🩺💉
#ترانه
قسمت صد و ششم
🖤🩺🤍
💥ترانه:
وقتی رسیدم خدا روشکر همه خواب بودن اما چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یهو در اتاقم باز شد و سارا اومد داخل ،!
انقدر گریه کرده بود که چشماش ورم کرده بود با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم: چی شده سارا چرا اینجوری قیافت ؟!🙁🤔
_حالم خیلی بده ترانه نمیدونم باید چیکار کنم ماهان مدام بهم پیام میده و تهدیدم میکنه که میاد جلوی در خونمون ،
حسابی از دستم کفری شده کاشکی عصبانیش نکرده بودم خیلی میترسم واقعا😰😭
_غلط کرده که تهدیدت میکنه شمارشو بده من تا فردا برات درستش میکنم!
_ میخوای چیکار کنی آبجی!؟
-شمارشو میخوام بدم به شایان
_نه زشته این کارو نکن آبروم میره!
-چه آبرو رفتنی مگه تو اشتباهی کردی دیگه این دور زمونه همه تو رابطه میرن تو هم حالا شانست یه آدم ناجور گیرت افتاده خودش به من گفت این کارو بکنم!
_مطمئنی؟ بعداً برات بد نشه
-نه نگران نباش شایان اصلاً همچین آدمی نیست شمارشو بده به من و بلاکش کن دیگه نه جوابشو بده نه برو ببینش ازت خواهش میکنم!!
_میشه بیام بشینم پیشت
-آره قربونت برم بیا 🥰😊
نشستم رو تخت و سارا اومد کنارم نشست. خودشو انداخت تو بغلم و منم سفت بغلش کردم ،
چقدر احساسات بدی داشت الان با خودش من تا حالا عاشق نشده بودم اصلاً درک نمیکردم این حسی که داره یعنی چی واقعا نمیتونستم هیچ کاری بکنم تا یکم از این حالی که داره دور بشه!!
🖤🩺🤍
چون بلد نبودم چه حرفایی بهتره بهش بزنم اگه به من بود فقط نصیحتش میکردم ،
اما اینو میدونستم که به همچین چیزی احتیاج نداره.!
یکم که گذشت سارا گفت : خیلی دلم براش تنگ میشه اما میدونم این رابطه اشتباهه این عشق منو نابود میکنه !!😣☹️
من اگه این کارو کنم تموم آینده و رویاهایی که تو ذهنم ساخته بودم رو خراب میکنم اما با دلتنگیش چیکار کنم
_سارا تو خودت میدونی که من هیچ وقت حس عاشق شدن رو تجربه نکردم نمیگم شایانو دوست ندارم ،
اما دوست داشتن معمولیه اینجوری نیست که بگم اگه تو زندگیم نباشه دیوونه میشم و میمیرم !
برای همین واقعاً نمیدونم چطوری میتونم بهت کمک کنم. 🙄😮💨
اما مطمئنم یه مدت که بگذره تازه مغزت باز میشه متوجه میشی چقدر از خودت گذشته بودی واسه یه پسری که یک درصد هم ارزشش رو نداشته
اون موقع است که تازه خدا رو شکر میکنی که از این رابطه اومدی بیرون من نمیخوام احساساتت رو بیارزش کنم ۱۰۰ که عشق و علاقه تو واقعیه و از ته دلته اما مطمئنم.!
با کارایی که این پسر در حقت کرده بدن متوجه میشی که این احساست اشتباه بوده تو شانس بهتری برای عاشق شدن داری🥰
میتونی با یکی ازدواج کنی که بهت احترام بزاره دوست داشته باشه احساس امنیت کنی کنارش تو واقعا اگه با این آدم ازدواج میکردی حالت کنارش خوب بود !
واقعا اگه این آدم اسمش میومد تو شناسنامت میتونستی طعم خوشبختی واقعی رو بچشی به نظرت میشد سارا؟🙁🤔
ادامه دارد...
