eitaa logo
مجــیب‌ِ‌سابق
196 دنبال‌کننده
437 عکس
125 ویدیو
10 فایل
اینجا‌دیگه‌فعالیتی‌نمیشه لینک‌کانال‌جدیدمون https://eitaa.com/joinchat/3017080958Ceb2261ed1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 همسرشهیدفخری‌زاده‌تعریف‌کرد‌که «ایشان‌همیشه‌تادیروقت‌سرکاربودو گاهی‌نیمه‌شب‌برمیگشت. یک‌شب‌به‌ایشان‌گفتم‌وقتی‌دیربرمی‌گردی،بچه‌هانگران‌می‌شوند.شهیدلبخندی‌زدو گفت‌هرچه‌من‌بیشترکارکنم،نتانیاهو کمترخواب‌راحت‌به‌چشمش‌می‌آید. پس‌اجازه‌بده‌بیشترکارکنم .»🌱 وقتی‌حاجی‌شهیدشد،نتانیاهواز شنبه‌ی‌آرام‌صحبت‌کرد، تازه‌فهمیدم‌شهیدفخری‌زاده‌آرامش‌ رااز صهیونیست‌هاگرفته‌بود.»✨
هدایت شده از مجــیب‌ِ‌سابق
🌱 اززبان‌همرزم‌شهید: اوایل امسال با تعدادی از رفقا من جمله شهید سیدابراهیم رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات(تو منطقه ی درعا) حین برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل (اندازه ی یه گردوی بزرگ) رشد کرده بود و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون. بالاخره شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم زیرش‌ که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد. با خودم گفتم عجب کیفی داد! بعدش شروع کردم دومی و سومی تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد ابووووعلی . . . گفتم جانم با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته:) بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا این سید تا کجاهاشو میبینه و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر. و فهمیدم که تا سیب نرسه از درخت نمیافته. بله من و امثال من هنوز کال هستیم و لایق نشدیم. شهدا گاهی نگاهی...💛 دعاکنید لایق بشیم.
🌱 ازبچه‌هاي‌قُمه!     زمستان‌پنجاه‌ونه‌بود.باحسن‌باقری، توی‌یک‌خانه‌مینشستیم.خیلی‌رفیق‌بودیم.یڪ‌روز،دیدم‌دست‌جوانی‌راگرفته‌وآورده،می‌گوید«این‌آقامهدی،ازبچه‌های‌قُمه. میری‌شناسایی،باخودت‌ببرش. راه‌وچاه‌رونشونش‌بده.». من‌زن‌داشتم.شبهامی‌آمدم خانه؛ولی‌مهدی‌کسی‌راتوی‌اهوازنداشت. تمام‌وقتش‌راگذاشته‌بودروی‌کار. شبهاتاصبح‌روی‌نقشه‌یشناسایی‌ها کارمیکرد.زرنگ‌هم‌بود.زودسوارکارشد. ازمن‌هم‌زدجلو.💣
🌱 دکترخودش‌تعریف‌کردکه‌معلم‌دوره ‌دبستانمان،برای‌بچه‌های‌کلاس‌چهارم ‌مسئله‌ای‌طرح‌کردکه‌نتوانستند حل‌کنند.معلم‌به‌آنهاگفت‌اگرنتوانید این‌مسئله‌راحل‌کنید،ازکلاس‌پایین‌یک‌نفر رامی‌آورم‌تاحل‌کند. بچه‌هاحل‌نکردندومعلم‌من‌رابردتامسئله ‌آنهاراحل‌کنم.🌿 خیلی‌ریزاندام‌بودم‌وبرعکس‌من، آن‌پسری‌که‌قراربودمسئله‌راحل‌کند، هیکل‌درشتی‌داشت. معلم‌من‌راروی‌دوشش‌گذاشت‌تادستم ‌به‌تخته‌برسدوبتوانم مسئله‌راحل‌کنم. درحالی‌که‌مسئله‌راحل‌میکردم‌به این‌فکرمیکردم‌بعدازکلاس‌باآن‌پسر درشت‌هیکل‌چه کنم؟ شاگرد شهید🌻
🌱 وقتی‌جنگ‌شروع‌شدبه‌فکر‌افتاد ‌برود‌جبهه!  نه‌توی‌مجلس‌بندمیشدنه‌وزارت‌خانه. رفت‌پیش‌امام.گفت"بایدنامنظم‌بادشمن ‌بجنگیم‌تاهم‌نیروهاخودشان‌راآماده‌کنند، هم‌دشمن‌نتواندپیش‌بیاید." برگشت‌وهمه‌راجمع‌کرد.گفت:  "آماده‌شویدهمین‌روزهاراه‌میافتیم".  پرسیدیم"امام؟"گفت "دعامان‌کردند."♥️🍀
🌱 وی در حالی که زنده به اسارت مزدوران عراقی درآمده بود، به دلیل ضربات مهلکی که نیروی هوایی ارتش ایران در نخستین ماه جنگ بر پیکر ماشین جنگی عراق وارد کرده بود به دستور صدام و برای ایجاد رعب و وحشت در بین سایر خلبانان کشور، برخلاف تمامی موازین انسانی و موافقت نامه های بین المللی رفتار با اسرا، به فجیع‌ترین و بیرحمانه ترین وضع به شهادت رسید. به دستور صدام ملعون، دو ماشین جیپ از دو طرف با طناب هایی که به بدن این خلبان پر افتخار بسته بودند از دو جهت مخالف حرکت کرده و بدن مبارک این شهید را دو نیم کردند به طوری که نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد. این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بیشرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سالها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می کرد و طی ۲۲ سال هیچگونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود.
