eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
241.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
66 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
ریشه ی ضرب المثل"بادمجان دور قاب چین" کنایه از افراد متملق و چاپلوس...به دوره ی ناصرالدین شاه برمیگردد..در آنزمان برخی رجال سیاسی ودرباریان برای تظاهر وریا واظهار مراتب چاکری وارادت به شاه و نوکری به آشپزخانه ی سلطنتی میرفتند ومشغول پوست کندن بادمجان وچیدن آن به دور ظرف آش یا بشقاب خورشت میشدند.(اینکار را عامدانه طوری انجام میدادند که ناصرالدین شاه هنگام سرزدن به آشپزخانه آنها را ببیند)..!! دکتر فورویه مینویسد"اعلیحضرت از من هم خواست که در آشپزان شرکت کنم..بنده هم اطاعت کردم ومشغول پوست کندن بادمجان شدم..درهمین موقع ملیجک به شاه گفت بادمجان هایی که توسط یک فرنگی پوست گرفته میشود نجس است..شاه این حرف را به شوخی گرفت ولی محمدخان(پدر ملیجک) با نوک کارد بادمجان هایی را که من پوست کنده بودم برچید و جمع کرد تا مبادا دستش به آنها نخورد..!!! به روایت وقلم عبدالله مستوفی(مورخ و نویسنده شهیر ایرانی) 👳 @mollanasreddin 👳
‏حکایت است که ملانصرالدین زنش را هر روز کتک می‌زد. از او پرسیدند چرا او را بی دلیل میزنی؟ گفت: من که نمی‌توانم برایش غذایی بیاورم، او را سفر ببرم، برایش لباسی بخرم یا وظیفه‌ی همسری به‌جا آورم. پس او را می‌زنم که یادش نرود من شوهرش هستم... حالا حکایت ماست... 👳 @mollanasreddin 👳
چند لحظه همه چیز را رها کن، کمی بنشین و چشمانت را ببند. تصور کن یک ظهر روشن و داغ مرداد را، تو داری وسط یک باغ سرسبز قدم می‌زنی، نور جان‌دار خورشید، گونه‌هایت را می‌سوزاند و باد سرکش، نظم موهایت را به‌هم می‌ریزد اما تو سخت نمی‌گیری، نه به جسارت آفتاب و نه به دست درازیِ باد، چون روزهای سختی را پشت سر گذاشته‌ای... و می‌خندی در همه‌حال و با ساده‌ترین چیزها می‌خندی و لذت می‌بری از همه چیز... عبور می‌کنی از میان درخت‌ها و بوته‌ها، شاخه‌های سبز را از مقابل صورتت کنار می‌زنی و به راه‌رفتنت ادامه می‌دهی و هر ثانیه نزدیک‌تر می‌شوی به صدای جریان آب. به چشمه‌ای می‌رسی که گیسوان خورشید را میان بستر زلال خودش جاداده و شبیه الماس، می‌درخشد. می‌نشینی و پاهایت را به نوازش‌های آب می‌سپاری و در دل گرمای تابستان، عمیقا لذت می‌بری از خنکای آن، و لذت می‌بری از تماشای بازتاب آفتاب داغ مرداد در دستان بیقرار آب که اشتیاق چشمان تو را نشانه رفته. لذت می‌بری از تماشای سبزینگیِ گیاه، پرواز شاپرک‌ها، آواز کبک‌ها... می‌خواهم بگویم نگران نباش خوبِ من! چشم به هم بزنی، این روزهای تاریک تمام شده‌اند و به روزهای روشن رسیده‌ای. و دیگر بلدشده‌ای با ساده‌ترین چیزها شاد باشی و سخت نگیری به خودت، به دنیا، به آدم‌ها... خورشید هنوز زنده‌ است خوب من! و گیاه، در مسیر سبز شدن! به روز‌های خوبی فکر کن که نرسیده‌اند و به روزهای تاریکی که پشت سر گذاشته‌ای، این‌روزهای پرالتهاب هم زودتر از چیزی که فکرش را می‌کنی تمام می‌شوند، اما تو بعد از این، تبدیل به انسانی خواهی شد که عمیق‌تر نفس‌می‌کشد، محکم‌تر در آغوش می‌گیرد و از ریزترین جزئیات جهان، لذت می‌برد. 👳 @mollanasreddin 👳
📚خیلی زیباست ... لوئیز ردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی انداخت و محلش نگذاشت و با حالت بدی سعی کرد او را بیرون کند. زن نیازمند درحالی که اصرار می کرد گفت: آقا ... شما را به خدا قسم می دهم به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم. جان گفت که نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه می خواهد. خرید این خانم با من. خوارو بار فروش گفت: لازم نیست. خودم می دهم. لیست خریدت کو؟ لوئیز گفت : اینجاست ... جان گفت : لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر...! لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت... همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت... خواربار فروش باورش نمی شد... مشتری از سر رضایت خندید... مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد... کفه ترازو برابر نشد... آن قدر چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند... در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است... کاغذ لیست خرید نبود ... دعای زن بود که نوشته بود: "ای خدای عزیزم... تو از نیاز من باخبری... خودت آن را برآورده کن" 👳 @mollanasreddin 👳
