eitaa logo
♡مُعجزهـ عشْـق♡
370 دنبال‌کننده
181 عکس
11 ویدیو
11 فایل
♡﷽♡ اینجا👇 📖داستان بخوانید داستانهای زیبا🍭 داستانهای ارزشمند✉ کانال دیگر ما مدیر کانال : @admin0313
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ فهمیدی بدون این که جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم.... _ بغضم گرفت رفتم جلوی آینه دماغم داشت خون میومد بغضم ترکید نمیدونم برای سیلی که خوردم داشتم گریه میکردم یا بخاطر مخالفت مامان انقد گریه کردم که خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و من خواب موندم. مامان حتی برای شام هم بیدارم نکرده بود گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامین داشتم _ بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریه ازم پرسید چیشده نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام سر خیابونتون از اتاق رفتم بیرون هیچ کسی نبود مامان برام یادداشت هم نذاشته بود رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریه کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود _ رفتم سر خیابون و منتظر رامین شدم ۵ دقیقه بعد رامین رسید.... سوار ماشین شدم بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد. _ نگاهش نمیکردم به صندلی تکیه داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صدای سیلی و حرفای مامان تو گوشم میپیچید باورم نمیشد. اون من بودم که با مامان اونطوری حرف زدم وای که چقدر بد شده بودم _ باصدای بوق ماشین به خودم اومدم رامین رو نگاه کردم چهرش خیلی آشفته بود خستگی رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث این که دیشب نخوابیده بود دستی به موهاش کشید وآهی ازته دل دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامین و تو اون وضعیت نداشتم _ ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد رامین نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولی با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگه اشک و تو چشمات اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت.... حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابی دیشبه بیخوابی چرا _ آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوی یه کافی شاپ نگه داشت رفتیم داخل و نشستیم سرشو گذاشت رو میز و هیچی نگفت چند دقیقه گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _ اسماء نمیخوای حرف بزنی چرا میخوام خوب منتظرم رامین مامان مخالفت کرد دیشب باهم بحثمون شد خیلی باهاش بد حرف زدم اونقدری که ... اونقدری که چی اسماء اونقدری که فقط با سیلی ساکتم کرد دیشب انقدر گریه کردم که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدی _ پوفی کرد و گفت مردم از نگرانی اما حال خرابش بخاطر چیز دیگه بود ترجیح دادم چیزی نگم و ازش نپرسم اون روز تا قبل از تاریکی هوا باهم بودیم همش بهم میگفت که همه چی درست میشه و غصه نخورم چند بار دیگه هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفعه ی قبل... بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد _ اون روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون. حال حوصله ی درس و مدرسه هم نداشتم میل به غذا هم نداشتم خیلی ضعیف و لاغر شده بودم _ روزهایی که میگذشت تکراری بود در حدی که میشد پیش بینیش کرد رامین هم دست کمی از من نداشت ولی همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتی تو شرایطی که داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دی بود امتحانات ترمم شروع شده بود یه روز رامین بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولی نیومد دنبالم بهم گفت بیا همون پارکی که همیشه میریم _ تعجب کردم اولین دفعه بود که نیومد دنبالم لحنش هم خیلی جدی بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم رو نمیکت نشسته بود خیلی داغون بود... _ رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیه داده بود سلام کردم بدون این که سرشو برگردونه یا حتی نگام کنه خیلی سرد و خشک جوابمو داد ادامه دارد... @mojezeyeshgh