😂همه حق دارید
😶در زمان قضاوت شخصی نزد ملا آمده دعوائی طرح کرد و به طوری قضیه را بیان نمود که کاملا خود را محق جلوه داد و پس از بیان مطلب از ملا پرسید: راًی شما در این باره چیست؟ ملا گفت: شما حق دارید.
😶روز دیگر طرف دعوا آمده قضیه را طوری برای ملا شرح داد که طرفش کاملا زور گفته و او مظلوم واقع شده و در آخر راًی ملا را پرسید: ملا گفت: شما را در این قضیه محق میدانم.
😶پس از رفتن آنها زن ملا که از پشت در هر دو روز موضوع را شنیده بود نزدش آمده گفت: عجب... ملا این چه قِسم قضاوت است درست است که من قاضی نیستم ولی لااقل زن قاضی که هستم و تا اندازه ای از این چیز ها میدانم تو به مدعی میگوئی حق داری و به شخص طرفش هم حق میدهی عاقبت این کار به کجا خواهد رسید؟
😶ملا با کمال خونسردی گفت: درست است زن عزیزم تو هم حق داری
👳 @mollanasreddin 👳
🌼حکایت عدي بن حاتم🌼
🌼(عدي پسر حاتم ) طائي معروف ، از محبين و مخلصين اميرالمؤ منين عليه السلام بود . او از سال دهم هجري كه مسلمان شد هميشه در خدمت امام عليه السلام بود و در جنگ جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب حضرت بوده است و در جنگ جمل يك چشم او مجروح شد و نابينا گشت .
🌼به خاطر كاري وقتي به معاويه وارد شد ، معاويه گفت : چرا پسران خود را نياوردي ؟
🌼گفت : در ركاب اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شدند ، معاويه زبان دراز كرد و گفت : علي در حق تو انصاف نداد كه فرزندان ترا به كشتن داد و فرزندان خود را باقي گذاشت !
🌼عدي در جواب فرمود : من با علي عليه السلام انصاف ندادم كه او كشته شد و من زنده ماندم . اي معاويه هنوز خشم از تو ، در سينه هاي ما وجود دار . دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسان تر است از اينكه سخني ناهموار در حق علي بشنويم .
📚الغارات 1/55 - داستانهائي از زندگي علي عليه السلام ص 7
👳 @mollanasreddin 👳
🌀علت عاقبت به شر شدن داناترین شاگرد فضیل بن عیاض🌀
🌀فضیل بن عیاض که یکی از مردان طریقت است شاگردی داشت که داناترین شاگردان او محسوب می شد.
🌀زمانی ناخوش شد، هنگام احتضار، فضیل به بالین او آمد و نزد او نشست و شروع کرد به خواندن سوره یس
🌀آن شاگرد محتضر گفت: مخوان این سوره را ای استاد. فضیل ساکت شد و به او گفت: بگو لا اله الا الله، گفت: نمی گویم چون (العیاذ بالله) من بیزارم از آن و با همین حال مرد.
🌀فضیل از مشاهده آن حال بسی در هم شد، به منزل خود رفت و بیرون نیامد تا اینکه در خواب دید که او را به سوی جهنم می کشند. فضیل از او پرسید که تو داناترین شاگرد من بودی، چه شد که خداوند معرفت را از تو گرفت و به عاقبت بد مردی؟
🌀گفت برای سه چیز که در من بود:
🔹اول نمامی و سخن چینی کردن،
🔹دوم حسد بردن،
🔹سوم آن که من بیماری ای داشتم و به طبیبی مراجعه کرده بودم و او به من گفته بود که هر سال یک قدح شراب بخور، اگر نخوری این بیماری در تو باقی خواهد ماند. من نیز بر حسب سخن آن طبیب شراب می خوردم به خاطر این سه چیز که در من بود عاقبت حال من بد شد و به آن حال مردم.
