eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
248.7هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
60 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
در تبریز محتسبی بود به نام بدرالدین که به سخاوت و دستگیری از فقرا شهره بود حتی شهره‌تر از حاتم طایی. در آن میان درویشی بود که بارها مورد دستگیری و لطف محتسب قرار گرفته بود و به امید بخشش ها و جود فراوان او، دچار وامی سنگین شده بود که از ادایش وا مانده بود. به همین منظور راهی تبریز شد تا خود را ازین مهلکه نجات دهد.همین که به تبریز رسید بلافاصله سمت خانه محتسب رفت که در بین راه خبری هولناک شنید. بله، محتسب مرده بود. فقیر از شنیدن این خبر نعره‌ای زد و بیهوش بر زمین افتاد. مردم دور او جمع شدند. وقتی به هوش آمد اولین جمله ای که گفت این بود: خداوندا من گنه کارم که از لطف تو گسسته و بخشش بنده‌ات دلبسته‌ام. سخای بنده تو در مقابل جود تو هیچ نیست. او از دل بستن به خلق توبه کرد اما در فقدان محتسب همچنان گریان بود. تا اینکه مددکاری جوانمرد پیشقدم شد و تمام شهر را برای جمع آوری کمک به او گشت. اما کل مبلغی که او جمع کرد ۹۰ دینار بود حال آنکه کل قرض فقیر ۹۰۰۰ دینار بود. جوانمرد که از کمک مردم ناامید شد دست فقیر را گرفت و بر مزار محتسب برد. فقیر بر مزار محتسب زار زار گریست و از روح او مدد جست. فقیر شب را به خانه مددکار رفت. نیمه شب مددکار محتسب را در خواب دید که به او گفت: من از احوال این فرد خبر داشتم و به همین خاطر کیسه‌ای زر برایش کنار گذاشته‌ام تا هم قرضش را دهد و هم زندگی جدیدی بسازد. اما فرصت نشد خودم آن را به دستش برسانم پس به فلان مکان برو و آن کیسه را به او بده و به میراث دارانم گوشزد کن مبادا ازین کار من رنجه شوند. بدین ترتیب وام آن فقیر گزارده شد. ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ معانی که مولانا درین حکایت درنظر داشته را می‌توان اینچنین خلاصه کرد که چه بسا مرده‌ای که از زیر خروارها خاک فایده وجودی‌اش بسی بیشتر از زنده‌هاست. و معانی دیگری چون توکل به خدا و بریدن از خلق نیز مدنظر می‌باشد. 👳 @mollanasreddin 👳
💎 جشن شکوفایی بچه ماجرا از آنجایی شروع شد كه ما به یك مهمانی «اعلام خبر بارداری» دعوت شدیم. اول با خودمان گفتیم «آخی! خودشون خوشحالن دارن بچه‌دار میشن، میخوان ما رو هم شریك كنن». آن موقع نمی‌دانستیم از این به بعد هربار كه آن‌ها خوشحال هستند، قرار است ما هم شریك باشیم و كادو بدهیم. ما بی‌خبر از سرنوشت شومی كه در انتظارمان بود، خوشحال به آن مهمانی رفتیم. به عنوان هدیه هم از این سكه گرمی‌ها دادیم كه هم بالاخره طلاست، هم خیلی گران نیست. چند هفته بعد از آن مهمانی، با ذوق و شوق تماس گرفتند و گفتند به مناسبت «تعیین جنسیت بچه»، یك مهمانی كوچك گرفته‌‌اند. هرچه اصرار كردیم بگویند بچه دختر است یا پسر، كه حداقل بدانیم هدیه‌ صورتی تهیه كنیم یا آبی، قبول نكردند و گفتند كه باید همان شب سورپرایز شویم. ما یك هدیه‌ سفید خریدیم و به مهمانی رفتیم؛ سعی كردیم خودمان را سورپرایز شده نشان دهیم و در حالی كه وانمود می‌كنیم اصلا انتظارش را نداشته‌ایم، بابت مشخص شدن جنسیت بچه، به والدینش با هیجان تبریك بگوییم. نه ماه كه تمام شد، فرزند دلبندشان به دنیا آمد و در این مرحله، علیرغم دانستن جنسیت بچه، فقط باید یك تكه طلای سنگین هدیه می‌دادیم. از شانس ما بچه هم پسر بود و با این حساب، یك سور دیگر به مجموعه جشن‌ها اضافه می‌شد. چند ماه بعد، وقتی كم‌كم داشتیم نگران می‌شدیم كه چرا این بچه دندان در نمی‌آورد، زنگ زدند و گفتند: «جشن دوتا دندونش‌رو باهم گرفتیم، منتها یكم بزرگ‌تر و سنگین‌تر. بالاخره دوتا دندون با همه دیگه». و بدین ترتیب ما هم با یك هدیه كه چند گرم سنگین‌تر بود و مناسب دوتا دندان با هم، به «جشن دندونی» رفتیم. به جز جشن‌های تولد، جشن راه افتادن و جشن زبان باز كردن، خیال‌مان راحت بود تا زمان «از شیر گرفتن»، جشنی نخواهیم داشت كه با یك «گودبای پمپرز» ناگهانی غافلگیر شدیم. فكر اینجایش را نكرده بودیم. به این مناسبت فرخنده هم كادویی جز چند دست شلوار اضافه و قالیچه زاپاس به ذهن‌مان نرسید. هدایا را زدیم زیربغل‌مان و به جشن رفتیم. با اینكه دست و دل‌مان نمی‌رفت در مهمانی‌ای كه تم لباس‌ها «قهوه‌ای» و كیك هم به شكل «پوشك» بود چیزی بخوریم، وقتی بچه می‌گفت شماره يك یا بعضا دو دارد، سعی می‌كردیم اشك شوق در چشمان‌مان حلقه بزند و ایستاده او را تشویق می‌كردیم. بعد از اینكه فرزند دلبندشان به مدرسه رفت، نفس راحتی كشیدیم. خوشحال بودیم كه زندگی‌مان به حالت عادی بازگشته و كم كم داشتیم روحیه از دست رفته‌مان را به دست می‌آوردیم. تا اینكه چند روز پیش تماس گرفتند و اعلام كردند ما به جشن «به فكر به دنیا آوردن فرزند دوم افتادن» دعوت شده‌ایم. ✍️ آرزو درزی 👳 @mollanasreddin 👳