📚 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید : چه کسی متوجه نشده است ؟ سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند.... معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد . تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند. معلم به یکی از سه دانش آموز گفت : پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن ! دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟ معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم! دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد . نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت : خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب به دست شما بزنم . از معلم اصرار و از دانش آموز انکار ! دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند . 👳 @mollanasreddin 👳
💡 مثل «نون و انگور و این همه جنجال؟» زمانی به کار می رود که چند نفر سخن همدیگر را نفهمند و بر سر موضوعی واحد با هم جنجال کنند. این مثل از یکی از داستان های مثنوی معنوی ریشه گرفته است، بد نیست داستان زیبای مولوی را نیز در این جا ذکر کنیم. روزی چهار نفر همسفر می شوند كه اولی عرب، دومی فارس، سومی ترك و چهارمی رومی بود. اینان به شهری می رسند و شخصی از سر دلسوزی به ایشان پولی می دهد. این چهار نفر که زبان همدیگر را نمی‌فهمیدند، قرار می گذارند با این پول طعامی بخرند و بخورند. اولی به فارسی می گوید : "من نان و انگور می‌خورم" دومی هم به تركی گفت: "من اوزوم چورك بییرم"سومی که عرب است می گوید "عنب می خورم"و رومی هم می گوید " استافیل می خورم " از آنجاییکه هر چهار نفر زبان هم را نمی فهمند، درنتیجه كارشان به نزاع و مجادله و زد و خورد می رسد و سرانجام شخصی دنیادیده که زبان هر چهار نفر را بلد بود میانجی شده و به آنان فهماند كه همگی یك حرف را می‌زنند. چاركس را داد مردی یك درم هر یكی از شهری افتاده به هم فارسی و ترك و رومی و عرب جمله با هم در نزاع و در غضب فارسی گفتا از این چون وارهیم هم بیا كاین را به انگوری دهیم آن عرب گفتا معاذالله لا من عنب خواهم نه انگور ای دغا آن یكی كز ترك بد گفت ای كزم من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم آنكه رومی بود گفت این قیل را ترك كن خواهم من استافیل را در تنازع آن نفر جنگی شدند که ز سر نامها غافل بدند مشت بر هم می‌زدند از ابلهی پر بدند از جهل و از دانش تهی صاحب سری عزیزی صد زبان گر بدی آنجا بدادی صلحشان پس بگفتی او که من زین یک درم آرزوی جمله‌تان را می‌دهم چونک بسپارید دل را بی دغل این درمتان می‌کند چندین عمل یک درمتان می‌شود چار المراد چار دشمن می‌شود یک ز اتحاد گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق گفت من آرد شما را اتفاق پس شما خاموش باشید انصتوا تا زبانتان من شوم در گفت و گو گر سخنتان می‌نماید یک نمط در اثر مایهٔ نزاعست و سخط....... پی نوشت :هدف اصلی مولوی در این داستان در مورد جنگ های مذهبی بین ادیان مختلف است که هر یک خداوند را با نامی متفاوت صدا می کنند، اما چون زبان یکدیگر را نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند، پیوسته در جنگ با هم هستند. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا متعلق به آدمهایی است که صبح‌ها با یک عالمه آرزوهای قشنگ🍁 بیدار میشوند🍂 امروز از آن توست🍁 پس با اراده‌ات معجزه کن🍂 روزتون زیبـا و پراز دلخوشی🍁🍂 👳 @mollanasreddin 👳
