📝اگر حکومت به دست ما بیفتد...(داستان کوتاه)
🧮۳۰۰ کلمه
📆 ۲۱ فروردین ۱۳۹۹
بسم الله الرحمن الرحیم
🔰در کنار امام صادق (علیه السلام) داشتم طواف میکردم.
در همان حال، به فکر فرو رفتم.
کمی که گذشت، از ناراحتی گره به ابروهایم افتاد و چهرهام در هم شد؛ احساس کردم از شدت غصه، گُر گرفتهام و سرخ شدهام.
🔰ناگهان با صدایی به خود آمدم؛ امام بود: «مُفَضَّل! مُفَضَّل!»
صورتم را که برگرداندم، دیدم امام دارد به چهرهٔ من نگاه میکند.
با همان مهربانی همیشگی فرمود: «چه شده؟ چرا غمگینی؟ چهرهات چرا در هم و برافروخته است؟»
آهی کشیدم و گفتم: «به بنیعباس و حکومتی که به زور از شما غصب کردهاند فکر میکردم. ببینید با چیزی که حق شماست برای خودشان چه برو بیایی دستوپا کردهاند و چه زندگی راحت و باشکوهی دارند. داشتم با خودم میگفتم اگر این حکومت و امکانات آن برای شما بود، الآن ما شیعیان به جای آنها در این ناز و نعمت بودیم».
🔰حرفم که تمام شد، امام اندکی به چهرهام نگاه کرد؛ بعد لبخندی زد و همانطور که سرش را تکان میداد، فرمود:
«مُفَضَّل جان، حتی اگر حکومت و همهٔ امکانات آن در دست ما بود، باز هم اوضاع آن طور نبود که تو خیال میکنی. در آن صورت، من و شما شبها باید برای ادارهٔ امور امت فکر میکردیم و روزها باید به این فکرها جامهٔ عمل میپوشاندیم...»
🔰امام که داشت اینها را میفرمود، در دل با خود میگفتم: عیبی ندارد، من حاضرم شبها در کنار شما بیدار بمانم و روزها همراه شما تلاش کنم، ولی به جایش خودم و خانوادهام یک زندگی خوب و راحت داشته باشیم.
هنوز این جمله درست و حسابی در ذهنم نقش نبسته بود که امام ذهن مرا خواند و سخن خود را اینطور ادامه داد:
«...و غذایمان نانی از آرد هستهٔ خرما بود و لباسمان، از خشنترین پارچهها!».
🔰دهانم از تعجب باز مانده بود.
امام که این حال مرا دید، فرمود: «درست مانند شیوهٔ حکومتداری جدم امیرالمؤمنین؛ که اگر جز این باشد، آتش جهنم در انتظار ما خواهد بود».
(برداشت داستانی از روایت مُفَضَّل بن عمر: محمد بن ابراهیم نعمانی، الغیبة، ص۲۸۷)
#میلاد_امام_زمان
#حقیقت_انتظار
#حکومت_مهدوی
📚📚📚
در «جلوت» باشید.👇
🌐 eitaa.com/jalvat
🌐 t.me/jalvat