طنز
کی جرات داره گربه را دم حجله بکشه بخوانید واقعا زیبا است 😂😂😂
از پدربزرگ راز 40 سال زندگی موفقاش را پرسید.
پدربزرگ لبخندی زد و از شب اول زندگیاش گفت:
شب اول بود پسرم، روی تخت با مادربزرگت نشسته بودم و برایش از خاطراتم میگفتم.
دهانم خشک شده بود،
اما اگر به مادربزرگت میگفتم یک لیوان آب بیاور، ممکن بود حوصله نکند و همان اولین درخواست من، زمین بخورد و رشتهی زندگی از دستم در برود.
درست در همان حال گربهای از لب پنجره رد میشد، زیر نور مهتاب، کش و قوسی به خودش داد و دراز کشید.
من هم خیلی آرام و جدی به گربه گفتم: یک لیوان آب برایم بیاور...
مادربزرگت تعجب کرد،
اما غرق شنیدن خاطرات بود.
من هم دوباره به تعریف خاطراتم ادامه دادم...
ده دقیقه بعد، دوباره به گربه گفتم یک لیوان آب از تو خواستم!
و باز به گفتن خاطرات ادامه دادم.
اما وقتی خاطره تمام شد،
مثل برق از جایم بلند شدم ، قمه را از زیر تخت برداشتم و تا گربه فرصت فرار پیدا کند گردن او را گرفتم و گفتم: دوبار به تو گفته بودم یک لیوان آب بیاور، اما گوش ندادی،
و با یک حرکت سریع سر گربه را جدا کردم.
بعد آرام به تخت برگشتم،
به مادربزرگت لبخندی زدم و گفتم: عزیزم، یک لیوان آب بیاور.
و حالا 40 سال است که حرفی را دوبار نزدهام.
چند سال گذشت و پسر ازدواج کرد، شب عروسی نزدیک بود تصمیم گرفت او هم گربهای را در شب اول بکشد
از این رو به دروازه غار رفت و یک قمهی دسته زنجان اصل خرید.
یک گربهی پیر آرام هم از خیابان مولوی خرید.
شب اول ازدواجش گربه را نشاند پای پنجره، و قمه را هم گذاشت زیر تخت، و شروع کرد به تعریف کردن خاطرات دوران سربازی که چطور سر شرط بندی با زرنگی تمام سیصد فشنگ از انبار مهمات دزدیده بود، و آب از آب تکان نخورده بود.
دختر حسابی از خاطرات کلافه شده بود، و دائم می گفت:
خب، حالا برو سر اصل مطلب!
او هم میگفت: حالا صبر کن، جاهای خوبش مانده.
و دوباره داستان را ادامه میداد.
و هر از چند گاه هم به گربه میگفت: یک لیوان آب لطفا.
خلاصه در نهایت جستی زد و گربه را سر برید
بعد هم از دختر تقاضای آب کرد.
دختر خیلی آرام به سمت آشپزخانه رفت.
اما کمی دیر کرد.
فریاد زد: کجایی عزیزم
دختر گفت: دارم شربت درست میکنم گلم.
بادی به غبغب انداخت و با خودش فکر کرد:
چقدر عالی، من از پدربزرگ هم موفق تر بودم در کشتن گربهی دم حجله.
فردا صبح با غرور تمام سرکار حاضر شد تا تجربهی موفق خودش را برای همکارانش تعریف کند.
اما هر کدام از همکاران که وارد شدند، از او رو میگرداندند،
حتی جواب سلام او را نمیدادند،
خانوم های همکار هم چشم میچرخاندند و به او اعتنا نمیکردند.
ساعت 9 صبح هم به اتاق رئیس احضار شد!
رئیس با سنگینی جواب سلام او را داد، و سریع رفت سر اصل مطلب:
همکار عزیز، اینجا، در این اداره، به عنوان یک نهاد حمایت از محیط زیست، خود ما باید اولین مدافع حقوق حیوانات باشیم.
اما شما ظاهرا مشکلاتی دارید که ادامهی همکاری را، غیر ممکن میکند.
تا آمد بپرسد مگر چه شده قربان،
رئیس موبایلش را باز کرد
و کلیپ "سربریدن گربهی ملوس توسط یک بیمار روانی" را برای او به نمایش گذاشت.
کلیپ در یک کانال سیصدهزار نفری به اشتراک گذاشته شده بود
و در کمتر از 8 ساعت، دویست هزار بازدید گرفته بود!
چند ساعت بعد،
وقتی داشت از حسابداری
برگهی تسویه حساب را دریافت میکرد،
متوجه شد او را در کانالی به نام
"این دیوانه را شناسایی کنیم"
عضو کرده اند.
لینک پیج "کمپین انتقام از مرد بی رحم، با همکاری انجمن حمایت از حقوق حیوانات"
در فیس بوک نیز از طرف دوستان برای او ارسال شد.
وقتی به خانه برگشت، همین که در را باز کرد
با یک فضای خالی مواجه شد.
