eitaa logo
✍"مختصر و مفید"📝
1.5هزار دنبال‌کننده
738 عکس
801 ویدیو
13 فایل
✨ ﷽ ✨ پیامبراسلامﷺ : بهترين سخن، آن است كه قابل فهم و روشن و كوتاه باشد و خستگى نياورد🤩 😍 در اینجا شما شاهد👈کلیپــ💻های جذاب و دیدنی👀شنیدنی و نکات طــــ🥇لایی خواهید بود👌 🟢 به کانال خودتون خوش اومدید🤗 👇ارتباط با مدیر 👇 💌 @etrehoseyni 💌
مشاهده در ایتا
دانلود
: چشمهایی که عیبها را بیشتر از زیبائیها می‌بینند! ✍️ بعد از ماهها قول دادن و عمل نکردنِ اون، و بعد از سالها خودخوری و اعصاب خوردی من، داشتم کم کم تصمیم می‌گرفتم از هم جدا شیم! • نه من دیگه تحمل ادامه دادن به این وضعیت رو داشتم، و نه اون دیگه حوصله دیدن قیافه‌ی به بن‌بست رسیده‌ی منو. • یه روز با بی‌حوصلگی در حال پرسه زدن در دنیای مجازی بودم که یک جمله روی یک ویدئو توجهم رو به خودش جلب کرد؛ « برای اینکه بفهمید وزن خطاهای کسی در زندگی شما چقدر است کاغذی بردارید و با خطی در وسط کاغذ، آن را به دو بخش تقسیم کنید و منصفانه و بی‌غرض؛ یک طرف صفتها و رفتار خوب او و محبتهایش را بنویسید، و طرف بعد بد اخلاقی و ظلم‌ها و بی‌انصافی‌هایش را. خیلی وقتها این کار از غلبه‌ی قوه‌ی واهمه در شما کم کرده و از بی‌انصافی نجات‌تان می‌دهد! شاید نگاهتان به دیگران عوض شد! ✘ کاغذی برداشتم و شروع کردم به نوشتن .... چقدر وزن خوبیهایش بالاتر از وزن بدی‌هایش بود و من دقیقاً برعکس فکر می‌کردم! برای اولین بار مفهوم «خارج شدن از انصاف» را درک کرده بودم. ✍️استاد شجاعی 🪴"مختصر و مفید"🪴 @mokhtasarVmofid
: عدم حرف‌شنوی نوجوان و جوان از والدین و ناسازگاری و گوشه‌‎گیری آنها در خانواده. ✍️ چند وقتی بود حس می‌کردم پسرم در برابر حرفهای مادرش گارد ویژه‌ای دارد! با اینکه اطاعت می‌کند و چیزی نمی‌گوید، اما این اطاعت عاشقانه نیست، فقط از سر احترام است. • اما جایی که حس کردم دیگر در آغوش مادرش توقف نمی‌کند و زود تمایل دارد این آغوش را رها کند، احساس خطرم بیشتر شد، زیرا وقتی عشق و امنیت کمرنگ شود، احترام رفته رفته کمرنگ خواهد شد تا اینکه جایی نوجوان جلوی والدینش خواهد ایستاد. • کمی دقیق‌تر شدم، بله ... حدسم درست بود. √ سلام مامان جان، کیفت و بده به من برو دستات و سریع بشور! √ علیرضا نمازت و خوندی ؟ اذان شده‌ها، همین الآن بلند شو... همین الآن! √ تنهایی نری هیئت‌ها ... صبر کن حتما بابات باهات بیاد! √ عه اومدی... جوراباتو درآر برو تو حمام پاهاتو بشور! √ امروز از مدرسه زنگ زدن، تو خونه کم از دستت گرفتارم ... مدرسه هم شورشُ درآوردی! √ این چیه رفتی خریدی؟ همه‌ی گوجه‌ها شل و ول و گندیده است که! √ عین عموت می‌مونی، بی‌خیال و بی‌مسئولیت ! و .......... ✘ دیروز زودتر به خانه برگشتم، به همسرم گفتم؛ آقای وزیر کجا هستند؟ پرسید : وزیر؟ کدام وزیر؟ من چه میدانم! حتماً در دفتر کار خودش! گفتم : چقدر بین این رئیس و وزیرش فاصله هست که نمی‌داند الآن وزیر این خانه کجاست؟ تازه متوجه حرفم شد! گفت کلافه‌ام از دستش... گفتم حق داری، ولی فکر میکنم او هم کلافه است... • خواست با اعتراض جوابم را بدهد که دستش را گرفتم و بوسیدم و کنار خودم نشاندم. اگر به وزیرت مدام دستور بدهی، مدام اعتراض کنی، مدام نق بزنی و ایراد بگیری، دیگر این ارتباط شبیه ارتباط مدیر با وزیرش نیست. او الآن در مقام مشورت و وزارتِ خانه‌ی ماست، و تا زمانی کنارمان امن خواهد بود که ما به نقش خود درست عمل کرده باشیم. از نظر ما او همچنان بچه‌ی ماست، ولی از نظر خدا این بچه امروز وزیر ماست! و نحوه ارتباط با یک وزیر با یک کودک متفاوت است. ※ او تا زمانی مثل کودکی‌هایش در آغوش ما خود را رها خواهد کرد، و برای بودن در کنار ما مشتاق خواهد بود و بودن در جمع ما را به گروههای همسالانش ترجیح می‌دهد که نسبت به «من» درونی‌اش از سوی ما احساس امنیت و شخصیت و عشق کند. ناامنی او، در اثر گیرهای مادرانه و پدرانه، سخت‌گیری‌های زیاد، بکن و نکن های متوالی، و عدم مهارت در ندید گرفتن خطاهایش، از میزان عشق و نزدیکی‌اش به ما خواهد کاست تا جایی که کم کم بقدری از جمع خانواده فاصله می‌گیرد که نه قادر به فهم جهان درونش خواهیم بود و نه قادر به کنترل او. بگذار پسرت وزیرت باشد، مطمئن باش آغوشت را با هیچ آغوشی عوض نخواهد کرد. 🪴"مختصر و مفید"🪴 @mokhtasarVmofid
: شکموها رشد عقلی و معنوی خوب و پرسرعتی ندارند! آمده بود تا با محمدعلی بازی کند! پسر من محمد علی شش سال داشت ، درست همسن احسان پسر یکی از بهترین دوستان من که بعضی وقتها می‌آید خانه ما تا با محمد علی بازی کنند. ساعت شش غروب بود، بازی‌شان که تمام شد، شام ما هم آماده شده بود! گفتم بچه‌ها اگر گرسنه‌اید برایتان شام بکشم تا بخورید. هر دو استقبال کردند... در بشقاب هردویشان به اندازه‌ای که فکر می‌کردم سیر می‌شوند غذا کشیدم، و کمی هم داخل یک بشقاب دیگر کشیدم و گذاشتم بین‌شان تا اگر سیر نشدند، از آن برای خودشان بکشند. احسان خیلی سریع‌تر از محمدعلی غذایش را خورد و تشکر کرد. گفتم اگر سیر نشدی می‌توانی از بشقاب وسط سفره غذا برداری! تشکر کرد و برنداشت ! صبح فردا با دوستم تلفنی صحبت می‌کردم، گفت احسان که به خانه آمد اظهار گرسنگی کرد و طلب شام ... گفتم تو که با محمدعلی شامت را خورده بودی! زد زیر گریه و خودش را پرت کرد در آغوش من، تعجب کردم.... آرام که شد گفت؛ مامان من در خانه محمدعلی سهم بشقاب خودم را خوردم، اما ترسیدم اگر از غذای داخل آن بشقاب بخورم، و محمدعلی هم سیر نشود و بخواهد از آن غذا بخورد، دیگر غذایی نیست تا او بخورد! برای همین نخوردمش تا محمدعلی بخورد.... و او نمی‌دانست از آن غذا باز هم بود.... به فکر فرو رفتم و دو نکته سخت درگیرم کرد؛ 🔻خیلی وقتها ما پیشدستی می‌کنیم برای اینکه رزقی را بقاپیم، و برایمان مهم نیست بقیه گیرشان می‌آید یا نه ... حالا این رزق هر چه می‌خواهد باشد! و این کودک با این سن کمش فهمید که باید به نفع رفیقش کوتاه بیاید! 🔺خیلی وقتها هم فکر می‌کنیم از یک نعمت فقط همین اندازه وجود دارد که ما می‌بینیم، درحالیکه سفره خدا پهن است به قدر بی‌نهایت و ما باید سهممان را از صاحب سفره بگیریم، از محلی که با چشم دیده نمی‌شوند، غذای دیگ این صاحب سفره هیچ وقت تمام نمی‌شود. 🪴"مختصر و مفید"🪴 @mokhtasarVmofid
