✨ #امام_حسین علیه السلام غلام با صفایی داشت که نامش «#صافی» بود.
روزی با شماری از اصحاب وارد باغ شد و صافی را مشاهده کرد که گرده ی نانی به دست گرفته ، نصف آن را جلوی سگ میاندازد و نصف دیگرش را خود میخورد.
چون از راز آن پرسید، عرضه داشت: من غلام شما هستم و این حیوان از باغ شما پاسداری میکند، هر دو نشسته بودیم و از سفره ی ارباب متنعّم بودیم.
امام حسین علیه السلام او را در راه خدا آزاد کرد، باغ را به او بخشید و 2000 دینار به او عطا کرد.
👈 صافی در پاسخ گفت: من نیز این باغ را وقفِ یاران و شیعیان شما نمودم 👉 ... .
📚 ارمغان صافی در نقد فرقه بهائی ٫ صفحه 22
به نقل مستدرک الوسائل
👳 @mollanasreddin 👳
مادری بود بنام ننهعلی
آلونکی ساخته بود در بهشتزهرا بر قبر فرزند شهیدش
شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند
سنگ قبر پسرش بالشش بود و همونجا هم چشم از دنیا میبندد و کنار فرزندش خاک میشود
این داستان یک #مادر شهید است
خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم...
👳 @mollanasreddin 👳
پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !)) از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)).
بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.
خاطره ای از #شهید_ناصر_سلیمانی
🌹شادی روح همه شهدا مخصوصا این شهید عزیزمون صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
👳 @mollanasreddin 👳
مرد فقیری پسر خردسالی داشت. روزی به او گفت: بیا امروز قدری میوه از باغی سرقت کنیم.
پسر خردسال با نارضایتی با پدر به راه افتاد. وقتی به باغ رسیدند پدر به فرزندش گفت: تو در این جا نگهبان باش و اگر کسی آمد زود مرا خبر کن تا کسی ما را در حال دزدی نبیند و مشغول چیدن میوه از درخت مردم شد. لحظه ای بعد پسر فریاد زد:
یک نفر ما را می بیند! پدر با ترس و عجله از درخت پایین آمد و پرسید چه کسی؟ کجاست؟ پسرک زیرک گفت: همان خدائی که از همه چیز آگاه است و همه چیز را می بیند! پدر از گفتار نیکوی فرزند شرمنده شد و بعد از آن دزدی نکرد.
#دزدی_پدر_و_پسر
#حکایت
👳 @mollanasreddin 👳
عشق رادر اكنون بايد زندگی کنید
آوردن نگرانی های گذشته به زمان حال، همچون ترس از آینده کار بیهوده ای است. تنها چیزی که واقعاً اهمیت دارد چگونه زندگی کردن در اکنون است. حتی با دانستن این امر، باز هم ما بخش عمده وقت خود را صرف آنچه گذشته و آنچه خواهد آمد میکنیم، درنتیجه برای زمان حال وقتی باقی نمی ماند.
یکی از شاگردان جوانم این را خوب آموخته بود. این خانم به من گفت همیشه درباره آینده روابطش نگرانی داشت، تا جایی که پیوسته به دلگرمی و اعتماد بخشیدن نیازمند بود. او متوجه شد که رفتارش درست نیست و پیوسته بی اعتماد بودن عملاً مردم را از او دور می کرد. چه کسی مایل بود با آدمی که همیشه بی تاب است سر کند؟ مصمم شد سخت نگیرد و از تجزیه و تحلیل همه چیز دست بردارد و از آنچه برایش پیش می آمد لذت ببرد. وقتی که افراد تغییر را پذیرفتند، همه چیز به آسانی در جای خود قرار می گیرد.
کسانی که به خودشان اعتماد دارند و دم را غنیمت می شمارند، کسانی هستند که زندگی را بسیار سـرور انگیز می دانند. آنان آموخته اند که گذشته جایی برای انبار کردن خاطرات است نه پشیمانی ها؛ آینده بایستی پر از امیدواری باشد نه بیم و هراس. دیگر آنکه اکنون، همان چیزی است که ما بدان نیاز داریم.
👳 @mollanasreddin 👳
بيرون بودم، باران آمد،
ياد تو افتادم...!
رفتم كافه تا زمانى كه بند بيايد،
كافه را كه ديدم،
ياد تو افتادم...!
از روى عادت قهوه اى سفارش دادم،
همين كه آوردنش،
ياد تو افتادم...!
حساب كردم و آمدم بيرون،
دو عاشق را ديدم كه دست در دست هم
قدم ميزدند،
ياد تو افتادم...!
سوارِ اتوبوس شدم،
جاى خالىِ كنارم را كه ديدم،
ياد تو افتادم...!
به ايستگاه رسيدم،پياده شدم...
