🍀 سلام بر ابراهيم
💥 قسمت هشتادم: روزهای آخر
👥 راویان: علی صادقی، علی مقدم
🔸هوا خيلی ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت میکنم. بعد هم شــام مختصری را آماده كردم. گفتم: امشب بچههام نيستند، اگر كاری نداريد همين جا بمانيد، كرسی هم به راهه.
🔸ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی اين سرما با شلوار كردی راه میری!؟سردت نمیشه!؟ او هم خنديد و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زير كرسی! من هم با علی شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما یک دفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بیمقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت میبینی؟! توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظهای به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچهها موقع شــهادت حالــت عجيبی دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داری!
🔸ســكوت فضای اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علی گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا؟! گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادي روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
#ماه_شعبان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘
💥 قسمت هشتاد و یکم : فكه آخرين ميعاد (۱)
👤 راوی : علی نصراللهی
🔸نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچهها خداحافظی كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانوادهاش خداحافظی كرد. از مادر خواهش كرد برای شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهی منطقه شديم.
🔸ابراهيم كمتر حرف میزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رســيديم اردوگاه لشكر در شــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتی بودند. بچهها با شنيدن بازگشت ابراهيم خیلی خوشحال شدند. همه به ديدنش میآمدند. یک لحظه چادر خالی نمیشد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را میدید خیلی خوشــحال بود.
🔸بعد از ســلام و احوالپرسی، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچهها همه مشغول شدند، خبريه؟! حاجی هم گفت: فردا حركت میکنیم برای عمليات. اگه با ما بيایی خیلی خوشحال میشیم. حاجی ادامه داد: برای عمليات جديد بايد بچههای اطلاعات را بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد یکی دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه.
🔸بعد ليســتی را گذاشــت جلوی ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچهها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و یکی یکی نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجی، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادي روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
#ماه_شعبان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘
💥 قسمت هشتاد و دوم : فكه آخرين ميعاد (۲)
👤 راوی: علی نصراللهی
🔸حاجی هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر یک سپاه را تشكيل میدهد. حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر ۲۷ هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند.
🔸عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهای سرش را هم كوتاه و ریشهایش را مرتب كرد. چهره زيبای او ملکوتیتر شده بود. غروب به یکی از ديدگاههای منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملیاتی را مشــاهده میکرد. یک ســری مطالب را هــم روی كاغذ
مینوشت.
🔸تعدادی از بچهها بــه ديدگاه آمدند و مرتب میگفتند: آقا زودباش! ما هم میخواهیم ببينيم! ابراهيم كه عصبانی شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما برای فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترک كرد. میگفت: دلم خیلی شور میزنه! گفتم: چيزی نيست، ناراحت نباش.
🔸پيش یکی از فرماندهان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجی، اين منطقه حالت خاصی داره. خاک تمام اين منطقه رملی و نرمه! حركت نيرو توی اين دشت خیلی مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق میشه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهی است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتیجهاش با خداست.
🔸فــردا عصــر بچههای گردانها آمــاده شــدند. از لشــکر ۲۷ حضرت رسول ص يازده گردان آخرين جيره جنگی خودشان را تحويل گرفتند.
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
#ماه_شعبان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘
💥 قسمت هشتاد و سوم : فكه آخرين ميعاد (۳)
👤 راوی: علی نصراللهی
🔸همه آماده حركت به سمت فكه بودند.
از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيبای او ملكوتی شده بود! صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفیهای عربی انداخته و اوركت زيبایی پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچهها دســت داد.
🔸كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلی نورانی شدی! نفس عميقی كشــيد و با حســرت گفت: روزی كه بهشتی شهيد شد خیلی ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعی از دنيا بره. اصغر وصالی، علی قربانی، قاســم تشــكری و خيلی از رفقای ما هم رفتند، طوری شده كه توی بهشت زهرا سلاماللّهعلیها بيشتر از تهران رفيق داريم.