: لطف کنید فرزندانتان را تربیت نکنید ! ✍ در باز شد و دو تا دوقلوی تقریباً دو ساله با دو تا پالتو و کلاه سورمه‌ای وارد اتاقم شدند! یکی پسر و دیگری دختر! پشت سرشان هم پدر و مادری تقریباً سی ساله وارد شدند. • قبل از اینکه از والدین‌شان حرفی بشنوم، با بچه ها تک تک صحبت کردم. از هر کدامشان چند سؤال کلیدی اما ساده که برای من شاه‌کلید ورود به سرزمین درونشان بود، پرسیدم. دخترک کمی خودمانی‌تر بود و پسرک کمی خجالتی تر ! اما هر دو دقیق به سؤالاتم جواب دادند. واکنش‌های این دو دسته گل هم ناشی از اشتباهات تربیتی والدین‌شان بود، مثل اغلب خانواده‌های دیگر.... پدر و مادر از لجبازی بچه‌ها گلایه داشتند. به مادرشان گفتم:  بچه‌ها خوبند و مشکل ریشه‌ای ندارند، اما بنظر من علّت لجبازی‌شان فقط وسواس شما در حفظ نظم و نظافت خانه شماست! آیا خانه‌ی شما، خانه‌ی بسیار تمیز و منظمی نیست؟ هر دو تأیید کردند، و پدر کمی خسته از این نظم بنظر می‌رسید. ✘ گفتم مطمئن باشید در خانه‌ای که دوقلوی دوساله دارد و مثل قبلاً تمیز و مرتب است، حتماً بچه ‌ها به آسیب‌های مختلفی دچار می‌شوند! مسئله دوم هم آموزش‌های مکرر کلامیِ آداب اجتماعی و مهمانی‌هاست که بنظرم بابای خانه دائماً به بچه ها تذکر می‌‌داد! این موضوع را هم تأیید کردند و مادر کمی شاکی بنظر میرسید. گفتم:  لطف کنید و فرزندان‌تان را تربیت نکنید! بچه های شما با گفتار شما تربیت نمی‌شوند، بلکه از عمل شما الگو می‌گیرند! ※ شما هر چه در تربیت و اصلاح جهان درون تان موفق شوید، در جذب و اثرگذاری و تربیت فرزندانتان موفق‌تر خواهید بود. چند کارگاه برای شروع شناختِ خود واقعی‌شان و نحوه مدیریت خویشتن به آنها هدیه دادم و راهی «جهاد اکبر» و مبارزه برای پرورش نفس‌شان شدند. 🪴"مختصر و مفید"🪴 @mokhtasarVmofid
: کفش‌هایمان را دربیاوریم! فاخلع نعلیک، إنّکَ بالواد المقدّس طویٰ.... ✍️ آمده بود دم در، می‌خواست با بچه‌ها برود اردوی جهادی برای بسته‌بندی و توزیع پک‌های معیشتی برای خانواده‌های کم‌درآمد. • من برای بدرقه‌ی یک مهمان از اتاق بیرون رفتم که چشمانم به چشمانش افتاد! دو سه ماهی بود که ندیده بودمش! دلم برایش تنگ شده بود! گفتم : از این طرفها آقاجان؟ ذکر خیرتان زیاد بود. گفت : حلالم کنید، می‌شود بیایم داخل ؟ گفتم بفرمایید و با من به اتاق جلسات وارد شد. • تا آمدم حال و احوال کنم، بی‌مقدمه گفت؛ من مامور شیطان شده بودم و نمی‌دانستم. دیدم کوهی حرف دارد، هیچ نگفتم و آرام به صندلی تکیه دادم و گذاشتم که ببارد! • گفت : بعد از سالها همکاری جهادی و حضور در جمع عاشقانه و صمیمی بچه‌ها و نوش کردن محبتهای بسیار از این جمع، خدا از من هم امتحان وفاداری و استقامت گرفت! یکی پیدا شد که اتفاقا از قبل می‌شناختمش! و با تکیه بر این آشنایی و اعتماد شروع کرد یکی یکی دانه‌های شک و تردید را در دلم کاشت! برای هر چیز مثبتی که برای من اینجا مایه‌ی دلگرمی و آرامش بود یک تحلیل منفی داشت تا ذهن و قلبم را نسبت به آن بدبین و آلوده کند! و بعد از این موفقیت از من خواست تا این شبهات و آلودگی‌ها را در میان دیگر اعضا نیز آرام آرام نفوذ دهم.... و اینجا بود که من «بوی شیطان» را شنیدم! با خودم فکر کردم : من این را در مکتب اهل بیت علیهم‌السلام آموختم: « محال است کسی یا جایی بخواهد برای خدا و اهل بیت علیهم‌السلام قدمی بردارد و بتواند، مگر آنکه به اذن خدا باشد! و خداوند در قرآن تذکر داده که به آنچه برای خدا باشد، برکت داده و آنرا به رشد می‌رساند، و نیتها و اعمال ناپاک را در نطفه خفه خواهد کرد.» و من رشد را در سایه سادگی و مهربانی و تلاش این بچه ها شاهد بودم. این حکمت آن روز به داد من رسید و من توانستم با دست خدا از این مرداب، جانم را بالا بکشم.... او همچنان می‌گفت و حرفهایش شبیه نیزه‌های پیاپی در جان من فرو می‌رفتند! اما مکالمه ما زیاد طول نکشید و بچه‌های اردو منتظرش بودند و رفت ! ✘ برایم تجربه‌ی این حجم از «مکر» از نزدیک، آنهم برای جمع جوان نوپایی که سعی کرده بودند روی پای امامشان بایستند و قد بلند کنند، دردناک بود! اما پدرم گفت؛ سعی کن از این میدان، نورش را دریافت کنی و آتشش را برای خود گلستان کنی... شبیه ابراهیم.! من این حرف را بارها از او شنیده بودم، به خیال خودم هم فهمیده بودم، به خیال خودم هم با آن تمرین کرده بودم، ولی آن موقع، در این میدان... وای که میدان بزرگی بود برای منِ کوچک‌ترین! ※ دیدم دنیا هر لحظه دارد برایم ناامن‌تر می‌شود، خودم را رساندم به حرم و سرم را تکیه دادم به سینه‌ی پسر موسی بن جعفر (ع) و تمام دردم را آنجا باریدم! همانجا بود که ماجرای زینب (س) جلوی چشمانم زنده‌ترین ماجرای تاریخ شد! ✘ تحقیرها و تمسخرهایی که نتوانست این زن را بشکند و دست هیچ کدام از این آزارها به قلبش نرسید آنقدر که از همه‌ی آن آتش‌ها جز نور دریافت، و جز زیبایی اعلام نکرد! با خودم گفتم : هنوز خیلی مانده که دردهای تو شبیه دردهای این خانواده شود! هنوز خیلی دردهای بزرگتر مانده که این پیش‌دردها می‌آیند تو را برای آنها آماده کنند. کمر راست کن ... که «در زیر ولایت خدا، تنها دشمن واقعی انسان خود او و نیتهای ناپاک اوست». تو مراقب سرزمین درونت باش، و بیرون را به وکیلت بسپار! در کسری از ثانیه آرامش تمام جانم را گرفت! و من این نشانه‌ی اجابت را سالهاست که می‌شناسم. ✘ یادم آمد از آیه‌‌ی «فخلع نعلیک» با خودم گفتم؛ کفشهایت را درآر و همینجا بگذار! آن حجم از آبرویت که نشانه رفته، همان نعلینی بود که باید درمی‌آوردی‌اش... امام در سرزمین طوی‌ِ خودش، آدمها را پابرهنه می‌خواهد... بی هیچ شان و آبرو و عزت و جایگاهی! نعلین‌هایت را بگذار و شاد و رها برو ... کلی کار انتظار تو را می‌کشد! امروز وقت ایستادن و مشغولِ نعلین شدن نیست. این خاصیت سینه‌ی اهل بیت علیهم‌السلام است، دردهای کوچک را می‌خرند، دغدغه‌های بزرگ می‌دهند. 🪴"مختصر و مفید"🪴 @mokhtasarVmofid
