eitaa logo
موج نور
185 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
17 فایل
امواج نور را به شما هدیه می‌دهیم. @Mohammadsalari : آیدی آدمین
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت شصت و هشتم  : برخورد صحیح (۲) ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸پاييز ۱۳۶۱ بود. با موتور به سمت ميدان آزادی می‌رفتیم. می‌خواستم ابراهيم را برای عزيمت به جبهه به ترمينال غرب برسانم. يک ماشين مدل بالا از کنار ما رد شد. خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت. نگاهی به ابراهيم انداخت و حرف زشتی زد. ابراهيم گفت: سريع برو دنبالش! من هم با سرعت به سمت ماشين رفتم. بعد اشاره کرديم بيا بغل، با خودم گفتم: اين دفعه حتماً دعوا می‌کنه. 🔸اتومبيل کنار خيابان ايستاد. ما هم كنار آن توقف کرديم. منتظر برخورد ابراهيم بودم. ابراهيم كمی مكث كرد و بعد همين طور که روب موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسي گرمی کرد! راننده که تيپ ظاهری ما و برخورد خانمش را ديده بود، توقع چنين سلام و علیکی را نداشت. بعد از جواب سلام، ابراهيم گفت: من خيلي معذرت میخوام، خانم شما فحش بدی به من و همه ریش‌دارها داد. می‌خواهم بدونم که... راننده حرف ابراهيم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بيجا کرد! 🔸ابراهيم گفت: نه آقا اينطوری صحبت نکن، من فقط می‌خواهم بدانم آيا حقی از ايشان گردن بنده است؟ يا من کار نادرستی کردم که با من اين طور برخورد کردند؟! راننده اصلاً فكر نمی‌کرد ما اين گونه برخورد كنيم. از ماشين پياده شد. صورت ابراهيم را بوسيد و گفت: نه دوست عزيز، شما هيچ خطایی نکردی. ما اشتباه کرديم، خیلی هم شرمنده‌ایم. بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد. 🔸اين رفتارها و برخوردهای ابراهيم، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجيب بود. اما با اين کارها راه درست برخورد كردن با مردم را به ما نشان می‌داد. هميشه می‌گفت: در زندگی، آدمی موفق‌تر است که در برابر عصبانيت ديگران صبور باشد. کار بی‌منطق انجام ندهد و اين رمز موفقيت او در برخوردهايش بود. 🔸نحوه برخورد او مرا به ياد اين آيه می‌انداخت: «بندگان (خاص خداوندِ) رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی‌تکبر بر زمين راه می‌روند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند (و سخنان ناشايست بگويند) به آنها سلام می‌گویند.» (فرقان/ آیه ۶۳) 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهداء صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت شصت و نهم: ماجرای مار ✔️راوی : مهدی عموزاده 🔸ساعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازی می‌کردیم. اسم آقا ابراهيم را از بچه‌های محل شنيده بودم، اما برخوردی با او نداشتم. مشغول بازی بوديم. ديدم از سر كوچه شخصی با عصای زير بغل به سمت ما می‌آید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهميدم خودش است! كنار كوچه ايستاد و بازی ما را تماشا كرد. یکی از بچه‌ها پرسيد: آقا ابرام بازی می‌کنی؟ گفت: من كه با اين پا نمی‌تونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه می‌ایستم. بازی من خیلی خوب بود، اما هر كاری كردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفه‌ای‌ها بازی می‌کرد. 🔸نيم ساعت بعد، وقتی توپ زير پايش بود گفت: بچه‌ها فكر نمی‌کنید الآن دير وقته، مردم می‌خوان بخوابن! توپ و دروازه‌ها را جمع كرديم. بعد هم نشستيم دور آقا ابراهيم. بچه‌ها گفتند: اگه می‌شه از خاطرات جبهه تعريف كنيد. آن شب خاطره عجيبی شنيدم كه هيچ وقت فراموش نمی‌کنم. آقا ابراهيم می‌گفت: در منطقه غرب با جواد افراسيابی رفته بوديم شناسایی. نيمه شب بود و ما نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بوديم. 🔸بعد هوا روشن شد. ما مشغول تكميل شناسایی مواضع دشمن شديم. همين طور كه مشغول كار بوديم یک دفعه ديدم مار بسيار بزرگی درست به سمت مخفيگاه ما آمد! مار به آن بزرگی تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاری نمی‌شد انجام دهيم. اگر به سمت مار شلیک می‌کردیم عراقی‌ها می‌فهمیدند، اگر هم فرار می‌کردیم عراقی‌ها ما را می‌دیدند. مار هم به سرعت به سمت ما می‌آمد. فرصت تصمیم‌گیری نداشتيم. آب دهانم را فرو دادم، در حالی كه ترسيده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضيه (سلام الله علیها) قسم دادم! 🔸زمان به سختی می‌گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم. با تعجب ديدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده! آن شب آقا ابراهيم چند خاطره خنده‌دار هم برای ما تعريف كرد. خیلی خنديديم. بعد هم گفت: سعی كنيد آخر شب كه مردم می‌خواهند استراحت كنند بازی نكنيد. از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتی وقتی فهميدم صبح‌ها برای نماز مسجد می‌رود. من هم به خاطر او مسجد می‌رفتم. تاثير آقا ابراهيم روی من و بچه‌های محل تا حدی بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتی بعد وقتی ايشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل كنيم و راهی جبهه شديم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتادم : رضای خدا (۱) ✔️راوی : عباس هادی 🔸از ویژگی‌های ابراهيم اين بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمی‌شد. به جز کسانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می‌کردند. اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی‌زند. هميشه هم اين نکته را اشاره می‌کرد که: کاری كه برای رضای خداست، گفتن ندارد، يا مشکل کارهای ما اين است که برای رضای همه کار می‌کنیم، به جز خدا. 🔸حضرت علی (علیه‌السلام) نيز می‌فرماید: «هر کس قلبش را و اعمالش را از غير خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.» (غرر الحکم، ص ۵۳۸) عرفای بزرگ نيز در سرتاسر جملات شان به اين نکته اشاره می‌کنند که: «اگر کاری برای خدا بود ارزشمند می‌شود، يا اينكه هر نَفَسی که انسان در دنيا برای غير خدا کشيده باشد در آخرت به ضررش تمام می‌شود.» 