🔸مكثی كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من میترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هر چند توكل ما به خداست. بعــد نفس عميقی كشــيد و گفت: خيلی دوســت دارم شــهيد بشــم. اما، خوشگلترین شهادت رو میخوام! بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــک از گوشه چشمش جاری شد.
🔸ابراهيم ادامه داد: اگه جایی بمانی كه دســت احدی به تو نرســه، كسی هم تو رو نشناســه، خودت باشی و آقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته. گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوری حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهی بريم جلو، اين طوری خيلی بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمک میکنی. گفت: نه، من میخوام با بسیجیها باشم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
#ماه_شعبان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘
💥 قسمت هشتاد و چهارم : فكه آخرين ميعاد (۴)
👤 راوی: علی نصرالله
🔸بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهای خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامی بودند. گفتم: داش ابرام، مهمات برات چی بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجک، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقیها میگیریم!
🔸حاج حسين الله کرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجی محو چهره ابراهيم بود. بیاختیار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظهای در اين حالت بودند. گویی میدانستند كه اين آخرين ديدار است. بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار برای شما! چشــمان حاج حسين پر از اشک شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت میشه. ابراهيم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتياج ندارم.
🔸حاجی هم که خیلی منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوری داريم، بچهها از راهكار اول عبور میکنند. من با یک ســری از فرماندهها و بچههای اطلاعات از راهكار دوم میریم. تو هم با ما بيا. ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچههای بســيجی میرم . مشــكلی كه نداره!؟ حاجی هم گفت: نه، هر طور راحتی. ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادی جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچههای گردانهایی كه خطشکن عمليات بودند و كنارشان نشست.
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍀 سلام بر ابراهيم 🍀
💥 قسمت هشتاد و پنجم: والفجر مقدماتی(۱)
👤راوی : علی نصرالله
🔸گردان كميل، خط شــكن محور جنوبی و ســمت پاســگاه بــود. یکی از فرماندهان لشکر آمد و برای بچههای گردان شروع به صحبت كرد: برادرها، امشب برای عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت میکنیم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزی، جلوی راه شما زده تا مانع عبور شــود. همچنين موانع مختلف را برای جلوگيری از پيشروی شما ايجاد كرده. اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و کانالها، عمليات شروع خواهد شد.
🔸با استقرار شما در اطراف پاسگاههای مرزی طاووسيه و رشيديه، مرحله اول كار انجام خواهد شد. بعد بچههای تازه نفس لشکر سيدالشهدا علیهالسلام و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و برای ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق میروند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد.
🔸ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راههای عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما یک راه باریک در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه خط شكن محور جنوبی فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد. صحبتهایش تمام شــد.
🔸بلافاصله ابراهيم شروع به مداحی كرد، اما نه مثل هميشه! خيلی غریبانه روضه میخواند و خودش اشک میریخت. روضه حضرت زينب سلاماللهعلیها شروع كرد.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهيم ☘
💥 قسمت هشتاد و ششم : والفجر مقدماتی (۲)
👤 راوی : علی نصرالله
🔸بعد هم شروع به سينهزنى كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم: امان از دل زينب سلاماللهعلیها چه خون شد دل زينب سلاماللهعلیها، بچهها با ســينه زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينب سلاماللهعلیها و شهدای كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت: «بچهها، امشــب يا به ديدار يار میرسید يا بايد مانند عمه سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد.» ۱👇🏻
🔸بعد از مداحی عجيب ابراهيم، بچهها در حالی كه صورتهایشان خيس از اشک بود بلند شدند. نماز مغرب و عشا را خوانديم. از وقتی ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! یک لحظه هم از او جدا نمیشوم. مــن به همراه ابراهيم، یکی از پلهای ســنگين و متحرک را روی دســت گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم.
🔸حركت روی خاک رملی فكه بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتی به وزن بيش از بيســت كيلو برای هر نفر! ما هم كه جدای از وســايل، یک پل سنگين را مثل تابوت روی دست گرفته بوديم! همه به یک ستون و پشت سر هم از معبری كه در ميان میدانهای مين آماده شده بود حركت كرديم.