دزد باش و مرد باش" در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند... در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنی‌اش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری می‌کرد. سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند. این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمی‌توان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، شروع به کندن زمین کردند. پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند. آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند... صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید، حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند. به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند... مأموران هر چه گشتند نشانه‌ای پیدا نکردند. حاکم گفت: چون هیچ نشانه‌ای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است. دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شده‌اند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.! پس رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم. حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ می‌گویید! دزد گفت: یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفره‌ای میانه‌ی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج می‌شود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمی‌کند خودش جلوی چشم همه از دهانه‌ی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد... مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته... حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند. در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمه‌ی نگهبان بی‌گناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش. * از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی می‌کند ولی اصول انسانیت را رعایت می‌کند این ضرب‌المثل را به کار می‌برند.* 👳 @mollanasreddin 👳
اسرار جعبه فلزی نیوتن جعبه‌ فلزی را باز کردند. کاغذها، مانند اسناد با ارزش بانکی، یکی پس از دیگری بیرون آورده شدند. هیجان جمع را فرا گرفته بود. دست نوشته‌های نیوتن پس از ۳ قرن، در حراجی در لندن در سال ۱۹۳۶ در حال عرضه بود. نوشته‌هایی که قبل از آن هرگز منتشر نشده بودند. جان کینز (که ما او را به بنیانگذاری یک مکتب اقتصادی می‌شناسیم) از عاشقان نیوتن بود. او خبر حراج را دیر شنید و وقتی رسید، بخش‌های زیادی به فروش رفته بود. او تعدادی از برگه‌ها را خرید و در همانجا به تبادل و معامله‌ی برگه‌ها با کلکسیونرها پرداخت. آنقدر این کار را انجام داد تا بخشی از نوشته‌های نیوتن به صورت پیوسته جمع‌آوری شد. بخشی که از نظر بقیه بی‌اهمیت‌تر بود و حاضر شده بودند با او معامله کنند. احتمالاً بسیاری از ما در مورد متن دست نوشته‌ها حدس‌هایی داریم: قوانین گرانش. پیش‌بینی‌هایی در مورد آینده‌ فیزیک ، ریاضی و البته شاید هم نامه‌های عاشقانه… . اما دست نوشته‌ها حاوی این مطالب بودند: تلاش‌های گسترده‌ نیوتن برای کیمیاگری و ایجاد طلا از سایر عناصر. او مدت‌ها دنبال سنگ فلاسفه گشته بود. او کوشیده بود جادوی اعداد را کشف کند و با مطالعه‌ حرکت ستارگان، آینده‌ زندگی خود و دیگران را پیشگویی کند. قانون گرانش نیوتن، یکی از محصولات جانبی زندگی کیمیاگرانه‌ او بوده است! بله! واقعیت تاریخی این است که نیوتن زندگیش را برای کیمیاگری گذاشته بود و آن را بیشتر از فیزیک و ریاضی دوست داشت. کینز بعد از مطالعه‌ دست نوشته‌ها، ده سال بعد در ۱۹۴۶ آنها را به دانشگاه کمبریج (محل تحصیل نیوتن) هدیه داد تا این نوشته‌های او هم، مانند فرمول گرانش، حقیقت عمیق دیگری از هستی را برای ما آشکار کند: «دانستن‌ها و توهم‌ها»، «فهمیدن‌ها و نفهمیدن‌ها» همه بخشی از واقعیت ما هستند. اگر مهم‌ترین قوانین حاکم بر هستی را نیز بفهمی و برای دیگران آشکار کنی، هنوز ممکن است در لایه‌ دیگری، در تلاش برای شعبده بازی و خلق ثروت باشی! و این لایه‌های مختلف، از ارزش