🔸در دوران مجروحيت ابراهيم به یکی از زورخانه‌های تهران رفتيم. ما در گوشه‌ای نشستيم. با وارد شدن هر پيشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می‌آمد و کار ورزش چند لحظه‌ای قطع می‌شد. تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران نشان می‌داد و با لبخندی بر لب، در گوشه‌ای می‌نشست. ابراهيم با دقت به حركات مردم نگاه می‌کرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: اينها را ببين که چطور از صدای زنگ خوشحال می‌شوند. بعد ادامه داد: بعضی از آدم‌ها عاشق زنگ زورخانه‌اند. این‌ها اگر اين قدر که عاشق اين زنگ بودند عاشق خدا می‌شدند، ديگر روی زمين نبودند، بلكه در آسمان ها راه می‌رفتند! 🔸بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به اين دنيا چسبيده، حال و روزش همين است. اما اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بياورد و کارهايش را برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باشد زندگيش عوض می‌شود و تازه معنی زندگی كردن را می‌فهمد. بعد ادامه داد: توی زورخانه خیلی‌ها می‌خواهند ببينند چه کسی از بقيه زورش بيشتر است و چه کسی هم زودتر خسته می‌شود. 🔸اگر روزی میاندار ورزش شدی تا ديدی کسی خسته شده، برای رضای خدا سريع ورزش را عوض کن. من زمانی مياندار ورزش بودم و اين کار را نکردم، البته منظوری نداشتم اما بی‌دلیل بين بچه‌ها مطرح شدم ولی تو اين کار را نکن! ابراهيم می‌گفت: انسان بايد هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد. آگاه باش عالم هستی ز بهر توست، غير از خدا هر آنچه بخواهی شکست توست. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 🌹شادی روح مطهر شهدا صلوات🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و یکم : رضای خدا (۲) ✔️راوی : عباس هادی 🔸نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس‌های خون‌آلود به خانه آمد! خیلی آهسته لباس‌هایش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز به من گفت: عباس، من می‌رم طبقه بالا بخوابم. نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. کسی بدون وقفه به در می‌کوبید! 🔸مادر ما رفت و در را باز کرد. زن همسایه بود. بعد از سلام با عصبانیت گفت: این ابراهیم شما مگه همسن پسر منه!؟ دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته! بعد ادامه داد: ببین خانم، من پسرم رو بردم بهترین دبیرستان. نمی‌خوام با آدم‌هایی مثل پسر شما رفت و آمد کنه! مادر ما از همه جا بی‌خبر بود. خیلی ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و با تعجب گفت: من نمی‌دانم شما چی می‌گی! ولی چشم به ابراهیم می‌گم، شما ببخشید و... من داشتم حرف‌های او را گوش می‌کردم. 🔸دویدم طبقه بالا! ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: داداش چیکار کردی؟!ابراهیم پرسید: چطور مگه، چی ‌شده؟ پرسیدم: تصادف کردید؟ یک دفعه بلند شد و با تعجب پرسید: تصادف!؟ چی می‌گی؟ گفتم: مگه نشنیدی، دم در مامان محمد بود. داد و بیداد می‌کرد و... 🔸عصر همان روز، مادر و پدر محمد با دسته گل و یک جعبه شیرینی به دیدن ابراهیم آمدند. زن همسایه مرتب معذرت خواهی می‌کرد. مادر ما هم با تعجب گفت: حاج خانم، نه به حرف‌های صبح شما، نه به کار الآن شما! او هم مرتب می‌گفت: به خدا از خجالت نمی‌دونم چی بگم، محمد همه ماجرا را برای ما تعریف کرد. 🔸محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمی‌رسید معلوم نبود چی به سرش می‌آمد. بچه‌های محل هم برای اینکه ما ناراحت نباشیم. گفته بودند: ابراهیم و محمد باهم بودند و تصادف کردند! حاج خانم من از اینکه زود قضاوت کردم خیلی ناراحتم، تو رو خدا من رو ببخشید. به پدر محمد هم گفتم خیلی زشته، آقا ابراهیم چند ماهه مجروح شده و هنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتیم، برای همین مزاحم شدیم. 🔸مادر پرسید نمی‌فهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده!؟ آن خانم ادامه داد نیمه‌های شب جمعه بچه‌های بسیج مسجد، مشغول ایست و بازرسی بودند. محمد وسط خیابان همراه دیگر بچه‌ها بود. یک دفعه دستش روی ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه‌اش خارج و به پای خودش اصابت می‌کنه. او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بود و خون زیادی از پایش می‌رفت، آقا ابراهیم همان موقع با موتور از راه می‌رسد. سریع به سراغ محمد رفته و با کمک یکی دیگر از رفقا زخم پای محمد را می‌بندد. بعد او را به بیمارستان می‌رساند. 🔸صحبت زن همسایه تمام نشد. برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود. او خوب می‌دانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده نباید به حرف‌های مردم توجهی داشته باشد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و دوم: اخلاص(۱) ✔️راوی : عباس هادی 🔸با ابراهیم از ورزش صحبت می‌کردیم می‌گفت وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتیم همیشه با وضو بودم، همیشه هم قبل‌ از مسابقات کشتی دو رکعت نماز باز می‌خواندم. پرسیدم چه نمازی؟ گفت: دو رکعت نماز مستحبی از خدا می‌خواستم یک وقت تو مسابقه حال کسی را نگیرم. 🔸ابراهیم به‌ هیچ‌ وجه گرد گناه نمی‌چرخید برای همین الگویی برای تمام دوستان بود حتی جایی که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد. هر وقت می‌دید بچه‌ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت صلوات بفرست و یا به هر طریقی بحث را عوض می‌کرد. هیچ‌گاه از کسی بد نمی‌گفت مگر به قصد اصلاح کردن، هیچ‌وقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی‌پوشید. بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می‌کرد. زمانی هم که علت آن را سؤال می‌کردیم، می‌گفت برای نفس آدم این کارها لازمه. 