eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
236.6هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
70 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 شب هنگام محمد باقر – طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید. صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و …. محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و … علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند. شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 @mollanasreddin
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌺پیامبر مهربانیها صلی الله علیه و آله و سلم مشغول نماز جماعت بود، هنگامی که به سجده رفت حسین علیه السلام که کودک خردسالی بود بر پشت رسول خدا سوار شد و پاهای خود را حرکت می داد و هی هی می کرد. 🌺هرگاه پیامبر (ص) می خواست از سجده سر بردارد حسین (ع) را گرفته و کنار خود روی زمین می گذاشت. این کار تا پایان نماز ادامه داشت. 🌺مرد یهودی که شاهد این جریان بود، پس از نماز به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم عرض کرد: با کودکان خود به گونه ای رفتار میکنید که ما هرگز اینگونه رفتار نمیکنیم. 🌺پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: اگر شما به خدا و فرستاده او ایمان داشتید، با کودکان خود مهربان بودید. 🌺مهر و محبت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نسبت به کودک، مرد یهودی را سخت تحت تاثیر قرار داد و اسلام را پذیرفت. 📚بحار الانوار، ج۴۳، ص۲۹۶ 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 @mollanasreddin
توكل حضرت ابراهيم(ع) به خداوند ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 در داستان ابراهيم(ع) مي‌خوانيم: هنگامي كه ابراهيم(ع) را در منجنيق گذاشتند، عمويش آذر آمد و سيلي محكمي به صورت او زد و گفت: از مذهب توحيديت بازگرد{ابراهيم(ع) اعتنايي به او نكرد} در اين هنگام خداوند فرشتگان را به آسمان دنيا فرستاد تا نظاره‌گر اين صحنه باشند. همه موجودات از خدا تقاضاي نجات ابراهيم(ع) را كردند. از جمله زمين گفت: پروردگارا! بر پشت من بنده موحدي جز او نيست و اكنون در كام آتش فرو مي رود. خطاب آمد: اگر او مرا بخواند؛ مشكلش را حل مي‌كنم. جبرئيل در منجنيق به سراغ او آمد و گفت: اي ابراهيم(ع)! به من حاجتي داري تا انجام دهم؟ ابراهيم(ع) گفت: به تو نه؛ اما به خداوند عالم آري! و هنگامي كه ابراهيم(ع) به ميان اتش پرتاب شد، خداوند به آتش وحي فرستاد: سرد و سالم باش براي ابراهيم(ع) {در اين هنگام آتش خاموش و به محيطي آرام بخش مبدل گشت} و جبرئيل در كنار ابراهيم(ع) قرار گرفت و با او به گفتگو نشست. نمرود از فراز جايگاه با خود چنين گفت:«من اتخذ الها فليتخذ مثل اله ابراهيم(ع)؛«۱» اگر كسي مي خواهد معبودي براي خود برگزيند، همانند معبود ابراهيم(ع) را انتخاب كند». 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 @mollanasreddin
توكل امام خميني(ره) ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 وقتي امام در نجف زندگي مي‌كردند، يك روز احمد آقا خدمت امام رسيدند و عرضه كردند: صاحب‌خانه تقاضاي اجاره‌ي عقب افتاده را دارد. امام فرمودند: بگو خانه را مي‌فروشي؟! احمد آقا: اجاره ديرشده! خانه را بخريم!؟ امام فرمودند: توكل بر خدا؛ ولي احمد آقا به صاحب‌خانه هيچ نگفتند، فردا باز صاحب‌خانه آمد و تقاضاي اجاره كرد. امام به احمد آقا فرمودند: مگر نگفتي فروشنده‌ي خانه هستي؟ احمد آقا آمد و پيغام امام را به صاحب‌خانه داد. صاحب‌خانه گفت: بله مشتري هم دارم بيست هزار تومان. امام فرمودند: فردا بعد از ظهر بيايند تا قولنامه خانه را بنويسيم. احمدآقا با تعجب گفتند: با چه پولي؟ امام فرمودند: توكل بر خدا. فردا بعد از ظهر چند نفر از خمين به نجف آمدند و به امام گفتند: ما سر راه مكه هستيم، مقداري پول داريم كه مي خواهيم نزد شما به امانت بگذاريم. امام قبول كردند به شرط دخل و تصرف در آن. احمدآقا به امام عرض كرد: آقا چه‌طور پول را برخواهي گرداند؟ امام فرمودند: توكل بر خدا. بعد از يك ساعت اهالي خمين برگشتند و به امام گفتند: سفر ما درست نشد، مي‌خواهيم برگرديم و امانت خود را خواستند. امام پول ان ها را دادند. احمدآقا گفتند: حالا با چه پولي خانه را مي‌خريد؟! امام فرمودند: توكل‌مان بر خداست، يك ساعت به نوشتن قولنامه مانده بود كه حاج مرتضي پسنديده (برادر بزرگ امام) از خمين آمدند و به امام گفتند: املاك وراثتي در خمين را فروختيم؛ اين بيست هزار تومان سهم شما است. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 @mollanasreddin
توکل این پسر بچه ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 اهالي روستايي به دليل بي‌آبي تصميم گرفتند براي نزول باران، نماز استسقاء بخوانند. نزد روحاني روستا رفتند و از او خواستند تا زماني براي نماز باران مشخص نمايد. روحاني به آن‌ها گفت: روزي با پاي برهنه همه بيرون از آبادي همه حاضر شويد تا نماز باران بخوانيم. روزي كه تمام اهالي براي دعا و نماز در محل مقرر جمع شدند، روحاني به جمعيت نگاهي كرد و توجه او به يك پسر بچه جلب شد كه با چتر آمده بود. روحاني جمعيت را رها كرده و به طرف خانه بازگشت. مردم متعجب دور او حلقه زدند كه پس چرا نماز باران نمي خواني؟ او به مردم گفت: چون در ميان شما فقط اين پسر بچه اعتقاد واقعي به خدا دارد و با توكل به او، به اينجا آمده و اشاره‌اي به پسر بچه‌اي كه با چتر آمده بود، نمود. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 @mollanasreddin
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌷 💧آب در گودالي عميق در جريان بود و مردي تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان مي‌داد. گردوها در آب مي‌افتاد و همراه صداي زيباي آب حبابهايي روي آب پديد مي‌آمد، مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت مي‌‌برد. مردي كه خود را عاقل مي‌پنداشت از آنجا مي‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار مي‌كني؟ 💧مرد گفت: تشنة صداي آبم. 💧عاقل گفت: گردو گرم است و عطش مي‌آورد. در ثاني، گردوها درگودال آب مي‌ريزد و تو دستت به گردوها نمي‌رسد. تا تو از درخت پايين بيايي آب گردوها را مي‌برد. 💧تشنه گفت: من نمي‌خواهم گردو جمع كنم. من از صداي آب و زيبايي حباب لذت مي‌برم. مرد تشنه در اين جهان چه كاري دارد؟ جز اينكه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه مي‌گردند. 💧شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب رمز عالم الهي و صداي آب رمز الحان موسيقي است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالاي درخت آگاهي به جهان نگاه مي‌كند. و در اشياء لذت مادي نمي‌بيند.بلكه از همه چيز صداي خدا را مي‌شنود. مولوي تشنگي و طلب را بزرگترين عامل براي رسيدن به حقيقت 🌹 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹 👳 @mollanasreddin 👳