تو کم نمی کند. نیوتن نابغه‌ای منحصر به فرد با دغدغه‌هایی متعالی در حد کهکشان‌ها و عالم هستی نبود. او هم انسانی بود مثل ما. او هم گاه در تشخیص علم و شبه علم ناتوان می‌شد. او هم رویاهای کودکانه در سر داشت و می خواست عناصر دیگر را به طلا تبدیل کند و یک شبه ثروتمند شود. خیلی ها درباره انتشار یادداشت های کیمیاگرانه نیوتن تردید داشتند و می ترسیدند با این کار ، از ابهت تاریخی او کاسته شود. پنداراشان چنین بود که نباید گذاشت تصویری که از نیوتن در ذهن هاست بشکند و او از برجی که برایش درست شده بود ، پایین بیاید. در مقابل اما گفتند: قرار نیست انسان ها را تنها از یک منظر ببینیم ، اتفاقاً حالا می‌توان بیشتر از قبل به او احترام گذاشت؛ چون انسانی عادی بود مثل ما، ولی با پشتکار زیاد. او زندگیش را برای کشف طلا گذاشت و حاصل تلاشش اگر چه طلا نبود، اما قانونی طلایی بود. کینز سخنرانی خود را در انجمن سلطنتی لندن چنین به پایان برد: از آشکار شدن این برگه‌ها هراس نداشته باشید. ما دیر یا زود باید بیاموزیم که انسان ها را با همه‌ «فهمیدن‌ها» و «نفهمیدن‌ها»یشان تحسین کنیم و نکوداشت آنان، نیازمند تحریف واقعیتشان نباشد. 👳 @mollanasreddin 👳
در دوران اولیه حکومت سلسله قاجار بر ایران پهناور آن زمان شاهزاده ای از تبار فتحعلی شاه حاکم کرمان بود و در آن جا به حکومت مشغول بود به نام حسنعلی میرزا معروف و ملقب به شجاع السلطنه. شجاع السلطنه، حاکم داستان ما خیلی به سفر و شکار علاقه وافری داشت و بیشتر عمرش را به جای این که در شهر باشد و به کار مردمان رسیدگی کند و به حکومت داری مشغول باشد به دشت و کوه و نخجیرگاه می رفت و وقتش را صرف شکار و خوش گذراندن می کرد. روزها و هفته ها در شکارگاه به سر می برد و به شکار می پرداخت و از گوشت حیوانات، خدم و حشمش کباب هایی آماده می کردند و می خوردند . کباب را با ترکه انار سیخ می گرفتند تا از شاخه درخت مزه بگیرد و خوش مزه تر شود اما چون ترکه انار روی آتش زود می سوخت و تبدیل به زغال می شد، درست کردن این کباب قلق خاصی داشت و از عهده هر کسی بر نمی آمد. شجاع السلطنه همیشه موقع درست کردن کباب به خدمه اش می گفت جوری کباب رو آماده کنید که نه سیخ بسوزه نه کباب خام بمونه. یعنی به موقع کباب را روی منقل جا به جا کنند. این جمله کم کم در اثر کثرت استعمال به صورت نه سیخ بسوزه نه کباب در آمد. این ضرب المثل اشاره به این دارد که هر کاری را باید درست و در سر وقتش انجام داد و گرنه به کیفیت مد نظر نمی رسد و دیگر کارآیی خاصی نخواهد داشت. گویا این کباب هنوز در کرمان به اسم کباب حسنی معروف است؟! 👳 @mollanasreddin 👳
دلیل نامگذاری خیابان جردن دکتر ابوالقاسم بختیار اولین پزشک ایرانی است که تا سن ٣٩سالگی تحصیلات ابتدایی داشت و خدمتکار یکی از خوانین بزرگ بختیاری بود او هر روز فرزندان خان را به مدرسه میبرد وهمان جا می ماند تا مدرسه تعطیل می شد و دوباره آنها را به منزل میبرد دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل می کردند یک کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) بود که مدیریت آن برعهده دکتر جردن بود. دکتر جردن از پنجره دفتر کارش می دید که هر روز جوانی قوی هیکل چند دانش آموز را به مدرسه می آورد. یک روز که این جوان در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد دکتر جردن از کار او خوشش آمد واو را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمی دهد جوان (دکتر ابولقاسم بختیار) گفت که بعلت سن بالا و نداشتن هزینه تحصیل و همچنین با داشتن سه فرزند قادر به این کار نیست ؛ دکتر جردن پذیرفت که خود شخصا آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد او بعلت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت وسرانجام در سن ۵۵ سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت دکتر بختیار چهار فرزند داشت که همگی آنها پزشک بودند. دکتر سامویل مارتین جردن معلم و مبلغ آمریکایی از سال ١٨٩٩تا١٩۴٠ریاست کالج آمریکایی در تهران بر عهده داشت و به پاس خدماتش خیابانی در تهران بنامش نامگذاری شد. 👳 @mollanasreddin 👳