📚وسائل الشیعه، ج 17، منازل الاخرة، ص 32
👳 @mollanasreddin 👳
🐓 جواب دندان شکن🐓
🐓تاجری مسافرت میکرد. در بین راه شب در کاروانسرائی اقامت نموده برای شام غذائی خواست.
🐓سرایدار مرغی پخته با سه تخم مرغ آب پز برای او آورد که خورده و به و به دلیل خستگی راه خوابید.
🐓بامدادان به موقعی که قافله حرکت میکرد سرایدار پیدا نبود که قیمت غذا را بگیرد.
🐓بعد از سه ماه که تاجر به شهر خود باز میگشت باز شبی را در کاروانسرای اولی به سر برد و باز هم سرایدار شامی مرکب از مرغی بریان و تخم مرغ برای او حاضر نمود.
🐓چون صبح شد، تاجر سرایدار را خواسته قیمت غذای دو مرتبه را از او پرسید که دَین خود را بپردازد. سرایدار پس از چند دقیقه که به دقت با خود حساب کرد از او مطالبه هزار دینار نمود. و مخصوصا تذکر داد که خیلی مواظبت کرده است تا بی اعتدالی در حساب ننموده باشد.
🐓تاجر از شنیدن هزار دینار بهای دو وعده غذا حیران شده گفت: گمان دارم که دیوانه شده ای که برای دو مرغ و شش تخم مرغ هزار دینار مطالبه مینمائی.
🐓سرایدار گفت: غریب است که با انصافی که در این موقع به خرچ داده و نخواسته ام تعددی در حق جنابعالی بنمایم مرا دیوانه میخوانند.
🐓تاجر گفت: هزار دینار برای چه به شما داده شود؟
🐓سرایدار گفت: دقت کنید اگر ناحساب گفتم گوش ندهید. سه ماه قبل شما در اینجا یک مرغ خوردید اگر این مرغ زنده بود در این مدت نود تخم میکرد و این تخم ها هر یک جوجه ای میشدند و من به این حساب صاحب هزاران مرغ و جوجه بودم و همه این منافع را برای پذیرائی شما از دست دادم و حالا که هزار دینار در مقابل تمام این خسارات به اضافه شام شب گذشته شما که تا سه ماه دیگر همین اندازه باعث خسارت من است میخواهم مرا دیوانه میخوانید.
🐓جدال تاجر و سرایدار توجه قافله را جلب کرد. هر چه سعی کردند دعوا را ختم کنند میسر نشد بالاخره قرار شد که به حضور حاکم شرع رفته تکلیف را معلوم نمایند. پس از رسیدن به شهر و رفتن به خانه حاکم و ذکر داستان حاکم حق را به سرایدار داده تاجر را محکوم به پرداخت هزار دینار نمود.
🐓دوستان تاجر به او گفتند: اگر بخواهی جلوی حکم قاضی را بگیری بایستی به بهلول متوصل شوی. شاید راهی یافته این ضرر را از تو دفع کند. تاجر قبول کرده با جمعی از همراهان به خانه بهلول رفته قضیه را شرح دادند.
🐓بهلول قول داد که این شر را از تاجر دفع نماید. به شرط آنکه دو صد و پنجاه دینار به فقرا بدهد. تاجر هم قبول کرد. بهلول نزد حاکم رفته و با زحمت او را راضی کرد که این دعوا را تجدید نماید و قرار گذاشتند دو روز بعد تاجر و همراهان و سرایدار و بهلول و قاضی همه حاضر شده این دعوا را قطع کنند.
🐓در روز موعود همه در دارالمحکمه حاضر شدند ولی بهلول در ساعت مقرر نیامد. دو ساعت گذشت باز هم نیامد. ناچار حاکم مستخدم خود را به سراغش فرستاد که فورا حاضر شود.
