🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌 صد و هجده
با چند ضربه بعدی به در، کمی هشیارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت دیواری افتاد یهو حواسم جمع شد و از جا پریدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضی پشت در ...
با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمی دور شده بود، داشت می رفت سمت آسانسور که دویدم توی راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موی ژولیده و بی کفش ...
خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... دستی لای موهام کشیدم و رفتیم توی اتاق ...
ـ نهار خوردی؟ ...
مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خندید و هیچی نگفت ... کیفش رو گذاشت روی میز و درش رو باز کرد ... یه کادو بود ...
ـ هدیه من به شما ...
با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ...
همونطور قرآن به دست نشستم روی تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آیات سوره حمد افتاد بی اختیار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توی اداره، این آیات داشت قلبم رو از سینه ام به پرواز در می آورد و امروز من با اختیار داشتم بهشون نگاه می کردم ...
توی همون حال، دوباره صدای در بلند شد ... این بار دنیل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روی تخت نشستم، جا خورد ... اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
ـ کی برگشتی؟ ... خیلی نگرانت شده بودیم ...
ـ صبح ...
دوباره نگاهی به من و قرآنِ دستم انداخت ...
ـ پس چرا برای صبحانه نیومدی؟ ...
نگاهم برگشت روی مرتضی که حالا داشت متعجب بهم نگاه می کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگی از پشت پرده چشم هاش فریاد می کشید ... نگاهم برگشت روی دنیل و به کل موضوع رو عوض کردم ...
ـ بریم رستوران ... شما رو که نمی دونم ولی من الان دیگه از گرسنگی میمیرم ... دیشب هم درست و حسابی چیزی نخوردم ...
دنیل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضی تقریبا همزمان به در رسیدیم ... با احترام خاصی دستش رو سمت در بالا آورد ...
ـ بفرمایید ...
از بزرگواری این مرد خجالت کشیدم ... طوری با من برخورد می کرد که شایسته این احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ...
چشم در چشم مرتضی یه قدم رفتم عقب و مصمم سری تکان دادم ...
ـ بعد از شما ...
چند لحظه ایستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنیل سر حرف رو باز کرد و موضوع دیشب رو وسط کشید ...
ـ تونستی دوستی رو که می گفتی پیدا کنی؟ ... نگران بودم اگه پیداش نکنی شب سختی بهت بگذره ...
نگاه مرتضی با حالت خاصی اومد روی من ... لبخندی زدم و آبرو بالا انداختم ...
ـ اتفاقا راحت همدیگه رو پیدا کردیم ... و موفق شدیم حرف هامون رو تمام کنیم ...
می دونستم غیر از نگرانی دیشب، حال متفاوت امروز من هم براش جای سوال داشت ... برای دنیل احترام زیادی قائل بودم اما ماجرای دیشب، رازی بود در قلب من ... و اگر به کمک عمیق مرتضی نیاز نداشتم و چاره ای غیر از گفتنش پیش روی خودم می دیدم ... شاید تا ابد سر به مهر باقی می موند ...
ـ صحبت با اون آقا این انگیزه رو در من ایجاد کرد از یه نگاه دیگه ... دوباره درباره اسلام تحقیق کنم ...
لبخند و رضایت خاصی توی چهره دنیل شکل گرفت ... اونقدر عمیق که حس کردم تمام ناراحتی هایی که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصی برای لحظات کوتاهی به من نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت ...
مرتضی هم که فهمید قصد گفتنش رو به دنیل ندارم دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال دیشب من داشت به سختی لقمه های غذا رو فرو می داد ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و نوزده
خانواده ساندرز و مرتضی برنامه دیگه ای داشتن اما من می خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن دیشبم با امروز فرق زیادی داشت ... دیروز انسان دیگه ای بودم و امروز دیگه اون آدم وجود نداشت ... می خواستم برای احترام به یک اولی الامر به حرم قدم بزارم ...
مرتضی بین ما مونده بود ... با دنیل بره یا با من بیاد ...
کشیدمش کنار ...
ـ شما با اونها برو ... من مسیر حرم رو یاد گرفتم ... و جای نگرانی نیست ... می خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نیاز به حمایت اونها دارم برای اینکه بتونم حرکت با بینش روح رو یاد بگیرم ...
دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بیگانه بودم ... حتی اگر لحظاتی از زندگی، بی اختیار من رو نجات داده بود یا به سراغم اومده بود ... من هیچ علم و آگاهی ای از وجودش نداشتم ...
و از جهت دیگه، حرکت من باید با آگاهی و بصیرت اون پیش می رفت ... و می دونستم این نقطه وحشت شیطان بود ... همون طور که حالا وقتی به زمان قبل از سفر نگاه می کردم به وضوح رد پای شیطان رو می دیدم ... زمانی که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جریان می کشید ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ...
من اراده محکم و غیر قابل شکستی داشتم اما شرط های من در جهات دیگه ای شکل گرفته بود ... و باید به زودی آجر آجر وجود و روانم رو از اول می چیدم ... خراب کردن این بنیان چند ده ساله کار راحتی نبود ... به خصوص که می دونستم به زودی باید با لشگر دشمن قدیمی بشر هم رو به رو بشم ... این نبرد همه جانبه، جنگی نبود که به تنهایی قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ...
مقابل ورودی صحنه آینه ایستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ...
ـ می دونم صدای من رو می شنوید ... همون طور که تا امروز صدای دنیل و بئاتریس رو شنیدید ... و همون طور که اون مرد خدا رو برای نجات من فرستادید ...
من امروز اینجا اومدم نه به رسم دیشب ... که اینجام تا بنیان وجودم رو از ابتدا بچینم ... و می دونم که اگه تا این لحظه هنوز مورد حمله شیطان قرار نگرفته باشم ... بدون هیچ شکی تا لحظات دیگه به من حمله می کنن تا داده های مغزم رو به چالش بکشن ... و مبنایی رو که در پی آغاز کردنش اینجام آلوده کنن ...
چشم هام رو باز کردم و به ایوان آینه خیره شدم ...
ـ پس قلب و ذهنم رو به شما می سپارم ... اونها رو حفظ کنید و من رو در مسیر بعد سوم یاری کنید ... و به من یاد بدید هر چیزی رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما باید بدونم ... و باید بهش عمل کنم ...
قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جایی برای خودم پیدا کردم ... صفحات یکی پس از دیگری پیش می رفت و تمام ذهنم معطوف آیات بود ... سوال های زیادی برابرم شکل می گرفت اما این بار هیچ کدوم از باب شک و تردید نبود ... شوق به دانستن، علم به حقیقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ...
با بلند شدن صدای اذان، برای اولین بار نگاهم رو از میان آیات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمی شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پایین انداختم ...
بیشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پیش رفته بودم که حس کردم یه نفر کنارم ایستاده و داره بهم نگاه می کنه ... سریع نگاهم رفت بالا ... مرتضی بود که با لبخند خاصی چشم ازم برنمی داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ...
ـ دیدم هتل نیستی حدس زدم باید اینجا پیدات کنم ...
ـ به این زودی برگشتید؟ ...
خنده اش گرفت ...
ـ زود کجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو این نور کم نشستی که چشم هات آسیب می بینه ... حداقل می رفتی جلوتر که نور بیشتری روی صفحه باشه ...
بدجور جا خوردم ... سریع به ساعت مچیم نگاه کردم ... باورم نمی شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ...
ـ چه همه پیش رفتی ...
نگاهم برگشت روی شماره صفحه و از جا بلند شدم ...
ـ روی بعضی از آیات خیلی فکر کردم ... دفعه بعدی که بخوام قرآن رو بخونم باید یه دفترچه بردارم و سوال هام رو لیست کنم ...
چند لحظه مکث کردم ...
ـ برنامه ات برای امشب چیه؟ ...
ـ می خوای جایی ببرمت؟ ..
با شرمندگی دستی پشت گردنم کشیدم و نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم ...
ـ نه می خوام تو بیای اونجا ...
با صدای نسبتا آرامی خندید و محکم زد روی شونه ام ...
ـ آدمی به سرسختی تو توی عمرم ندیدم ... زنگ میزنم به خانوم میگم امشب منتظر نباشن ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست
یه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توی هم فرو رفت ... به حدی که چیزی برای مخفی کردن وجود نداشت ... مرتضی چند لحظه با حالتی متعجب بهم خیره شد ...
ـ حرف بدی زدم؟ ...
ـ نه ...
و به راه خودم ادامه دادم ... بی اختیار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار می دادم ... شاید سفت شدن عضلات صورتم از بیرون، به راحتی با چشم دیده می شد ... حس کردم قدم های مرتضی به صلابت قبل نیست ... نیم قدمی جلوتر حرکت می کردم، مکث کردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست بود ... می شد حال گرفته من رو با تخفیف چند درصدی توی چهره مرتضی دید ... ذهنش به شدت درگیر شده بود ...
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم ...
ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نیست ... با وجود اینکه این یه جمله تعریفیه اما هر بار که کسی اون رو بهم میگه حالم زیر و رو میشه ... شاید به خاطر اینکه همه پدرم رو به این خصلت می شناختن ... و اون هم همیشه سرم فریاد می زد ... سرسخت باش پسره ی بی عرضه ... تو مثل یخ با یه حرارت آب میشی، به هیچ دردی نمی خوری ...
مرتضی هنوز نیم قدمی، پشت سر من حرکت می کرد ... توی حرکت نمی تونستم صورتش رو ببینم ... ایستادم تا چهره به چهره شدیم ...
ـ شاید مثل پدرم نشدم و از این بابت خوشحالم ... اما خصلت سرسختی من به اون رفته ... وقتی بین خودمون صفت مشترک پیدا می کنم، حس تنفری رو که از اون دارم برمی گرده روی خودم ...
و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
ـ هر چند، این یه بار رو باید اقرار کنم، از اینکه این صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر این صفت نبود، شاید الان اینجا نبودم ...
از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درک علت ناراحتی من رو داشت ... توی تمام دنیا، افرادی که از زندگی من خبر داشتن به تعداد انگشت های یه دست هم نمی رسیدن ... و حالا مرتضی هم یکی از اونها بود ...
ـ مادرت چطور؟ ...
خنده تلخی رو که سعی می کردم برای تمرین هم که شده یه بار انجامش بدم ... روی لبم نیومده خشک شد ... راه افتادم تا کمتر نگاه مون در هم گره بخوره ...
ـ از مادرم بیشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش یه بچه 5، 6 ساله رو ول کرد و رفت ... زندگی با پدرم وحشتناکه ... و طلاق گرفتن از کسی با نفوذ و وجهه اجتماعی پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتی یه آدم سی و چند ساله نمی تونه یه شرایطی رو تحمل کنه، چطور یه بچه بی دفاع و تنها می تونه؟ ... اون حتی یه لحظه ام به من فکر نکرد ... به من که بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ...
با وجود گریه و التماس من، یه روز وسائلش رو جمع کرد و رفت ... بهش التماس می کردم من رو هم با خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساکش رو توی دست من بیرون کشید و رفت ...
تمام روز رو توی خونه از تنهایی و ترس گریه کردم تا نزدیک غروب که پدرم اومد ... وقتی هم که اومد تمام شب رو به خاطر فریادهای اون از ترس گریه کردم ... تقریبا کل وسائل دکور رو از خشم توی در و دیوار شکست ...
می دونی چی برام دردناک تر بود؟ ... اینکه با وجود تمام اون سال های وحشتناک، من توی قلبم بخشیدمش ... بزرگ تر که شدم با خودم گفتم حتما هیچ راه دیگه ای نداشته جز اینکه تنهایی فرار کنه ... اما حتی وقتی من به سن قانونی رسیدم نیومد سراغم ... می دونست خونه پدرم کجاست اما حتی برنگشت ببینه چه بلایی سر من اومده ...