چند سال پیش به یه راننده تاکسی در سنگاپور، یه بیزینس کارت دادم تا طبق آدرس، منو به جای خاصی برسونه. راننده در آخرین نقطه، دور یه ساختمان پیچید. تاکسی متر یازده دلار نشون می داد اما او فقط ده دلار گرفت. بهش گفتم هنری! تاکسی مترِ تو یازده تا نشون می ده چرا ده تا حساب کردی؟ او پاسخ داد: "آقا، من یه راننده تاکسی هستم، در واقع باید شما رو مستقیم به مقصد می رسوندم. از آنجا که محل دقیق رو بلد نبودم، مجبور شدم دور ساختمان بگردم. اگه مستقیم آورده بودمت، می شد ده دلار." سپس ادامه داد: "سنگاپور یه مقصد جهانی جهانگردیه و آدمای زیادی برای سفر های سه چهار روزه میان اینجا. بعد از رد شدن از بخش گمرک و مهاجرت، اولین تجربه معمولا راننده تاکسیه، و اگه این تجربه خوب نباشه، سه چهار روز باقیمانده هم دلچسب و شیرین نخواهد بود." او گفت: "جناب، من راننده تاکسی نیستم، من سفیر ملت سنگاپور هستم، یک سفیربدون پاسپورت دیپلماتیک !" به نظرم، او احتمالا تا بیش از کلاس هشتم درس نخونده بود،اما در نظر من او یه آدم حرفه ای بود و رفتارش سرافرازی و غرور در عملکرد و شخصیت رو منعکس کرد. اون روز فهمیدم یه آدم برای اینکه حرفه ای باشه، به بیش از صلاحیت ها و مدارک حرفه ای نیاز داره. در یک جمله، این حرفه ای بودن همراه با رفتار و ارزش های انسانیه که تفاوت ها رو مشخص می کنه! دانش، مهارت، پول، تحصیلات، همه بعد از اون میاد. اول از همه، ملاک، ارزش های انسانی، صداقت، و درستیه. حرفه ای گری به کاری نیست که داری انجام میدی، بلکه به اینه که اون کار رو چگونه انجام میدی. 👳 @mollanasreddin 👳
آدم كسی نباش! معلم عزيزی، دو سه باری، چند نفر از ما را برد منزل علامه جعفری، ما بچه‌ها، روی زمين دورش می‌نشستيم و او با آن شمايل با نمک و لهجه شيرين آذری، برايمان حرف می‌زد. بلد بود از آن اوج فلسفه و معقولات فرو آيد و با يك مشت پسر بچۀ سر به هوا، ارتباط فكری برقرار كند. علامه جورابهايش را نشانمان داد و با افتخار، تعريف كرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. يك ذره منيت نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد. از آن نشست‌ها ، دو قصه از تجارب شخصی علامه يادم مانده كه امروز، يكی را برايتان نقل می‌كنم. روزی طلبه فلسفه خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. ديدم جوان مستعدی‌ست كه استاد خوبی نداشته. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بی‌پاسخ مانده بود. پاسخ‌ها را كه می‌شنيد، مثل تشنه‌ای بود كه آب خنكی يافته باشد. خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند. چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت. هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. می‌دانستم اين شيفتگی، به استقلال فكرش صدمه می‌زند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم. روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيم باز گذاشتم. دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم. ديدمش كه سر ساعت آمد. از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم، راهش را كشيد و بی یک كلمه، رفت كه رفت. اينجا كه رسيد، مرحوم علامه جعفری با آن‌همه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت: برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخه‌بازی آن‌روز است! درس استاد آن شب آن بود كه دنبال آدمهای بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده از وجودشان توشه برگيريد. اما مريد و واله كسی نشويد. شما انسانيد و ارزشتان به ادراک و استقلال عقلتان است. عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدم كسی نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد. محمدحسین کریمی‌پور 👳 @mollanasreddin 👳
صبحتان نورانی ورنگین ترازرنگین کمان.. روزتان فرخنده وازمهربانی جاودان.. قلبتان سرشاراز آرامشی زیباشود.. خنده باشد هدیه امروز، بررخسارتان.. 👳 @mollanasreddin 👳
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.” صدایی از آن طرف پاسخ داد: ” شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟” کارمند تازه وارد گفت: ” نه ” صدای آن طرف گفت: “من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق” مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: ” و تو میدانی با کی حرف میزنی بی چاره.” مدیر اجرایی گفت: ” نه ” کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!! 👳 @mollanasreddin 👳
