مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم.
رفتم نشستم برای ابراهیم(شهید همت) نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش.
ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم.
رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟
گفت: درست در همان لحظه میخواستیم از جادهای رد شویم که مینگذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟
خندیدم. باخنده گفت: تو نمیگذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شدهای؟
بگذر از من!
شهید محمدابراهیم همت
به مجنون گفتم زنده بمان، فرهاد خضری، کتاب سوم، ص۵۴
#عاشقانه_با_شهدا
#کانون_خادمیاری_تخصصی_سلامت
#خیریه_نذر_سلامت_امام_زمان_عج
#موکب_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#محتوای_رسانه
#کانون_خبر_و_فضای_مجازی