بچه نابغه ای که مجبور میشه 16 سالگی از خونه فرار کنه ... برعکس نابغه های هم سن و سالش که برای ورود به بهترین کالج ها و گرفتن بورسیه شبانه روز تلاش می کنن ... میشه یه بچه خیابون خواب ...
بغض سنگینی راه گلوم رو بست ...
ـ بعد از خوندن آیات قرآن ... حالا که دارم به گذشته فکر می کنم ... در تمام این سال ها من جز خدا هیچ کسی رو نداشتم ... و با بی انصافی تمام ... مثل یه احمق، چشم هام رو روی وجود داشتنش بستم ... "و ما از رگ گردن به شما نزدیک تریم" ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست و یک
بعد از شام سریع برگشتیم توی اتاق ... من صبح رو خوابیده بودم، مرتضی نه ... اما با این وجود، خستگی ناپذیر در برابر امواج پر تلاطم سوال های من استقامت می کرد ... آرام و واضح بهشون جواب می داد و سوال پیج شدن ها آزارش نمی داد ...
وقتی هم به سوالی می رسید که جواب قطعی براش نداشت ... خیلی راحت توی دفترچه جیبیش می نوشت ... شماره می زد و بعضی هاش رو ستاره دار می کرد تا با اولویت بیشتری بهشون رسیدگی کنه ... و گاهی می خندید که ...
ـ تا حالا از این دید بهش نگاه کرده بودم ... باید از این نگاه هم بررسیش کنم ...
چند لحظه ساکت شدم و بهش خیره شدم ...
ـ چیزی شده؟ ...
سرم رو به علامت نه تکان دادم و موضوع بعدی رو وسط کشیدم ...
نگاه اون لحظات من به مرتضی، نگاه تحسین و اعتماد بود ... کسی که به راحتی می تونست بگه نمی دونم و شجاعت این رفتار رو داشت ... پس می شد به دانسته هاش اعتماد کرد ... هر چقدر هم، نقص فردی می تونست در چنین فردی وجود داشته باشه اما ضریب اعتماد غلبه داشت ... و من خوشحال بودم از اینکه مقابل اون قرار داشتم ...
تقریبا یه ساعتی فصل جدید صحبت های ما طول کشید ... و شروعش با این جمله بود ...
ـ اتفاقا در نزدیکی ماه رمضان هستیم ... این ماه قمری که تموم بشه ... ماه بعدی رمضانه ...
دست کرد توی کیفش و یه دفترچه دیگه رو در آورد ...
ـ این مطالب رو برای منبر رفتن های امسال در آوردم ...
فضیلت رمضان ... آداب و شیوه روزه ... مهمانی خدا ... شب قدر ... توبه ... بخشش گناهان ... رقم خوردن سرنوشت یک ساله انسان ... ضربت خوردن امام علی در محراب ... و شهادت در شب قدر ...
اون خیلی عادی در مورد تمام این مطالب صحبت می کرد ... و برای من که تمام این مفاهیم بسیار غریب و ناآشنا بود ... حکم دریای بی پایانی رو داشت که داشتم توش غرق می شدم ... و نمی دونستم از کدوم طرف باید برم ... شاید کمی عجله داشتم و نباید با این سرعت به دل دریا می زدم ... بین اون حجم از مفاهیم و معارف گیج شده بودم ...
همون طور که روی تخت نشسته بودم، بدنم رو رها کردم ... و به سقف خیره شدم ...
ـ خسته شدی؟ ...
ـ نه ... یکم گیجم ... نمی تونم این همه مفهوم و ارزش رو درک کنم ... اینکه یه ماه گرسنگی و تشنگی چرا اینقدر ارزشمنده که این همه از طرف خدا بهش توجه شده باشه ...
کسی که در کعبه به دنیا اومده شان بالایی داره ... و زمان شهادتش هم در چنین ایامی قرار گرفته که این قدر از طرف خدا بهش اهمیت داده شده ... این می تونه از قداست خاص این ایام باشه ...
اما نمی تونم حلقه های گمشده ذهنم رو پیدا کنم ... و اینکه چرا اینطوریه؟ ...
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت ...
ـ الان نمازه ... نماز رو که خوندم اگه خواستی ادامه میدیم ...
اون رفت وضو بگیره ... و من برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... بدون اینکه بخوابم ... و دوباره از اول همه چیز رو توی سرم تکرار کردم ... مطالب رو کنار هم می چیدم و مرتب می کردم ... اما تا می خواستم تصویر کامل حقیقت رو ببینم، چیزی اون رو برهم می زد ... مثل تصویر روی آب، که با موج برداشتن بهم می ریخت ... یا آینه ای که ناگهان بخار می گرفت ...
بعد از تمام شدن نماز مرتضی، دوباره حرف ما ادامه پیدا کرد ... این بار روی سوال ها و موضوعات دیگه ... مغزم دیگه ظرفیت صحبت در مورد رمضان و روزه گرفتن رو نداشت ... نیاز داشتم سر فرصت دوباره همه چیز رو بررسی کنم ...
صبحانه رو که خوردیم، با خانواده ساندرز راهی حرم شدیم ... اون روز، آخرین روز حضور ما در قم بود ...
اونها دوباره برای زیارت وارد حرم شدن ... و جای من همچنان گوشه صحن بود ... هر چند در حال پیشرفت بودم اما هنوز حدم، فرق چندانی نداشت ... چند دقیقه بدون اینکه چیزی از میان ذهنم عبور کنه فقط به گنبد و ایوان خیره شدم ...
ـ می تونم براساس پذیرش حقانیت اسلام، رمضان و روزه گرفتن رو هم قبول کنم ... اما می خوام واقعا بفهمم و با چشم حقیقت، همه چیز رو ببینم ... اگه این درخواست به اندازه وسع فعلی من هست ... ازتون می خوام ذهنم رو باز کنید تا اون رو ببینم ...
آخرین زیارت ...
و از صحن که خارج شدیم ناگهان، فکری مثل شهاب از میان افکارم عبور کرد ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست و دو
ـ چطور تا الان به ذهنم نرسیده بود؟ ...
نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هیجان، جمله ام رو بلند تر از فضای داخل ذهنم گفتم ... بدون اینکه درصد بالای ضایع شدن رو به روی خودم بیارم، نگاهم اومد روی مرتضی ...
ـ جایی هست بتونم نوت استیک بخرم؟ ...
یه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ...
ـ کنار حرم یه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحریر و کتابه ...
و راه افتادیم سمت پاساژ ... بین اکثر مغازه های بسته ... چند تا از مغازه های لوازم التحریر و طبقه پایین باز بود ... در اوج تعجب مرتضی و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه که اومدیم بیرون، دنیل و بئاتریس طبقه پایین بودن ... بیشتر مغازه های اونجا، چیزهایی داشت که برای من آشنا نبود ... پارچه های چارخونه سیاه و سفید ... پارچه های سربند مانندی که روش چیزی نوشته شده بود ... و ....
محو دیدن اونها بودن که از پله ها اومدیم پایین ... تا چشم دنیل به ما افتاد ... از بین اونها پارچه ای رو بیرون کشید ... با پارچه ای توی دست بئاتریس و تصویری از رهبر ایران که روی قاب چوبی کوچکی نقش بسته بود ...
ـ به ایشون بگو ما اینها رو برمی داریم ...
خرید اون تصویر برای من مفهوم داشت ... اما اون پارچه های باریک ...
مرتضی با لبخند خاصی بهشون نگاه کرد ...
ـ می دونید این سربندها چیه؟ ...
ـ نه ... به خاطر نوشته های روش می خواستیم برشون داریم ...
وارد مغازه شد تا قیمت اونها رو حساب کنه ... و من خیلی آروم رفتم سمت دنیل ...
ـ مگه چی روش نوشته؟ ...
ـ یا اباعبدالله ... مال بئاتریس هم یا فاطمه الزهراست ...
ـ می تونی این حروف رو بخونی؟ ...
در جواب نه ... سری تکان داد ...
ـ فقط اسامی پیامبر، اهل بیت و یه سری از کلمات رو می دونم توی زبان عربی چطور نوشته میشه ...
یه ساعت و نیم بعد ... اتاق ها رو تحویل دادیم و راهی تهران شدیم ... باید به پرواز بعد از ظهر می رسیدیم ... تهران ـ مشهد ...
و مرتضی تمام مسیر رو درباره اون سربندها توضیح می داد ... مفاهیمی که با اونها گره خورده بود ... شهید و شهادت ... تفاوت بین ارتش، بسیج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هایی از اونها ...
روحیه های گرم و صمیمی ... از خود گذشتگی نسبت به همدیگه و حتی افرادی که اونها رو نمی شناختن ... ماجرای میدان مین، وقتی برای اینکه چه کسی اول از اون عبور کنه از هم سبقت می گرفتن ... باز کردن راه برای اون نفر پشت سری که شاید حتی اسمش رو هم نمی دونستن ...
پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگین تر از قدرت مغزم بود ... و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد و بیشتر گیج می شدم ... در حالی که این سختی رو نمی شد توی چهره دنیل دید ...
این داستان ها برای گوش های من عجیب بود ... چیزی شبیه افسانه پری های مهربان که مادرها توی بچگی برای بچه هاشون تعریف می کنن ... با این تفاوت که داشت در مورد آدم های واقعی حرف می زد ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست و سه
پرواز تهران ـ مشهد، مرتضی کنار من بود و از تمام فرصت برای صحبت استفاده کردیم ... ذهنم هنوز جواب مشخصی برای نقاط مبهم درباره رمضان پیدا نکرده بود ... و حالا هزاران نقطه گنگ دیگه توش شکل گرفته بود ...
آیاتی که درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ... احادیثی که مرتضی از قول پیامبر و اولی الامرها نقل می کرد ... و از طرفی، تصویر تیره و سیاهی که از جهاد از قبل داشتم ... جهاد و اسلام یعنی اعمال تروریستی القاعده و طالبان ... یازده سپتامبر ... بمب گذاری و کشتن افراد بی گناه ...
سرم دیگه کم کم داشت گیج می رفت ... سعی می کردم هیچ واکنشی روی حرف های مرتضی نداشته باشم ... و با دید تازه ای به اسلام و حقیقت نگاه کنم ... نه براساس چیزهایی که شنیده بودم و در موردش خونده بودم ...
بعد از صحبت با اون جوان، می تونستم تفاوت مسیرها و حتی برداشت های اشتباه از واقعیت رو درک کنم ... اما مبارزه سختی درونم جریان داشت ... انگار باور بعضی از افکار و حرف ها به قلبم چسبیده بود ... و حالا که عقلم دلیل بر بطلان اونها می آورد ... چیزهای ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ...
اگر چند روز پیش بود، حتما همون طور که به دنیل پریده بودم، با مرتضی هم برخورد می کردم ... ولی در اون لحظات، درگیر جنگ و درگیری دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگین تر ... به حدی که گاهی گیج می شدم ... ' الان کدوم طرف این میدان، منم؟ ... باید از کدوم طرف جانبداری کنم؟ ... کدوم طرف داره درست میگه؟ '...
و حقیقت اینجا بود که هر دو طرف این میدان جنگ، خودِ من بودم ...
شرط های ثبت شده در وجودم، که گاهی قدرت تشخیص شون رو از ادراک و حقیقت از دست می دادم ... و باورهایی که در من شکل گرفته بود ...
