eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
245.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
#تلنگر ❣️ریتم زندگی ات را کندتر کن! شتابزدگی، تو را از تماشای زندگی باز می دارد و لذت درک اکنون را از دست می دهی. آهسته و آگاه راه برو! آهسته و شمرده صحبت کن! آهسته و نظاره گر غذا بخور! هر لقمه باید جویده شود و طعمش چشیده شود. نسیم و گل و آفتاب را حس کن، لمس کن، بو کن.. به ماه نگاه کن و همچون برکه ای ساکت، نظاره گر باش؛ آنگاه ماه با زیبایی بسیار در تو منعکس خواهد شد. در گذران زندگی همیشه نظاره گر بمان! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مردی از دوست خود پرسید: آیا تا كنون كه شصت سال از عمرت می گذرد، به یكی از آرزوهای خودت رسیده ای؟ گفت: آری فقط به یكی از آرزوهایم رسیده ام. یك روز وقتی پدرم موهای سرم را می كشید تا مرا تنبیه كند، آرزو كردم كه كاش مو در سر نداشتم، و امروز خدا را شكر می كنم كه به این آرزویم رسیده ام. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند مشڪلی گر سر راه تو ببندد تو بخند غصه ها فانی و باقی همه زنجیر به هم گر دلت از ستم و غصه برنجد تو بخند سلام صبح تون بهشت☘️☘️☘️☘️ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🌹🌿🌹🌿🌹 نه به بهار دل ببند و نه از زمستان بگریز، هر دو زودگذرند! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚#قضـــاوت_مــلا_نصرالدین در زمان قضاوت ملانصرالدین دو نفر نزد او آمده دعوائي اقامه كردند مدعي اظهار داشت اين شخص مرا صدا زد و گفت اين بار را بر دوش من بگذار گفتم در مقابل به من چه خواهي داد؟ گفت هيچ چیزی نمی دهم. منهم زحمتي كشيده بار را بر دوش او گذاشتم حال هر چه ميگويم هيچ مرا بده نميدهد. ملا گفت خيلي خوب حق داري حالا بيا اين فرش را بلند كن. وي بلند كرد ملا گفت در زير فرش چيست؟ گفت هيچ ملا گفت اين هيچ اجرت تو بود.😁 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
دریاب مرا ای دوست، ای دست رهاننده تا تخته برم بیرون از ورطه‌ی طوفان ها #حسین_منزوی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
دریا هم تنگ می شود دلش ! مثل آدم ها موج می کند دلتنگی اش را می آورد پیش صخره ها اما صخره ها مغرور و بی تفاوت پس می زنند او را درست مثل عکست که نداشتنت را می شنود بارها از زبانم اما نگاهش همچنان به دیوار روبرو ست. #بهنام_محبی_فر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
‌هُوَ رَبُّ المُستَحیل و أنت تبكي عَلَي المُمكن. او خداوند ناممکن هاست، در حالی که تو بر ممکن ها گریه میکنی... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
صبح نفسش حق است. به هر بهانه بیدارت میکند تا روز تازه را شروع کنی.. هر چه هست زندگی‌ست و زیبا سلام صبح بخیر♡ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
اگر در ذهنت دائم در حال باختنى، در زندگى هم برنده نخواهى بود¡¡ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚#حکایت_های_بهلول_دانا آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود . بهلول از او سوال نمود چه خورده ای ؟ مستخدم برای تمسخر گفت: کبوتر خورده ام . بهلول جواب داد قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم و مستخدم پرسید از کجا میدانستی ؟ بهلول گفت: فضله اش بر ریشت نمودار است. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
اگر ما ... با هم باشیم ... هیچکس زمین نخواهد خورد ... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🌸🍃🌸🍃 در روزگاران گذشته، دزدی وارد شهر بزرگی شد، گشتی در بازار شهر زد و فهمید مردم این شهر دادوستد پررونقی دارند و روزانه پول زیادی در بازار ردوبدل می شود. دزد تصمیم گرفت شب که همه در حال استراحت هستند و بازار خلوت است با شاه کلیدش قفل یکی از مغازه ها را باز کند. به این امید که با این کار پول خوبی می تواند به دست آورد. وقتی شب شد و مغازه ها یکی بعد از دیگری تعطیل شدند کم کم بازار خلوت شد و دزد توانست دکّانی را زیرنظر بگیرد، پس وسایلش را جمع کرد و نیمه های شب به در دکان موردنظرش رفت. دسته کلیدش را درآورد و مشغول امتحان کردن کلیدهایش شد تا ببیند با کدام کلید می تواند قفل مغازه را باز کند. ولی هرچه