: « ببخشید مامان! من اصلاً نفهمیدم چه شد» ✍️ آزمایش‌های خدا با فرزندان، شاید سخت‌ترین آزمایش‌ها باشد! از وقتی که به خطا می‌افتند تا وقتی که بفهمند و برگردند، جان به لب پدر و مادر می‌آید و صدای درد از سلول به سلول قلبشان شنیده می‌شود! • اما وقتی می‌فهمند و می‌خواهند جبران کنند؛ انگار که هرگز به بیراهه نزده بودند، عزیز می‌شوند باز... شاید حتی عزیزتر از قبل. • از دردش پیچ می‌خوردم به خودم! یعنی نفهمید؟ یعنی نخواست؟ یعنی فهمید و باز رفت ؟ یعنی .... و هزار و یکی از این یعنی‌ها که درد از سر و رویش می‌بارید! ولی آنچه طلب وجود من بود (که هر مادر یا پدری آنرا می‌فهمد) فقط یک چیز بود : بیاید و بگوید که نفهمید و خطا کرد! که دیگر تکرار نمی‌کند! که این عشق را با هیچ چیز عوض نمی‌کند! و اگر فرزندی این عشق را بفروشد جایی؛ حتماً در تمام مراتب عشقها و ارتباطاتش خیانت خواهد کرد... و من نگران بعد از اینش نیز بودم! این درد در قلبم می‌دوید... تا هواپیمایش نشست تهران! آمد و گفت: «مامان نمیدانم چه شد، من نفهمیدم»... «راستش را بخواهی من اصلاً نفهمیدم چه شد» و ... • جمله‌هایش یکی پس از دیگری شبیه یک آتش‌نشان از حرارت قلبم می‌کاستند! تا آنکه به سینه چسباندمش و گویی می‌خواستم که در جانم حلش کنم، گفتم: «لا اله الا الله» .... شریک ندارد آن الهی که وقتی نفهمیدی و از آغوشش گریختی، آنقدر درد می‌کشد و چشم‌براه می‌ماند تا بفهمی که نفهمیدی! تا برگردی از همان راهی که رفته بودی... تا بگویی «نفهمیدم چه شد»... «راستش را بخواهی من اصلا نفهمیدم چه شد». • آنوقت است که سرت را به سینه می‌چسباند و تو را چنان در خویش حل میکند که گویی اینهمه خطا را تو نکرده بودی، و این همه درد را تو به جانش نینداخته بودی! لا اله الا الله .... شریک ندارد خدایی که بی‌بهانه می‌بخشدت و حتی به رویت نیز نمی‌آورد! شب‌های جمعه هواپیماهای توبه می‌نشینند زمین و ما را تا حل شدن در آغوش او بالا می‌برند! شرط سوار شدنش همین یک جمله است: «ببخشید خدا، من اصلاً نفهمیدم چه شد که رفتم... من عشق فروش نیستم! » 🪴"مختصر و مفید"🪴 @mokhtasarVmofid
: مدیریت ارتباط دونفره‌مان با خدا ! ✍ آغاز میکنم تکرار عاشقترین اسماء تو را به نام نامیِ «رحمان»اَت، که آنچه در زمین و زمان بر محور ثبوت ایستاده، از خزینه ی رحمانیت توست! • نه فرقی است برایت؛ میان آنان که با دو دست خویش گِل وجودشان را پرورانیده ای، و نه خوب و بد، از میانشان سَوا میکنی! یکسان می‌باری بر آنان که دوستت می‌دارند و نمی‌دارند! • رحمان شده‌ای، تا همه جرأت کنند برهنه زیر بارانِ مهر تو بایستند و تازه شوند. • رحمان شده ای، تا آنکه عمری نمک خورد و نمکدانت شکست؛ پای سفره تو شرمسار نباشــد. • رحمان خوانده‌ای خود را، قبل از آنکه پرده از اسماء دیگرت برداری، تا ترسِ ملاقاتِ دیگر چهره های دلبرت، از روسیاه و روسپید بریزد.                                                                