و حال، حقیقتی در مقابل من قرار داشت ... که عقلم همچنان براساس داده های قبلی اون رو بررسی می کرد ... داده های شرطی و ثبت شده ای که پشت چهره حقیقت مخفی می شد ...
تنها چیزی که در اون لحظات کمکم می کرد ... کلمات ساده اون جوان بود ... کلماتی که خط باریکی از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسیم کرد و رفت ... و من، انسانی که با چشم های تار، باید از بین اون ظلمات، خط نور رو پیدا می کردم ...
صدای سرمهماندار در فضای هواپیما پیچید ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خیر مقدم گفت ...
ـ تا لحظاتی دیگر در فرودگاه هاشمی نژاد مشهد به زمین خواهیم نشست ... از اینکه ...
چشم هام رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... سعی کردم ذهنم رو از هجوم تمام افکار خالی کنم ... شاید آرامش نسبی کمکم می کرد کمی واضح تر به همه چیز نگاه کنم ...
هواپیما که از حرکت ایستاد، چشم های من هم باز شد ... در حالی که هنوز تغییری در حال آشفته مغزم پیدا نشده بود ...
این بار مرتضی راننده نبود ... 2 تا ماشین گرفتیم ... یکی برای خانواده ساندرز، و دومی برای خودمون ...
در مسیر رسیدن به هتل، سکوت عمیقی بین ما حاکم بود ... سکوتی که از شخصِ جستجوگری مثل من بعید به نظر می رسید ... و گاهی مرتضی، زیر چشمی نیم نگاهی به من می کرد ... تا اینکه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمایان شد ... چشمم محو اون منظره و چراغانی ها، تمام افکار آشفته رو کنار زد ... نقطه رهایی و آرامش چند دقیقه ای من ...
هر چه به هتل نزدیک تر می شدیم ... فاصله ما تا حرم کمتر می شد ... و دریچه چشم های من، بیشتر از قبل مجذوب دنیای مقابل ...
مرتضی هم آرام و بی صدا، دستش رو روی سینه گذاشته بود ... و بعد از تکرار کلمات شمرده و زمزمه شده زیر لب، آرام و ثانیه ای با سر ... اشاره ی تعظیم آمیزی انجام داد ... به قدری با ظرافت، که شاید فقط چشم هایی کنجکاو و تیزبین، متوجه این حرکات آرام می شد ...
اتاق ها رو تحویل گرفتیم و چمدان ها رو گذاشتیم ... از پنجره اتاق، با فاصله حرم دیده می شد ... بقیه می خواستن بعد از استراحت تقریبا یه ساعته، برای زیارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزدیک ببینم ... اما من برنامه های دیگه ای داشتم ... سفر من سیاحتی یا زیارتی نبود ... هنوز بین من و یه زائر مسلمان، چندین مایل فاصله وجود داشت ...
مرتضی که برای همراهی ساندرزها از اتاق خارج شد ... منم رفتم سراغ نوت استیک هایی که خریده بودم ... به اون سکوت و تنهایی احتیاج داشتم ... نباید حتی یه لحظه رو از دست می دادم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔸 امام محمدباقر (ع):
🔹 گرامىترین شما نزد خداوند، کسى است که بیشتر به همسر خود احترام بگذارد.
🗓 #تقویم_تاریخ
چهارشنبه
۲ بهمن ۱۳۹۸
۲۶ جمادی الاول ۱۴۴۱
۲۲ ژانویه ۲۰۲۰
✅ @mojezeyeshgh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست و چهار
مرتضی که از در اومد تو با صحنه عجیبی مواجه شد ... تقریبا دیوار اتاق، پر شده بود از برگه های نوت استیک ... چیزهایی که نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم که سلام کرد رشته افکارم پاره شد ...
ـ کی برگشتی؟ ... اصلا متوجه نشدم ...
ـ زمان زیادی نیست ...
و نگاهش برگشت روی دیوار ...
ـ اینها چیه؟ ...
به دیوار بالای تخت اشاره کردم ...
ـ سمت راست دیوار ... تمام مطالبی هست که این مدت توی قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهایی که تو بهم گفتی ...
وسط برداشت های فعلی و نقاطی هست که به ذهن خودم رسیده ...
سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامی هست که توی ذهنم شکل گرفته ...
چند لحظه مکث کردم ... و دوباره به دیواری که حالا همه اش با کاغذهای یادداشت پوشیده شده بود نگاه کردم ...
ـ فکر کنم نوت استیک کم میارم ... باید دوباره بخرم ...
با حالت خاصی به کاغذها نگاه می کرد ... برق خاصی توی چشم هاش بود ...
ـ واقعا جالبه ... تا حالا همچین چیزی ندیده بودم ...
ـ توی اداره وقتی روی پرونده ای کار می کنیم خیلی از این شیوه استفاده می کنیم ... البته نه به این صورت ... شبیه این مدل رو دفعه اول که داشتم روی اسلام تحقیق می کردم به کار گرفتم ... کمک می کنه فکرت به خاطر پیچیدگی ذهن، بین مطالب گم نشه و همه چیز رو واضح ببینی ... مغز و ذهن به اندازه کافی، سیستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتی فکر و برداشت خودت می تونه گولت بزنه ...
با تعجب خاصی بهم نگاه می کرد ... طوری که نمی تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ...
ـ اینهاش حرف خودم نیست ... یکی از نتایج علمی تحقیقات یه گروه محقق بود در حیطه مغز و ادراک ...
با دقت شروع به خوندن نوشته های روی دیوار کرد ... اول سمت راست ... تحقیقات و شنیده ها در مورد رمضان ...
ـ می تونم بهشون چیزی رو اضافه کنم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ...
ـ الان که داشتم اینها رو می خوندم متوجه شدم توی حرف ... و سوال و جواب ها یه سری مطلب از قلم افتاده ...
یه بسته از نوت استیک ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دریافت های تا اون لحظه مغزم ... و سوال هایی که هنوز بی جواب مونده بود رو می نوشتم ... اون به سوال های روی دیوار نگاه می کرد و مطالبی که لازم بود اضافه بشه رو می نوشت ...
مرتضی حدود ساعت 11 خوابید ... تمام دیروز رو همراه دنیل بود و شبش رو هم بدون لحظه ای استراحت، پا به پای من تا صبح بیدار ...
در طول روز هم یا پشت فرمان بود یا با کار دیگه ای مشغول ...
غرق فکر و نوشتن بودم ... حواسم که جمع شد دیدم بدون اینکه چیزی بهم بگه با وجود اون چراغ های روشن خوابیده ... چند لحظه بهش نگاه کردم و از جا بلند شدم ...
حالا دیگه نور اندک، چراغ خواب، فضا رو روشن می کرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم های سرخم رو دوختم به دیوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هایی که درست بالای سر تختم به دیوار چسبیده بود ... خواب یا کار؟ ...
سرم رو پایین انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان کمی بود ... و گذشته از اون، در یک چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ایران داشت به نیمه نزدیک می شد ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌صد و بیست و پنج
ـ دیشب اصلا نخوابیدی؟ ...
ـ نه ... حدودا دو ساعت پیش، تمام مطالبی رو که در مورد رمضان باید می نوشتم تموم شد ...
از جا بلند شد و کلید رو زد ... نور بدجور خورد توی چشمم و بی اختیار بستم شون ...
ـ توی این تاریکی که چشم هات رو نابود کردی ...
دیده های سرخم رو به زحمت باز کردم ... چشم های خو گرفته به تاریکی، حالا در برابر نور می سوخت و به اشک افتاده بود ... تا لای اونها رو باز می کردم، دوباره خیس از اشک می شد و پایین می ریخت ... همون لحظات کوتاهی که مجبور شدم به خاطر نور اونها رو نیمه باز نگهدارم ... خستگی این 48 ساعت، هوش رو از سرم برد ... دیگه خروج مرتضی رو از دستشویی نفهمیدم ...
ساعت نزدیک 10 صبح بود ... اولین تکانی که به خودم دادم، دستم با ضرب به جایی خورد ... نیمه خواب و بیدار بلند شدم و نشستم ... مغزم هنوز خواب و هنگ بود ... به جای اینکه درست بخوابم، همون طور پایین تخت ... گوله شده تا صبح خوابم برده بود ...
با اون چشم های گیج و خمار، توی اتاق چشم چرخوندم ... مرتضی نبود ... یه یادداشت زده بود به آینه ...
ـ برای زیارت رفتیم ... بعد از اون هم ...
نوشته رو گذاشتم روی میز و رفتم دوش بگیرم ... شاید این گیجی و خواب از سرم بره ... بعد از حدود 48 ساعت بیداری ... فقط 6 ساعت خواب ...
بیرون که اومدم هنوز خستگی توی تنم بود اما دیگه کامل هشیار شده بودم ...
برگشتم پای نوشته ها ...
ـ سخن خدا : روزه برای من است و من پاداش آن را می دهم ...
ـ دعای شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب می شود ...
ـ روزه رمضان، سپر از آتش جهنم است ...
ـ روزه از سربازان عقل هست و روزه خواری و نگرفتن روزه از سپاه جهل ...
ـ هر کس عمدا یک روز رو روزه نگیرد ... باید در کفاره این کار ... یا بنده ای را آزاد کند ... یا دو ماه پی در پی روزه بگیرد ... و یا شصت فقیر و مسکین را اطعام کند ...
ـ امام صادق: هر کس یک روز از ماه رمضان روزه خوارى کند از ایمان خارج شده است ...
ـ .....
نگاهم رو از یادداشت ها گرفتم ... می خواستم برم سمت سوال ها و برداشت هام که ... چشمم افتاد به یه بخش دیگه ...
مرتضی یه بخش هایی از سوال ها رو جدا کرده بود ... و چسبونده بود به شیشه پنجره ... جواب هایی رو از احادیث که به ذهنش می رسید ... یا پاسخ های خودش رو توی برگه های جداگانه نوشته بود و کنار سوال مربوط به اون زده بود ...
رفتم سمت شون ... و با دقت بهشون خیره شدم ...
ـ پیامبر: هر کس از مرد یا زن مسلمانى غیبت کند ... خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذیرد مگر این که غیبت شونده او را ببخشد ...
ـ امام صادق: آنگاه که روزه مى گیرى باید چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه دار باشند (یعنی از گناه پرهیز کنی) ...
ـ گناه فقط انجام ندادن عمل عبادی نیست ... گناه چند قسم داره: گناه در حق خودت ... گناه در در برابر فرمان خدا ... حق الناس یا گناه در حق سایر انسان ها ... مثلا ...
ـ پیامبر: رمضان ماهی است که ابتدایش رحمت است و میانه اش مغفرت و پایانش آزادی از آتش جهنم .... درهای آسمان در اولین شب ماه رمضان گشوده می شود و تا آخرین شب آن بسته نخواهد شد ....
برای لحظاتی چشمم روی سخن آخری موند ...
'خدا که به به مردم گفته درب های رحمت و راه رسیدن به خدا بسته نیست ... و هر وقت توبه کننده به سمتش برگره اون رو می پذیره ... پس منظور از درهای آسمان چیه؟' ...
و ده ها سوال دیگه ...
بی اختیار، وحشت وجودم رو پر کرد ... ترسیدم اگه بیشتر از این بخونم یا پیش برم ... همین باور و چیزهای اندکی هم که از اون شب در وجودم شکل گرفته رو از دست بدم ... و وحشت از اینکه هنوز پیدا نشده ... دوباره گم بشم ...
توجهم رو از برگه ها گرفتم ... ناخودآگاه در مسیر نگاهم، چشمم به گنبد طلایی رنگ حرم افتاد ... و نگاهم روش موند ...