کلیدهایش را امتحان کرد، موفق نشد قفل دکان را باز کند. دزد که با چشم خود دیده بود یکی از خریداران در این مغازه چقدر پول به صاحب مغازه داده و احتمال می داد که حداقل مقداری از این پول در دکان مرد بازاری باقی مانده باشد با خود گفت: هر جور شده باید قفل این دکان را باز کنم. او وسایلش را دوباره نگاه کرد و اره ی باریکی را دید و تصمیم گرفت با آن اره ی نازک آرام آرام قفل را ببرد و در مغازه را باز کند و کارش را شروع کرد. طبقه بالای دکان در بازار اتاقی بود که تعدادی از کارگران بازار آنجا زندگی می کردند. کارگران بیچاره که تمام روز را به سختی کار می کردند شب ها به خواب عمیقی فرو می رفتند. نیمه های شب یکی از این کارگران صدای آرام و یکنواختی را شنید. سرش را از پنجره بیرون برد و خواب آلود نگاهی به محل گذر بازار انداخت و مردی را دید که روی سکوی جلوی دکان نشسته از همان بالا از او پرسید: عمو چه کار می کنی؟ دزد که حواسش به گذر بازار بود ولی توقع نداشت از بالای سرش کسی چنین سؤالی از او بپرسد، سرش را بالا گرفت و دید فردی که از او سؤال می پرسید: کارگر ساده ی بازار است. گفت: هیچی، عموجان اینجا نشسته ام یاد بدبختی هایم افتاده ام و در دل شب دارم تار می زنم. کارگر خواب آلوده پرسید: تار می زنی؟ پس چرا صدای خش خش می دهد. دزد جواب داد آن هم از بدبختی من است. از دیشب تا حالا دارم کوکش می کنم بلکه تا صبح کوک شود و فردا صدایش درآید. کارگر بیچاره که خسته تر از این بود که بخواهد از حرفهای او سردربیاورد. گفت: خوش باش. و رفت تا بخوابد. دزد با خیال راحت کارش را ادامه داد، قفل را برید و توانست خود را به داخل دکّان برساند. او همان طور که نقشه کشیده بود پول زیادی را برداشت و فرار کرد. فردا صبح مرد صاحب مغازه به در مغازه اش آمد و خواست تا قفل آن را باز کند ولی در کمال تعجب دید، قفل بریده شده، مرد دکان دار در را باز کرد و وارد مغازه شد. وقتی متوجه شد مقدار زیادی از اموالش را دزد با خود برده شروع کرد به داد و بیداد که ای وای، دزد نامرد دیشب به دکّان من دستبرد زده و دارایی هایم را برده. با این سروصدا کارگرانی که در طبقه ی بالای دکان خوابیده بودند سراسیمه خود را به پایین رساندند و در کمال ناباوری دیدند که دزد دیشب به دکان این مرد آمده و بیشتر اموالش را با خود برده. کارگری که شب گذشته خواب آلود به دم پنجره آمده بود یادش آمد وقتی مردی را دیده بود که روی سکوی جلوی دکّان نشسته بود و صدای یکنواخت در دل شب به گوش می رسید از او پرسید این صدای چیست؟ پاسخ داد: دارم تار می زنم الان صدایی ندارد فردا صبح صدایش درمی آید. 🌸🍃🌸🍃 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
«إبتَسم؛ ‏فَلَن یَتغیّر العالم بِحُزنک» 💎‏بخند ‏که جهان با اندوهِ تو دگرگون نمی‌شود... 👤#جبران_خلیل_جبران 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ایرانسل یا همراه اول فرقی ندارد! صدای "تو" به هر خطی، اعتبار می بخشد... 👤محمد ابراهیم گرجی 📷دو دقیقه بیشتر اثر اسمرونفسکی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚حکایت دزد خیالی یا ملانصر الدین مصنوعی شبی ملا در صحن حیاط هیکلی دید گمان کرد دزد است، زنش را آواز داد که تیر و کمان مرا بیاور که دزد به منزل آمده. زن تیر و کمان آورد او تیر به چله کمان نهاده رها کرد. اتفاقا به نشانه خورد. ملا به زن گفت دزد کشته شد و تا صبح به او کار نداریم، بروین بخوابیم. پس رفتند و خوابیدند. صبح که ملا به حیاط رفت، متوجه شد دزد جبه اش بوده که زنش شسته و آویخته و با تیر سوراخ شده است. پس سجده شکر به جای آورد، زن از دیدن این واقعه تعجب کرده پرسید چه جای شکر بی موقع است، گفت مگر ندیدی که چطور تیر به نشانه خورد و آن را سوراخ کرد، فکر نمی کنی اگر خودم در وسط جبه بودم، الان باید تابوت خبر کرده باشی؟ اما شاد باش ملایی در آن نیست 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#یک_جرعه_کتاب فقط تبر نیست که به درخت آسیب می‌زند. آب که پای درخت نریزی، می‌خشکد. از درون می‌پوسد و خالی می‌شود. آن‌وقت به کوچک‌ترین بادِ خزانی فرو می‌ریزد. عاشقانه‌ها همیشه که با زخم جفا و خیانت سرنگون نمی‌شوند، بیشترشان آب نمی‌خورند. همان دوستت دارم‌های هر روزه، همان نگاه‌ها و ملاحت‌ها، همان‌ها پایشان ریخته نمی‌شود که می‌میرند. کم‌کم، آرام... 👤حسین وحدانی 📚حقیقت تلخ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