📚 حکایتی بسیار زیبا و خواندنی خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید : چه کسی متوجه نشده است ؟ سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند.... معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد . تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند. معلم به یکی از سه دانش آموز گفت : پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن ! دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟ معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم! دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد . نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت : خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب به دست شما بزنم . از معلم اصرار و از دانش آموز انکار ! دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند . 👳 @mollanasreddin 👳
🌺 شخصی به محضر مرحوم شیخ رجبعلی خیاط رفت. و به او گفت من گرفتارم؛ زن ندارم؛ می‌خواهم ازدواج کنم؛ پول هم ندارم! شیخ گفت: برو شانزده دست غذا بخر و فقرا را اطعام کن،ان شاءلله مشکل تو حل خواهد شد. شخص به جناب شیخ گفت: آخر برای خرید این شانزده دست غذا هم پول ندارم! جناب شیخ گفت: برو قرض کن... شخص پولی قرض کرد و شانزده دست غذا خرید و مشکلش حل شد. از شیخ سوال کرد دلیل اینکه شما گفتید شانزده دست غذا چه بود؟ زیرا به بعضی‌ها می‌گویند به نیت پنج تن پنج دست غذا بخر و به فقرا بده! (و یا به نیت چهارده معصوم…) فرق من با آن ها چیست؟ شیخ گفت برای کار تو از حضرت ابوالفضل علیه‌السلام و حضرت زینب سلام الله علیها هم کمک گرفتیم؛ (و به آنان نیز متوسل شدیم). 📚کیمیای محبت ،ص۴۸ پ.ن: در روایات بسیاری آمده که برای حل شدن انواع مشکلات به اندازه وسع خود اطعام نماییم حتی اگر به اندازه نصف خرما باشد؛ همچنین از بزرگان نقل شده که دادن شکلات یا هر نوع شیرینی با دست خود به کودکان، تأثیر زیادی در حل شدن مشکلات دارد. این تأثیر در ماه رمضان به مراتب بیشتر است. 👳 @mollanasreddin 👳
آقاجون میگفت: همیشه دوست داشتـن جواب نمیده، همیشه عاشق بودن جواب نمیده همیشه عاشقت هستم و دوستت دارم گفتن جواب نمیده! باید کسی که دوستش داری و عاشقشی رو بلد باشی. نه اینکه الان ناراحتِ یا الان که خوشحالِ باید چی کارکنی.. باید بفهمی الان که ناراحتِ یا خوشحالِ دلیلش چیه؟! باید بدونی چیه که اذیتش میکنه چیه که حالش رو خوب میکنه،چیه که میتونه بیشتر عاشقش کنه؟! آقاجون میگفت: باید زن رو فهمید.. اگه غذاش نمک نداره اگه غذاش ته گرفته اگه وقتی داره خیاطی میکنه سوزن تو دستش میره اگه حتی وقتی میبریش بازار حوصله خرید کردن نداره! باید دلیل همه اینارو بدونی ولی وای به حالت اگه خودت،دلیل یکی از ایـن ناراحتی هاش باشی! هیچ وقت ندیدم آقا جون به مادربزرگ دوستت دارم بگه و قربون صدقش بره باهاش شوخی کنه و ازش دل ببره اما هروقت مادرجون ناراحت بود و سرحال نبود، آقا جون تو فکر بود! حتی روزی که مادرجون مریض شد و مُـرد آقاجون تب و لرز کرد و به شب نکشید که رفت پیشش... آقاجون،مادرجون رو فقط دوست نداشت و عاشقش نبود اون مادرجون رو بلد بود حتـے بلد بود براش بمیـــره ️ 👳 @mollanasreddin 👳
بزرگی می گفت : یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند ، شما اول برای کناریتان بر میدارید ، دوباره بعدی را به نفر بعدی میدهید دقت کنید !!! تا زمانی که برای دیگران بر میدارید سبد مقابل شما می ماند ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید ، میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد. . نعمتهای زندگی نیز اینطور است با بخشش ، سبد را مقابل خود نگه دارید! زیستن با استانداردهای انسانیت بسیار زیبا خواهد بود و بفرستـــــ براے دوستات تا حس خوب رو به اونها هم هدیه بدے 👳 @mollanasreddin 👳