ـ صدای من رو می شنوی؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌 صد و بیست و شش
بعد از اون جمله سوالی ... با دنیایی تردید که از هر سو به سمتم حمله ور شده بود ... دیگه هیچ چیز به زبانم نیومد ...
با خودم گفتم اگه همه چیز حقیقت داشته باشه ... اونها بهتر از هر کسی شرایط من رو می دونن ... هر چند قلبم در برابر وجود خدا و حقانیت پیامبر به حقیقت ایمان رسیده ... ولی دانش و معرفت اسلامی، و این ایمان و باور سه روزه ... ضعیف تر و سست تر از اون هست که بی توجه از قدرت های مافوق ... توان غلبه بر باورهای شرطی شده و ضد دین من رو داشته باشه ...
و به سادگی یه تلنگر می تونست دوباره همه چیز رو در هم بشکنه ... اونها به چالش کشیده شدن من رو می دیدن ... و می دیدن که چطور خستگی ناپذیر دارم برای نگهداشتن و ارتقای این اعتقاد اندک، تلاش می کنم ...
ساعت ها بی خوابی ... و آخرین چیزی که خورده بودم، عصرانه دیروز هواپیما بود ... من حتی برای از دست ندادن زمان و فرصت کوتاهم، قید شام روز قبل و صبحانه اون روز رو زده بودم ...
برای رسیدن به جواب ... از همه چیز گذشته بودم ...
و حالا ... این حقیقتا نهایت وسع و قدرت من بود ...
یأس و ناامیدی هم حمله ور شده بود ... و فشارش روی حس سردرگمی و خستگی درونم، بیشتر از قبل سنگینی می کرد ...
چند لحظه نشستم روی تخت و زل زدم به پنجره ... دستی به سرم کشیدم ... خم شدم و آرنجم رو پایه دست هام کردم ... و برای لحظاتی گرفتم شون توی صورتم ...
ـ هنوز وقت عقب نشینی نشده ... یادته قبل از اومدن فشار بدتری روت بود؟ ... فوقش برمی گردی سر خونه اول ...
و از جا بلند شدم ...
این بار، از اول، با دقت بیشتری ... و این بار، کل احادیث و جواب هایی رو که مرتضی نوشته بود ...
از نگاه قبلی ... فقط سه سخن آخر مونده بود ...
ـ پیامبر: همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشیدن؛ مانند حیوانات.
ـ امام علی: روزه قلب از فکر در گناهان ، برتر از روزه شکم از طعام است.
ـ حضرت فاطمه زهرا: روزه دارى که زبان و گوش و چشم و جوارح خود را حفظ نکرده روزه اش به چه کارش خواهد آمد.
ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ...
همه چیز مقابل چشم هام جواب پیدا کرد ... کل نقاط گمشده ذهنیم همین سه حدیث آخر بود ... تمام جواب ها در یه قدمی من بود و شیطان تا آخرین لحظه سعی کرد چشمم رو به روی اونها ببنده ...
ذهنم روشن شده بود ... مثل کوری که ناگهان داشت عظمت دنیا رو از بالا با چشم هاش می دید ... هر لحظه که می گذشت جواب های بیشتری بین سرم شکل می گرفت ... و مغزی که بین جمجمه خشک می شد ... داشت چیزهایی رو پردازش می کرد که ورای باور خودم بود ...
تمام داده ها و کدهای دریافتی اون دو روز ... با سه حدیث آخر تمام شد ... و حالا مغزم می تونست کل شون رو یکجا ببینه ...
رفتم جلو و دستم رو قائم گذاشتم روی پنجره ... و دوباره محو اون احادیث شدم ...
ـ روزه یعنی باید از هر چیزی که مانع از رسیدن تو به خدا میشه پرهیز کنی ... هر چیزی که به بعد حیوانی مربوط میشه باید کنترل بشه و در حداقل قرار بگیره ... تا بعد سوم فرصت غلبه بر بعد مشترک حیوانی وجود انسان رو پیدا کنه ...
غلبه بر بعد حیوانی یعنی پردازشگر مغز به جای بعد مادی و حیوانی وجود انسان میره سراغ بعد سوم ... ظرفیت و روح ...
یعنی در این ماه، مسلمان ها به فرمان خدا مجبور میشن ... یه ماه به صورت تمرینی ... کارهایی رو انجام بدن ... کارهایی رو کنار بگذارن ... و کارهایی رو کنترل کنن که در نتیجه باعث غلبه بعد سوم بر بعد حیوانی و کاهش نقطه ضعف اونها در برابر شیطان میشه ...
پس از این جهته که میگن شیطان در رمضان به بند کشیده میشه ... چون راه ورودش و ارسال داده اش به انسان بسته میشه ... و انسانی که این مدت بعد سومش رو تقویت کرده ... این ظرفیت رو در وجودش ایجاد کرده که به سمت خلیفه خدا شدن و تسخیر عالم روح و ماده حرکت کنه ...
هر چقدر این غلبه و تمرین یه ماهه قوی تر باشه ... این تاثیر در طول سال، بیشتر از قبل می تونه پایداری خودش رو حفظ کنه ... و هر چقدر این پایداری قوی تر و ادامه دار تر ... غلبه و قدرت یافتن بعد سوم بیشتر ... یعنی دیگه این بعد مادی و حیوانی نیست که شخصیت انسان رو کنترل می کنه ... این بعد سوم و قدرت فکر و اراده خود فرد هست که زندگیش رو دست می گیره ... به خاطر همین هم هست که اسلام اینقدر اصرار داره افراد در طول سال هم روزه بگیرن ... چون روزه فقط نخوردن نیست ... روزه یعنی ایستادن در مقابل همه موانع ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
♡﷽♡
#رمان_واقعے
#مردے_در_آیینـه
📌بیستوهفتم(آخر)
ـ و کسی که از عمد روزه خواری می کنه ... یعنی کسیه که از عمد بعد مادی رو انتخاب می کنه ... و با اختیار، بخش های شرطی شده شیطان رو انتخاب می کنه و بهش اجازه ورود میده ... برای همین هم شکستن شرط ها و پایه ریزی های شیطان واسش سخت تره ... چون حرکتش آگاهانه است ... خودش به صورت کاملا آگاهانه بعد اول و دوم وجودش رو یکی کرده ... که مثل ساختن یه بزرگراه عریض و عالی برای عبور و مرور داده های شیطانه ...
شراب هم همین طور ... کسی که اون رو می خوره چون آگاهانه خلاف فرمان خدا عمل کرده ... وقتی روزه بگیره ... روزه فقط می تونه تاثیر مخرب عمل گذشته اون رو برطرف کنه ... که اونم بستگی به این داره که شخص با رفتار اشتباه و آگاهانه اش چقدر از بعد سومش رو نابود کرده باشه ...
واسه همینه که روزه اش پذیرفته نمیشه ... این پذیرش یعنی اجازه ورود به بعد سوم ... خودش این پذیرش و اجازه نامه رو نابود کرده ... و ظرفیت فعال کردن این بعد رو از خودش گرفته ... عملا همه چیز و تمام عواقب بعدیش انتخاب خود انسانه ...
خدا رحمت خاص خودش رو توی این ماه می فرسته ...
چون انسان بدون هدایت خاص، قدرت درک این بعد رو نداره ... انسان رو مجبور می کنه خودش رو برای 11 ماه بعد واکسینه کنه ... مثل سرپرستی که به زور بچه رو واکسینه می کنه ... چون اگه به زور این واکسینه شدن انجام نشه ... ممکنه تا زمانی که اون اینقدر بزرگ بشه که قدرت درک پیدا کنه ... دیگه خیلی دیر شده باشه ...
خدا انسان رو در این اجبار قرار میده ... و از طرفی تمام منافع و چیزهایی رو که می تونه اونها رو تشویق کنه رو توی این ماه قرار میده ... مثل بچه ای که بهش قول میدن اگه درس هاش رو خوب بخونه براش چیزی بخرن ...
خدا هم این ماه رو فقط برای خودش قرار میده ... چون فقط بعد سوم هست که می تونه انسان رو جانشین خدا کنه ... پس تمام تشویق ها رو مثل بخشش ... رحمت و مغفرت ... عنایت ... استجابت دعا ... در این ماه قرار میده ...
و چون فرد غیر از تشویق ها و پاداش هایی که می گیره .... بعد سومش رو فعال کرده ... با ارتقای قدرت اون، در جایگاهی ورای ملائک قرار گرفته ... پس حقیقتا به بخشش و استجابت نزدیک تره ... چون فاصله اش تا خدا کمتر شده ... بالاتر از ملائک ... دیگه کسی برای دریافت پاسخ، نیازی به واسطه نداره ...
عملا خدا زمینه عروج و معراج انسان رو مهیا می کنه ... و کسی که به این عظمت پشت کنه ... خودش، حکم نابودی خودش رو امضا کرده ... و این معنای رقم زدن سرنوشت یک ساله است ...
خدا راست گفته ... توی رمضان، سرنوشت یک ساله انسان رقم می خوره ... اما سرنوشتی که خودت تصمیم می گیری چطور رقم بخوره ... و همه چیز به این بستگی داره ... چقدر در این تمرین یک ماهه موفق عمل می کنی؟ ... فقط از خوردن و آشامیدن اجتناب می کنی؟ ... یا دقیقا براساس سیره عملی ای که اسلام مقابلت گذاشته عمل می کنی؟ ... هر چقدر راه شیطان رو محکم تر ببندی و از این فرصت برای آزاد شدن ظرفیت بهتر استفاده کنی ... سرنوشت درست تری رو می تونی رقم بزنی ... و مسیر شیطان رو برای 11 ماه دیگه محکم تر ببندی ...
با اصلاح عملی خودت مورد غفران و بخشش قرار می گیری ... و با رفتار اصلاح شده، در آینده به جای انتخاب های شرطی و آلوده به افکار شیطانی ... انتخاب هایی با بعد روحی و الهی انجام میدی ... در نتیجه از آتش جهنم هم نجات پیدا می کنی ... و بقیه اش رو هم خدا کمکت می کنه و می بخشه ... چون خودش گفته رحمت من بر عذابم غلبه داره ... تو حرکت می کنی ... اون کمکت می کنه ... و نقصت رو هم می پوشونه ...
چند قدم رفتم عقب ... نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم ... شادی عجیبی بند بند سلول های وجودم رو پر کرده بود و آرامشی که تا اون لحظه نظیرش رو احساس نکرده بودم ... چشم هام رو که باز کردم، هنوز تصویر و منظره زیبای حرم، در برابر وسعت دیدگان من بود ... چشم هایی که تازه داشت، حقیقت دیدن رو درک می کرد ...
ـ تو صدای من رو شنیدی ...
و اشک بی اختیار در برابر پرده نازک دیده من نقش بست ... حس و اشکی که جنس ناشناخته اش، مولود تازه وارد زندگی من می شد ...
ـ به خدای کعبه قسم می خورم ... خدایی هست و اون خدای یگانه شماست ...
به خدای کعبه قسم می خورم ... محمد، فرستاده و بنده برگزیده و زنده اوست ...
و به خدای کعبه قسم می خورم ... شما، اولی الامر و جانشینان خدا در زمین هستید ... و برای شما، مرگ مفهومی نداره ...
من شما رو باور کردم ... به شما ایمان آوردم ... اطاعت از فرمان شما رو می پذیرم ... و هرگز از اطاعت شما دست برنمی دارم ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
✨پایان✨
┏━━━♥️═📚━━━┓
@mojezeyeshgh
┗━━━📚═♥️━━━┛
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂
🔸 امام محمدباقر (ع):
🔹 زمانی بر مردم میآید که امام و پیشوای آنان غیبت میکند، پس خوشا به حال کسانی که در آن زمان بر فرمان ما استوار و ثابت قدم باشند.