هنوز باران ميامد...
رفتم به سمت خانه،از كوچه ها كه گذشتم،
ياد تو افتادم...!
درِ خانه را باز كردم
،تا صداى مادرم را شنيدم
كه گفت: نگرانت شدم كجا بودى،
ياد تو افتادم...!
به اتاقم رفتم،
خودم را پرت كردم روى تخت و
چشمم به عكس هايمان
كه روى ميز بود افتاد،
ياد تو افتادم...!
بلند شدم و لباسم را دراوردم و اويزان كردم،
جاى خالىِ لباست را كه ديدم،
ياد تو افتادم...!
به سمت كتابخانه رفتم،
كتابى كه برايم خريده بودى
را براى بارِ چهل و سوم خواندم...
به صفحه ى پانزدهم كه رسيدم،
گل هاى خشك شده را ديدم و
ياد تو افتادم...!
كتاب را بستم،
چشم هايم را روى هم گذاشتم،
خوابم برد و در خواب
ياد تو افتادم...!
من بعد از تو،
هر روز،
هرجا،
هر ثانيه،
با كوچكترين اتفاق،
ياد تو ميوفتم...
اين طرز زندگى كردن من بعد از توست!
هركسى كه اين نوشته را بخواند،
ياد كسى ميوفتد كه نيست....
به راستى عاشق بودن،دشوار است
اگر يار دلش با تو نباشد...
#ترانه_حنيفى
👳 @mollanasreddin 👳
🌸سلام
🌿صبحتون بخیر
🌸یکشنبه ای پُر بار
🌿بی نظیر و زیبا
🌸سرشار از امید و
🌿انرژی و اتفاقات مثبت
🌸و پُر از خیر و برکت و موفقیت
🌿عشق و مهرباني براتون آرزومندم...
🌸یکشنبه تون عالی
👳 @mollanasreddin 👳
به دل آهنگ غمگین چون صدای نی لبک داریم
گله از دست این دنیا از این چرخ و فلک داریم
کسی مثل تو میفهمد پریشان حالی من را
بیا بنشین کنار من که دردی مشترک داریم
در این دنیای بی مهری ز بس ظلم وجفا دیدیم
که ما از سایه ی خود هم گریزانیم و شک داریم
چه دردی بدتر از اینکه خریدار صداقت نیست
شبیه سیب سرخی که زمین افتاده لک داریم
جواب خوبی ما را همیشه با بدی دادند
بسوز ای دل بر احوالت، که دستی بی نمک داریم
هزاران زخم بر سینه، هزاران آرزو بر دل
شبیه شیشه ای هستیم که از صد جا ترک داریم
تو هم مثل منی آری کسی سنگ صبورت نیست
بیا بنشین کنار من که دردی مشترک داریم ...
👳 @mollanasreddin 👳
گاهی خدا می خواهد
با دست تو دست دیگر
بندگانش را بگیرد
وقتی دستی را به
یاری می گیری،
بدان که دست
دیگرت در دست خداست..🌺
👳 @mollanasreddin 👳
زمستان میرود و روسیاهی به ذغال میماند.
در ایام قدیم عمده ترین سوخت منازل ذغال بود و تهیه آن دشوار. مردم حتی خاکه ذغالی را که در کف انبار میماند برای گرم کردن کرسی استفاده میکردند. قبل از زمستان باید ذغال تهیه و انبار میشد چون در زمستان تهیه ذغال سخت بود و افراد سودجو ذغال را گران میفروختند. اما به هر حال زمستان و سختیهایش تمام شده و میگذشت.
این ضربالمثل که یک مثل فارسی است،
در مواقعی به کار میرود که کسی به دیگری بدی کرده و یا امیدش را ناامید کرده باشد و به این فکر نکند که روزی اوضاع عوض شده و شخص گرفتار خلاص میشود.
به این معنی که بالاخره هر چه بود گذشت و یا هر طور بود مسئله حل و کار انجام شد امّا فقط سرافکندگی و خجالت برای آن شخصی که بدی کرده باقی خواهد ماند. ⛄️❄️🌨
👳 @mollanasreddin 👳
مردی مادرش را کول کرده بود و طواف کعبه میداد.
پیامبر رادید عرض کرد آیا بااین کار حق مادرم را ادا کرده ام؟
پیامبر فرمود:حتی جبران یکی از نالههای او را درهنگام بارداری نکرده ای!
👳 @mollanasreddin 👳
مردی سگش را در خانه می گذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند
و خودش برای شکار بیرون رفت
و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس میکند
و پنجه هایش خون آلود است.
مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد، او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی مانده ی فرزندش را ببیند.
زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.
قبل از اینکه عکس العملی نشان دهید به حرف های طرف مقابل گوش كنيد
تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید...
👳 @mollanasreddin 👳