لحظه‌ها را درياب زندگی در فردا نه، همين امروز است راه‌ها منتظرند تا تو هرجا كه بخواهی برسی لحظه‌ها را درياب، پای در راه گذار رازِ هستی اين است... #صبح_بخیر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
همه رویاهای ما می‌تواند محقق شوند اگر شجاعت دنبال کردن آنها را داشته باشیم... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد ولباسش را پوشید وبرای رفتن به کار آماده شد هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد گردوغباری زیاد روی میز وصفحه تلویزیون دید. به آرامی خارج شد وبه همسرش گفت : دلبندم ،کلیدهایم را از روی میز بیاور زن وارد شد تا کلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته " یادت باشه دوستت دارم " وخواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود" امشب شام مهمون من " زن از اتاق خارج شد وکلید را به همسرش داد وبه رویش لبخند زد انگارخبر می داد که نامه اش به او رسیده این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود ،مشکل را از ناراحتی وعصبانیت به خوشحالی ولبخند تبدیل می کند هیچوقت با حالت دستوری با افراد خانواده تان صحبت نکنید 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مجسمه ای در ژاپن! مردی چاق که موبایل در دست دارد و بر روی الاکلنگ نشسته، از دخترکی کوچک که با خود کتاب دارد، سبک تر است! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#ضرب_المثل 📔‍ تغاری بشکند ماستی بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان دختری عاشق جوانی بود و همواره در آتش عشق و دوری او می سوخت به این امید بود که شاید روزی به او برسد. دختر هر روز کارش این بود که ظرفی ماست را به یکی از دکان های محله برای فروش ببرد. ناگاه آن جوان، مرد. وقتی خبر مرگش به دختر رسید، دختر از ناراحتی مثل مار بر خود می پیچید ولی از ترس پدر و مادرش جرات گریه کردن نداشت. فردای روزی که خبر مرگ معشوق را شنیده بود، ظرف ماست را بر سر گذاشت و به طرف دکان روان شد. چون قدری راه رفت عمدا پای خود را به زمین، گیر داد و ظرف ماست را به زمین انداخت و بالای سر آن نشست. در ظاهر به بهانه ی شکستن ظرف و ریختن ماست و در واقع در غم آن جوان شروع کرد به گریه تا کمی دلش سبک شود. در این گیر و دار چند فقیر و گرسنه سر رسیدند و مشغول لیسیدن ماست ها شدند. پیر مردی دانا که این جریان را دیده بود گفت: تغاری بشکند ماستس بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان عکس فروشنده ماست تغاری دوره قاجار 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
سوال از مردم: آیا حاضری برای امام زمانت کاری بکنی⁉️ 👈جوابها رو ببینید😔👇 https://eitaa.com/joinchat/1103560716Ca3f70aba9b بســـوے ظــــــــهور💫✨👆
♥️زندگي، شايد شعر پـدرم بود كه خواند و چاي مـادر☕️ كه مـرا گـرم نمود ♥️زندگي شايد آن لبخنديست كه دريغش كرديم... ♥️زندگي زمزمه‌ي پاك حياتست ميان دو سكوت... ♥️زندگي خاطره‌ي آمدن و رفتن ماست لحظه‌ي آمدن و رفتن ما تنهاييست من دلم مي‌خواهد قدر اين خاطره را دريابيم #سهراب_سپهری 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#طنز_جبهه😂🤣 از بچه های خط نگه دار گردان صاحب الزمان(عج)بود.میگفت؛ شبی به کمین رفته بود که صدای مشکوکی شنید.🤨 باعجله به سنگر فرماندهی برگشت وگفت:بجنبید که عراقی هااند.فرمانده گفت:شاید نیروی خودی باشه. گفت: نه بابا باگوشهای خودم شنیدم که سرفه عربی میکردند🙄😂 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#تلنگر ➕اگر از صد نفر بپرسید متضاد کلمه موفقیت چیست؛ 💫اکثرشان می‌گویند شکست. اما این اشتباهی بزرگ است؛ متضاد کلمه موفقیت ، تلاش نکردن است 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