ماکس پلانک فیزیکدان آلمانی پس از کسب جایزه نوبل در سال ۱۹۱۸، یک تور دور آلمان می‌‌گذارد و در شهرهای مختلف درباره فیزیک کوانتوم صحبت می‌کند. چون هربار تقریبا یک محتوا را ارائه می‌دهد راننده‌ اش احساس می‌کند که همه مطالب آن دانشمند را یاد گرفته است. بنابراین روزی به آقای پلانک می‌گوید: شما از تکرار این حرف‌ها خسته نمی‌شوید؟ من الان می توانم به جای شما این مطالب را برای دیگران ارائه کنم. اگر اجازه دهید، من در مقصد بعدی که شهر مونیخ است، به‌جای شما سخنرانی کنم و شما لباس من را بپوشید و در جلسه بنشینید؟ برای هر دوی ما تنوعی ایجاد می‌شود. پلانک هم قبول می‌کند! شوفر در جلسه بسیارخوب درباره فیزیک کوانتوم صحبت می‌کند و شنونده‌ها هم بسیار لذت می‌برند. در انتهای جلسه فیزیکدانی که درجلسه بود، بلند می‌شود و سوالی علمی را مطرح می‌کند. شوفر که جواب سوال را اصلا نمی‌دانست، در نهایت خونسردی می‌گوید: «من تعجب می‌کنم که در شهری پیشرفته مثل مونیخ، سوال‌هایی به این اندازه پیش پا افتاده و ساده ازمن می‌پرسند! این سوال شما حتی شوفر من هم می‌تواند جواب دهد! سپس ازپشت تریبون به ماکس پلانک که درجمع حضار نشسته بود رو می‌کند و می‌گوید:جناب شوفر(آقای راننده)، لطفا شما به سوال ایشان پاسخ دهید» ماکس ازجا برمی‌خیزد و پاسخ،سوال را می‌دهد. ___ پس از آن در علم مدیریت به توّهم دانایی، «اثر شوفر» می‌گویند. چیزی که در حد فراوان در رشته‌ها و رسته‌های مختلف شاهد هستیم. هرکسی سعی می‌کند یک دوره کوتاه آموزشی طی کند و پس از آن مدرس شود. این موضوع را من به وفور در اینستاگرام می‌بینم از انگلیسی، و مشاوربالینی، تا مدرس کسب و کار برند، مدرس یوگا، ، ، ، گرفته تا رشته‌های مختلف هر یک به نوعی سعی در آموزش یا جلب توجه مخاطب بدون هیچ گونه تخصصی فقط با عکس خوش و آب رنگ، میکاپ و یا نشان دادن فضای لوکس دارند و در موارد بسیاری شاهدم که مخاطب هم گول می‌خورد. کم نیستند بلاگرهایی که به توهم دانایی دچارند و مخاطب سطحی و ظاهربین را هم با خود همراه کرده‌اند. 👳 @mollanasreddin 👳
🌺 گِله‌ها را بگذار! ناله‌ها را بس كن! روزگار گوش ندارد كه تو هی شِكوه كنی! زندگی چشم ندارد كه ببیند اَخمِ دلتنگِ تو را... 🌷 فرصتی نیست كه صرف گِله و ناله شود! تا بجنبیم تمام است تمام! 🌹 سال دیدی كه به برهم زدن چشم گذشت... این شتابِ عمر است من و تو باورمان نیست كه نیست! زندگی را دریاب...🌸 👳 @mollanasreddin 👳
تازه شالیزارها را درو کرده بودند. من و برادرم می‌خواستیم بیرون برویم؛ چون هم می‌خواستیم گل‌بازی کنیم و هم برویم ماهی بگیریم. مادرم در خانه را قفل کرده بود و کلیدش را زیر سرش گذاشته بود؛ چون ما همیشه به رودخانه می‌رفتیم و می‌ترسید غرق شویم. من و برادرم آرام‌آرام داشتیم لب پنجره اتاق پذیرایی می‌رفتیم تا مثل خیلی از مواقع مخفیانه از پنجره فرار کنیم. مادرم یکباره بیدار شد. سریع وارد حیاط شدیم و مادرم به دنبالمان افتاد. ماهم سریع کنار تخت چندین نفره‌ی بزرگ فلزی داخل حیاطمان رفتیم. مادرم که با چوب و سنگ دنبالمان می‌افتاد ما دور تخت می‌چرخیدیم، اگر به سمت سرمان چوب پرت می‌کرد سریع سرمان را خم می‌کردیم، اگر هم سمت پاهایمان چوب یا سنگ یا کفش پرت می‌کرد سریع جا خالی می‌زدیم. مادرم عصبانی شد و با نگاهی روبه آسمان گفت:«خدایا! این دوتا چقدر دیونن.» سپس با اخمی به ما افزود:«بذارین الان تنبیهتون کنم کمتر تنبیهتون می‌کنم، اگه برین رودخونه و برگردین چند برابر تنبیهتون می‌کنم.» پس از چند دقیقه کوتاه موقعیت که مناسب شد به برادرم اشاره کردم سمت دیوار فرار کند؛ چون اگر به سمت در می‌رفتیم تا در را باز می‌کردیم سریع مادرم ما را می‌گرفت. برادرم سمت دیوار گریخت و من هم سریع سمت دیوار رفتم، دست‌هایم را روی لبه‌ی دیوار گذاشتم و زود خودم را آن طرف دیوار پرت کردم و گریختم. درحالی‌که من و برادرم داشتیم خنده‌کنان و با شوق زیاد می‌دویدیم، مادرم کنار دیوار ایستاد و گفت:«اگه جرأت دارین الان برنگردین خونه. غروب میایین خونه اون‌وقت می‌دونم چجوری حقتون رو بذارم کف دستتون. دارم براتون.» من و برادرم از مغازه یک تیغ خریدیم، سمت شالیزارها رفتیم. من و برادرم طبق معمول با ساقه‌های شلتوک و تیغ، نوع خاصی از فلوت و ساز دهنی درست کردیم. گاهی من ساز می‌زدم و برادرم همراه با ساز زدنم، نوای شرشر آب و آواز پرندگان می‌رقصید و گاهی هم برادرم می‌نواخت و من می‌رقصیدم، گاهی هم برای بقیه ساز درست می‌کردیم و یادشان می‌دادیم که چگونه بنوازند. چوپان‌ها هم از شنیدن نوای ساز زدنمان لذت می‌بردند. البته تنها ایراد این نوع سازها این بود که یک‌بار مصرف بودند؛ چون جنسشان از ساقه‌ی برنج بود و این نوع ساقه‌ها در عرض چند ساعت خشک یا نیمه‌خشک می‌شدند و از نفس می‌افتادند. من و برادرم برای خودمان یک تیم