🔸شهید جعفری جنگ روی، تعریف می‌کرد پس از اتمام هیئت دور هم نشسته بودیم داشتیم با بچه‌ها حرف می‌زدیم، ابراهیم در اتاق دیگری تنها نشسته و توی حال خودش بود. وقتی بچه‌ها رفتند آمدم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود. با تعجب دیدم هرچند لحظه سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می‌زند یک دفعه با تعجب گفتم چی کار می‌کنی داش ابرام تازه متوجه حضور من شد از جا پرید و از حال خودش خارج شد بعد مکثی کرد و گفت هیچی هیچی چیزی نیست گفتم به جون ابرام نمی‌شه باید بگی برای چی سوزن زدی تو صورتت مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم‌هایی که بغض کرده‌اند گفت سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه. آن زمان نمی‌فهمیدم که ابراهیم چه می‌کند و این حرفش چه معنی دارد ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان را خواندم دیدم که آن‌ها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه خودشان را تنبیه می‌کردند. 🔸از دیگر صفات برجسته شخصیت او دوری از نامحرم بود. اگر می‌خواست با زنی نامحرم حتی از بستگان صحبت کند به‌ هیچ‌ وجه سرش را بالا نمی‌گرفت. به قول دوستانش ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت و چه زیبا گفت امام محمدباقر علیه‌السلام : «سخن گفتن با زن نامحرم، از تیرهای شیطان است.» 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و دوم: اخلاص(۲) ✔️راوی : عباس هادی 🔸ابراهیم به اطعام دادن نیز خیلی اهمیت می‌داد همیشه دوستان را به خانه دعوت می‌کرد و غذا می‌داد. در دوران مجروحیت که در خانه بستری بود، هر روز غذا تهیه می‌کرد و کسانی که به ملاقاتش می‌آمدند را سر سفره دعوت می‌کرد و پذیرایی می‌نمود و از این کار هم بی‌نهایت لذت می‌برد. به دوستان می‌گفت: ما وسیله‌ایم، این رزق شماست. رزق مؤمنین با برکت است و... 🔸در هیئت‌ها و جلسات مذهبی هم به‌ همین گونه بود. وقتی می‌دید صاحب‌خانه برای پذیرایی هیئت مشکل دارد، بدون کمترین حرفی برای همه میهمان‌ها و عزادارها غذا تهیه می‌کرد. می‌گفت: مجلس امام حسین علیه‌السلام باید از همه لحاظ کامل باشد. 🔸شب‌های جمعه هم بعد از برنامه بسیج برای بچه‌ها شام تهیه می‌کرد. پس‌از صرف غذا دسته‌جمعی به زیارت حضرت عبدالعظیم یا بهشت‌زهرا علیهاالسلام می‌رفتیم. بچه‌های بسیج و هیئتی هیچ‌وقت آن دوران را فراموش نمی‌کنند. هر چند آن دوران زیبا و به‌ یادماندنی طولانی نشد! 🔸یک‌بار به ابراهیم گفتم داداش این‌همه پول از کجا می‌یارید ؟ از آموزش‌ و پرورش ماهی دو هزار تومان حقوق می‌گیری، ولی چند برابرش را برای دیگران خرج می‌کنی! نگاهی به صورتم انداخت و گفت : روزی‌رسان خداست. در این برنامه‌ها من فقط وسیله‌ام. من از خدا خواستم هیچ‌ وقت جیبم خالی نماند. خدا هم از جایی‌که فکرش را نمی‌کنم اسباب خیر را برایم فراهم می‌کند. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و سوم: حاجات مردم و نعمت خدا (۱) ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸همراه ابراهیم بودم با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خانه برمی‌گشتیم پیرمردی به‌همراه خانواده‌اش کنار خیابان ایستاده بود. جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم آدرس جایی را پرسید. بعد از شنیدن جواب شروع کرد از مشکلاتش گفت به قیافه‌اش نمی‌آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و جیب‌های شلوارش را گشت ولی چیزی نداشت به من گفت امیر چیزی همراهت داری من هم جیب‌هایم را گشتم ولی به‌طور اتفاقی هیچ پولی همراهم نبود. ابراهیم گفت تو رو خدا بازهم ببین من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود. 🔸از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین را از آینه‌ی موتور ابراهیم را می‌دیدم اشک می‌ریخت هوا سرد نبود که به این خاطر آب از چشمانش جاری شود. برای همین آمدم کنار خیابان با تعجب گفتم ابرام جون داری گریه می‌کنی صورتش را پاک کرد، گفت ما نتوانستیم به یک انسان که محتاج بود کمک کنیم گفتم خب پول نداشتیم این‌که گناه نداره. گفت می‌دانم ولی دلم خیلی برایش سوخت توفیق نداشتیم کمکش کنیم. کمی مکث کرد و چیزی نگفتم بعد به راه ادامه دادم اما خیلی به صفای درون و حال ابراهیم غبطه می‌خوردم. 🔸فردای آن روز ابراهیم را دیدم می‌گفت دیگر هیچ‌ وقت بدون پول از خانه بیرون نمی‌آیم تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشود. رسیدگی ابراهیم به مشکلات مردم مرا یاد حدیث زیبای حضرت سیدالشهدا انداخت که می‌فرمایند حاجت مردم به سوی شما از نعمت‌های خدا بر شماست در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و چهارم: حاجات مردم و نعمت خدا (۲) ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸اواخر مجروحیت ابراهیم بود زنگ زد و بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت ماشینت را امروز استفاده می‌کنی گفتم نه همین‌طور جلوی خانه افتاده بعد هم آمد و ماشین را گرفت و گفت تا عصر برمی‌گردم. عصر بود که ماشین را آورد پرسیدم کجا می‌خواستی بری؟ می‌گفت هیچی مسافرکشی کردم با خنده گفتم شوخی می‌کنی؟ گفت نه حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم چند جا کار داریم. 🔸خواستم بروم داخل خانه گفت اگر چیزی در خانه دارید که استفاده نمی‌کنی مثل برنج و روغن با خودت بیاور. رفتم مقداری برنج و روغن آوردم بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه و ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و خرید و آمد سوار شد. از پول خوردهایی که به فروشنده می‌داد فهمیدم همان پول‌های مسافرکشی است. بعد با هم رفتیم جنوب شهر تهران به چند نفر سر زدیم. من آنها را نمی‌شناختم ابراهیم در می‌زد و بسته را تحویل می‌داد و می‌گفت ما از جبهه آمده‌ایم این‌ها سهمیه شماست. ابراهیم طوری حرف می‌زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکند اصلاً هم خودش را مطرح نمی‌کرد. 🔸بعدها فهمیدم خانه‌هایی که رفتیم منزل چند نفر از بچه‌های رزمنده بود مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشت برای همین ابراهیم به آن‌ها رسیدگی می‌کرد. کارهای او مرا به یاد سخن امام صادق علیه‌السلام انداخت که می‌فرماید سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان، بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می‌شود، این حدیث نورانی چراغ راه زندگی ابراهیم او تمام تلاش خود را در جهت حل مشکلات مردم بکار می‌بست. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و پنجم: حاجات مردم و نعمت خدا (۳) ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸دوران دبیرستان بود. ابراهیم عصرها در بازار مشغول به کار می‌شد و برای خودش درآمد داشت. متوجه شد یکی از همسایه‌ها مشکل مالی شدیدی دارد. آنها علی رغم از دست دادن مرد خانواده، کسی را برای تأمین هزینه‌ها نداشتند. ابراهیم به کسی چیزی نگفت. هر ماه وقتی حقوق را می‌گرفت بیشتر هزینه آن خانواده را تأمین می‌کرد! هر وقت در خانه زیاد غذا پخته می‌شد، حتماً برای آن خانواده می‌فرستاد. این ماجرا تا سال‌ها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه داشت و تقریباً کسی به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت. 🔸شخصی به سراغ ابراهیم آمده بود قبلاً آبدارچی بوده و حالا بیکار شده بود تقاضای کمک مالی داشت ابراهیم به‌جای کمک مالی با مراجعه به چند نفر از دوستان شغل مناسبی را برای او مهیا کرد. او برای حل مشکل مردم هر کاری که می‌توانست انجام می‌داد و اگر هم خودش نمی‌توانست به سراغ دوستانش می‌رفت، از اون‌ها کمک می‌گرفت، اما در این کار یک موضوع را رعایت می‌کرد؛ با کمک کردن به افراد، گدا پروری نکند. 🔸ابراهیم همیشه به دوستانش می‌گفت: قبل‌ از این‌ که آدم محتاج به شما روی بیاندازد و دستش را دراز کند. شما مشکلش را برطرف کنید. او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت یا هر کسی را حدس می‌زد مشکل مالی داشته باشد کمک می‌کرد. آن‌ هم مخفیانه، قبل‌ از این‌ که طرف مقابل حرفی بزند. بعد می‌گفت: من فعلاً احتیاجی ندارم. این را هم به شما قرض می‌دهم. هر وقت داشتی برگردان. این پول قرض‌الحسنه است. ابراهیم هیچ حسابی روی این پول‌ها نمی‌کرد. او در این کمک‌ها به آبروی افراد خیلی توجه می‌کرد، همیشه طوری برخورد می‌کرد که طرف مقابل شرمنده نشود. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و ششم: حاجات مردم و نعمت خدا (۴) ✔️راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸بزرگان دین توصیه می‌کنند برای رفع مشکلات خودتان تا می‌توانید مشکل مردم را حل کنید، همچنین توصیه می‌کنند تا می‌توانی به مردم اطعام کنید و این‌گونه بسیاری از گرفتاری‌هایتان را برطرف سازید. 🔸غروب ماه رمضان بود ابراهیم آمد در خانه‌ی ما بعد از سلام و احوال‌پرسی یک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله‌پزی رفت به دنبالش آمدم و گفتم ابرام جون کله پاچه برای افطاری عجب حالی می‌ده؟! گفت: راست می‌گی، ولی برای من نیست. یک دست کامل کله‌پاچه و چند تا نان سنگک گرفت وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید. ابراهیم هم سوار شد و خداحافظی کرد. با خودم گفتم: لابد چند تا رفیق جمع شدند و با هم افطار می خورند. از این‌که به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم فردای آن روز ایرج را دیدم پرسیدم: دیروز کجا رفتید!؟ گفت پشت پارک چهل‌تن انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زدیم و کله‌پاچه را به آن‌ها دادیم. چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند ابراهیم را کامل می‌شناختند آن‌ها خانواده‌ای بسیار مستحق بودن. بعد هم ابراهیم را رساندم خانه‌شان. 🔸بیست و شش سال از شهادت ابراهیم گذشت در عالم رؤیا ابراهیم را دیدم سوار بر یک خودروی نظامی به تهران آمده بود از شوق نمی‌دانستم چه کنم چهره ابراهیم بسیار نورانی بود جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم از خوشحالی فریاد می‌زدم و می‌گفتم بچه‌ها بیایید آقا ابراهیم برگشته. ابراهیم گفت بیا سوار شو خیلی کار داریم به‌ همراه هم به کنار یک ساختمان مرتفع رفتیم مهندسین و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سلام و احوال‌پرسی می‌کردند او را هم خوب می‌شناختند ابراهیم رو به‌ صاحب ساختمان کرد و گفت من آمده‌ام سفارش این آقا سید را بکنم یکی از این واحدها را به نامش کن بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد، صاحب ساختمان گفت آقا ابرام این بابا نه پول داره نه می‌تونه وام بگیره من چه‌ جوری یک واحد به او بدم منم حرفش را تأیید کردم و گفتم ابرام جون دوران این کارها تمام شد الان همه اسکناس را می‌شناسند. 🔸ابراهیم نگاه معناداری به من کرد و گفت من اگر برگشتم به‌خاطر این بود که ما مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنیم و گر نه من این‌جا کاری ندارم بعد به سمت ماشین حرکت کرد من هم به دنبالش راه افتادم که یک‌ دفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و هفتم: خمس ✔️راوی : مصطفی صفار هرندی 🔸از علمایی كه ابراهيم به او ارادت خاصی داشــت مرحوم حاج آقا هرندی بود. اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه‌فروشی بود. اواخر تابســتان ۱۳۶۱ بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداری پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت. 🔸هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چی شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب می‌کرد! او برای خودش چيزی نگه نمی‌داشت. هر چه داشت خرج خنده ديگران می‌کرد. پس می‌خواهد خمس چه چیزی را حساب كند؟! 🔸حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت ۴۰۰ تومان خمس شما می‌شود. بعد ادامه داد: من با اجازه‌ای كه از آقايان مراجع دارم و با شناختی كه از شما دارم آن را می‌بخشم. امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــی را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت. كار ابراهيــم مرا به ياد حدیثی از امام صــادق علیه‌السلام انداخت «كســی كه حق خداوند مانند خمس را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل صرف خواهد كرد». 🔸بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجی گفت: دو تا پارچه پيراهنی مثل دفعه قبل می‌خوام. حاجی با تعجب نگاهی كرد و گفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتی. این‌ها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسی پارچه بدهيم. دانستم و گفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم چيزی نگفت ولی من قضيه را می‌دانم، ابراهيم پیراهنهای قبلی را انفاق كرده! بچه‌های در زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه می‌پوشند، بعضی از بچه‌ها وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم برای همين پيراهن را به آن می‌بخشد‌. حاجی در حالی كه با تعجب به حرف من گوش می‌کرد نگاهی عمیق به صورت ابراهيم انداخت و گفت: حق نداری به كسی ببخشی. اين دفعه برای خودت پارچه را می‌بری هرکسی پارچه خواست بفرستش اينجا. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت هفتاد و هشتم : ما تو را دوست داریم راوی :جواد مجلسی 🔸پائیز سال ۱۳۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسلهای ابراهیم به حضرت زهرا سلام الله علیها بود. هر جا می‌رفتیم حرف از او بود! خیلی از بچه‌ها داستان‌ها و حماسه آفرینی‌های او را در عملیات‌ها تعریف می‌کردند که همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره السلام انجام شده بود. 🔸به منطقه سومار رفتیم به هر سنگری سر می‌زدیم از ابراهیم می‌خواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه‌های یکی از گردان‌ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شدن مراسم یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این‌ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند برای همین دیگر مداحی نمی‌کنم. هر چه می‌گفتم حرف بچه‌ها را به دل نگیر آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده‌ای نداشت. 🔸آخر شب برگشتیم مقر دوباره قسم خورد که دیگر مداحی نمی‌کنم! ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می‌دهد، چشمانم را به سختی بازم کردم چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود مرا صدا زد و گفت پاشو الان موقع اذانه، من بلند شدم و گفتم این بابا انگار نمی‌دونه خستگی؛ یعنی چی ؟ البته می‌دانستم او هر ساعتی که بخوابد قبل از اذان بیدار می‌شود و مشغول نماز می‌شود. ابراهیم دیگر بچه‌ها را هم صدا زد و اذان گفت و نماز جماعت صبح را به پا کرد. بعد از نماز و تسبیحات ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد، بعد هم مداحی حضرت زهرا سلام الله علیها، اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه‌ها را جاری کرد من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. 🔸بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتیم بین راه دائم به فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی‌داری به من کرد و گفت: می‌خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم چرا روضه خواندم؟ گفتم خب آره شما دیشب قسم خوردی که... پرید توی حرفم و گفت : چیزی که می‌گویم تا زنده‌ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد دیشب اصلا خواب به چشمم نمی‌آمد اما نیمه‌های شب کمی خوابم برد یک دفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی‌خوانم ما تو را دوست داریم، هرکس گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کردن به او را نمی‌داد و او به مداحی کردن ادامه داد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍀 سلام بر ابراهيم 🍀 💥 قسمت هفتاد و نهم: عمليات زین‌العابدین‌ علیه‌السلام 👤 راوی جواد مجلسی 🔸بقيه بچه‌ها به حركت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بی‌خود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتی داره! نیمه‌های شب دوباره ابراهيم را دیدم. گفت: عنايت مولا رو ديدی؟! فقط يه الله كبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه! عمليات در محور ما تمام شد. بچه‌های همه گردان‌ها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردان‌ها، مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشتند! 🔸ابراهيــم وقتی با فرمانده يكــی از آن گردان‌ها صحبت می‌کرد، داد می‌زد! خيلی عصبانی بود. تا حالا عصبانیت او را نديده بودم. می‌گفت: شما كه می‌خواستید برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه‌های گردانتان نبودید!؟ چرا مجروح‌ها رو جا گذاشتید، چرا ... 🔸با مسئول محور كه از رفقایش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابی و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. آنها تعدادی از مجروحين و شــهدای بجا مانده را طی چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاكسازی لازم را انجام دهد. ابراهيم و جواد توانستند تا شب ۲۱ آذرماه ۶۱ حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند. حتی پیکر یک شهيد را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی‌ها با شگردی خاص به عقب منتقل كردند! ابراهيم بعد از اين عمليات كمی كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم. چند هفته‌ای تهران بود. او فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهداصلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍀 سلام بر ابراهيم 💥 قسمت هشتادم: روزهای آخر 👥 راویان: علی صادقی، علی مقدم 🔸هوا خيلی ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت می‌کنم. بعد هم شــام مختصری را آماده كردم. گفتم: امشب بچه‌هام نيستند، اگر كاری نداريد همين جا بمانيد، كرسی هم به راهه. 🔸ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی اين سرما با شلوار كردی راه می‌ری!؟سردت نمی‌شه!؟ او هم خنديد و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زير كرسی! من هم با علی شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما یک دفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بی‌مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می‌بینی؟! توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه‌ای به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه‌ها موقع شــهادت حالــت عجيبی دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داری! 🔸ســكوت فضای اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علی گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا؟! گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند. 📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم شهید 🌹🕊 شادي روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘ 💥 قسمت هشتاد و یکم : فكه آخرين ميعاد (۱) 👤 راوی : علی نصراللهی 🔸نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه‌ها خداحافظی كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده‌اش خداحافظی كرد. از مادر خواهش كرد برای شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهی منطقه شديم. 