🌱 اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مركزی شهر سنندج مراجعه كرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می رود و پیدایش نمی كند. خبری از ناهید نبود! مادر نگران و دست تنها، به تنهایی همه جا دنبال او می گشت. تا اینكه بالاخره از چند نفر كه ناهید رامی شناختند و او را آن روز دیده بودند شنید كه: چهارنفر، ناهید را دوره كرده، به زور سوار مینی بوس كردند و بردند! چندماهی بعد خبری در شهر پیچید كه دختری را در روستاهای كردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینكه «این جاسوس خمینی است!» می چرخاندند. این خبر در مدت كوتاهی همه جا پخش شد و نگرانی های مادر را به یقین تبدیل كرد. او خود ناهید بود. یك روستایی دیده های خود را از آن اتفاق این گونه تعریف می كند: «آنها سردختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند. كومله ها به آن دختر نوجوان می گفتند: آزادت نمی كنیم مگر اینكه به خمینی توهین كنی!» اما بصیرت، ایمان، شجاعت و انگیزه های معنوی توامان با شناخت اهداف انقلاب اسلامی این دختر نوجوان دلیر، شیربچه كردستان رابر آن داشت كه جان فدای آرمان كرده و هرگز علیه امام و رهبر خود زبان باز نكند. 11 ماه از ربوده شدن او می گذشت كه پیكر مجروح و كبودش را با سری شكسته و تراشیده در سنگلاخ های اطراف روستای هشمیز پیدا كردند.
🌱✨ وصیت نامه: ای مردم هشیار با مشکلات بسازید و اسقامت ورزید و بدانید خون دل خوردن هم خود شرط است و هر کس نمی‌تواند جزو خون دل خورندگان باشد... بدانید خداوند هر که را دوست بدارد او را در دریای سختی‌ها غرق می‌کند، می‌خواهم اگر قرار است مرا از دنیا ببرد با سخت‌ترین وضع از دنیا ببرید که بیشتر در نزد او محبوب شوم، چون این درس را از سرورمان حسین (ع) آموخته‌ام.
🌿 «از بچگی عاشق خدمت کردن و کارهای نظامی بود. در بازی‌هایش چند بالش روی هم می‌گذاشت و برای خودش سنگر درست می‌کرد. لوله جاروبرقی را هم مثل اسلحه در دستش می‌گرفت و تیراندازی می‌کرد. یکی از آرزوهایش این بود که پاسدار شود. با اینکه رشته خوبی‌ هم در دانشگاه قبول شد اما چون می‌خواست پاسدار شود نرفت. در نهایت دانشگاه امام حسین(ع) امتحان داد و قبول شد. در کنارش مداحی کردن را هم دوست داشت. شعرهای مذهبی را با کمک پدر و خواهرهایش حفظ می‌کرد تا در هیئت بخواند. یادم می‌آید یکسال در محرم و شب حضرت علی‌اصغر شعر زیبایی خواند که اتفاق جالبی بود. از همان بچگی با این چیزها کیف می‌کرد. در اتاقش را می‌بست و برای خودش می‌خواند یا به مسجد می‌رفت تا مکبر نماز جماعت باشد. آخر هم با پول‌های توی جیبش هیئتی را به نام منتظران مهدی(عج) راه انداخت. بعد هم بیشتر حقوقش را آنجا خرج می‌کرد و با این کار خیلی از بچه‌های محل را جذب هیئت کرد.»
هدایت شده از مجــیب‌ِ‌سابق
🌱 اززبان‌همرزم‌شهید: اوایل امسال با تعدادی از رفقا من جمله شهید سیدابراهیم رفته بودیم برا شناسایی قبل از عملیات(تو منطقه ی درعا) حین برگشت، با توجه به فصل بهار و کشتزارهای گسترده ی تو منطقه، حاشیه ی راه بوته های بلندی که انتهای ساقه هاشون، خارهای توپی شکل (اندازه ی یه گردوی بزرگ) رشد کرده بود و من رو وسوسه میکرد که با پوتین بزنم زیرشون. بالاخره شروع کردم و اولیش رو با پوتینم هدف گرفتم و با دورخیزی، محکم زدم زیرش‌ که بعد از کنده شدن به هوا پرتاب شد. با خودم گفتم عجب کیفی داد! بعدش شروع کردم دومی و سومی تا اینکه سیدابراهیم صدام کرد ابووووعلی . . . گفتم جانم با همون لحن شیرین و قشنگش گفت: قربونت بشم....آخه اینا هم موجود زنده ان و همین کارت باعث میشه شهادتت عقب بیافته:) بعد از این حرفش کلی تو فکر رفتم و گفتم بابا این سید تا کجاهاشو میبینه و نفهمیدم کی رسیدیم به مقر. و فهمیدم که تا سیب نرسه از درخت نمیافته. بله من و امثال من هنوز کال هستیم و لایق نشدیم. شهدا گاهی نگاهی...💛 دعاکنید لایق بشیم.
✨ آن زمان که مسعود ده‌نمکی بر روی پرده نقره‌ای سینما مجید سوزوکی را به نمایش گذاشت، شاید باورمان نمی‌شد امروز هم در حقیقت مجیدی وجود داشته باشد که با غیرت و بامرام باشد. اهل دل و دست و دلباز، لوتی و بامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به شهادت ختم شود. همه با مجید سوزوکی خندیدیم، ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم. و شجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم. و حالا امروز بعد از چند سال داداش مجیدی هست نه شبیه و یا کپی مجید سوزوکی قصه اخراجی‌ها اما شباهت‌هایی داشت که پلان آخر زندگی‌اش را به شهادت ختم کرد. شاید در قصه ده‌نمکی مجید سوزوکی یک تفاوتی با بقیه‌ی همردیفانش داشت‌، یک گوهری در وجودش بود که این گوهر باعث انتخاب شدنش توسط معبود شد.🕊🌿