🐓بهلول پس از یک ساعت معطل شدن بالاخره حاضر شد. حاکم با غضب تمام رو به او کرده گفت: با آن همه تمنا و خواهشی که کردی تا مرافعه را تجدید کنیم، سبب اینکه این مردم را سه ساعت معطل کردی چیست؟
🐓بهلول گفت: دهاتی ها برای بردن بذر آمده بودند چون خواستم تدبیری نکنم که محصول سال بعد خوب شود و اگر خودم نبودم گندم را در بی نوبتی میبردند سبب تاًخیر شد. من این مدت ایستادم تا چندین جُوال گندم را جوشانیده به آنها بدهم چون گندم نجوشیده ناپاک است و محصولش خوب نمیشود. جوشیده دادم که محصولش پاک و تمیز گردد.
🐓حاکم رو به حاضرین کرده گفت: تقصیر از او نیست از ما است که کار خود را به دست این آدم نادان دادیم که ساعتها ما را معطل کند برای آنکه گندم را جوشانده بر آنها بدهد با اینکه همه میدانند گندم جوشیده حاصلی نخواهد داد.
🐓بهلول گفت: جناب حاکم با اینکه مرا نادان و خودتان را عاقل تصور میکنید از شما میپرسم چطور است که مرغ بریان شده تخم کرده سه ماهه هزاران جوجه میدهد ولی گندم جوشیده محصول نخواهد داد؟
🐓این جواب دندان شکن همه را متعجب کرد و حاکم ناچار حرف بهلول را تصدیق نموده و حق را به تاجر داده سرایدار را محکوم کرد.
👳 @mollanasreddin 👳
⛓تو نیاز به طناب نداری
💠یکی از شاگردان شیخ انصاری می گوید: «در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب های متعددی در دست داشت
💠از شیطان پرسیدم: این بندها برای چیست؟
💠پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می اندازم و آنها را به سوی خویش می کشم و به دام می افکنم. دیروز، یکی از طناب ها را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است، کشیدم، ولی افسوس که بر خلاف زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و بازگشت
💠هنگامی که شیطان این ماجرا را نقل کرد، از او پرسیدم: اکنون که طناب ها را در دست داری، طناب مرا نشان بده
💠شیطان لبخندی زد و گفت: امثال تو نیازی به طناب ندارد و خودشان به دنبال من می دوند
💠هنگامی که از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم . عاقبت تصمیم گرفتم مطلب را برای شیخ بیان کنم. شیخ گفت: شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دام او گریختم
💠جریان از این قرار بود که دیروز به مقداری پول نیاز داشتم و از سویی، چیزی در منزل موجود نبود. با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان(عج) نزدم وجود دارد که هنوز وقت مصرفش نرسیده است؛ آن را به عنوان قرض بر می دارم و سپس ادا خواهم کرد
💠یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم. با خود گفتم که از کجا معلوم که بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟
💠در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفتم به منزل برگردم. از این رو،چیزی نخریدم و پول را به جای اولیه اش را باز گرداندم
💠به راستی که مرحوم شیخ انصاری به حقیقت این آیه شریفه توجه نموده است
“الشَّیْطَانُ یَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُكُم بِالْفَحْشَاء وَاللّهُ یَعِدُكُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ”
💠یعنی شیطان، شما را وعده به فقر و تهیدستى مى دهد؛ و به فحشا و زشتیها امر مىكند؛ ولى خداوند وعده آمرزش و فزونى به شما مى دهد؛ و خداوند، قدرتش وسیع، و [به هر چیز] داناست. به همین دلیل، به وعدههاى خود، وفا میكند
👳 @mollanasreddin 👳
💠داستان بلعم باعورا
💠ﻋﻠّﺖ ﺷﻜﺴﺖ ﺳﭙﺎﻩ ﻣﻮﺳﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ؟
💠«حضرت موسی (ع) با تلاش های پیگیر خود به تدریج بر ستمگران پیروز شد و پرچم توحید و عدالت را در نقاط زمین به اهتزاز در آورد. او برای توسعه ی خداپرستی و عدالت همواره می كوشید. در آن عرصه شهر انطاكیه (كه فعلاً در تركیه است) شهر باسابقه و پرجمعیتی بود، ولی ساكنان آن همواره تحت حكومت خودكامگی ستمگران به سر می بردند و از جهات گوناگون در فشار قرار داشتند.