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 موهبت‌های خداوند به اشخاص توبه کار خداوند به کسانی که توبه کرده اند چه موهبت ها می بخشد. آشیخ عبدالوهاب خراسانی(ره) از مقدسین و از اولیای خدا بود که یک دسته از تربیت شده های بازار شاگرد او بودند. ایشان هفتاد سال پیش در زیر زمین مسجد جامع نماز جماعت می خواند. شخصی به من گفت: «من در ایام جوانی خدمت سربازی‌ام که در تبریز بودم، شبی در خواب دیدم که زیرزمین مسجد جامع خراب شد، تاریخ خوابم را یادداشت کردم، وقتی به تهران آمدم متوجه شدم که آشیخ عبدالوهاب در همان شب که من این خواب را دیده بودم از دنیا رفته است.» در زمان حیات آشیخ عبدالوهاب، داشی توبه کرد و پای منبر ایشان می نشست. آشیخ عبدالوهاب در اثر کهولت سن، گاهی بر روی منبر ادامهٔ حدیث یا آیه را فراموش می کرد، خداوند به این داشی که توبه کرده بود یک علمی داده بود که او از پای منبر ادامه آیه یا حدیث را از حفظ مےخواند. پس شما هم اگر توبه کنید و گناه نکنید، علم پیدا می کنید، گناه یکی،از چیز هایی است که آفت طلبه است. گناه که بکنی از طلبگی خارج می شوی. اگر به نامحرم نگاه کنی، از طلبگی خارج مےشوی. گناه ، آفت طلبگی است. منبع ڪتاب بدیع الحکمة حکمت ۳۹ از مواعظ آیت الله مجتهدے تهرانۍ(ره) 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 ‌ @mollanasreddin
برخورد ابوریحان با شخص خودفروخته ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت . فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد. که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف.... را نظر کردند اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟! ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد. شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد . ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳 @mollanasreddin 👳
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 وحشت از اتحاد مسلمین در زمان حکومت عبدالمَلِک مروان، اختلافات داخلی و هرج‌ و مرج بین مسلمین به حدی شدید شد که پادشاه روم با وزرای خود مشورت نمود و تصمیم گرفتند تا از موقعیت پیش ‌آمده استفاده کرده و لشکری مهیا نمایند تا علیه آنان وارد جنگ شوند. همه‌ وزرا این نظر را پسندیدند اما یکی از آنان که با تجربه بود، نسبت به این مسئله متعرض شد. چون علت را از وی پرسیدند، گفت فردا شما را آگاه می ‌کنم. فردای آن روز، بعد از آنکه جمعی از بزرگان کشور نزد او جمع شده و در انتظار شنیدن جواب او بودند، دستور داد دو سگ مخالف را آوردند و در وسط میدان رها کردند. آن دو سگ بعد از لحظه‌ ای به همدیگر حمله کردند و آنقدر زد و خورد کردند که خون از بدن آنها جاری شد. در این هنگام آن وزیر، گرگی یا روباهی را که در اتاقی دیگر آماده کرده بود بیرون آورد و در وسط میدان، نزد آن دو سگ رها کرد. تا چشم آن دو سگ به مخالف افتاد، دست از اختلاف و نزاع برداشته و به آن گرگ حمله ‌ور شدند و او را فراری دادند. وزیر گفت مَثَلِ شما و مسلمان‌ ها، مَثل دو سگ و گرگ است. هر چند مسلمان‌ ها اختلاف داخلی دارند، اما به‌ مجرد حمله کردن به آنها، اختلافات داخلی را کنار می‌ گذارند و به ‌طور دسته ‌جمعی با شما وارد جنگ می ‌شوند. سخن این وزیر، موردپسند شاه و وزرا واقع شد و از جنگ با مسلمین صرف ‌نظر نمودند. منابع: ۱. مجانی الادب، جلد ۲، صفحه ۲۴۲ ۲. نمونه‌ معارف، جلد ۱، صفحه ۱۳ 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳 @mollanasreddin 👳