🔸حدود دوازده كيلومتر پیادهروی كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچهها ديگر رمقی برای حركت نداشتند. ساعت نه و نيم شب يكشنبه هفدهم بهمنماه بود. با گذاشتن پلهای متحرک و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. ســكوت عجیبی در منطقه حاكم بود. عراقیها حتی گلولهای شلیک نمیکردند! يک ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بیسیم به فرماندهی اطلاع داده شد. چند دقيقهای نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم.
پینوشت
(۱)عجيب بودكه تقريبًا همه بچههای گردانهای كميل كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍀 سلام بر ابراهيم 🍀
💥 قسمت هشتاد و هفتم: والفجر مقدماتی (۳)
👤 راوی : علی نصرالله
🔸ابراهيم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچهها را كمک میکرد. خيلی مواظب نيروها بود. چــون در اطراف کانالها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود. خبر رســيدن به كانال سوم؛ يعنی قرار گرفتن در كنار پاسگاههای مرزی و شروع عمليات.
🔸اما فرمانده گردان، بچهها را نگه داشــت و گفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشــتر راه میرفتیم، اما خيلی عجيبه، هم زود رســيديم، هم از پاسگاهها خبری نيست! تقريبًا همه بچهها از كانال دوم عبور كردند. یک دفعه آســمان فكه مثل روز روشن شد!!
🔸مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شلیک كردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تیربارها كه در دور دســت قرار داشت. آنها از همه طرف به سوی ما شلیک كردند! بچهها هيچ كاری نمیتوانستند انجام دهند. موانع خورشيدی و میدانهای مين، جلوب هر حركتی را گرفته بود. تعداد كمی از بچهها وارد كانال ســوم شــدند. بســياری از بچهها در ميان خاکهای رملی گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف میرفتند.
🔸بعضی از بچهها میخواستند با عبور از موانع خورشــيدی در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند. اطراف مســير پر از مين بود. ابراهيم اين را میدانست، برای همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نمیداد. همه روی زمين خيز برداشتند. هيچ كاری نمیشد كرد. توپخانه عراق كاملا میدانست ما از چه محلی عبور میکنیم! و دقيقًا همان مسير را میزد. همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتی میدوید.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهيم ☘
💥 قسمت هشتاد و هشتم : والفجر مقدماتی (۴)
👤 راوی : علی نصرالله
🔸ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جایی كه امنيت بيشتری داشت داخل کانالها بود. در آن تاریکی و شلوغی ابراهيم را گم كردم! تا كانال سوم جلو رفتم، اما نمیشد كسی را پيدا كرد! یکی از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدی؟ گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. همين طور اين طــرف و آن طرف میرفتم. یکی از فرماندهها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توی معبر، بچههایی كه توی راه هستند بفرست عقب. اينجا توی اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد.
🔸طبق دســتور فرمانده، بچههایی را كه اطراف كانال دوم و توی مسير بودند آوردم عقب، حتی خيلی از مجروحها را كمک كرديم و رسانديم عقب. اين كار، دو سه ساعتی طول كشيد. میخواستم برگردم، اما بچههای لشکر گفتند: نمیشه برگردی! با تعجب پرسيدم: چرا؟! گفتند: دستور عقبنشينی صادر شده، فايده نداره بری جلو. چون بچههای ديگه هم تا صبح برمیگردند.
🔸ســاعتی بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچههایی كه برمیگشتند سراغ ابراهيم را میگرفتم. اما كسی خبری نداشت. دقايقی بعد مجتبی را ديدم. با چهرهای خاکآلود و خســته از ســمت خط برمیگشت. با نااميدی پرسيدم: مجتبی، ابراهيم رو نديدی!؟ همينطور كه به سمت من میآمد گفت: یک ساعت پيش با هم بودیم.