💠موسی (ع) برای نجات ملت انطاكیه راهی جز سركوبی ستمگران و فتح آن شهر و حومه نمی دید، برای اجرای این امر سپاهی به فرماندهی یوشع و كالب تشكیل داد و آن سپاه را به سوی انطاكیه رهسپار كرد. عده ای از مردم نادان و از همه جا بی خبر و اغفال شده ی انطاكیه به دور دانشمند خود «بلعم باعورا» كه اسم اعظم را می دانست، جمع شدند و از او خواستند تا درباره ی موسی (ع) و سپاهش نفرین كند.
💠بلعم در ابتدا این پیشنهاد را ردكرد، ولی بعد بر اثر هواپرستی و جاه طلبی جواب مثبت به آنها داد. سوار بر الاغ خود شد تا بر سر كوهی كه سپاه موسی (ع) از بالای آن پیدا بودند، برود و در آنجا به موسی و سپاهش نفرین كند. در راه الاغش از حركت ایستاد، هر چه كرد الاغ به پیش نرفت، حتی آن قدر با ضربات تازیانه اش آن را زد كه كشته شد. سپس آن را رها كرد و پیاده به بالای كوه رفت، ولی در آنجا هر چه فكر كرد تا اسم اعظم را به زبان آورد و نفرین كند، به یادش نیامد و خلاصه چون به نفع دشمن و به زیان حق و عدالت گام بر می داشت، شایستگی استجابت دعا از او گرفته شد و با كمال سرافكندگی برگشت.
💠او كه تیرش به هدف نرسیده بود و به طور كلی از دین و ایمان سرخورده شده بود، دیگر همه چیز را نادیده گرفت و سخت مغلوب هوس های نفسانی خود گشت. از آنجا كه دانشمند بود، برای سركوبی سپاه موسی (ع) راه عجیبی را به مردم انطاكیه پیشنهاد كرد كه همواره استعمارگران برای شكست هر ملتی از همین راه استفاده می كنند آن راه و پیشنهاد این بود: مردم انطاكیه از راه اشاعه ی فحشا و انحراف جنسی و برداشتن پوشش و حجاب از زنان و دختران وارد عمل گردند.
💠دختران و زنان زیبا چهره و خوش اندام را با وسایل آرایش بیارایند و آنها را همراه اجناس مورد نیاز به عنوان خرید و فروش وارد سپاه موسی (ع) كنند و سفارش كرد كه هرگاه كسی از سربازان سپاه موسی (ع) قصد سوء در مورد آن دختران و زن ها داشت، مانع او نشوند.
💠آنها همین كار را انجام دادند، طولی نكشید كه سپاه موسی (ع) با نگاه های هوس آلود خود به پیكر نیمه عریان زنان آرایش كرده، كم كم در پرتگاه انحراف جنسی قرار گرفتند، سپس كار رسوایی به آنجا كشید كه: فرمانده یك قسمت از سپاه موسی (ع) زنی را به حضور موسی (ع) آورد و گفت: خیال می كنم نظر شما این است كه هم بستر شدن با این زن حرام است، به خدا سوگند هرگز دستور تو را اجرا نخواهم كرد. آن زن را به خیمه برد و با او آمیزش نمود.
💠كم كم بر اثر شهوت پرستی اراده ها سست شد. بیماری های مقاربتی و طاعون زیاد گردید و لشگر موسی (ع) از هم پاشید تا آنجا كه نوشته اند: بیست هزار نفر از سپاه موسی (ع) به خاك سیاه افتادند و با وضع ننگینی سقوط كردند، روشن است كه با رخ دادن چنین وضعی شكست و بیچارگی حتمی است.» 1
💠این داستان به خوبی بیانگر یكی از فلسفه های پوشش برای زنان است.