🗓 #تقویم_تاریخ
جمعه
۱۸ بهمن ۱۳۹۸
۱۲ جمادی الثانی ۱۴۴۱
۷ فوریه ۲۰۲۰
✅ @mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_اول
آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری
زیاد برام مهم نبود که قراره چه اتفاقی بیوفته حتی اسمشم نمیدونستم ،
مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_ عادت داشتم پنج شنبه ها برم بهشت زهرا پیش“ شهید گمنام ”
شهیدی که شده بود محرم رازا و دردام رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی
برام پیش میومد کمکم میکرد ...
”فرزند روح اهلل“
این هفته بر عکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا
چند شاخه گل گرفتم
کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_ بهش گفتم شهید جان فردا قراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب که چی االن این چی بود من گفتم ....
من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان...
احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت ، پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
- اسمااااااااء
_ )ای وای خدا ( سالم مامان جانم
_ جانت بی بال فردا چی میخوای بپوشی
_ فردا
_ اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که
نیست....
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم
یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود
وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من...
همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد....
چیزی نمونده بود که از راه برسن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_ اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگه االن که از راه برسن انقد منو حرص نده
یکم بزرگ شو
_ وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری االن.....)یدفعه زنگ رو زدن......
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_دوم
دیگه چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشای مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد به آینه قیافم عوض شده بود یه روسری
آبی آسمانی سرم کرده بودم با یه چادر سفید با گلهای آبی
سن رو یکم برده بود بالا
با صدای مامان از اتاق پریدم بیرون
عصبانیت تو چهره ی مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتی اسماء هنوز برات زوده
خندیدم، گونشو، بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو به پذیرایی دید نداشت
صدای بابامو میشنیدم که مجلس رو دست گرفته بود و از اوضاع اقتصادی
مملکت حرف میزد انگار ۲۰ساله
مهمونا رو میشناسه
همیشه همینطور بود روابط عمومی بالایی داره بر عکس من
چای و ریختم مامان صدام کرد
_ اسماء جان چایی و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم. وارد پذیرایی شدم سرم پایین بود سلامی کردم و چای
هارو تعارف کردم
به جناب خواستگار که رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنه بیرون ، آقای سجادی
این جا چیکار میکنه
یعنی این اومده خواستگاری من
وای خدا باورم نمیشه
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعی کردم خودمو کنترل کنم
مادرش از بابا اجازه گرفت که برای آشنایی بریم تو اتاق
دوست داشتم بابا اجازه نده اما اینطور نشد حالم خیلی بد بود
اما چاره ای نبود باید میرفتم .....
سر جام نشسته بودم و تکون نمیخوردم
سجادی وایساده بود منتظر من که راهو بهش نشون بدم اما من هنوز
نشسته بودم باورم نمیشد سجادی دانشجویی که همیشه سر سنگین و سر
به زیر بود اومده باشه خواستگاری من
من دانشجوی عمران بودم
اونم دانشجوی برق چند تا از کلاس هامون با هم بود
همیشه فکر میکردم از من بدش میاد. تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو
کج میکرد.
منم ازش خوشم نمیومد خیلی خودشو میگرفت.....
چند سری هم اتفاقی صندلی هامون کنار هم افتاد که تا متوجه شد جاشو
عوض کرد.
این کاراش حرصم میداد. فکر میکرد کیه البته ناگفته نماند یکمی هم ازش
میترسیدم جذبه ی خاصی داشت.
تو بسیج دانشگاه مسئول کارای فرهنگی بود. چند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم که
با صدای مامان به خودم اومدم
اسمااااااء جان آقای سجادی منتظر شما هستن
از جام بلند شدم به هر زحمتی بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
مامان با تعجب نگام میکرد
رفتم سمت اتاق بدون اینکه تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم که خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد. سرشو انداخته بود پایین
دیگه از اون جذبه ی همیشگی خبری نبود. حتما داشت نقش بازی میکرد
جلوی خانوادم
حرصم گرفته بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابی آبروم رفت پیش خانوادش
برگشتم و با صدایی که یکم حرص هم قاطیش بود گفتم......
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سوم
آقای سجادی بفرمایید از اینور
انگار تازه به خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله
بله بله معذرت میخواهم
خندم گرفته بود از این جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق،، اونم پشت سر من داشت میومد
در اتاقو باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشه...
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینه. محو تماشای عکسایی بود که رو
دیوار اتاقم بود...
عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم
دستمو گذاشته بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیه این
کارا یعنی چی...
نگاهش افتاد به یکی از عکسا چشماشو ریز کرد بیینه عکس کیه رفت
نزدیک تر اما بازم متوجه نشد
سرشو برگردوند طرفم ، خودمو جمع و جور کردم
بی هیچ مقدمه ای گفت این عکس کیه چهرش واضح نیست متوجه نمیشم
چقدر پرو هیچی نشده پسر خاله شد اومده با من آشنا بشه یا با اتاقم
ابروهامو دادم بالا و با یه لحن کنایه آمیزی گفتم
بخشید آقای سجادی مثل این که کامل فراموش کردید برای چی اومدیم
اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه به خودش اومد و با شرمندگی گفت معذرت
میخوام خانم محمدی عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبی منو
ببخشید
با دست به صندلی اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
زیر لب تشکری کرد و نشست،، منم رو صندلی رو بروییش نشستم
سرشو انداخت پایین و با تسبیحش بازی میکرد
دکمه های پیرهنشو تا آخر بسته بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفه میشه
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یه شهید گمنامه چون چهره ای ازش نداشتم به شکل
یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندی زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیه که
هر پنج شنبه میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله شما از کجا میدونید؟؟؟
راستش منم هر....
در اتاق به صدا در اومد ....
مامان بود...
اسماء جان
ساعت رو نگاه کردم اصلا حواسمون به ساعت نبود یڪ ساعت گذشته
بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم مامان!!!!
حالتون خوبه عزیزم آقای سجادی خوب هستید،، چیزی احتیاج ندارید ،،
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بله بله خیلی ممنون دیگه داشتیم میومدیم بیرون
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون
به مامان یه نگاهی کردم و تو دلم گفتم اخه الان وقت اومدن بود...
چرا اونطوری نگاه میکنی اسماء
هیچی آخه حرفامون تموم نشده بود..
نه به این که قبول نمیکردی بیان نه به این که دلت نمیخواد برن !!!!
اخمی کردم و گفتم واااااا مامان من کی گفتم...
صدای یا الله مهمونا رو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشون کنیم
مادر سجادی صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدی پسر
مارو؟؟
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید.
حاج خانم با یه بار حرف زدن که نمیشه ان شاالله چند بار همو ببینن حرف
بزنن بعد...
سجادی سرشو انداخته بود پایین
اصلا انگار آدم دیگه ای شده بود..
قرار شد که ما بهشون خبر بدیم که دفعه ی بعد کی بیان...
بعد از رفتنشون نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوی گل یاس
رو احساس کردم
نگاهم افتاد به دسته گلی که با گل یاس سفید و رز قرمز تزيین شده بود
عجب سلیقه ای
منو باش دسته گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختی بود انقد خسته بودم که حتی به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم
و خوابیدم
صبح که داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسی که با هم داشتیم کنسل بشه یا اینکه نیاد
نمیتونستم باهاش رودر رو بشم!!!!!
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهارم
داشتم وارد دانشگاه میشدم که یه نفر صدام کرد ،،،سجادی بود،، بدنم یخ کرد
فقط تو خونه خودمون شیر بودم
خانم محمدی...
سرمو برگردوندم
ازم فاصله داشت دویید طرفم
نفس راحتی کشید. سرشو انداخت پایین و گفت:
سلام خانم محمدی صبحتون بخیر
موقعی که باهام حرف میزد سرش پایین بود
اصن فک نکنم تاحاال چهره ی منو دیده باشه
پس چطوری اومده خواستگاری الله و اعلم
_ سلام صبح شما هم بخیر
اینو گفتم و برگشتم که به راهم ادامه بدم
صدام کرد ببخشید خانم محمدی صبر کنید
میخواستم حرف ناتموم دیشب رو تموم کنم
راستش...من...
انقد لفتش داد که دوستش از راه رسید آقای (محسنی) پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیی سجادی بود اما
هر چی سجادی آروم و سر به زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما
در کل پسر خوبی بود
رو کرد سمت من و گفت به به خانم محمدی روزتون بخیر...
سجادی چشم غره ای براش رفت و از من عذر خواهی کرد و دست
محسنی رو گرفت و رفت
خلاصه که تو دلم کلی به سجادی بدو بیراه گفتم
اون از مراسم خواستگاری دیشب که تشریف آورده بود واسه بازدید از اتاق
اینم از الان
داشتم زیر لب غر میزدم که دوستم مریم اومد سمتم و گفت به به عروس
خانم چیه چرا باز داری غر غر میکنی مثل پیر زنها
اخمی بهش کردم گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسمون دیر شد
خندید و گفت: اوه اوه اینطور که معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده.
یارو کچل بود زشت بود
نکنه چایی رو ریختی رو بنده خدا بگو من طاقت شنیدنشو دارم
دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالاحالاها احتیاج داری به
این فک.تازه اول جوونیته
تو راه کلاس قضیه دیشب و تعریف کردم اونم مثل من جا خورد
تو کلاس یه نگاه به من میکرد یه نگاه به سجادی بعد میزد زیر خنده.
نفهمیدم کلاس چطوری تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادی و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه ما رو از درس و زندگی انداختی....
بعد دانشگاه منتظر بودم ڪه سجادی بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکرو بی حوصله رفتم خونه
تارسیدم مامان صدام کرد...
اسماااااا
سلام جانم مامان
سلام دخترم خسته نباشی
سلامت باشی... این و گفتم رفتم طرف اتاقم
مامان دستم و گرفت و گفت:
کجاچرا لب و لوچت آویزونه
هیچی خستم
آهان اسماء جان مادر،، سجادی ،زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خب خب
مامان با تعجب گفت:چیه چرا انقد هولی
کلی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین
اخه مامان که خبر نداشت از حرف ناتموم سجادی...
گفت که پسرش خیلی اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانه داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطوری نگاه نکن
گفتم که باید با پدرش حرف بزنم
إ مامان پس نظر من چی !!!!
خوب نظرتو رو با همون خب اولی که گفتی فهمیدم دیگه
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشه قرار بعدیمون بیرون از خونه باشه
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبه والا جوون های الان دیگه حیا و خجالت نمیدونن چیه ما تا اسم
خواستگارو جلومون میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم!!!
دیگه چیزی نگفتم ورفتم تو اتاق
شب که بابا اومد مامان، باهاش حرف زد
مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت بود و گفت
اسماء بابات اصن راضی به قرار دوباره نیست... گفت خوشم نیومده ازشون...
از جام بلند شدم و گفتم چی چرااااااا
مامان چشماش رو گرد کرد و با تعجب گفت
شوخی کردم دختر چه خبرته
تازه به خودم اومد لپام قرمز شده بود....
مامان خندید ورفت به مادر سجادی خبر بده مثل این ڪه سجادی هم
نظرش رو بیرون از خونه بود
خلاصه قرارمون شد پنج شنبه
کلی به مامان غر زدم که پنجشنبه من باید برم بهشت زهرا ...
اما مامان گفت اونا گفتن و نتونسته چیزی بگه...