درست شبیه همان پدری که خلف و ناخلفِ فرزندانش تکه هایی از جانِ اویند و آغوشش برای هیچ کدامشان طعم متفاوتی ندارد. • رحمان شده ای که بگویی؛ هر که بودی و هستی؛ «مَـــــن ؛ برای تو جا دارم»! ✘ ترسِ تکرار اسماء تو و افتادن در ماجرای خلوتها و عاشقی‌ها، برای چو منی که به آسمان خو نداشته، عمق قلبِ ناتوانم را میلرزاند. • اما من یادم هست که تو تمام رحمتت را یکجا در کسی جمع کردی و بعد خودت عاشقش شده ای! محمّد، برای مهربانی‌اش بود؛ که شد حبیب تو و محبوب ما، و من این شب جمعه را به نام نامیِ «رحمان»اَت، و به اعتماد شانه های پیامبر رحمتت، جرأت می‌کنم و می‌ایستم و ماجرایِ پرتپشِ اسماء تو را یکی یکی دنبال می‌کنم. یا رحمانُ / یا رحمانُ / یا رحمانُ ... مرا در حریم اولیاء خویش قبول کن! 🪴"مختصر و مفید"🪴 @mokhtasarVmofid
❇️موضوع_روز : تنبلی و بی‌حوصلگی آتشی به جان دنیا و آخرت انسان! ✍️یک خانه‌ی قدیمی بود! بزرگ و پر از درختان بلند! حوالی میدان سپاه. یک خانواده در آن زندگی می‌کردند، اما از این خانه حرارت و گرمای عشق به مشام قلب نمی‌رسید. با اینکه خانواده بی‌سرو صدا و بی‌حاشیه‌ای بودند اما هر بار که پنجره آشپزخانه‌ی ما باز می‌شد، پسر هجده_نوزده ساله‌شان را می‌دیدم که پشت یک پنجره قدی رو به کوچه که به گمانم پنجره اتاق خودش بود نشسته، یا سیگار می‌کشد، یا با تلفن حرف میزند، یا به کوچه نگاه می‌کند یا .... • خیلی سعی کردم، او را از لاک خودش بیرون بکشم و با او طرح رفاقت ببندم، اما هیچ جوره پا نمیداد .... نگاهش هم همیشه خسته بود. • ده روزی بود که مادرم به رحمت خدا رفته بود. من در خانه تنها بودم که زنگ زدند، دیدم همان پسر است به همراه مادرش! آمده بودند سر سلامتی و تسلیت. حال خراب من شاید بهانه شد، تا او از حال خراب خودش بعد از اینهمه سال حرف بزند. ✘ چقدر نگاهش به دنیا عجیب بود، مثل آدمهای معمولی فکر نمی‌کرد، سرش پر بود از سؤالاتی که به مغر من قد نمیداد! سعی میکردم گوش کنم ... یعنی فقط شنونده خوبی باشم. چیزهایی که بلد بودم را برایش می‌گفتم، اما برایش کافی نبود! • حس کرد حرفهایش را می‌فهمم، رفت و آمدمان بیشتر شد، اما بیشتر او متکلم وحده بود، و من گوش می‌کردم. • تحقیق کردم، پاسخ سؤالات او تماماً در کارگاه‌های نسیم حیات یافت می‌شد، زیرا بیشترین سؤالات او به هدف خلقت، نحوه اداره عالم، چرایی و چگونگی عالم هستی و .... مربوط بود. • کارگاه ها را برایش فرستادم، به اصرار من، و همراهی‌ام، یکی دو جلسه را گوش کرد و ... گفت همین است که می‌خواستم، اما ادامه نداد... • خودم گوش می‌کردم تا سؤالاتش را پاسخ دهم، اما این کافی نبود باید می‌نشست و این جام را جرعه جرعه می‌نوشید، اما بی‌حوصله بود، انگار دلش نمی‌خواست از این دنیای مبهمی که برای خودش ساخته بیرون بیاید. • دیشب مهمان داشتیم، عموی بزرگم و خانواده‌اش آمده بودند سر بزنند به ما. وقت خداحافظی دیدم روبروی خانه‌مان شلوغ است! رفتم جلو، شوکه شدم، او پشت در ورودی خانه، خودش را با طنابی از چهارچوب آویزان کرده بود. برای مادرش نوشته بود، اینجا پوچ‌تر و تهی‌تر از آن است که تو حاضری اینهمه سختی را برایش تحمل کنی، من حوصله‌ی این زندگیِ سختِ سرِکاری را ندارم... 🪴"مختصر و مفید"🪴 @mokhtasarVmofid
: « برکات یلدا کمتر از جمع‌های معنوی و روضه‌ها نیست » ✍️ چند سال پیش بود، شب یلدا ! همه خانه‌ی مامان و باباحاجی بودیم. همه که می‌گویم یعنی همه ها... همه‌ی خواهر برادرها با تمام اعضای خانواده‌هایشان. حتی یک نفر هم کم نبود. • همه چیز خیلی خوب بود و صدای خنده‌ها، آرامی قلبها، و سبکی نشاط تک تک‌مان، هوای خانه را خوشبو کرده بود! • مامان شام سبزی پلو درست کرده بود با ماهی! کمی بعد از شام، احساس کردم هر لحظه درونم یخ‌تر می‌شود و بدنم شل‌تر. حتی لرزشی خفیف در دست و پاهایم حس می‌کردم. حالت تهوع و سرگیجه هر لحظه بر من غالب‌تر میشد. با اینکه سعی کردم کسی چیزی نفهمد اما تغییر رنگ چهره و ضعف و بی‌حالی‌ام را بقیه درک کرده بودند. • رفتم گوشه‌ای از اتاقِ کناری تا کمی استراحت کنم اما سعی کردم حواسم با جمع همراه باشد! مامان که استادِ آمپول‌های تقویتی است، سریع یک آمپول از جعبه داروهایش درآورد و خواست معجزه‌‌وار روبراهم کند. • خوراکیهای شب یلدا بود که یکی یکی خورده می‌شد و من جا می‌ماندم! بازی‌های مختلف بود که یکی یکی انجام میشد و من توان نداشتم شرکت کنم. حتی حوصله گوش کردن به فال حافظ‌هایی که رضا مثل هر سال می‌خواند را نداشتم! ✘ در همین احوالات بودم که حس کردم همه جمع شده‌اند و آماده‌ی یک عکس دسته‌جمعی‌اند، این را از کلماتشان می‌فهمیدم! اولش چند تا عکس تکی گرفتند و چند بار صدایم کردند و منتظر ماندند تا من خودم را جمع و جور کنم و به جمعشان اضافه شوم. اما من .... نرفتم! نه اینکه از شدت بدحالی نتوانم‌ها ... می‌توانستم که بروم! اما نمیدانم چرا آن لحظه را جدی نگرفتم. نرفتم و آن عکس گرفته شد و تمام! ✘ فقط چند ماه بعد، این لحظه تعللِ من، تبدیل شد به یک حسرت همیشگی! چون دیگر ممکن نبود همه‌ی ما بتوانیم در یک قاب باز هم جمع شویم. از هر طرف می‌شمردیم باز «خواهرم» کم بود! کرونا از آن قاب عکس آخر خانه‌ی ما، «خواهرم» را انتخاب کرده بود. • و ما دیگر هیچ وقت در خانه‌ی باباحاجی همه باهم جمع نشدیم... همه که می‌گویم؛ یعنی همه ! 🪴"مختصر و مفید"🪴 @mokhtasarVmofid