💠تئوریسین آمریكایی گفته: «ما باید حجاب را از زنان ایرانی بگیریم.»
💠مارتین ایندیك (نظریه پرداز صهیونیست آمریكایی) گفت: «ما دیگر نمی توانیم در ایران روی تحریكات دانشجویی حساب كنیم و دیگر نمی شود دانشجویان را به خیابان ها بیاوریم.» وی افزود: «پروژه ی فعلی ما این است كه حجاب را از زنان ایران بگیریم، زنان بی حجاب علامت مخالفت با حكومت دینی ایران خواهند شد.» 2
1 . پوشش زن در اسلام، ص 48، به نقل از بحارالانوار، ج 13، ص 374.
2 . هفته نامه پرتو، 16 دی ماه 1381، شماره 162، ص 2.
👳 @mollanasreddin 👳
سخنان دارمیه درباره مولا علیّ علیه السلام در مجلس معاویه
دارمیه یکی از زنان فاضل و خردمندِ زمان امیرالمؤمنین علیه السلام به شمار میآید. او زبانی فصیح و بلیغ و در مناظره بسیار قوی، و در ولا و دوستی حضرت علی علیه السلام بسیار صادق و ثابت قدم بود. او در مجلسی با معاویه با صداقت و صراحت از مقام والای امیرالمؤمنین علیه السلام سخن گفت.
سهل بن ابی سهل تمیمی از پدرش نقل میکند:
معاویه در سفری که به حج رفت از دارمیه که از قبیله «بنی کنانه» و در حجون سکونت داشت، جویا شد، به او گفتند: او زنده و سالم است. فوراً دستور داد او را احضار نمایند.
دارمیه زنی سیاه چهره و فربه بود، هنگامی که به مجلس معاویه وارد شد. معاویه از او پرسید: ای دختر حام، حالت چطور است؟ دارمیه گفت: ای معاویه، اگر به قصد عیبگویی مرا دختر حام خطاب کردی، بدان که من از فرزندان حام نیستم بلکه از قبیله بنی کنانه ام.
معاویه گفت: راست گفتی، حال میدانی برای چه تو را احضار کرده ام؟
دارمیه گفت: «لا یعلم الغیب الاّ اللَّه؛ جز خدا کسی غیب نمیداند
معاویه در توجیه احضار او گفت: تو را برای این خواستم که از خودت بشنوم برای چه علی بن ابی طالب را دوست داشته و بغض و دشمنی مرا در دل داری، و او را ولی و امام خود دانسته اما مرا دشمن خود میپنداری؟
دارمیه ابتدا عذر خواست اما با اصرار معاویه گفت: حال که مرا از گفتن آن معاف نمیداری، پس بدان
⚫️ من از این جهت علی علیه السلام را دوست میدارم که او در حق رعایا و ملت خود به عدالت رفتار میکرد، و بیت المال را به مساوات تقسیم مینمود؛
⚫️و تو را از این جهت دشمن میدارم که با کسی به جنگ برخاستی که در ولایت و حکومتداری از هر حیث از تو سزاوارتر بود و چیزی که حق تو نبود، بدان دست دراز کردی
⚫️و دوستی و تولّای من نسبت به علی علیه السلام از این جهت است که اولاً رسول خدا صلی الله علیه و آله او را به طور رسمی ولی و پیشوای مؤمنان قرار داد و در ثانی او مساکین و فقرا را دوست میداشت و اهل دین را بزرگ میشمرد از این جهت او را ولی خود قرار دادم
⚫️اما دشمنی من با تو از این جهت است که خونریزی پیشه توست و در قضاوت ستم میکنی و از روی هوا و هوس حکم مینمایی
گفت: حال تعریف کن، آیا هرگز علی را دیده ای؟
دارمیه گفت: آری به خدا سوگند، او را دیده ام.