⚜️@Mokhatabkhaaas⚜️
🩺💉
#ترانه
قسمت صدو هفتم
🖤🩺🤍
سارا لب زد : نه نمیشد اما میدونی از چی میسوزم ترانه از اینکه تو این همه مدت من مطمئن بودم که ماهان آدم زندگی من نیست ☹️🥺
هر بار که رفتاراشو میدیدم مطمئن میشدم که باید ازش جدا بشم اما انقدر میترسیدم اما انقدر ضعیف بودم که نتونستم این کارو کنم اجازه دادم تا اینجا ماجرا پیش بره.!!🤦🏻♀
_کدوم ماجرا قربونت برم اتفاقی نیفتاده منظورم به احساساتت نیست اما اون هیچ غلطی نتونسته بکنه !!
تازه وقتی باهاش تموم کنی متوجه میشه که کیو از دست داده 😏
تو ارزشت خیلی بیشتر از این حرفاست من کنارتم نمیذارم بهت سخت بگذره حاضرم هر کاری کنم که این پسره رو فراموش کنی بهت قول میدم!
سارا دستمو محکم تو دستاش گرفت و گفت چقدر خوبه که تورو دارم چقدر خوبه که تو خواهر منی اگه تو نبودی من خیلی زودتر از این حرفا جا زده بودم مرسی آبجی بابت کمکت🥰🥲
_قربونت برم منم خیلی خوشحالم که تورو دارم تو سنگ صبور منی خواهر کوچیکه اینو که یادت نرفته !!
بعد از اینکه حسابی برای همدیگه نوشابه باز کردیم ،
سارا گفت که میخواد شب پیش من بخوابه و منم باهاش مخالفتی نکردم !!
کاشکی منم میتونستم با سارا حرف بزنم و چیزایی که اذیتم میکنه رو باهاش در میون بزارم اما واقعاً دلم نمیخواست که اونم قاطی ماجرای خودم بکنم ،
اینا رو باور کرده بودند که من با وجود که قصد ازدواج نداشتم بالاخره یکی پیدا شده که تونسته منو وابسته خودش بکنه..!😮💨😅
🖤🩺🤍
ترجیح میدادم حداقل فکر کنند که من خیلی خوشبخت و خوشحالم 😣😮💨
البته واقعیت هم همین بود اما من با این ازدواج قرار نبود خوشحال بشم قرار بود بعد از اینکه از شایان جدا میشم به خوشبختی واقعی برسم ،!!
وقتی که میتونم خونه زندگی خودمو داشته باشم و دیگه به کسی جواب پس ندم 😇😌
مدام کاری که مامانش کرده بود میومد جلوی نظرم چقدر آدم بدی بود من هیچ وقت نمیتونستم اینجوری باشم،
اصلاً بلد نبودم کاری کنم که آدما رو به جون همدیگه بندازم اما مامانش حاضر بود به خاطر اینکه به خواسته خودش برسه هر کاری کنه.!!😤
شایانو پیش من خراب میکرد منو پیش شایان ضایع میکرد و از این کارا یعنی یک درصد با خودش فکر نمیکرد ممکنه لو بره نمیدونم واقعاً چی باید بگم بهش اما از شایان خواهش کرده بودم که به هیچ وجه به مامانش حرفی نزنه !!
چون خوب میدونستم چقدر ممکنه این ماجرا بدتر بشه🤔🙄
اگه مامانش میفهمید که من از کاری که باهام کرده خبر دارم ممکن بود باهام سر لج بیفته !
با اینکه الانم دقیقاً تو همین حالت بود
فقط تفاوتش این بود که ظاهرش رو حفظ میکرد و سعی نمیکرد که به روم بیاره که چقدر از حضور من ناراضیهه و نگرانه که پسرش عاشقم بشه ،،🤦🏻♀
اما تنها چیزی که ازش مطمئن بودم از خودم و شایان بود که میدونستم یک درصد هم ممکن نیست همچین اتفاقی بیفته ما دیگه بچه نبودیم که بخواهیم با یک سال کنار هم زندگی کردن به هم وابسته بشیم در حالی که جفتمونم میدونیم دلیل این کار چیه…
ادامه دارد...
⚜️@Mokhatabkhaaas⚜️
🩺💉
#ترانه
قسمت صدو هشتم
🖤🩺🤍
یاد قیافه شایان افتادم وقتی دیدی پسر مزاحمم شده چه جوری قاطی کرده بود.