: تفاوت‌های خلقتی زن و مرد علت اصلی بسیاری از اختلافات و تنش‌هاست. ✍️ از صبح زود مثل همه‌ی عروس و دامادها، درگیر آرایشگاه و عکاسی و این ماجراها بودیم. و حالا ساعت نزدیک به ۱۱ شب بود و مهمان‌ها کم‌کم در حال خداحافظی بودند. برای من که نه اهل پوشیدن لباسها و کفش‌های سخت بودم و نه اهل تحمل این همه رنگ روی پوستم... کلافه‌کننده‌ترین حالت ممکن تحمل همین‌ چیزهای مرسوم است. • خسته و کلافه بودم اما سعی می‌کردم کسی نفهمد. مامان آمد کنارم، دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت؛ مردها ذاتاً زنان ضعیف و نق نقو را دوست ندارند. «مظهر ناز بودن» با «ضعیف بودن و نق نقو بودن» فرق می‌کند.! حق داری خسته باشی مامان، اما این مهمانی چیزی است که خودتان خواسته‌اید و چند دقیقه دیگر تمام می‌شود، اینکه چه خاطره‌ای از امشب در ذهن خودت و همسرت بماند، مهم است. سعی کن این چند دقیقه را هم تحمل کنی تا مهمانان با شادی بدرقه شوند، و از آن مهمتر برای همسرت شب آرام و شادی را در خاطراتش ثبت کنی. • شاید این زود خسته شدن‎‌ها الآن توجه او را جلب کند و برایش مهم باشد، ولی در صورتیکه تکرار شود، و این پیام را در جانش ثبت کند که تو در برابر ساده‌ترین سختیها هم زود بی‌تاب شده و تحمل مدیریت خودت را نداری، کم‌کم در نوع توجه و ارتباط عاطفی‌اش نیز ناخودآگاه اثر خواهد گذاشت. « رمز نگه داشتن عشق، نگه داشتن قدرت درونی خودت در برابر مشکلات است.» • هر کلمه‌‎اش به جانم می‌نشست و من با مفاهیم جدیدی آشنا می‌شدم! «مظهر ناز بودن با اظهار ضعف و بی‌تابی فرق می‌کند»! این شاید جمله‌ای باشد که بسیاری از زن‌ها این دو را باهم اشتباه می‌گیرند و خسارتی را به خود، به همسر و به خانواده خود تحمیل می‌کنند. √ مامان گفت : مردان زنان قوی و در عین حال لطیف را ذاتاً عاشقند. صاحبان دو اسم «لطیف» و «قوی» خدا را .... 🪴"مختصر و مفید"🪴 @mokhtasarVmofid
: قلب مجلل و پاکیزه، بهشت مجلل و زیبا می آفریند. ✍️ خانه، هرچند زیبا و مجلل، تا پاکیزه نباشد آرامبخش نیست! خانه هرچند وسیع و دلباز، تا طاهر نباشد محلِ امن نیست! • ماجرای همین خانه است، ماجرای باطن ما! هزار خُلقِ زیبا آرامش نمی‌آفرینند برای ما، اگر خانه‌ی روحمان به نجاساتِ دیگران، آلوده باشد. • برای همین گفته‌اند: کینه، سرطانی است برای روح که سدّی می‌سازد و مانع می‌شود تا از زیبائی‌های روح خودمان نیز لذت ببریم! • خطا می‌کنند دیگران، به یقین، درست مثل من و شما، تا بیاموزیم هر نجاستی لیاقتِ ماندن در خانه‌ی قلب‌مان را ندارد. • خطا می‌کنند تا بیاموزیم: اگر سیاهی آمد، درب قلبمان را ببندیم و نگذاریم بیاید و بماند. • قلب آلوده، با هزارخُلق زیبا نیز، نمی‌تواند منبع آرامش باشد؛ اگر به خطاهای دیگران، مشغول شود! • خانه‌ی تمیز بزرگ هم که نباشد، مجلل هم که نباشد، باز آرامبخش است و مأمنِ سکون. • روحِ تمیز، وسیع هم که نباشد، قدرتمند هم که نباشد، باز محل امنیت است برای دیگران! • همه می‌فهمند چنین کسی، در گرداب خطاهایشان گیر نخواهد کرد! و خاطره‌ی اشتباهاتشان را مدام به تکرار نخواهد نشست. • همه می‌فهمند آن‌کس که می‌تواند ببیند و بگذرد، تنها کسی‌ست که آرامشش دائمی و امنیتش ماندنی‌ست! • غفّار، همان خدای بالابلندی‌ست که عمری خطاهای ما را چنان تطهیر نموده و از کنارش آرام و بی‌صدا رد شده که خودمان هم فراموششان کرده‌ایم! 🪴"مختصر و مفید"🪴 @mokhtasarVmofid