خلاصه که کلی غر زدم و تو دلم به سجادی بدو بیراه گفتم.....
دیگه تا اخر هفته تو دانشگاه سجادی دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبه که قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگه
میشه نرم ...
این از کجا میدونست خدا میدونه هرچی که میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبه از راه رسید..
قرار شد سجادی ساعت ۱۰ بیاد دنبالم
ساعت 9/30 بود
وایسادم جلوی آینه خودمو نگاه کردم
اوووووم خوب چی بپوشم حاالاااااا
از کارم خندم گرفت
نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بسته میکردم
داشت دیر میشد کلافه شدم و یه مانتو کرمی با یه روسری همرنگ مانتوم
برداشتم و پوشیدم...
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پنجم
ساعت۹:۵۵دقیقه شد
۵ دقیقه بعد سجادی میومد اما من هنوز مشغول درست کردن لبه ی
روسریم بودم که بازی در میورد
از طرفی هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونه به صدا دراومد
واااااای اومد من هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشین رو برام باز کرد
اولین بار بود که لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پایین و سلامی کردم و نشستم داخل ماشین
تو ماشین هر دومون ساکت بودیم
من مشغول ور رفتن با رو سریم بودم
سجادی هم مشغول رانندگی
اصن نمیدونستم کجا داره میره
باالخره روسریم درست شد یه نفس راحت کشیدم
که باعث شد خندش بگیره
با اخم نگاش کردم
نگام افتاد به یه پلاک که از آیینه ماشین آویزون کرده بود
اما نتونستم روشو بخونم
باالخره به حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم
منتظر بودم خودتون بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزی نگفتم
جلوی یه گل فروشی نگه داشت و از ماشین پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک رو گرفتم دستم و سعی کردم روشو بخونم یه سری اعداد روش
نوشته اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم
از گل فروشی اومد بیرون ...
هل شدم و گوشی از دستم افتاد و رفت زیر صندلی
داشت میرسید به ماشین از طرفی هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشی
رو بردارم
در ماشین رو باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلی پیش اومده دنبال
چیزی میگردید
لبخندی زدم و گفتم:نه چه مشکلی فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر
صندلی
خندید و گفت:بسیار خوب
چند تا شاخه گل یاس داد بهم و گفت اگه میشه اینارو نگه دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: من عاشق گل یاسم
اصن دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت:میدونم
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بله از کجا میدونید
جوابمو نداد حرصم گرفته بود اما بازم سکوت کردم
اصن ازش نپرسیدم برای چی گل خریده حتی نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل این که عادت داره حرفاشو نصفه بزنه جون آدمو به لبش میرسونه
ضبط رو روشن کرد
صدای ضبط زیاد بود تاشروع کرد به خوندن،،، من از ترس از جام پریدم
سریع ضبط رو خاموش کرد، ببخشید خانم محمدی شرمندم ترسیدید
دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتون
ای وای بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلی بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادی گفت خانم محمدی رسیدیم براتون درش میارم از زیر صندلی
به صندلی تکیه دادم
نگاهم افتاد به آینه اون پلاک داشت تاب میخورد منم که کنجکاو...
همینطوری که محو تاب خوردن پلاک بودم به آینه نگاه کردم
ای وای روسریم باز خراب شده
فقط جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم
سجادی فهمید
رو کرد به من و گفت:
دیگه داریم میرسیم
دیگه طاقت نیوردم و گفتم:
میشه بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم که از شهر داریم خارج میشیم
دستی به موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسه همین دیروز بهم گفت نرم،، حدس زده بودماااا اما گفتم اخه قرار
اول که منو نمیبره بهشت زهرا...
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_ششم
با خودم گفت اسماء باور کن تعقیبت کرده چی فکر میکردی چی شد
با صداش به خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدی...
_ نزدیک قطعه ی شهدا نگه داشت
از ماشین پیاده شد اومد سمت من و در ماشین و باز کرد من انقد غرق در
افکار خودم بودم که متوجه نشدم
- صدام کرد
بخودم اومدم و پیاده شدم
خم شد داخل ماشین و گوشیو برداشت
گرفت سمت من و گفت:
بفرمایید این هم از گوشیتون
دستم پر بود با یه دستم کیف و چادرم و نگه داشته بودم با یه دستمم
گلا رو
- گوشی تو دستش زنگ خورد
تا اومد بده به من قطع شد و عکس نصفه ای که ازپلاک گرفته بودم اومد
رو صفحه
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم
سرمو انداختم پایین و به سمت مزار شهدا حرکت کردم
سجادی هم همونطور که گوشی دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزی
نگفت
همینطوری داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم
اونم شونه به شونه من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم
میرم
_ رسیدیم من نشستم گلها رو گذاشتم رو قبر
سجادی هم رفت که آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود
_ از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم به حرف زدن باشهیدم
سلام شهید جان میبینی این همون تحفه ایه که سری پیش بهت گفتم
کلا زندگی مارو ریخته بهم خیلی هم عجیب غریبه
عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم
یه نفر از پشت اومد سمتم و گفت:
من عجیب و غریبم
سجادی بود
وااااااای دوباره گند زدی اسماء
از جام تکون نخوردم
اصلا انگار اتفاقی نیوفتاده روی قبر و با آب شست و فاتحه خوند
سرمو انداخته بودم پایین...
خانم محمدی ایرادی نداره
بهتره امروز دیگه حرفامونو بزنیم
تا نظر شما یکم راجب من عوض بشه
حرفشو تایید کردم
_ خوب علی سجادی هستم دانشجوی رشته ی برق تو یه شرکت مخابراتی
مشغول کار هستم و الحمدالله حقوقم هم خوبه فکر میکنم بتونم....
_ حرفشو قطع کردم
ببخشید اما من منتظرم چیزهای دیگه ای بشنوم
با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد
بله کاملا درست میفرمایید
دفه اول تو دانشگاه دیدمتو....
حدودا یه سال پیش اون موقع همراه دوستتون خانم شایسته بودید(مریم
رو میگفت)
همینطور که میبینید کمتر دختری پیدا میشه که مثل شما تو دانشگاه
چادر سرش کنه حتی صمیمی ترین دوستتون هم چادری نیست البته
سوتفاهم نشه من خدای نکرده نمیخوام ایشونو ببرم زیر سوال
_ خلاصه که اولین مسئله ای که توجه من رو نسبت به شما جلب کرد این
بود....
اما اون زمان فقط شما رو بخاطر انتخابتون تحسین میکردم
بعد از یه مدت متوجه شدم یه سری از کلاسامون مشترکه
- با گذشت زمان توجهم نسبت به شما بیشتر جلب میشد سعی میکردم
خودمو کنترل کنم و برای همین هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض
میکردم و همیشه سعی میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم
_ اما هرکاری میکردم نمیشد با دیدن رفتاراتون و حیایی که موقع صحبت
کردن با استاد ها داشتید و یا سکوتتون در برابر تیکه هایی که بچه های
دانشگاه مینداختن
_ نمیتونستم نسبت بهتون بی اهمیت باشم دستمو گذاشته بودم زیر چونم
با دقت به حرفاش گوش میدادم و یه لبخند کمرنگ روی لبام بود
به یاد سه سال پیش افتادم من وروزهای ۱۸-۱۷سالگیم و اتفاقی که باعث
شده بود من اینی که الان هستم بشم
اتفاقی که مسیر زندگیمو عوض کرد
_ اما سجادی اینارو نمیدونست برگشتم به سه سال پیش و خاطرات مثل
برق از جلوی چشمام عبور کرد
یه دختر دبیرستانی پرشر و شوروساده و در عین حال شاگرد اول مدرسه
_ واسه زندگیم برنامه ریزی خاصی داشتم
در طی هفته درس میخوندم و آخر هفته ها با دوستام میرفتیم بیرون....
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هفتم
از همون اول خانواده ی مذهبی داشتیم اما من مخالف اونا بودم
_ اون زمان چادری نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از همون اول
علاقه ی خاصی به نقاشی داشتم و استعدادمم خوب بود همیشه آخر هفته
ها که میرفتیم بیرون بچه ها کاغذ و مداد میوردن تا من چهرشونو بکشم
_ یه روز که با بچه ها رفته بودیم بیرون
مینا(یکی از بچه ها مدرسه)اومد
همراهش یه پسر جوون بود
همه ما جا خوردیم اومد سمت من و گفت: سلام اسماء جان
بعد اشاره کرد به اون پسر جوون و گفت ایشون برادرم هستن رامین
رامین اومد سمت من دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم
با تعجب به دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب
مینا دست رامین و عقب کشید و در گوشش چیزی گفت
که باعث شد رامین ازم معذرت خواهی کنه
گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها
مینا اومد کنارمو گفت اسماء جون میشه چهره ی برادر منو هم بکشی
_ خیلی مشتاقه
لبخندی زدم و گفتم
نه عزیرم اولا که من الان خستم دوما من تا حالا چهره ی یه پسرو نکشیدم...
ببخشید
رامین که پشت سرم داشت میومد وسط حرفم پرید و گفت ایرادی نداره
یه زمان دیگه مزاحم میشیم بالاخره باید از یه جایی شروع کنی من باعث
افتخارمه که اولین پسری باشم که شما چهرشو میکشید
_ دست مینارو گرفت و گفت پس فعلا و ازم دور شدن اون شب خیلی
ذهنم مشغول اتفاقاتی که افتاده بود....
_ اون هفته به سرعت گذشت
آخر هفته با دوستام رفتیم بیرون
مشغول حرف زدن بودیم که دوباره مینا و رامین اومدن .....
رامین پشتش چیزی قایم کرده بود...
اومد طرف من و با لبخند سلام کرده یه دسته گل و گرفت سمت من
_ با تعجب به بچه ها نگاه کردم زیر زیرکی نگاهمون میکردن و میخندیدن
جواب سلامشو دادم
وگفتم:بابت!!!
چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز که قراره چهره ی منو بکشید
اما...
_ دیگه اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید این گل ها رو هم بگیرید اگه
قبول نکنید ناراحت میشم
_ گل هارو ازش گرفتم
دسته گل قرمز بزرگ....
گل و گذاشتم رو صندلی و کاغذ و تخته شاسی رو برداشتم
رامین کلی ذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد
_ خندم گرفته بود
بچه ها ازمون دور شدن و هر کس به کاری مشغول بود فقط منو رامین
موندیم
به صندلی روبروم که ۶-۵متر با صندلی من فاصله داشت اشاره کردم وازش
خواستم اونجا بشینه و در سکوت شروع کردم به کشیدن
رامین شروع کرد به حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانه ی
علاقست
_ با سر حرفشو تایید کردم
وقتی به یه نفر میدی یعنی بهش علاقه داری
به روی خودم نیوردم و خودمو زدم به اون راه
من دانشجوی عکاسی هستم
و ۲۳سالمه وقتی مینا گفت یکی از دوستاش استعداد فوق العاده ای تو
طراحی داره مشتاق شدم که ببینمتون شما خیلی میتونید به من کمک
کنید
حرفشو قطع کردم و گفتم:
ببخشید میشه حرف نزنید شما نباید تکون بخورید وگرنه من نمیتونم
بکشم.
بله بله چشم. معذرت میخوام
نیم ساعت بعد کارم تموم شد
رامین هم تو این مدت چیزی نگفت
به نقاشی یه نگاهی کردم خیلی خوب شده بود
از جاش بلند شد و اومد سمتم تخته شاسی و ازم گرفت و با اخم نگاهش
کرد
بعد تو چشام نگاه کرد و گفت: این منم الا
_ با تعجب گفتم بله شبیهتون نشده
خوب نشده
خندید و گفت:
یعنی قیافه ی من انقد خوبه
وای عالیه کارت اسماء
مینا الکی ازت تعریف نمیکرد
تشکر کردم و گفتم محمدی هستم
خندید و گفت نه همون اسما خوبه...