بودیم و دیگران هم یک تیم، سپس با گِل شالیزارها به دنبال هم می‌افتادیم و گل‌بازی می‌کردیم. در آخر هم روی ساقه‌های نیمه‌مرطوب و تلنبار شده شلتوک‌ها پشتک می‌زدیم و غلت می‌خوردیم، می‌خندیدیم و ذوق می‌کردیم. پس از حدود یک ساعت من و برادرم با یک پوشال کولر آبی به رودخانه رفتیم و مثل خیلی از مواقع حتی از صیادهایی که با تجهیزات کامل ماهی می‌گرفتند هم بیشتر ماهی می‌گرفتیم و آن‌ها متعجب می‌شدند. غروب هنگام من و برادرم دست در دست هم داشتیم به خانه برمی‌گشتیم، با خودمان فکر کردیم اگر به خانه مادربزرگمان برویم و شب آنجا بخوابیم و فردا به خانه برویم مادرمان تنبیه‌مان نخواهد کرد. به خانه مادربزرگمان رفتیم. فردا صبح من سرخوش و با خیالی آسوده سمت خانه‌مان رفتم. مادرم داشت حیاط را می‌شست و جارو می‌‌زد، اخم کرده به من گفت:«فکر کردی می‌ری خونه مامان بزرگ، دیگه کاریت ندارم؟ خب الان همون‌جا وایسا کارت دارم.» آن لحظه شگفت‌زده شدم، خنده‌هایمان پریدند و تا توانستم پا به فرار گذاشتم. وقتی به خانه مادربزرگم رسیدم وضعیت را برای برادرم توضیح دادم و گفتم:« داداش! الان به نظرت چکار کنیم؟» آنگاه من یک دست مادربزرگم را گرفتم و برادرم یک دستش را و همراهاو به خانه‌مان رفتیم و مادربزرگم چند ساعتی خانه‌مان ماند. آن روز مادرم تنبیه‌مان نکرد و من و برادرم از این اتفاق سرخوش بودیم. دفعه بعد که باز هم شیطنت کردیم مادرمان چندبرابر تنبیه‌مان کرد و گفت:« اینم به جای دفعه قبل که تنبیه‌‌تون نکردم.» 👳 @mollanasreddin 👳
من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود؛ خودم خدمتش را مى‌نمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛ و غذا برايش مى‌پختم؛ و آب وضو برايش حاضر مى‌كردم؛ و خلاصه به هر گونه در تحمّل خواسته‌هاى او در حضورش بودم. و او بسيار تند و بداخلاق بود. بَعْضاً فحش ميداد؛ و من تحمّل مى‌كردم، و بر روى او تبسّم مى‌كردم. و به همين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال مى‌گذشت. زيرا نگه دارى عيال با اين خلقِ مادر مقدور نبود. و من مى‌دانستم اگر زوجه‌اى انتخاب كنم، يا زندگانى ما را به‌هم خواهد زد؛ و يا من مجبور مى‌شدم مادرم را ترك گويم. و ترك مادر در وجدانم و عاطفه‌ام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم. گه‌گاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از وى به من مى‌رسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه‌اى روشن مى‌شد؛ و حال خوش دست مى‌داد، ولى البتّه دوام نداشت و زود گذر بود. تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او مى‌گستردم، تاتنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته باشد در آن شب كه من قلقلك را (كوزه را) آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم مى‌گذاردم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم او در ميان شب تاريك آب خواست. فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرفى ريخته، و به‌او دادم و گفتم: بگير، مادر جان! او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده‌ام؛ فحش غريب به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت مى‌خواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد؟ إجمالاً آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه‌ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، طبيب من، با من سخن گفت. و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد. (شرح حالی که مرحوم علی اکبر برای شخصی که جویای حالات عرفانی ایشان شده بود، تعریف کرده است.) 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
🔸امام رضا علیه السلام : در روز ، هر کس یک مومن را اطعام کند انگار تمام پیامبران و صدیقان را طعام داده است. جهت برگزاری جشن بزرگ منتظر مهر علوی شما خیرین بزرگوار هستیم ✅ اطعام شب و روز غدیر ✅ نورافشانی و کاروان شادی در مناطق محروم ✅ قربانی عید قربان(مصرف گوشت در اطعام عید غدیر با نگهداری بهداشتی) ✅ هدایا و بسته های فرهنگی به کودکان و نوجوانان ✅ ایستگاه صلواتی از تا غدیر لطفاً نذورات و هدایای غیرنقدی خود (عقیقه و قربانی) را به آیدی زیر اطلاع دهید👇 @Heatghadiriyeh110 🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊 شماره کارت جهت کمک های نقدی 👇 6037997750012768 بنام هیئت مذهبی غدیریه •┈┈••✾••┈┈• 💠 @ghadiriyeh110 💠
