هر صبح
آغازیست دوباره
برای آموختن و بالیدن
آغازی برای تکاندن غبار از دل
و نشاندن غنچههای
محبت و عشق!
👳 @mollanasreddin 👳
فرانتس کافکا در ۴۰ سالگی که هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، در حال قدم زدن در پارکی در برلین با دختر کوچکی که در حال گریه کردن بود برخورد کرد زیرا عروسک مورد علاقه خود را از دست داده بود دختر کوچولو و کافکا به دنبال عروسک گشتند ولی بی نتیجه بود.کافکا به او پیشنهاد داد که روز بعد دوباره همانجا ملاقات کنند و با هم به دنبال عروسک بگردند.
روز بعد، کافکا که هنوز عروسک را پیدا نکرده بود، نامهای را به دختر کوچک داد که توسط عروسک نوشته شده بود: «لطفاً گریه نکن، من برای دیدن دنیا به سفری رفتهام».
درباره سفر و ماجراهایم برایت مینویسم. بدین ترتیب داستانی آغاز شد که تا پایان عمر کافکا ادامه یافت.
کافکا در طول ملاقاتهایشان، نامههای عروسک را که با دقت نوشته شده بود، همراه با ماجراها و مکالمههایی میخواند که دختر کوچک آنها را شایان ستایش میدانست.
در نهایت کافکا عروسک را به او بازگرداند (یکی خرید) که گویی به برلین بازگشته بود.
دخترک گفت: «اصلاً شبیه عروسک من نیست» سپس کافکا نامه دیگری به او داد که عروسک در آن نوشته بود: «سفرهای من، مرا تغییر داده» دختر بچه عروسک جدید را در آغوش گرفت و خوشحال شد
سال بعد کافکا درگذشت.
سالها بعد، دختر کوچکی که اکنون بالغ شده بود، پیامی را در داخل عروسک پیدا کرد در نامه کوتاهی که کافکا آن را امضا کرده بود، نوشته بود: «هر چیزی که دوست داری احتمالاً از دست میرود، اما در نهایت عشق به گونهای دیگر باز خواهد گشت.»
👳 @mollanasreddin 👳
یه رفیق ۹ساله دارم به اسم سعید...
الان سهساله که استارتاپشو راه انداخته و خیلی کارآفرین موفقیه و بیزینسش رو تا دوبی حتی گسترش داده!
امروز صبح زنگ زد بهم و بعد اینهمه سال گفت:
-رضا... میدونستی نقطه عطف زندگیم درست زمانی بود که بعد سه ماه کار کردن توی شرکتت اخراجم کردی؟
باورم نمیشد رفیق صمیمیم اخراجم کنه!! اولش خیلی بهم برخورد و چندماه هرجا نشستم بدتو به همه گفتم... بعدش از روی عصبانیت و حسادت رفتم استارتاپ خودمو زدم و همه کار کردم که موفق بشم تا یه روزی بهت ثابت کنم پُخی نیستی!
وقتی اولین محصولم روی سایت فروش رفت، با خوشحالی رفتم ببینم کیه، که دیدم اولین مشتریم تویی!!
هم متعجب بودم، هم انگار از اینکه موفقیتمو دیده بودی دلم خنک شده بود!!
زنگ زدم بهت که به بهانه رضایت از خرید، یکم بیشتر پُز بدم بهت و بیشتر دلم خنک شه؛ که یهو دیدم همون اول تماس با شوق و ذوق بهم تبریک گفتی... و بعد بهم گفتی که همیشه بهم باور داشتی!!!
شاکی شدم که تو غلط کردی بهم باور داشتی!! اگر باور داشتی منو اخراج نمیکردی رضا!
گفتی بهم که تعهد کاری نداشتم، و این ربطی به استعدادم نداشت!!
و من از اونروز شروع کردم به تلاش و کار، ولی اینبار نه از روی عصبانبت، بلکه از روی تعهد به علایقم و استعدادهام... واین باعث آرامشم شده.جدای از اینکه با حرفای سعید، حس نزدیکی و رفاقت بیشتری باهاش پیدا کردم، ولی از صبح دارم فکر میکنم که کاش یکی اون روزها پیدا میشد بهم میگفت پُخ خاصی نیستم تا کمتر غرور و جاهطلبیم کار دستم میداد!!
گرچه هنوزم جاهطلبم و امیدوار، ولی انگار جنسش فرق کرده... چه فرقی؟ هنوز کامل نمیدونم!
👳 @mollanasreddin 👳
چیزی هست به نام وجدان؛ که میتوانی به آسانی با یک گلوله خلاصش کنی و برای همیشه از شرّ حضورِ تُرش رویانهاش راحت شوی.
اما در این حال، دیگر هیچ گاه عطرِ شادیِ خالص را استشمام نخواهی کرد؛ و صافی کمرنگ اما عمیقِ آرامش، بر زندگیت جای نخواهد گرفت.