🔸با خوشحالی از جا پريدم، جلو آمدم و گفتم: خب، الان كجاست؟! جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقبنشينی صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاری نمیتونیم انجام بديم. اما ابراهيم گفت: بچهها تو کانالها هستند. من میرم پيش اونها، همه با هم برمیگردیم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهدا صلوات🌹
#امام_زمان
#ماه_شعبان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍀 سلام بر ابراهيم ۱🍀
💥 قسمت هشتاد و نهم: والفجر مقدماتی (۵)
👤 راوی : علی نصرالله
🔸مجتبی ادامه داد: همين طور كه با ابراهيم حرف میزدم یک گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقبنشينی را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم یک آرپيجی با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال، ديگه از ابراهيم خبری ندارم.
🔸ســاعتی بعد ميثم لطيفی را ديدم. به همراه تعــدادی از مجروحين به عقب برمیگشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ گفت: من و اين بچههایی كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لای تپهها افتاده بوديم. ابرام هادی به داد ما رسيد. یک دفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چی شد!؟ گفت: به سختی ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توی راه رسيديم به یک كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود. ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزی شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو.
🔸ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خیلیها میگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفتهاند!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
#ماه_شعبان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘
💥 قسمت نودم: كانال كميل(۱)
👤 راوی : عل نصرالله
🔸یکی از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعنی چی گردانها محاصره شدند؟ عراق كه جلو نيامده، بچهها هم توی كانال دوم و سوم هستند. فرمانده گفت: كانال سومی كه ما در شناسایی ديده بوديم، با اين كانال فرق داره. اين كانال و چند كانال فرعی را عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين کانالها درست به موازات خط مرزی ساخته شده، ولی کوچکتر و پر از موانع.
🔸بعــد ادامه داد: گردانهای خطشکن، برای اينكه زير آتش نباشــند رفتند داخل كانال. با روشــن شــدن هوا تانکهای عراقی جلــو آمدند و دو طرف كانال را بستند. دشمن هم کانالها را زير آتش گرفته. بعد كمی مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچهها چيده بود، عمق موانع هم نزدیک به چهار كيلومتر بوده! منافقين هم تمام اطلاعات عمليات را به عراقیها داده بودند!
🔸خيلی حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالا چه بايد كرد!؟ گفت: اگــر بچهها مقاومت كنند مرحله دوم عمليــات را انجام میدهیم و آنها را میآوریم عقب. در همين حين بیسیمچی مقر گفت: یک خبر از گردانهای محاصره شده! همه ساكت شدند. بیسیمچی گفت: میگه «برادر ثابت نیا با برادر افشردی دست داد!» اين خبر كوتاه؛ يعنی فرمانده گردان كميل به شهادت رسیده.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
#ماه_شعبان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘
💥 قسمت نود و یکم: کانال کمیل(۲)
راوی : علی نصرالله
🔸عصــر همان روز خبر رســيد حاج حســينی، معاون گــردان كميل هم به شــهادت رسيده و بنكدار، ديگر معاون گردان به سختی مجروح است. همه بچهها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجيبی در آنجا حاكم بود.
🔸بيستم بهمن ماه، بچهها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. یکی از رفقا را ديدم. از قرارگاه میآمد. پرسيدم: چه خبر؟ گفت: الان بیسیمچی گردان كميل تماس گرفت. با حاج همت صحبت كرد و گفت: شارژ بیسیم داره تموم میشه، خيلی از بچهها شهيد شدند، برای ما دعا كنيد. به امام سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت میکنیم.
🔸با دلی شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟ گفت: توكل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدی عمليات آغاز میشه. غروب بود. بچههای توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريزهای دشمن را زير آتش گرفتند. گردان حنظله و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. آنها تا نزدیکی كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند، اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمی از بچههای محاصره شــده، توانستند در تاریکی شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند. اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما بيشتر نيروهای گردان حنظله در همان کانالهای مرزی ماندند. در اين حمله و با آتش خوب بچهها، بسياری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد.
🔸۲۱ بهمن ۱۳۶۱ بود. هنوز صدای تيراندازی و شلیکهای پراكنده از داخل كانال شنيده میشد.به خاطر همين، مشخص بود كه بچههای داخل كانال هنوز مقاومت میکنند.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
#امام_زمان
#ماه_شعبان
#ماه_رمضان
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@mojnoor3
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