📚عباس دوس در روزگاران قدیم مرد گدائی بود بنام عباس دوس که همه گداها پیش او درس گدائی می خواندند . عباس از آن گداهای پرچانه و لینجه بود که هر کس جلوش میرسید میگفت : بده در راه خدا . به مرد میرسید ، به زن میرسید ، به دختر ، به پسر ، به بچه حتی به گداها هم که میرسید میگفت : بده درراه خدا و آنقدر سمج میشد تا یک چیزی بستاند . عباس یک دختری داشت که خیلی خوشگل بود و خواستگار زیادی داشت که به هیچ کدام جواب نمیداد . یک جوان تاجر که دارائی زیادی داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به یک دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. یک روز پسرک به پیش عباس رفت که دخترش را خواستگاری کند. عباس پرسید : چکاره ای ؟ جوان تاجر گفت : من تاجرم دخلم خیلی زیاد است ، دارائیم هم حساب ندارد . در ضمن دختر عباس هم این پسره را می خواست . عباس دوس گفت : چون دخترم خیلی ترا میخواهد به یک شرط او را به تو می دهم . پسرک خوشحال شد وگفت : چشم هر شرطی که باشد به روی چشمهایم انجام میدهم. عباس گفت : اگر دختر مرا میخواهی باید دست از کار خودت بکشی و گدائی کنی . پسر تاجر که اصلاً فکر نمیکرد اینطور شرطی داشته باشد نزدیک بود سرش شاخ در بیاورد . پسرک به خودش میگفت اگر دخترش را بستانم یک کار خوبی هم به خودش میدهم که گدائی نکند . حالا به من میگوید تو هم باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخر من یکنفرتاجر با این همه دارائی و دخل زیاد چطور گدائی کنم هزار نفر زیر دست من کار میکنند و از تجارتخانه من نان میخورند حالا ول کنم بیایم گدائی کنم ، مگر تجارت چه عیبی دارد ؟ عباس دوس گفت : من این حرفها سرم نمیشود . دارائی ممکن است از بین برود اما گدائی همیشه هست . تجارت سرمایه میخواهد ممکن است ضرر کند اما گدائی نه ضرر می کند نه از بین می رود . هر چه تاجر بیچاره التماس کرد عباس گفت : بیخود التماس مکن اگر میخواهی داماد من بشوی باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخرهمه مردم این شهر مرا می شناسند من خجالت میکشم . عباس گفت : اونش دیگر با من . من بتو یاد میدهم چکار کنی که خجالت نکشی . اول برو در تجارتخانه ات را ببند لباسهایت را در کن تا رخت کهنه بدهم بپوش . از فردا صبح برو سر فلان گذر – که خیلی آدم رد میشود – درکناردیوار بنشین . بدیوار تکیه کن و سرت را بینداز زیر که هیچکس را نبینی تا خجالت بکشی ، فقط دست راستت را بطرف بالا نگاهدار. تا یک ماه همین کار را میکنی بعد بیا تا دخترم را عقدت کنم . تاجر رختهای کهنه پوشید و صبح در همان سرگذر نشست .مردم که رد میشدند او را میشناختند به خیالشان که این بیچاره ورشکست کرده است و هرکس هر چه می توانست به او کمک میکرد . پول میدادند ، لباس میدادند ، چیزهای دیگر میدادند . تاجره تا یک ماه هر روز همین کار را میکرد . سر یک ماه دید که اهه هو باندازه درآمد چند سال تجارتخانه اش بیشتر گیرش آمده . سر یک ماه رفت به پیش عباس دوس و گفت : اگر راستش را بخواهی حالا دیگر خودم هم دلم نمیخواهد این کار را ول کنم . عباس گفت : احسنت ، حالا تو لیاقت دامادی مرا داری . دخترش را به محضر برد و به عقد او درآورد و از همان روز او از یک حد و دامادش از حد دیگر مشغول گدائی شدند مدت زیادی گذشت . عباس یک روز صبح سحر به حمام رفت . درون حمام رفت به پاکیزه خانه و داشت بدنش را تمیز میکرد . دید که یک نفر از همان درحمام دستش را دراز کرده و میگوید بده در راه خدا . عباس دوس گفت : عمو اینجا خزینه است من هم لختم چیزی ندارم به تو بدهم . دید مردک دست بردار نیست و می گوید از همانها که توی مشتت داری بده در راه خدا . عباس دوس مشتش را پر از کف کرد و دراز کرد گفت : بگیر اما واستا ببینم که دست مرا بر چوب بستی و از من بالا زدی وقتی که از واجبی خانه بیرون آمد دید دامادش است . همان تاجره که اول آن قدر خجالت میکشید . عباس گفت : احسنت بر تو که از من گداتر باز توئی . خدا را شکر که تو بودی اگر یکی دیگر بود من از غصه دق میکردم . 👳 @mollanasreddin 👳