کاغذی با مضمون زیر روی دیوار نصب شده بود:
عزیزم، من تو را قضاوت نمیکنم.
تو فقط نیاز به معالجه داری همین.
آن شب زودتر از همیشه به خواب رفت
و صبح زود با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شد:
- آقای ... ؟
- بله، خودم هستم.
- شما سریعا باید خودتان را به دادگاه نظامی معرفی کنید.
- بابت چه موضوعی؟
- تشریف بیاورید مشخص میشود، در مورد جزییات گم شدن سیصد فشنگ در دورهی خدمت شما.
شما تبرئه شده بودید. اما با گزارشی جدید ، پرونده دوباره به جریان افتاده است.
تمام شب را روی زمین خوابیده بود
و بدنش حسابی کوفته بود.
وسایلش را برداشت تا به مسافرخانهای برود.
اما جلوی در با انبوه همسایگان و یک ون ویژهی آسایشگاه روانی مواجه شد:
قربان، همسایهها از وجود شما در این آپارتمان نگران هستند، باید با ما بیایید.
وارد بخش که شد،
سر در بخش تابلو زده بودند:
بخش بیماران اسکیزوفرنی.
در اولین مصاحبهی بالینی درمانگر از او پرسید:
پسرم، غیر از گربهها، تا به حال پیش آمده بود که به حیوانات دیگر نیز دستوراتی بدهی؟
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
یک جایگاه در ضلع شمالی استادیوم ملی شیلی همیشه خالیه و در هیچ بازیای کسی اونجا نمیشینه حتی وقتی استادیوم بازسازی شد به این قسمت دست نزدن جایی که هزاران نفر رو بعد از کودتای سال 1973 از همین در آوردن و اعدامشون کردن!
بالای در نوشته: یک ملت بدون حافظه، ملتی بدون آینده است!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
یه بازاریاب جارو برقی در یه خونه ای رو میزنه و تا صاحبخونه در رو باز میکنه قبل از اینکه حرفی زده بشه، بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه حاوی آشغال از جمله خرده های کاغذ، سنگریزه و شن رو روی فرش خالی میکنه و میگه:
اگه من قادر به جمع و تمیز کردن همه ی این ها با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم که تمام این چیزایی رو که رو فرشتون ریختم رو بخورم!
صاحبخونه در حالی که شوکه شده بود می پرسه : سس سفید میخوای یا قرمز؟!
بازاریاب: چرا چطور مگه؟
صاحبخونه: چند وقته برق خونه مون قطعه...!
❗️قبل از انجام هر کاری تمام جوانب موضوع رو در نظر بگیر...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
دانشجويى از ايران رفته بود مجارستان واسه درس خواندن، بعد از دو سه سال به باباش زنگ ميزنه ميگه:
بابا من اينجا با يه زن مجارستاني ازدواج كردم.
باباش عصباني ميشه ميگه:
بابا اونا همشون كافرن فردا جواب مردم رو چي ميدي؟
وقتي اومدي ايران نميگن زن فلاني كافره نميگن پسر فلاني زن كافر گرفته...!؟
خلاصه پسره بعد چند سال با زنش مياد ايران بعد يه چند روزي زنشو ميذاره خونه باباش خودش تنهايي ميره تهران، چون باباش مريضي قندي و چربي داشته زنه هم دكتر بوده حسابي بهش ميرسه هر روز قرص و داروش سر موقع آمپولش به موقع تزريق ميكرده لباساش و حموم و....
خلاصه مرده خوب ميشه وقتي پسرش برميگرده ميگه: ها بابا زن كافره چطوره؟
میگه بابا اين كافر نيست ننت كافره،
یکی از اینا برام بگیر..!!!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
نشانه های زن و شوهر! (طنز تلخ)
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند و آنها را خواستند و پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم. ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم.
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید؟
زن و مرد گفتند: برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم!
اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند، ما دستهایمان از هم جداست!
دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند، ما رویمان به طرف دیگریست!
سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند، ما احساسی به هم نداریم!
چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند، می بینید که، ما غمگینیم!
پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند، اما یکی از ما جلوتر از دیگری می رود!
ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند، ما هیچ نمی خوریم!
هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند اما ما لباسهای کهنه تنمان است.. !
هشتم، ...
ماموران گفتند: خیلی خوب، بروید، ... بروید!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
نشانه های زن و شوهر! (طنز تلخ)
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند و آنها را خواستند و پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم. ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم.
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید؟
زن و مرد گفتند: برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم!
اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند، ما دستهایمان از هم جداست!
دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند، ما رویمان به طرف دیگریست!
سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند، ما احساسی به هم نداریم!
چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند، می بینید که، ما غمگینیم!
پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند، اما یکی از ما جلوتر از دیگری می رود!
ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند، ما هیچ نمی خوریم!
هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند اما ما لباسهای کهنه تنمان است.. !
هشتم، ...
ماموران گفتند: خیلی خوب، بروید، ... بروید!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️