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh
🔸 پیامبر اکرم (ص):
🔹 بر شما باد به نماز شب اگرچه یک رکعت باشد، زیرا نماز شب انسان را از گناه باز میدارد و خشم پروردگار را (نسبت به انسان) خاموش میکند و سوزش آتش را در قیامت از انسان دفع میکند.
🗓 #تقویم_تاریخ
پنجشنبه
۱ اسفند ۱۳۹۸
۲۵ جمادی الثانی ۱۴۴۱
۲۰ فوریه ۲۰۲۰
✅ @mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هشتم
انقد سروصدا کرد که بچه ها دورمون جم شدن و کلی سر و صدا کردن و از
نقاشی تعریف میکردن
_ و در گوش هم یه چیزایی میگفتن
کلی ذوق کردم و از همشون تشکر کردم
هوا کم کم داشت تاریک میشد
وسایلمو از روی صندلی برداشتم واز همه خداحافظی کردم
_ مخصوصا گلها رو بر نداشتم
تو اون شلوغی دیگه رامین رو ندیدم مینا هم نبود که ازش خداحافظی کنم
منتظر تاکسی بودم که یه ماشین مدل بالا که اسمشم نمیدونستم جلوم
نگه داشت
توجهی نکردم
ولی دستبردار نبود
با صدای مینا که داخل ماشین بود به خودم اومد
اسماء بیا بالا
_ إ شمایید مینا جون ببخشید فکر کردم مزاحمه
پیداتون نکردم خداحافظی کنم ازتون
ایرادی نداره بیا بالا رامین میرسونتت
ممنون با تاکسی میرم زحمت نمیدم به شما
بیا بالا چرا تعارف میکنی مسیرامون یکیه
اخه....
رامین حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدی
_ سوار ماشین شدم
وسطای راه مینا به بهانه ی خرید پیاده شد کلی تو دلم بهش بدو بیراه
گفتم که من و تنها گذاشته
- استرس گرفته بودم .یاد حرفهای امروز رامین هم که میوفتادم استرسم
بیشتر میشد
رامین برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشین
در برابرش مقاومت کردم و همون پشت نشستم
نزدیک خونه بودیم ترجیح دادم سر خیابون پیاده شم که داداشم اردلان
نبینتم
ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم که صدام کرد
_ اسماء
بله
گل هارو جا گذاشتی برات آوردمشون
ای وای آره خیلی ممنون لطف کردید
چه لطفی این گل ها رو برای تو آورده بودم لطفا به حرفای امروزم فکر کن
کدوم حرفا
_ گل رز و عشق علاقه و این داستانا دیگه
چیزی نگفتم گل و برداشتم و خدافظی کردم
میخواستم گل ها رو بندازم سطل آشغال ولی سر خیابون وایساده بود تا
برسم خونه
از طرفی خونه هم نمیتونستم ببرمشون
رفتم داخل خونه شانس آوردم هیچ کسی خونه نبود مامان برام یاداشت
گذاشته بود
_ ما رفتیم خونه مامان بزرگ
گلدون و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق
گلدون و گذاشتم رو میز،داشتم شاخه هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل
گلدون که یه کارت پستال کوچیک آویزونش بود
روش با خط خوشی نوشته بود
- (دل دادم و دل بستم و دلدار نفهمید
رسوای جهان گشتم و آن یار نفهمید)
تقدیم به خانم هنرمند
دوستدارت رامین
ناخدا گاه لبخندی رو لبام نشست با سلیقه ی خاصی گلها رو چیدم تو
گلدون و هر از چند گاهی بوشون میکردن احساس خاصی داشتم که
نمیدونستم چیه
_ و همش به اتفاقات امروز فکر میکردم
از اون به بعد آخر هفته ها که میرفتیم بیرون اکثرا رامین هم بود طبق
معمول من و میرسوند خونه
_ یواش یواش رابطم با رامین صمیمی تر شد تا حدی که وقتی شمارشو
داد قبول کردم و ازم خواست که اگه کاری چیزی داشتم حتما بهش زنگ
بزنم.
_ اونجا بود که رابطه من و رامین جدی شد و کم کم بهش علاقه پیدا
کردم
و رفت و آمدامون بیشتر شد،،من شده بودم سوژه ی عکاسی های رامین در
مقابل ازم میخواست که چهرشو در حالت های مختلف بکشم
اوایلش رابطمون در حد یک دوستی ساده بود
اما بعد از چند ماه رامین از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم
ولی وقتی اصرارهاشو دیدم باعث شد به این موضوع فکر کنم
_ اون زمان چادری نبودم اما به یه سری چیزا معتقد بودم مثال نمازمو
میخوندم و تو روابط بین محرم و نامحرم خیلی دقت میکردم
_ رامین هم به تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت...
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_نهم
تو این مدت خیلی کمتر درس میخوندم
دیگه عادت کرده بودم با رامین همش برم بیرون
_ حتی چند بارم تصمیم گرفتم که رشتم و عوض کنم و از ریاضی برم
عکاسی اما هردفعه یه مشکلی پیش میومد
رامین خیلی هوامو داشت و همیشه ازم میخواست که درسامو خوب بخونم
همیشه برام گل میخرید وقتی ناراحت بودم یه کارایی میکرد که فراموش
کنم چه اتفاقی افتاده
_ دوتامون هم پرشرو شور بودیم کلی مسخره بازی در میوردیم و کارای
بچه گانه میکردیم
گاهی اوقات دوستام به رابطمون حسادت میکردن
بعضی وقتا به این همه خوب بودن رامین شک میکردم
_ اون نسبت به من تعهدی نداشت من هم چیزی رو در اختیارش نذاشته
بودم که بخواد بخاطر اون خوب باشه اون زمان فکر میکردم بهم علاقه داره
یه سال گذشت
خوب هم گذشت اما...
_ اونقدر گذشت و گذشت که رسید به مهر
من سال آخر بودم و داشتم خودمو واسه کنکور آماده میکردم
_ اواخر مهر بود که رامین یه بار دیگه قضیه ازدواج رو مطرح کرد...
اما ایندفعه دیگه جدی بود
وازم خواست که هر چه زودتر با خانوادم صحبت کنم
_ تو موقعیتی نبودم که بخوام این پیشنهادو تو خانوادم مطرح کنم
اما من رامین دوست داشتم
ازش فرصت خواستم که تو یه فرصت مناسب به خانوادم بگم
اونم قبول کرد چند ماه به همین منوال گذشت...
رامین دوباره ازم خواست که به خانوادم بگم...
ومن هر دفعه یه بهونه میوردم
برام سخت بود
_ میترسیدم به خانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو این مدت خیلی وابسته ی
رامین شده بودم و همیشه ترس از دست دادنشو داشتم....
برای همین میترسیدم که اگه به خانوادم بگم مخالفت کنن
ولی رامین درک نمیکرد.....
بهم میگفت دیگه طاقت نداره....
دوس داره هرچه زودتر منو بدست بیاره تا همیشه و همه جا باهم باشیم.
_ بهم میگفت که هر جور شده باید خانوادمو راضی کنم چون بدون من
نمیتونه زندگی کنه.
چند وقت گذشت اصرار های رامین و حرفایی که میزد باعث شد جرأت
گفتن قضیه رامین رو پیدا کنم.
یه روز که تو خونه با مامان تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
_ رفتم آشپزخونه دوتا چایی ریختم گذاشتم تو سینی از اون پولکی های
زعفرانی هم ک مامان دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش
نشستم.
_ با تعجب گفت:
به به اسماء خانم چه عجب از اون اتاقت دل کندی.
_ چایی هم که آوردی چیزی شده چیزی میخوای
کنترل و برداشتم و تلوزیون و روشن کردم
با بیخیالی لم دادم به مبل و گفتم وااااا این چه حرفیه مامان چی قراره بشه
ناراحتی برم تو اتاقم.
نه
_ مادر کجا چرا ناراحت میشی تو که همش تو اتاقتی ، اردلانم که همش یا
بیرونه یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولی تو چی یا دائم تو اتاقتی یا
بیرون،، چیزی هم میگیم بهت مثل الان ناراحت میشی
پوفی کردم و گفتم مامان دوباره شروع نکن
_ مامان هم دیگه چیزی نگفت
چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت.
مامان مشغول دیدن تلویزیون بود
گفتم:
_ مامان
- بله
_ میخوام یه چیزی بهت بگم
_ خب بگو
_ آخه....
_ آخه چی
_ هیچی بیخیال
_ یعنی چی بگو ببینم چیشده جون به لبم کردی.
_ راستش...راستش دوستم مینا بود یه داداش داره
_ مامان اخم کرد و با جدیت گفت خب
_ ازم خواستگاری کرد،،مامان وایسا حرفامو گوش کن بعد هرچی خواستی
بگو گفتن این حرفا برام سخته اما باید بگم اسمش رامینه ۲۴سالشه و
عکاسی میخونه از نظر مالی هم وضعش خوبه منم هم
_ تو چی اسماء
سرمو انداختم پایین و گفتم
دوسش دارم
_ یعنی چی که دوسش داری ؟؟
تو الان باید به فکر درست باشی حتما باهم بیرون هم رفتین میدونی اگه
بابات و اردلان بفهمن چی میشه
_ اسماء تو معلوم هست داری چیکار میکنی
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیه چرا شلوغش میکنی یعنی حق
ندارم واسه آیندم خودم تصمیم بگیرم
_ اخه دخترم اون خانواده به ما نمیخورن اصلا این جور ازدواج ها آخر و
عاقبت نداره تو الان باید به فکر درست باشی ناسلامتی کنکور داری
_ مامان بهانه نیار چون رامین و خانوادش مذهبی نیستن، چون
مسافرتاشون مشهد و قم نیست چون مثل شما انقد مذهبی نیستن قبول
نمیکنی یا چون مثل اردلان از صبح تا شب تو بسیج نیست
_ اینا چیه میگی دخترخانواده ها باید به هم بخوره .....
حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم مامان تو نمیتونی منو منصرف کنی
یعنی هیچ کسی نمیتونه من خودم برای خودم تصمیم میگیرم به هیچ
کسی مربوط نیست..
_ سیلی مامان باعث شد سکوت کنم
دختره ی بی حیا خوب گوش کن اسماء دیگه این حرفا رو ازت نمیشنوم....
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_دهم
فهمیدی
بدون این که جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم....
_ بغضم گرفت رفتم جلوی آینه دماغم داشت خون میومد بغضم ترکید
نمیدونم برای سیلی که خوردم داشتم گریه میکردم یا بخاطر مخالفت
مامان
انقد گریه کردم که خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و
من خواب موندم.
مامان حتی برای شام هم بیدارم نکرده بود
گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامین داشتم
_ بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریه
ازم پرسید چیشده
نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام سر
خیابونتون
از اتاق رفتم بیرون هیچ کسی نبود مامان برام یادداشت هم نذاشته بود
رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریه کرده بودم چشام پف
کرده بود قرمز شده بود
_ رفتم سر خیابون و منتظر رامین شدم
۵ دقیقه بعد رامین رسید....
سوار ماشین شدم بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد.
_ نگاهش نمیکردم به صندلی تکیه داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش
صدای سیلی و حرفای مامان تو گوشم میپیچید
باورم نمیشد.
