتم.» . همین فرد می گوید: « بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که آقا ما می خواهیم آدم بشویم. چه کنیم؟ ایشان فرمودند: من به شما سه دستور می دهم، عمل کنید، و اگر نتیجه دیدید، آن وقت بیایید تا برنامه را ادامه دهیم.» . سه دستور ایشان چنین بود: . 🔶️1- مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید. هر کجا باشید و دیدید صدای اذان بلند شد، دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت خوانده شود. . 🔶️2- در کاسبی تان انصاف به خرج دهید، و واقعا" اقل منفعتی را که می توانید، همان را در نظر بگیرید . در معاملات، چشم هایتان را ببندید و بین دوست و آشنا و غریبه و شهری و غیر شهری فرق نگذارید. همان اقل منفعت در نظرتان باشد. . 🔶️3- از نظر حقوق الهی، گر چه می توانید برای ادای آن تا سال صبر کنید و امام معصوم علیه السلام به شما مهلت داده اند، اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهی را ادا کنید. . همین فرد می افزاید: من دستورات ایشان را که از ماه رجب شنیده بودم، اجرا کردم تا به ماه رمضان رسید. قبل از ماه رمضان در بازار پاچنار می آمدم که، صدای اذان بلند شد. خود را به مسجد نایب رساندم و پشت سر مرحوم حجت الاسلام سید عباس آیت الله زاده مشغول نماز شدم. . در نماز دیدم که ایشان گاهی تشریف دارند و گاهی ندارند. در قرائت نیستند ولی در سجده و رکوع هستند. پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ نبودید. ایشان متحیر شد. تعجب کرد و فرمود که معذرت می خواهم. من از مسجد و منزل ناراحت شدم، لذا در نماز، گاهی می رفتم دنبال آن اوقات تلخی و بعد از مدتی، متوجه می شدم و بر می گشتم. . این اولین مشاهده ی من بود که در اثر دستورات آیه الله شاه آبادی برایم حاصل شده بود. در اثر دو ماه و نیم التزام من به این سه دستور، دید ما باز شد و برنامه را هم چنان ادامه دادم که مشاهدات بعدی من، دیگر قابل بیان نیست ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
❄️ کودک بودم، مادرم که آتش می کرد اول به چوب های نازک شعله می داد و آنگاه هیزم های بزرگ به راحتی شعله می گرفتند! 🎯 همانجا فهمیدم گناهان کوچک پای گناهان بزرگ را به زندگی باز می کنند. 📝 استاد رنجبر ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 نام نیکو (امام موسی کاظم علیه السلام) بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم يعقوب سراج مي گويد: به حضور امام صادق عليه السلام رفتم، ديدم در كنار گهواره پسرش موسي عليه السلام ايستاده، و موسي عليه السلام در گهواره بود، و مدتي با او راز گفت، پس از آنكه فارغ شد، به نزديكش رفتم، به من فرمود: «نزد مولايت در گهواره برو و براو سلام كن» من كنار گهواره رفتم و سلام كردم، موسي بن جعفر عليه السلام (درآن هنگام كودك در ميان گهواره بود) با كمال شيوايي، جواب سلام مرا داد، و به من فرمود: «برو آن نام را كه ديروز بر دخترت گذاشته اي عوض كن و سپس نزد من بيا،زيرا خداوند چنان نام را ناپسند مي داند»[يعقوب مي گويد: خداوند دختري به من داده بود ونام او را حميرا گذاشته بودم] امام صادق عليه السلام به من فرمود:«برو به دستور او(موسي) رفتار كن تا هدايت گردي» من هم رفتم و نام دخترم را عوض كردم. اصول كافي حديث11 باب مواليد الائمه عليهم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴داستان زن زیبا در سلول انفرادی مرد تنها! هارون الرشید کنیزى ‏خوش سیما به زندان امام موسى کاظم(علیه السلام) فرستاد تا آن ‏حضرت را آزار دهد. امام در این باره فرمود: به هارون بگو: «"بَلْ أَنتُم بِهَدِیتِکُمْ تَفْرَحُونَ"؛ بلکه شمایید که به هدیه خود شادمانید. مرا به این کنیز و امثال ‏او نیازى نیست.» هارون از این پاسخ خشمگین‏ شد و به فرستاده خویش گفت: «به نزد او برگرد و بگو که ما تو را نیز به‏دلخواه تو نگرفتیم و زندانى‏ نکردیم و آن کنیز را پیش‏ او بگذار و خود بازگرد.» فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشت‏ فرستاده، هارون از مجلس خویش برخاست و پیشکارش را به زندان امام ‏موسى کاظم(ع) روانه کرد تا از حال آن زن تفحّص کند. پیشکار آن زن را دید که به سجده افتاده و سر از سجده برنمى‏دارد و مى‏گوید: "قدوس سبحانک ‏سبحانک". هارون از شنیدن این خبر شگفت‏زده شد و گفت: به خدا موسى بن جعفر، آن کنیز را جادو کرده است. او را نزد من بیاورید. کنیز را که ‏مى‏لرزید و دیده به آسمان دوخته بود در پیشگاه هارون حاضر کردند. هارون از او پرسید : «این چه حالى است که دارى؟» کنیز پاسخ گفت: «این حال، حال موسى‏بن جعفر است. من نزد او ایستاده بودم و او شب و روز نماز مى‏گذارد. چون از نماز فارغ شد زبان به تسبیح و تقدیس خداوند گشود. من از او پرسیدم: سرورم! آیا شما را نیازى نیست تا آن را رفع کنم؟ او پرسید: مرا چه نیازى به تو باشد؟ گفتم: مرا براى رفع حوایج شما بدین جا فرستاده‏اند. گفت: اینان چه هدفى دارند؟» کنیز گفت: «پس نگریستم ‏ناگهان بوستانى دیدم که اول و آخر آن در نگاه من پیدا نبود، در این ‏بوستان جایگاه‌هایى مفروش به پر و پرنیان بود و خدمتکاران زن و مردى‏که خوش سیماتر از آنها و جامه‏اى زیباتر از جامه آنها ندیده بودم، بر این‏ جایگاه‌ها نشسته بودند. آنها جامه‏اى حریر سبز پوشیده بودند و تاج‌ها و درّ و یاقوت داشتند و در دست‌هایشان آبریزها و حوله‏ها و هرگونه طعام‏ بود. من به سجده افتادم تا آن که این خادم مرا بلند کرد و در آن لحظه ‏پى ‏بردم که کجا هستم . » هارون گفت: «اى خبیث! شاید به هنگامى که در سجده بودى، خواب ‏تو را در گرفته و این امور را در خواب دیده باشى؟» کنیز پاسخ داد: «به خدا سوگند نه سرورم. پیش از آن که به سجده روم‏ این مناظر را دیدم و به همین خاطر به سجده افتادم . » هارون به پیشکارش گفت: «این زن خبیث را نزد خود نگه دار تا مبادا کسى این سخن را از او بشنود.» زن به نماز ایستاد و چون در این باره از او پرسیدند، گفت: «عبد صالح (امام موسى کاظم‏ علیه السلام) را چنین دیدم.» وقتی هم ‏از سخنانى که گفته بود، پرسیدند، پاسخ داد: «چون آن منظره را دیدم ‏کنیزان مرا ندا دادند که اى فلان از عبد صالح دورى گزین تا ما بر او واردشویم که ما ویژه اوییم نه تو . » این ماجرا چند روز پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام رخ ‏داد اما آن زن تا زمان مرگش به همین حال بود. 📚بحارالانوار ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💚 @Mojezeh_Elaahi