📚یک عاشقانه آرام
✍️نادر ابراهیمی
👳 @mollanasreddin 👳
📚جایی نمیخوابه آب زیرش بره
این مثل در مورد افراد زرنگ و محتاط به کار میرود.
از گذشته تا حال کوچ یکی از کارهایی است که ایلات انجام میدهند. اصطلاحاً ییلاق قشلاق میکنند و برای اقامت چادر می زنند. محل زدن چادر برای خودش یک هنر محسوب میشود. باید مکانی را انتخاب کنند که موقع باران یا طغیان رودخانه نم به زمین نرسد و خوابیدن و زندگی را دشوار نکند.
همین موضوع ضربالمثلی شده که به وسیله آن افراد با احتیاط را توصیف میکنند.
البته در موارد بسیاری این ضربالمثل به صورت کنایه استفاده شده و در مورد افراد رِند و سودجو نیز به کار میرود.
👳 @mollanasreddin 👳
شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: لااله الا اللّه
طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
با آن همه لااله الاالله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!
آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟
👳 @mollanasreddin 👳
بیخودی نیست که اسم گل ها را از اسم زن ها انتخاب کرده اند ، مثلا آقا هوشنگ جز یک سبیل پر پشت چه دارد که بتواند اسم یک گل باشد ، گل ظرافت دارد ، ظرافت در رنگ ، نقش و دیگری در بو
زن ها هم همینند
همه ی گل ها آنقدر ها هم که باید زیبا نیستند ، و بعضی خیلی زیبا هستند و آنقدر که باید عطر خوشی از خودشان متساعد نمی کنند ، یکی هم که زیباست و خوشبو شاید آنقدر ها عمر نکند ، زن ها همه شان گلِ گلند
یکی زیباست که چشم های همه را خیره می کند ، یکی مهربانی اش جلوه می کند ، یکی دست پخت دارد بیا و ببین ، یا مثلا یکی آنقدر خوش ذوق است ، سبزی پلو را میریزد توی سینی قلم کاری شده ی اصفهان ، ماهی شکم پر را طوری می آراید که ماهی بیچاره اگر جان داشت حتما یک سلفی می گرفت ، یکی هم فقط بلد است حرف بزند ، همین خوب حرف زدن ، کم چیزی نیست ، اینکه خستگی یک شب کشیک را با دو کلمه از تن آقا در کند آخرِ همه ی ظرافت هاست ، بعضی خانم ها هم هستند اهل ساز و آواز و دهل ، یک چنگی به تار بزنند ، قند توی دل مردشان آب می کنند ، یک زن هایی هستند چشم هایشان حکم سلاح دارد ، با همان ریملی که از دوشنبه بازار خریده اند تو را به رگبار می بندند ، دیده اید بعضی گل ها هستند برگ هایشان بهتر از خودشان ، بعضی زن ها هستند موهایشان بهتر از صورت ساده شان ، همین موهای مشکی رنگ نخورده را بلند می کنند ، می گذارند میان یک گلِ سر توپ توپی و تو هلاک می شوی
زن ها همه از دم گل تشریف دارند ، شما ببین کدام بیشتر به گلدان دلت می آید ، آب و نان از تو ، ریشه از او ، و به همین سادگی عشق گل می کند .
👳 @mollanasreddin 👳
به مدت چندين سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنيا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم.
همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمیدانستند. غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود. آنقدرعذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترک مان را بزنم.
نامه ای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه شما برگردم. پدر نامه ام را با دوسطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد.«دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند...یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را!»
بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم. تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟ با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد.
وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند. به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم.چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.
چه چیزی تغییر کرده بود؟ صحرا و بومی ها همان بودند. این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا تبدیل کرده بود. من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای ماجوی نوشتم.
👳 @mollanasreddin 👳
روزی استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید. هر کس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است.
مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت:
«من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد!
ما انسانها رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. میتوانیم با هم بخوریم. با هم رانندگی کنیم. با هم شاد باشیم. پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟»
👳 @mollanasreddin 👳
من عاشقش بودم، به خانه ی ما که میآمدند ،حالم عوض میشد .
یادم هست یک بار
مدادرنگیِ بیست و چهار رنگی را
که دوستِ پدرم از آلمان
برای سالِ تحصیلیم آورده بود
نویِ نو نگه داشتم تا عید ،
که اینها آمدند و هدیه کردم به او ...
که جا گذاشت و
برگشت به شهرِ قشنگِ خودشان ...
یک بار هم
کفشهای پدرش را
در راه پله پشتبام پنهان کردم
تا دیرتر بروند و
دخترک
بتواند کارتون نِل را تا انتها ببیند .
