eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
243.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
65 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 🚩 پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟» پزشک لبخندی زد و گفت: «متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.» پدر با عصبانیت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟» پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «من جوابی را که در قرآن گفته شده می گویم؛ از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم. شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.» پدر زمزمه کرد: «نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.» عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد و گفت: «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.» و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: «اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.» پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: «چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟» پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: «پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.» هرگز زود کسی را قضاوت نکنید چون شما نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌️‌‌‌‎‌‎ 👳 @mollanasreddin 👳
چه نشسته ای که فنجان دقایقت لبریز بی حوصلگی شده و فکرهای بیهوده به جان آرامشت افتاده اند؟ پیاده روهای این شهر، انتظار گام های آرام تو را می کشند، و آغوش فراغت ها به روی خستگی های تو باز است چه کتاب ها که می شود بخوانی و چه قهوه ها که می شود بنوشی... چه نشسته ای که زندگی دارد از دهان می افتد! 🖋 👳 @mollanasreddin 👳
📚آنقدر شور بود که خان هم فهمید هنگامی که کسی در انجام کار‌های نادرست و استفاده نابه‌جا از موقعیت‌ها زیاده‌روی کند، تا جایی که حتی ابله‌ترین آدم‌ها و نیز ساکت‌ترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود. زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان می‌ترسیدند. یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمی‌کرد. غذاهایی که آشپز می‌پخت بدبو ، بدطعم و بی‌ارزش بودند، اما خان متوجه نمی‌شد و هیچ اعتراضی نمی‌کرد و آشپز نیز این را می‌دانست. اطرافیان خان هم گرچه می‌دانستند غذا‌ها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت می‌کردند و آشپز نیز به کار خود ادامه می‌داد. یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمی‌کند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد. وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بی‌میلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند. خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کم‌کم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟ آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکلیف خدا چیست ؟؟ گویند: مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا بشو. مرد نیز اول به خانه کشاورز رفت و جویای احوال شد. دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم. مرد به خانه کوزه گر رفت. دخترک گفت کوزه ها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم، اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست. مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت: چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم...! حال حکایت امروز ماست. باران ببارد خيلی ها بی خانمان ميشوند و خواب ندارد، و اگر نبارد خيلی ها آب و غذا ندارند . 👳 @mollanasreddin 👳
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی هر کس آزار من زار پسندید ولی نپسندید دل زار من آزار کسی آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من هر که با قیمت جان بود خریدار کسی سود بازار محبت همه آه سرد است تا نکوشید پی گرمی بازار کسی من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید کس مبادا چو من زار گرفتار کسی 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا یک دلِ سیر زندگی کنیم. بیا سخت نگیریم به دنیا، به خودمان، به آدم‌ها… بیا هر صبح که بیدار شدیم؛ بدون پیش‌بینیِ اتفاقات روزمره، حالمان خوب باشد و از تجربه‌های تازه نترسیم. ما آمده‌ایم بچشیم، مزه مزه کنیم و فرق میان خوب و بد را بفهمیم. چطور آسایش زیر دندان‌مان مزه کند وقتی سختی ندیده‌ایم و چطور شادمانی و فراغت به وجودمان بچسبد وقتی طعم تلخی و غصه را نچشیده‌ایم؟ همان‌قدر که در جهان لحظات خوب هست؛ لحظات بد هم وجود دارد و همان‌قدر که تفاهم هست؛ تفاوت و ناسازگاری هم هست. ما آمده‌ایم که خوشی و ناخوشی را توامان تجربه کنیم و یاد بگیریم در هرحال و شرایطی، فرکانس وجودی‌مان، مثبت بماند. در این عرصه‌ی غیرقابل پیش‌بینی، مهم‌ترین مسئله این است که یک دلِ سیر زندگی کنیم، خوشی‌ها را در آغوش بکشیم، ناخوشی‌ها را کنار بزنیم و قدردانِ چیزها و آدم‌های خوبی باشیم که داریم. 👳 @mollanasreddin 👳
چه متنِ خوبیه : هر چيزى به اندازه جاى خاليش توى زندگيمون ذهن و زندگيمون رو درگير خودش ميكنه ؛ بعضى جاى خالى ها كوچكند و با چيزهاى كوچك پر مى شوند ✨مثل يك حبه قند كنار چاى ✨مثل يك چتر در روز بارانى ✨مثل يك مسافرت بدون موسيقى ✨مثل يك حساب بانكى خالى امـــا امـــان از جاى خالى هاى بزرگ كه نميشه به راحتى اونها رو پُـر كرد ✨مثل جاى خالى يك نفر كه حالا تبديل به يك قاب عكس و كلى خاطره شده ✨مثل جاى خالى يك لبخند روى صورتى كه ديگر نميخندد ✨مثل جاى خالى يك نفر كه ديگر نگرانت نيست ✨مثل جاى خالى يك پيام شب بخير ✨مثل جاى خالى يك دست نوازشگر و آغوش مهربان ✨مثل جاى خالى يك پدر ✨مثل جاى خالى يك اميد ✨مثل جاى خالى يك اعتماد ✨مثل جاى خالى يك خيال شيرين ✨مثل جاى خالى يك زندگى نزيسته ✨مثل جاى خالى خــــدا اميدوارم كه جاى خالى هاى زندگيتون پُـــر باشه و اگه جاى خالى ، وجود داشت فقط جاى خالى هاى كوچيك باشه 👳 @mollanasreddin 👳
در مسیر دلبخواه دیگران من نگشتم تا بگردم این و آن از ره دلخواه خود بالیده‌ام تا رسیدم بر و بالای شهان 👳 @mollanasreddin 👳
ای کاش مرا هیچ ز ای کاش نبود در عمق دلم حسرت ای کاش نبود ای کاش که ای کاش که ای کاش نبود با (نام تو جانا)یار مرا هیچ ز ای کاش نبود این ناله ی ای کاش مرا سوخت خدا فریاد مرا کاش که ای کاش نبود فریاد و غم وآه خدا.. کاش نبود ای کاش که ای کاش که ای کاش نبود جانم همه در وادی بی نامی تو سوخت خدا ای کاش در این شعر زای کاش نبود هاتف غم خود را به نسیمی بسپرد که در آن باد همه و نبود 👳 @mollanasreddin 👳
ســـ😊ــلام✋ 🍃🌸صبح زیبات به خیر ☺️ 💖دلت آروم و پر از عشق💖 🍃🌸آرزو میکنم امروزت سرشار از اتفاقای خوب غیرمنتظره باشه😉😇 امروزت رو با توکل برخداشروع کن😊🌸 سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸 👳 @mollanasreddin 👳
🔴مرغ در دهان آن مرد آب ريخت مى نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟ گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند و مى رود، پادشاه متنبه شد و ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، از دنيا رفت. نام كتاب: قصص الله يا داستان هايى از خدا نام مؤلف: شهيد احمد ميرخلف زاده و قاسم ميرخلف زاده 👳 @mollanasreddin 👳