دروغ چرا اون لحظه خیلی از این حرکتش خوشم اومد 😌😅
اصلا از اینکه میدیدم تونستم حرصشو در بیارم و اینجوری قاطی کرده واقعا داشتم لذت میبردم چون تو کل روز حسابی منو اذیت کرده بود و با بیمحلیاش رو مخم رفته بود ،!
نه اینکه برام مهم باشه اما یه نفر بخواد بی دلیل منو محاکمه کنه و باهام بدرفتاری کنه واقعا ناراحت میشم
حالا اون آدم میخواد شایان باشه یا هر کس دیگهای اگه یک درصد مقصر بودم واقعاً برام اهمیت نداشت اما چون هیچ کاری نکرده بودم و اینطوری داشت رفتار میکرد حسابی قاطی کرده بودم از دستش
تنها شانسی که اون لحظه آوردم این بود که تصمیم گرفتم پیاده راه برم وگرنه ممکن بود اصلا این موضوع بین من و شایان به هیچ وجه حل نشه
اما خوشحال بودم از اینکه بالاخره حرفمو باور کرد و مقاومت نکرد وگرنه اون موقع خیلی دیگه دستش عصبانی میشدم و شاید زدم زیر همه چیو باهاش ازدواج نمیکردم !🤦🏻♀😤
کلاً چون خودمو خوب میشناسم وقتی سر لج با یه نفر بردارم دیگه از این حالت آروم بودنم میام بیرون و هیچ جوره و به هیچ صراطی مستقیم نیستم !
دلم نمیخواست اصلا به اینجا برسم که خدا رو شکر با هم حرف زدیم و فهمیدیم ماجرا زیر سر مادرش بوده.،🤔🙄
اگه شایان ازدواج می کرد مطمئن بودم که اون کسی که داره کنارش زندگی میکنه واقعاً خوشبخت میشه
با اینکه خیلی اخلاقای بد زیاد داشت و حسابی وقتی عصبانی میشد ترسناک میشد اما خوبیای خیلی زیادی هم داشت..!😮💨
🖤🩺🤍
🌤صبح که چشمامو باز کردم وقتی موبایلمو از روی تخت برداشتم دیدم که شایان بهم پیام داده و ازم خواسته ناهار با هم بریم بیرون 📩
برای همین منم سریع بهش جواب دادم و گفتم واسه ساعت ۱ آمادهام !!
از اتاق که رفتم بیرون کسی خونه نبود و تنها بودم یکم جلوی تلویزیون نشستم و چشم دوختم بهش اما ذهنم درگیر بود😣🙄
خیلی زیاد مخصوصاً حرف دیشب شایان که میومد تو ذهنم بیشتر ذهنم رو مشغول میکرد یعنی چی که ما باید یه جوری جلوه کنیم که عاشق همیم.!!
مطمئنم که واسه این گفت بریم بیرون تا در مورد این ماجرا با هم صحبت کنیم اما واقعا نمیدونستم قراره چه چیزی بشنوم یا اینکه چی داره تو مغزش میگذره ،،😮💨
کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم سمت آشپزخونه تا یه ذره چایی بخورم یهو یاد حرفای دیشب سارا افتادم نکنه که این پسره براش مشکل ایجاد کنه !!
اصلاً نمیدونم کجا رفته سریع موبایلم برداشتم و شمارشو گرفتم اما هرچی که بهش زنگ میزدم جواب نمیداد دلهره شدیدی گرفته بودم😰
زنگ زدم به مامان و گفتش که سارا با دوستش رفته بیرون. تعجب کرده بودم کم پیش میومد که سارا بخواد اینطوری بی خبر بره بیرون ،🙁😳
دوباره گوشیمو درآوردم و چند بار بهش زنگ زدم اما هیچ جوابی ازش نگرفتم داشتم از نگرانی سکته میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم نگام که به ساعت افتاد ساعت یک ربع به یک بود!!🤦🏻♀
ادامه دارد...
⚜️@Mokhatabkhaaas⚜️