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ❗️ 🍃پسر شیخ رجبعلی خیاط میگوید: پدرم با چشم برزخی چیزهایی میدید که دیگران نمیدیدند. یکی از دوستان پدرم میگفت : یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم ، یکدفعه من دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لباس شیکی داشت نگاه میکند! 🍃از ذهنم گذشت که جناب شیخ به ما میگوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و حالا خودش اینطور نگاه میکند! فهمید گفت : تو هم میخواهی ببینی که من چه میبینم؟ ببین! من نگاه کردم دیدم همینطور از بدن آن زن ، مثل سرب گداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد و آتش او به کسانی که چشمهایشان به دنبال اوست سرایت میکند. 🍃جناب شیخ گفت: این زن راه میرود و روحش یقه مرا گرفته ، او راه میرود و مردم را همین طور با خودش به آتش جهنم میبرد. 📚محمود نکوگویان فرزند شیخ (در گفتگو با «کیهان فرهنگی» ش 206 آذر 1382 ص 66). 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳 @mollanasreddin 👳
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌷 دباغ در بازار عطر فروشان روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمان‌ها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند و گفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد. 🌹 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹 @mollanasreddin
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 حمید داودآبادی در کانال خود با ذکر خاطره ای در مورد پروفسور سمیعی ، نوشت: رضا از بچه محل های قدیمی ما، سال ۶۷ اواخر جنگ، درحالی که خدمت سربازی را در ارتش جمهوری اسلامی ایران می گذراند، چشمانش مورد اصابت ترکش قرار گرفتند و نابینا شد. ده بیست سالی است که ازدواج کرده. خدا همسر و فرزندش رو براش نگه داره. چون می دونم شاکی میشه، اسم و رسمش رو نمی نویسم. حوصله قاط زدنش رو ندارم. پنج شیش سال پیش، خانمش دچار درد و مشکل عجیبی شد. وقتی به بیمارستان مراجعه کرد، جواب معاینات و آزمایش پزشکان خیلی بد بود. یک تومور بدخیم در سر همسر رضا جا خوش کرده بود. موقعیت اون قدر وخیم بود که ظاهرا از دکترهای ایرانی کاری برنمی اومد. به پیشنهاد یکی از دکترها، مدارک رو برای پروفسور “مجید سمیعی” که خارج از ایران بود، ایمیل کردند. در کنار مدارک پزشکی، آقای دکتر توضیحی هم از وضعیت خانوادگی بیمار و این که شوهر وی جانباز نابیناست، نوشت. پروفسور سمیعی که ظاهر در طول سال فقط چند روزی به ایران می آید و به لطف خدا و همت والایش، کولاک می کند و بیماران بسیاری را درمان می کند، پذیرفت که همسر رضا را عمل کند. مدتی بعد، پروفسور سمیعی به تهران آمد و همسر رضا را خدمت ایشان بردند. پس از معاینات اولیه، برای عمل و برداشتن تومور وقت تعیین کرد. آن طور که می گفتند، احتمال داشت عمل موفق نباشد و همسر آقا رضا … روز عمل، رضا که تحمل چنین مسئله ای نداشت، همراه خانمش به بیمارستان نرفت. کادر پزشکی و اتاق عمل آماده شدند. بیمار را که به اتاق عمل آوردند، پروفسور سمیعی مکثی کرد. از کادر پزشکی سراغ همسر بیمار یعنی آقا رضا را گرفت که به ایشان توضیح دادند به دلیل اینکه احتمال خطر برای همسرش هست، تحمل نداشته و نیامده است. پروفسور سمیعی، در اقدامی عجیب گفت: “تا همسر ایشان نیاید، من عمل را شروع نمی کنم.” بالاجبار با رضا تماس گرفتند که با آژانس خودش را به بیمارستان رساند. وقتی رضا وارد بیمارستان شد، پروفسور سمیعی جلو رفت و پس از روبوسی با او گفت: “من فقط خواستم تو را ببینم تا بهت بگم “کاری که تو و امثال تو برای کشور انجام دادید، از کارهای من خیلی باارزش تر و بزرگتره.” و همسر رضا را بدون اخذ ریالی، عمل کرد که به لطف خدا و معجزه علم و عمل پروفسور سمیعی، خوب شد و همچنان در کنار خانواده خوش می گذراند. 🌸🍃🌼🌸🍃 @mollanasreddin 🌼