⭕️✍️حکایت 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 در یکی از جنگها نادر شاه ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺒﺮﺩ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻯ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻯ ﺳﭙﯿﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﯿﺮ ﻣﻰ ﺟﻨﮕﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﺎﺗﻤﻪ ﻧﺒﺮﺩ، ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ. ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻯ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﺮﺳﺶ ﻧﺎﺩﺭ پاسخ داد و نادر متوجه شد ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮ ﺟﻨﮕﺠﻮ ﺍﻫﻞ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ. سپس نادر ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﺷﺮﻑ ﻭ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺍﻓﻐﺎﻥ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، مگر ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻯ؟؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻯ...! 🍃 🌺🍃 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#یک_جرعه_کتاب چرا ازدواج نکردی؟ +پیش نیامد... اول ها فکر می کردم کارهای مهم تری باید بکنم. بعد فکر کردم باید با زنی در مسائل مثلا خیلی مهم تفاهم داشته باشم. دیر فهمیدم که تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلا دیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوری بچینیم و تابلوها را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر همه ی این ها با هم بخندیم! 👤زویا پیرزاد 📚عادت می‌کنیم 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
بیا زندگی را قلقلک دهیم تا صدای خنده اش لحظه‌های‌مان را پرکند؛ تا مزه واقعی گوجه سبز در جان‌مان رخنه کند و خنکی فالوده در مولکول‌های‌مان ذخیره شود؛ تا گذر زمان یادمان رود و خودمان را به یاد آوریم.. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
کشیش سوار هواپیما شد. سمینارش تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در سمینار بعدی شرکت کند و دیگران را به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. . هواپیما از زمین برخاست. پاسی گذشت . همه به گفتگو مشغول بودند. کشیش در افکارش غوطه‌ور که در جلسه‌ی بعدی چه‎ بگوید و چگونه بر مردم تأثیر بگذارد. ناگاه ، چراغ بالای سرش روشن شد : «کمربندها را ببندید!» اندکی بعد ، صدایی از بلندگو به گوش رسید : « لطفاً همگی در صندلی‌های خود بنشینید . طوفان بزرگی در پیش است.» موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند. . کمی گذشت... طوفان شروع شد. صاعقه زد و نعره ی رعد برخاست. کم کم نگرانی از درون دلها به چهره‌ها راه یافت. بعضی دست به دعا برداشتند. طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین می‌رفت. گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. . کشیش نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند! سعی کرد اضطراب را از خود دور کند امّا سودی نداشت. نگاهی به دیگران انداخت. همه آشفته بودند و نگران که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد!؟ . ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد. آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند. آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود. هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، انگار طوفان مشت‎های خود را به هواپیما می‎کوفت. امّا هیچکدام اینها در دخترک تأثیری نداشت. گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد. کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند. او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند؟ . بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد. مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند. او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سپس از آرامش او پرسید و سؤال کرد که چرا هیچ هراسی در دلش نبود زمانی که همه آشفته بودند؟؟ دخترک به سادگی جواب داد: «چون خلبان پدرم بود. او داشت مرا به خانه می‎برد . اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند.» گویی آب سردی بود بر بدن کشیش. سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب! به خدا اعتماد کنیم حتی در سهمگین ترین طوفانها او خلبان ماهری است !! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