ﺍﺯ شخصی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ، چه به دست ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻫﻴــﭻ ...! ﺍما، ﺑﻌﻀﯽ چیزﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ؛ ﺧﺸﻢ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﮒ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ به دﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎلماﻥ ﺧﻮﺏ می شوﺩ؛ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍدن ها ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺳﻮﺩﻩ و راحت مان می کند... 👳 @mollanasreddin 👳
✍️ سادگی در این دنیا، راحتی در آن دنیا 🔹خردمندی بیشتر وقت‌ها در قبرستان می‌نشست. 🔸روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود، پادشاهی به‌قصد شکار از آن محل عبور می‌کرد. 🔹وقتی به خردمند رسید، گفت: چه می‌کنی؟ 🔸خردمند جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده‌ام که نه غیبت مردم را می‌کنند، نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت‌وآزار می‌دهند. 🔹پادشاه گفت: آیا می‌توانی از قیامت و صراط و سوال‌وجواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟ 🔸خردمند جواب داد: به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش درست کنند. 🔹پادشاه امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد. 🔸آنگاه خردمند گفت: ای پادشاه، من با پای برهنه بر این تابه می‌ایستم و خود را معرفی می‌کنم و آنچه خورده‌ام و هرچه پوشیده‌ام ذکر می‌نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خـود را معرفی کنی و آنچه خورده‌ای و پوشیده‌ای ذکر نمایی. 🔹پادشاه قبول کرد. 🔸آنگاه خردمند روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: فلانی و خرقه و نان جو و سرکه. 🔹فوری پایین آمد و ابداً پایش نسوخت. چون نوبت به پادشاه رسید، به‌محض اینکه خواست خود را معرفی کند، نتوانست و پایش سوخت و پایین افتاد. 🔸سپس خردمند گفت: ای پادشاه، سوال‌وجواب قیامت نیز به همین صورت است. 🔹آن‌ها که درویش بوده‌اند و از تجملات دنیایی بهره ندارند، آسوده بگذرند و آن‌ها که پایبند تجملات دنیا باشند، به مشکلات گرفتار آیند. 👳 @mollanasreddin 👳
نجاری،یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد.آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد.بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت. چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد،همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند،برای فرزندانش قصه گفتو بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.از آن جا می توانستند درخت را ببینند.دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل این رفتار نجار را پرسید. نجار گفت:«آه، این درخت مشکلات من است . موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات، مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم. روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آن ها را از روی شاخه برمی دارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات،دیگر آن جا نیستند و بقیه هم خیلی سبک شده اند.» 👳 @mollanasreddin 👳
گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. 🌸اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمی‌بینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذق‌بودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم. 🔹 شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمی‌نوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو! 🔹 گاهی خوب‌بودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدی‌کردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش. 👳 @mollanasreddin 👳
در جنگلی هزارپایی بود که وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت و آن یک لاک پشت حسود بود . یک روز لاک پشت نامه ای به هزارپا نوشت به این مضمون که : ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت." هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد. پی نوشت : سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی و حسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده و مانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود. 👳 @mollanasreddin 👳