این بار اما داستان فرق میکرد .
دیشب به من گفته بود برای صبحانه
حلیم و نان بربری دوست دارد .
بیوقت هم آمده بودند ، وسطِ زمستان .
زمستانِ برفیِ اَوایلِ دهه شصت.
من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر .
او ،دو سال از من کوچکتر .
هرکاری که کردم خوابم نَبُرد ،
دست آخر چهارصبح بلند شدم و
یک قابلمه کوچک برداشتم و
زدم به دلِ کوچه ،
به سمتِ فتحِ حلیم و بربری .
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم ...
رفتم تا رسیدم به حلیمی ،
بسته بود .
با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم
باز میشود .
خلاصه ، در صبحِ برفی
با دستهای یخ زده از سرما
آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت !
نان و حلیم بالاخره مهیا شد ،
و برگشتم...
وقتی رسیدم خانه، رفتهبودند.
اولِ صبح رفته بودند که زودتر
برسند به شهر و دیارِ خودشان.
اصلا نفهمیده بودند من نیستم...
خستگیش به تَنَم ماند ...
وقتی تلاش میکنی
برای حالِ خوبِ کسی و نمیبیند،
خستگیش به تَنَت میمانَد ...
همین ...
#چیستا_یثربی
👳 @mollanasreddin 👳
وقتی کرونا آمد فهمیدم دوست خوب یعنی جلال...
از وقتی مجبور شدیم کمتر همدیگر را ببینیم،
پیغامهای جلال بیشتر شد.
بیشتر روزها میپرسید «همه چی خوبه..؟ رو به راهی؟»
و من جواب میدادم «مخلصتم، عالی».
جلال هم یک علامت پیروزی با دو تا گل میفرستاد.
بعد از مدتی دیگر پیغامهای جلال را باز نمیکردم
چون میدانستم میخواهد حالم را بپرسد و حالم خوب بود.
وقتی جلال زنگ میزد و میگفت «نگرانت شدم،
یه هفتهست پیغامهای من رو باز هم نکردی»
از خجالت آب میشدم اما خیالم راحت بود که جلال هست.
میدانستم همیشه هست و همین خیالم را راحت میکرد.
گاهی برایش مینوشتم «جلال یه قراری بذاریم و همو ببینیم»
و او جواب میداد «هر وقت بگی، هر جا بگی»
و من هیچوقت و هیچ جا را نمیگفتم چون جلال همیشه بود.
چند روز پیش دیدم بیست و هفت پیغام باز نکرده از جلال دارم.
پیغامها را باز کردم. در پیغامهای اول مثل همیشه حالم را پرسیده بود،
بعد گفته بود که نگرانم شده است،
بعد همانجا تماس گرفته بود،
بعد نوشته بود از بچهها شنیده که حالم خوب است
و خیالش راحت شده است.
به جلال پیغام دادم «جلال جان نوکرتم و شرمندهام،
به خدا خیلی درگیر بودم. خوبی؟»
سه روز گذشت و جلال پیغامم را باز نکرد.
بعد نوشتم «جلال خواهش میکنم جواب بده»...
سه ساعت بعد جلال زنگ زد.
شیرجه زدم گوشی را برداشتم و گفتم «جلال جانم، خوبی؟»
جلال گفت «این دیوانه بازیها چیه در میاری؟
این چی بود تو اینستا گذاشتی؟
کلی آدم فکر کردند من مردهام!»
گفتم «جلال کجا بودی؟
الان که زنگ زدی انگار خدا دنیا رو به من داد!»
جلال گفت «من هرروز بهت پیغام میدادم حالت رو میپرسیدم
تو عین خیالت نبود.
پیغامها رو باز هم نمیکردی، تا نبودم عزیز شدم؟»
گفتم «من فکر میکردم هرجوری بشه تو همیشه هستی»
جلال گفت «اونایی که همیشه هستند هم یه موقعهایی دیگه نیستند»
گفتم «یعنی چی؟»
جلال گفت «ببین... کاکتوس اصلا آب نمیخواد
ولی کاکتوس هم آب میخواد!»
به جلال گفتم «تا عمر دارم این حرفت یادم نمیره.»
امروز ظهر جلال زنگ زد، توی یک موقعیت ناجوری بودم
و با خودم گفتم نیم ساعت بعد زنگ خواهم زد،
اما نمیدانم چرا فراموش کردم.
الان جلال دوباره زنگ زد و گفت «باز هم چهار تا پیغام گذاشتم
و ندیدی».
بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد قطع کرد...
#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳
سلام
صبحتان به طراوت شبنم و به شادابی و زیبایی گلها؛
در زندگی هیچ چیز مهم تر از این نیست که قلبا در آرامش باشی
الهی همیشه قلبتون پر از عشق وآرامش باشد.
👳 @mollanasreddin 👳