اون من بودم که با مامان اونطوری حرف زدم
وای که چقدر بد شده بودم
_ باصدای بوق ماشین به خودم اومدم
رامین رو نگاه کردم چهرش خیلی آشفته بود خستگی رو تو صورتش
میدیدم چشماش قرمز بود مث این که دیشب نخوابیده بود
دستی به موهاش کشید وآهی ازته دل
دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامین و تو اون وضعیت نداشتم
_ ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد
رامین نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولی با جدیت گفت:
اسماء نبینم دیگه اشک و تو چشمات
اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت....
حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابی دیشبه
بیخوابی چرا
_ آره نگرانت بودم خوابم نبرد
جلوی یه کافی شاپ نگه داشت
رفتیم داخل و نشستیم
سرشو گذاشت رو میز و هیچی نگفت
چند دقیقه گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت:
_ اسماء نمیخوای حرف بزنی
چرا میخوام
خوب منتظرم
رامین مامان مخالفت کرد دیشب باهم بحثمون شد خیلی باهاش بد حرف
زدم اونقدری که ...
اونقدری که چی اسماء
اونقدری که فقط با سیلی ساکتم کرد دیشب انقدر گریه کردم که خوابم
برد و نفهمیدم زنگ زدی
_ پوفی کرد و گفت مردم از نگرانی
اما حال خرابش بخاطر چیز دیگه بود
ترجیح دادم چیزی نگم و ازش نپرسم
اون روز تا قبل از تاریکی هوا باهم بودیم همش بهم میگفت که همه چی
درست میشه و غصه نخورم
چند بار دیگه هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفعه ی قبل...
بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد
_ اون روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون. حال حوصله ی
درس و مدرسه هم نداشتم
میل به غذا هم نداشتم خیلی ضعیف و لاغر شده بودم
_ روزهایی که میگذشت تکراری بود در حدی که میشد پیش بینیش کرد
رامین هم دست کمی از من نداشت ولی همچنان بر تصمیمش اصرار
میکرد و حتی تو شرایطی که داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم
اوایل دی بود امتحانات ترمم شروع شده بود
یه روز رامین بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولی نیومد دنبالم بهم
گفت بیا همون پارکی که همیشه میریم
_ تعجب کردم اولین دفعه بود که نیومد دنبالم لحنش هم خیلی جدی بود
نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم
رو نمیکت نشسته بود خیلی داغون بود...
_ رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیه داده بود
سلام کردم بدون این که سرشو برگردونه یا حتی نگام کنه خیلی سرد و
خشک جوابمو داد
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_یازدهم
حرف نمیزد
_ نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافه شده بودم
بلند شدم که برم کیفمو گرفت و گفت بشین باید حرف بزنیم
_ با عصبانیت نشستم و گفتم:
جدی ؟؟؟ خوب حرف بزن این رفتارا یعنی چی اصلا معلومه چته
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیرون چیشده که الان...
_ حرفمو قطع کرد و گفت
اسماء بفهم داری چی میگی وقتی از چیزی خبر نداری حرف نزن
اولین بار بود که اینطوری باهام حرف میزد. من که چیز بدی نگفته بودم.
ادامه داد
ببین اسماء ۱سال باهمیم
چند ماه بعد از دوستیمون بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق
دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور، همون روز هم به خانوادم گفتم
جریان و اما به تو چیزی نگفتم.
از همون موقع خانوادم منتظر بودن که من بهشون خبر بدم کی بریم برای
خواستگاری اما من هر دفعه یه بهونه جور میکردم
چند وقت پیش همون موقع ای که تو با مامانت حرف زدی، خانوادم منو
صدا کردن و گفتن این دختر به درد تو نمیخوره وقتی خانوادش اجازه
میدن بری خواستگاری پس برات ارزش قائل نیستن چقد میخوای صبر
کنی....
ولی من باهاشون دعوام شد
حال این روزام بخاطر بحث هرشبم با خانوادمه
دیشب باز بحثمون شد.
_ بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتی اگه خانواده ی تو هم راضی
بشن اون دیگه راضی نیست
ببین اسماء گفتن این حرفها برام سخته
اما باید بگم دیشب تا صبح فکر کردم. حق با خانوادمه .خانواده ی تو منو
نمیخوان منم دیگه کاری ازم بر نمیاد مخصوصا حالا که...گوشیش زنگ
خورد هل شد و سریع قطعش کرد
نذاشتم ادامه بده از جام بلند شدم شروع کردم به خندیدن و دست هامو به
هم میزدم
آفرین رامین نمایش جالبی بود
با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد
اسماء نمایش چیه جدی میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما به درد هم
نمیخوریم از اولم...
از اولم چی رامین اشتباه کردیم. یادمه میگفتی درست ترین تصمیم
زندگیتم،بدون من نمیتونی زندگی کنی چیشده حالا
اسماء جان تو لیاقتت بیشتر از اینهاس
اره معلومه که بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکی بهت دارم و نداری فقط
چطوری میخوای روزهایی که باتو تباه کردم و بهم برگردونی
سکوت کرد. دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد
_ پوز خندی بهش زدم و گفتم جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت
ناراحت میشه
ازجاش بلند شد اومد چیزی بگه که اجازه ندادم حرف بزنه. بهش گفتم برو
دیگه نمیخوام چیزی بشنوم سرشو انداخت پایین و گفت ایشالا خوشبخت
بشي و رفت برای همیشه
واقعا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمین به یه گوشه خیره شده
بودم اما اشک نمیریختم. آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد
_ از جام بلند شدم چشمام سیاهی میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم.
یه ساعتی بود رامین رفته بود خودمو به جلوی در پارک رسوندم
صحنه ای رو که میدیدم باورم نمیشد
رامین با یکی از دوستام دست در دست و باخنده میومدن داخل پارک
احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخه قلبم به تپش افتاده بود و یه
صدایی تو گوشم میپیچید
دیگه چیزی نفهمیدم. از حال رفتم ...
وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم
مامان بالا سرم بود و داشت گریه میکرد بابا و اردلان هم بودن
_ خواستم بلند شم که مامان اجازه نداد
سرم هنوز تموم نشده بود
دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما
صداهارو میشنیدم
بابا اومد جلو که بپرسه چه اتفاقی افتاده اما مامان اجازه نداد
_ دلم میخواست بلند شم و بپرسم کی منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم
آروم آروم خوابم برد با کشیدن سوزن سرم از دستم بیدار شدم
دکتر بالا سرم بود مامان و بابا داشتن باهاش حرف میزدن
_ آقای دکتر حالش چطوره
خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبه اینطور که معلومه یه شوک کوچیک
بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولی باز هم به مراقبت احتیاج داره
بابا کلافه ، دستی به موهاش کشید و به مامان گفت اخه چه شوکی میتونه
به یه دختر ۱۸ساله وارد بشه چیشده خانم چه خبره
مامان جواب نداد و خودشو با مرتب کردن تخت من مشغول کرد
_ بلند شدم و نشستم. مامان دستمو گرفت و گفت:
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_دوازدهم
اسماء جان چیشده؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟ دکتر چی میگه؟؟؟
نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر مامان ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه
میکردم
از بیمارستان مرخص شدم
یه هفته گذشت تو این یه هفته دائم خیره به یه گوشه بودم و صدای رامین
و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم
نه با کسي حرف میزدم نه جواب کسی رو میدادم حتی یه قطره اشک هم
نریخته بودم
اگه گریه های مامان نبود غذا هم نمیخوردم
_ اردلان اومد تو اتاقم و ملتمسانه درحالی که چشماش برق میزد ازم
خواهش کرد چیزی بگم و حرفی بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلی
اما من نمیتونستم....
_ مامان رفته بود سراغ مینا و فهمیده بود چه اتفاقی افتاده اما جرأت
گفتنش به بابا رو نداشت
همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد
یه هفته دیگه هم گذشت باز من تغییری نکرده بودم
یه شب صدای بابا رو شنیدن که با بغض با مامان حرف میزد و میگفت دلم
برای شیطنت هاش، صدای خندیدن بلندش و سربه سر اردلان گذاشتنش
تنگ شده
او شب بخاطر بابا یه قطره اشک از چشمام جاری شد
_ تصمیم گرفتن منو ببرن پیش یه روانشناس
مامان منو تنها برد و قضیه رو برای دکتر گفت
اون هم گفت تنها راه در اومدن دخترتون از این وضعیت گریه کردنه. باید
کمکش کنید گریه کنه اگر همینطوری پیش بره دچار بیماری قلبی میشه
_ اما هیچ کسی نتونست کمکم کنه
بهمن ماه بود من هنوز تغییری نکرده بودم
تلویزیون داشت تشیع شهدای گمنام و مادر هایی رو که عکس بچشون تو
دستشون بود آروم زیر چادرشون اشک میریختن و منتظر جنازه ی بچه
هاشون بودن رو نشون میداد
خیلی وقت بود تو این وادیا نبودم
با شنیدن این جمله که مربوط به مادرای شهدای گمنام بود بغضم گرفت:
( گرچه میدانم نمی آیی ولی هر دم زشوق
سوی در می آیم و هر سو نگاهی میکنم)
اون روز تو دلم غم عجیبی بود شب با همین افکار به خواب رفتم...
چند روزم با همین افکار گذشت
هر روز کانال های تلویزیونو اینورو اونور میکردم که شاید یه برنامه ای
،مستندی ،چیزی درباره ی شهدا نشون بده اما خبری نبود
بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همه جای کشو کمدو
گشتم نبود که نبود
رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم که گوشیم کجاست اما نمیشد
نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم
مظلومانه نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیمون شدم و
رفتم تو اتاقم
بعد از مدت ها یه بغض کوچیکی تو گلوم بود دلم میخواست گریه کنم اما
انگار اشک چشام خشک شده بود
_ تنهاچیزی که این روزها یکم آرومم میکرد فکر کردن به اون برنامه ای
که درباره ی شهدای گمنام بود.
اون شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم:
*خدا جون منم اسماء*
هنوز منو یادت هست ؟؟یادم نمیاد آخرین دفعه کی باهات حرف زدم
بگذریم...
حال و روزمو میبینی اسماء همیشه شادو خندون افسردگی گرفته و
نمیتونه حرف بزنه اسمایی که شاگرد اول کلاس بود و همه بهش میگفتن
خانم مهندس الان افتاده گوشه ی اتاقش حتی اشک هم نمیتونه بریزه
نمیدونم تقصیر کیه. مخالفت مامان یا بی معرفتی رامین یا شاید حماقت
خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم...
_ خدایا نقاشیام همه سیاه و تاریکن
نمیدونم قراره آینده چه اتفاقی برای خودم و زندگیم بیوفته
کمکم کن نذار از اینی که هستم بدتر بشم
همونطور خوابم برد...اون شب یه خوابی دیدم که راه زندگیمو عوض کرد
خواب دیدم یه مرد جوون که چهرش مشخص نیست اومد سمت من و ازم
پرسید اسم شما
اسماء خانمه
_ بله اسمم اسماست
بعد در حالی که یه چادر مشکی دستش بود اومد سمت من و گفت بیا این
یه هدیست از طرف من به تو
چادر رو از دستش گرفتم و گفتم این چیه
ارثیه ی حضرت زهرا
- شما کی هستید چرا چهرتون مشخص نیست
من یکی از اون شهدای گمنامم که چند روز پیش تشییعش کردن
_ خب من چرا باید این چادرو سر کنم
مگه دیشب از خدا کمک نخواستی...
ادامه دارد...
@mojezeyeshgh