🔸ابراهيم كمتر حرف می‌زد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رســيديم اردوگاه لشكر در شــمال فكه. گردان‌ها مشــغول مانور عملياتی بودند. بچه‌ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خیلی خوشحال شدند. همه به ديدنش می‌آمدند. یک لحظه چادر خالی نمی‌شد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را می‌دید خیلی خوشــحال بود. 🔸بعد از ســلام و احوالپرسی، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه‌ها همه مشغول شدند، خبريه؟! حاجی هم گفت: فردا حركت می‌کنیم برای عمليات. اگه با ما بيایی خیلی خوشحال می‌شیم. حاجی ادامه داد: برای عمليات جديد بايد بچه‌های اطلاعات را بين گردان‌ها تقسيم كنم. هر گردان بايد یکی دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. 🔸بعد ليســتی را گذاشــت جلوی ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه‌ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و یکی یکی نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجی، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ 📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادي روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘ 💥 قسمت هشتاد و دوم : فكه آخرين ميعاد (۲) 👤 راوی: علی نصراللهی 🔸حاجی هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر یک سپاه را تشكيل می‌دهد. حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر ۲۷ هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. 🔸عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهای سرش را هم كوتاه و ریشهایش را مرتب كرد. چهره زيبای او ملکوتی‌تر شده بود. غروب به یکی از ديدگاه‌های منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملیاتی را مشــاهده می‌کرد. یک ســری مطالب را هــم روی كاغذ می‌نوشت. 🔸تعدادی از بچه‌ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب می‌گفتند: آقا زودباش! ما هم می‌خواهیم ببينيم! ابراهيم كه عصبانی شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما برای فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترک كرد. می‌گفت: دلم خیلی شور می‌زنه! گفتم: چيزی نيست، ناراحت نباش. 🔸پيش یکی از فرماندهان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجی، اين منطقه حالت خاصی داره. خاک تمام اين منطقه رملی و نرمه! حركت نيرو توی اين دشت خیلی مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق می‌شه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهی است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتیجه‌اش با خداست. 🔸فــردا عصــر بچه‌های گردان‌ها آمــاده شــدند. از لشــکر ۲۷ حضرت رسول ص يازده گردان آخرين جيره جنگی خودشان را تحويل گرفتند. 📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘ 💥 قسمت هشتاد و سوم : فكه آخرين ميعاد (۳) 👤 راوی: علی نصراللهی 🔸همه آماده حركت به سمت فكه بودند. از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيبای او ملكوتی شده بود! صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفیه‌ای عربی انداخته و اوركت زيبایی پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه‌ها دســت داد. 🔸كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلی نورانی شدی! نفس عميقی كشــيد و با حســرت گفت: روزی كه بهشتی شهيد شد خیلی ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعی از دنيا بره. اصغر وصالی، علی قربانی، قاســم تشــكری و خيلی از رفقای ما هم رفتند، طوری شده كه توی بهشت زهرا سلام‌اللّه‌علیها بيشتر از تهران رفيق داريم. 🔸مكثی كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من می‌ترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هر چند توكل ما به خداست. بعــد نفس عميقی كشــيد و گفت: خيلی دوســت دارم شــهيد بشــم. اما، خوشگلترین شهادت رو می‌خوام! بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــک از گوشه چشمش جاری شد. 🔸ابراهيم ادامه داد: اگه جایی بمانی كه دســت احدی به تو نرســه، كسی هم تو رو نشناســه، خودت باشی و آقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته. گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوری حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهی بريم جلو، اين طوری خيلی بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمک می‌کنی. گفت: نه، من می‌خوام با بسیجی‌ها باشم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘ 💥 قسمت هشتاد و چهارم : فكه آخرين ميعاد (۴) 👤 راوی: علی نصرالله 🔸بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردان‌های خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامی بودند. گفتم: داش ابرام، مهمات برات چی بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجک، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقی‌ها می‌گیریم! 🔸حاج حسين الله کرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجی محو چهره ابراهيم بود. بی‌اختیار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظه‌ای در اين حالت بودند. گویی می‌دانستند كه اين آخرين ديدار است. بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار برای شما! چشــمان حاج حسين پر از اشک شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت می‌شه. ابراهيم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتياج ندارم. 🔸حاجی هم که خیلی منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوری داريم، بچه‌ها از راهكار اول عبور می‌کنند. من با یک ســری از فرمانده‌ها و بچه‌های اطلاعات از راهكار دوم می‌ریم. تو هم با ما بيا. ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه‌های بســيجی می‌رم . مشــكلی كه نداره!؟ حاجی هم گفت: نه، هر طور راحتی. ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادی جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچه‌های گردان‌هایی كه خطشکن عمليات بودند و كنارشان نشست. 📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍀 سلام بر ابراهيم 🍀 💥 قسمت هشتاد و پنجم: والفجر مقدماتی(۱) 👤راوی : علی نصرالله 🔸گردان كميل، خط شــكن محور جنوبی و ســمت پاســگاه بــود. یکی از فرماندهان لشکر آمد و برای بچه‌های گردان شروع به صحبت كرد: برادرها، امشب برای عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت می‌کنیم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزی، جلوی راه شما زده تا مانع عبور شــود. همچنين موانع مختلف را برای جلوگيری از پيشروی شما ايجاد كرده. اما ان‌شاءالله با عبور شما از اين موانع و کانال‌ها، عمليات شروع خواهد شد. 🔸با استقرار شما در اطراف پاسگاه‌های مرزی طاووسيه و رشيديه، مرحله اول كار انجام خواهد شد. بعد بچه‌های تازه نفس لشکر سيدالشهدا علیه‌السلام و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و برای ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق می‌روند و ان‌شاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد. 🔸ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راه‌های عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما یک راه باریک در ميان ميادين مين خواهد بود. ان‌شاءالله همه شما كه خط شكن محور جنوبی فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد. صحبتهایش تمام شــد. 🔸بلافاصله ابراهيم شروع به مداحی كرد، اما نه مثل هميشه! خيلی غریبانه روضه می‌خواند و خودش اشک می‌ریخت. روضه حضرت زينب سلام‌الله‌علیها شروع كرد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهيم ☘ 💥 قسمت هشتاد و ششم : والفجر مقدماتی (۲) 👤 راوی : علی نصرالله 🔸بعد هم شروع به سينه‌زنى كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم: امان از دل زينب سلام‌الله‌علیها چه خون شد دل زينب سلام‌الله‌علیها، بچه‌ها با ســينه زني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينب سلام‌الله‌علیها و شهدای كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت: «بچه‌ها، امشــب يا به ديدار يار می‌رسید يا بايد مانند عمه سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد.» ۱👇🏻 🔸بعد از مداحی عجيب ابراهيم، بچه‌ها در حالی كه صورت‌هایشان خيس از اشک بود بلند شدند. نماز مغرب و عشا را خوانديم. از وقتی ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! یک لحظه هم از او جدا نمی‌شوم. مــن به همراه ابراهيم، یکی از پل‌های ســنگين و متحرک را روی دســت گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. 🔸حركت روی خاک رملی فكه بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتی به وزن بيش از بيســت كيلو برای هر نفر! ما هم كه جدای از وســايل، یک پل سنگين را مثل تابوت روی دست گرفته بوديم! همه به یک ستون و پشت سر هم از معبری كه در ميان میدان‌های مين آماده شده بود حركت كرديم. 🔸حدود دوازده كيلومتر پیاده‌روی كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه‌ها ديگر رمقی برای حركت نداشتند. ساعت نه و نيم شب يكشنبه هفدهم بهمن‌ماه بود. با گذاشتن پل‌های متحرک و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. ســكوت عجیبی در منطقه حاكم بود. عراقی‌ها حتی گلوله‌ای شلیک نمی‌کردند! يک ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بی‌سیم به فرماندهی اطلاع داده شد. چند دقيقه‌ای نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم. پی‌نوشت (۱)عجيب بودكه تقريبًا همه بچه‌های گردان‌های كميل كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍀 سلام بر ابراهيم 🍀 💥 قسمت هشتاد و هفتم: والفجر مقدماتی (۳) 👤 راوی : علی نصرالله 🔸ابراهيم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچه‌ها را كمک می‌کرد. خيلی مواظب نيروها بود. چــون در اطراف کانال‌ها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود. خبر رســيدن به كانال سوم؛ يعنی قرار گرفتن در كنار پاسگاه‌های مرزی و شروع عمليات. 🔸اما فرمانده گردان، بچه‌ها را نگه داشــت و گفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشــتر راه می‌رفتیم، اما خيلی عجيبه، هم زود رســيديم، هم از پاسگاه‌ها خبری نيست! تقريبًا همه بچه‌ها از كانال دوم عبور كردند. یک دفعه آســمان فكه مثل روز روشن شد!! 🔸مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شلیک كردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تیربارها كه در دور دســت قرار داشت. آنها از همه طرف به سوی ما شلیک كردند! بچه‌ها هيچ كاری نمی‌توانستند انجام دهند. موانع خورشيدی و میدان‌های مين، جلوب هر حركتی را گرفته بود. تعداد كمی از بچه‌ها وارد كانال ســوم شــدند. بســياری از بچه‌ها در ميان خاک‌های رملی گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف می‌رفتند. 🔸بعضی از بچه‌ها می‌خواستند با عبور از موانع خورشــيدی در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند. اطراف مســير پر از مين بود. ابراهيم اين را می‌دانست، برای همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نمی‌داد. همه روی زمين خيز برداشتند. هيچ كاری نمی‌شد كرد. توپخانه عراق كاملا می‌دانست ما از چه محلی عبور می‌کنیم! و دقيقًا همان مسير را می‌زد. همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتی می‌دوید. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهيم ☘ 💥 قسمت هشتاد و هشتم : والفجر مقدماتی (۴) 👤 راوی : علی نصرالله 🔸ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جایی كه امنيت بيشتری داشت داخل کانال‌ها بود. در آن تاریکی و شلوغی ابراهيم را گم كردم! تا كانال سوم جلو رفتم، اما نمی‌شد كسی را پيدا كرد! یکی از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدی؟ گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. همين طور اين طــرف و آن طرف می‌رفتم. یکی از فرمانده‌ها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توی معبر، بچه‌هایی كه توی راه هستند بفرست عقب. اينجا توی اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد. 🔸طبق دســتور فرمانده، بچه‌هایی را كه اطراف كانال دوم و توی مسير بودند آوردم عقب، حتی خيلی از مجروحها را كمک كرديم و رسانديم عقب. اين كار، دو سه ساعتی طول كشيد. می‌خواستم برگردم، اما بچه‌های لشکر گفتند: نمی‌شه برگردی! با تعجب پرسيدم: چرا؟! گفتند: دستور عقب‌نشينی صادر شده، فايده نداره بری جلو. چون بچه‌های ديگه هم تا صبح برمی‌گردند. 🔸ســاعتی بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه‌هایی كه برمی‌گشتند سراغ ابراهيم را می‌گرفتم. اما كسی خبری نداشت. دقايقی بعد مجتبی را ديدم. با چهرهای خاک‌آلود و خســته از ســمت خط برمی‌گشت. با نااميدی پرسيدم: مجتبی، ابراهيم رو نديدی!؟ همينطور كه به سمت من می‌آمد گفت: یک ساعت پيش با هم بودیم. 🔸با خوشحالی از جا پريدم، جلو آمدم و گفتم: خب، الان كجاست؟! جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقب‌نشينی صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاری نمی‌تونیم انجام بديم. اما ابراهيم گفت: بچه‌ها تو کانال‌ها هستند. من می‌رم پيش اونها، همه با هم برمی‌گردیم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهدا صلوات🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍀 سلام بر ابراهيم ۱🍀 💥 قسمت هشتاد و نهم: والفجر مقدماتی (۵) 👤 راوی : علی نصرالله 🔸مجتبی ادامه داد: همين طور كه با ابراهيم حرف می‌زدم یک گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب‌نشينی را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم یک آرپيجی با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال، ديگه از ابراهيم خبری ندارم. 🔸ســاعتی بعد ميثم لطيفی را ديدم. به همراه تعــدادی از مجروحين به عقب برمی‌گشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ گفت: من و اين بچه‌هایی كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لای تپه‌ها افتاده بوديم. ابرام هادی به داد ما رسيد. یک دفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چی شد!؟ گفت: به سختی ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توی راه رسيديم به یک كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود. ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزی شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. 🔸ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خیلی‌ها می‌گفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته‌اند! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘ 💥 قسمت نودم: كانال كميل(۱) 👤 راوی : عل نصرالله 🔸یکی از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعنی چی گردان‌ها محاصره شدند؟ عراق كه جلو نيامده، بچه‌ها هم توی كانال دوم و سوم هستند. فرمانده گفت: كانال سومی كه ما در شناسایی ديده بوديم، با اين كانال فرق داره. اين كانال و چند كانال فرعی را عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين کانال‌ها درست به موازات خط مرزی ساخته شده، ولی کوچک‌تر و پر از موانع. 🔸بعــد ادامه داد: گردان‌های خطشکن، برای اينكه زير آتش نباشــند رفتند داخل كانال. با روشــن شــدن هوا تانک‌های عراقی جلــو آمدند و دو طرف كانال را بستند. دشمن هم کانال‌ها را زير آتش گرفته. بعد كمی مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچه‌ها چيده بود، عمق موانع هم نزدیک به چهار كيلومتر بوده! منافقين هم تمام اطلاعات عمليات را به عراقی‌ها داده بودند! 🔸خيلی حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالا چه بايد كرد!؟ گفت: اگــر بچه‌ها مقاومت كنند مرحله دوم عمليــات را انجام می‌دهیم و آنها را می‌آوریم عقب. در همين حين بی‌سیم‌چی مقر گفت: یک خبر از گردان‌های محاصره شده! همه ساكت شدند. بی‌سیم‌چی گفت: می‌گه «برادر ثابت نیا با برادر افشردی دست داد!» اين خبر كوتاه؛ يعنی فرمانده گردان كميل به شهادت رسیده. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهيم ☘ 💥 قسمت نود و یکم: کانال کمیل(۲) راوی : علی نصرالله 🔸عصــر همان روز خبر رســيد حاج حســينی، معاون گــردان كميل هم به شــهادت رسيده و بنكدار، ديگر معاون گردان به سختی مجروح است. همه بچه‌ها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجيبی در آنجا حاكم بود. 🔸بيستم بهمن ماه، بچه‌ها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. یکی از رفقا را ديدم. از قرارگاه می‌آمد. پرسيدم: چه خبر؟ گفت: الان بی‌سیم‌چی گردان كميل تماس گرفت. با حاج همت صحبت كرد و گفت: شارژ بی‌سیم داره تموم می‌شه، خيلی از بچه‌ها شهيد شدند، برای ما دعا كنيد. به امام سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت می‌کنیم. 🔸با دلی شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟ گفت: توكل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدی عمليات آغاز می‌شه. غروب بود. بچه‌های توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريزهای دشمن را زير آتش گرفتند. گردان حنظله و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. آنها تا نزدیکی كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند، اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمی از بچه‌های محاصره شــده، توانستند در تاریکی شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند. اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما بيشتر نيروهای گردان حنظله در همان کانال‌های مرزی ماندند. در اين حمله و با آتش خوب بچه‌ها، بسياری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد. 🔸۲۱ بهمن ۱۳۶۱ بود. هنوز صدای تيراندازی و شلیک‌های پراكنده از داخل كانال شنيده می‌شد.به خاطر همين، مشخص بود كه بچه‌های داخل كانال هنوز مقاومت می‌کنند. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