صبح یعنی پرواز قد کشیدن در باد چه کسی می گوید پشت این ثانیه ها تاریک است؟ گام اگر برداریم روشنی نزدیک است. صبح زیباتون بخیر، روزتون سرشار از امید.. 👳 @mollanasreddin 👳
در جنگلی هزارپایی بود که وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت و آن یک لاک پشت حسود بود . یک روز لاک پشت نامه ای به هزارپا نوشت به این مضمون که : ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت." هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد. پی نوشت : سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی و حسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده و مانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود. 👳 @mollanasreddin 👳
روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم.ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین از محل پارک پرید وسط جاده درست جلوی ما. راننده تاکسی من محکم ترمز گرفت ، طوریکه سرش با فرمون برخورد کرد. ماشین سُر خورد ، ولی نهایتاً به فاصله چند سانتیمتر از اون ماشین متوقف شد! ناگهان راننده اون ماشین سرش رو بیرون آورد و شروع کرد به فحاشی و فریاد زدن به طرف ما. امـّا راننده تاکسی من ، فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون داد وخیلی دوستانه برخورد کرد.با تعجب ازش پرسیدم : "چرا شما این رفتار رو کردین؟! مرتیکه نزدیک بود ماشین رو از بین ببره و ما رابه کشتن بده !" اینجا بود که راننده تاکسی درسی رو به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و نخواهم کرد :"قانون کامیون حمل زباله "اون توضیح داد که : "خیلی از آدما مثل کامیون های حمل زباله هستن .وجود اونا ، سرشار از آشغال ، ناکامی و خشم ، و پُر از نا اُمیدیه ؛وقتی آشغال در اعماق وجودشون تلنبار می شه ، دنبال جایی میگردن تا اونرو تخلیه کنن و گاهی اوقات ممکنه روی شما خالی کنن .به خودتون نگیرین . فقط لبخند بزنین ، دست تکون بدین ، و براشون آرزوی خیر کنین ، و برین !" آشغال های اونا رو نگیرین تا مجبوربشید روی بقیه اطرافیانتون تو منزل ، سرکار، یا توی خیابون پخش کنید.حرف آخر اینه که افراد موفق اجازه نمی دن که کامیون های آشغال دیگران ، روزقشنگشون رو خراب کـُـنه و باعث ناراحتی اونها بشه.زندگی خیلی کوتاهتر از اونه که صبح با تأسف از خواب بیدار شین ، و شب با حسرت به رختخواب برین!از این رو ؛ افرادی رو که با شما خوب رفتار می کنن دوست داشته باشین و برای اونهایی که رفتار نامناسبی دارن دُعا کنین ." زندگی ده درصدش چیزیه که شما می سازین و نود درصدش ، نحوه برداشت شماست! " 👳 @mollanasreddin 👳
صحرانشینی شترش را گم کرد و با خود قسم یاد کرد که اگر شترش پیدا شود آنرا به یک درهم بفروشد. اما وقتی شتر را پیدا کرد از قسمش پشیمان شد و با خود گفت :"من چگونه می توان شتری به این نازنینی را تنها به یک درهم بفروشم! "از سوی چون قسم یاد کرده بود از ترس عقوبت، نمی توانست قسمش را بشکند پس چاره ای اندیشید این گونه که، گربه ای را با طناب به گردن شتر آویزان کرده و به بازار می رود و فریاد می زند : "شترم را به یک درهم می فروشم اما گربه ی که به گردنش آویزان است را به صد درهم می فروشم، خریدار باید هر دوی آنها را با هم بخرد هیچ کدام را جدا نمی فروشم." مردی که از آنجا می گذشت رو به صحرا نشین می کند و می گوید :" چه خوب و ارزان بود این شتر، اگر این قلاده به گردنش نبود! " لئيم اگر به شتر بخشدت عطا مستان كه اين ز عادت اهل كرم برون باشد قلاده ای كه ز محنت به گردنش بندند هــزار بـار ز بار شــتر فـــزون باشد منبع: بهارستان جامی پی نوشت : منظور جامی آن است که عاقل هرگز نباید از افراد فرومایه و پست چیزی را حتی به رایگان قبول کند، چون به احتمال زیاد این بخشش بدون چشم داشت نیست و به دنبالش سختی و رنجی برای شخص حاصل خواهد شد. 👳 @mollanasreddin 👳
❇️ کارش تا آخر درست بوده بلکه کارش موفق بوده ☑️ حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ▫️ هنگامی که آقای خمینی(ره) بیمارستان بود، چند روز قبل از وفاتش، پنجشنبه بعد از نماز صبح، در حالی که خواب نبودم، دیدم ایشان زیبا، خوش رو و با لبخند، از جلوی من گذشت. چهره اش از عکس او زیباتر بود. بعد از چند روز که خبر وفات ایشان منتشر شد، متوجّه شدم که ایشان آمده از من خداحافظی کند. 💡 خوش حال بود برای اینکه کارش تا آخر، درست بوده و از آنچه انجام داده، پشیمان نیست؛ بلکه کارش ناجح(موفق) بوده است. ⬅️ زمزم عرفان، ص٣٨٩ 🏷 (ره) (ره) 👳 @mollanasreddin 👳