معاویه گفت: او را چگونه دیدی؟
دارمیه گفت: به خدا سوگند او را در حالی دیدم که فریفته ملک و سلطنت نشد، و هیچ گاه نعمت و راحتی، سرگرم و غافلش نکرد، چنان که تو را مشغول و غافل نموده است.
معاویه گفت: آیا کلام و سخنی از علی شنیده ای؟
دارمیه گفت: نعم، و اللَّه فکان یجلو القلب من العَمی کما یجلو الزِّیت صَدأ الطست؛
آری، به خدا قسم کلام علی علیهالسلام السلام دلهای کور را جلا میداد، همان گونه که روغن زیتون، تشت زنگار گرفته را جلا میدهد
معاویه گفت: راست گفتی او چنین بود، حال بگو آیا حاجت و نیازی داری؟
دارمیه گفت: اگر نیازم را بگویم، آیا برآورده میکنی؟
معاویه گفت: آری. دارمیه گفت: یک صد شتر سرخ مو، با یک شتر نر به همراه غلامانی که آنها را رسیدگی کنند و تیمار نمایند.
معاویه گفت: برای چه کاری این همه شتر میخواهی؟
دارمیه گفت: میخواهم از شیر آنها کودکان را تغذیه نمایم و با درآمد آن بزرگان را نگه دارم و بدین وسیله کسب مکارم اخلاق نمایم و بین عشایر صلح و دوستی برقرار کنم.
معاویه گفت: اگر این تعداد شترها را به تو بدهم، آیا در نظر تو منزلت من چون علی بن ابی طالب خواهد بود؟
دارمیه گفت: «سبحان اللَّه أو دونه؛ پاک و منزه است خدا که اگر مقام و منزلتی کمتر از علی هم بخواهی، باز هم نزد من نخواهی دید
سپس معاویه این شعر را سرود:
اذ لم أعُد بِالحلم مِنی علیکم فَمَن ذا الذی بعدی یؤمَّل للِحلمِ خُذِیها هنیئاً و اذکری فِعلَ ماجِد جزاکِ علی حَربِ العِدواةِ بالسِّلمِ
اگر من با شما حلم و بردباری نکنم، پس از من چه کسی است که به این صفت نامیده شود؟ این هدیه (شتران) را بگیر و گوارایت باد و رفتار پسندیده مرا به یاد داشته باش که تو را با وجود خصومت و دشمنی، پاداش صلح و آشتی دادم
آن گاه معاویه به دارمیه گفت: بدان، به خدا قسم، اگر علی زنده بود یکی از این شتران را به تو نمیداد.
دارمیه گفت: «لا واللَّه و لا وبرةً واحدة من مال المسلمین؛ نه، به خدا سوگند او حتی یک تار موی اینها را از مال مسلمانان به من نمیداد.
این جریان را شهید مطهری در بیست گفتار به صورت خلاصه آورده، کامل آن در عقد الفرید، ج 2، ص113 تا 111
برچسب ها : داستان کوتاه, داستان پند آموزو قرآني داستان هاي پندآموز, داستان مذهبي, حکایات خواندنی, حکایات
نویسنده : سعید | موضوع : داستان
👳 @mollanasreddin 👳
فقر و غنا
💠یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم، تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
💠خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم
درراه یکی از دوستانم به اسم ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم
💠پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: برو و به خانواده ات بده… به طرف خانه به راه افتادم
💠در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند
💠آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد، بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند
💠اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم
💠روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم
که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای در خانه ات خیر و ثروت است
💠گفتم: سبحان الله ! از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد و همراهش ثروت فراونی است
💠گفتم : او کیست؟
💠گفت : تاجری از شهر بصره است … پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد، و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد
💠همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم
💠درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
💠ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
💠کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم
💠شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند
💠به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه
گناهانم پایین آمد
💠سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (ریای پنهانی) وجود داشت
مثل غرور، دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم
💠چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
💠گفتند : فقط همین برایش باقی مانده
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم
💠سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت
👳 @mollanasreddin 👳