در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که: روزی چه مایه طعام باید خوردن؟
گفت: صد درم سنگ کفایت است.
گفت: این قدر چه قوّت دهد؟
گفت: هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر تو را بر پای همیدارد و هر چه بر این زیادت کنی تو حمال آنی.
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است
از گلستان سعدی ، باب سوم ، در فضیلت قناعت
👳 @mollanasreddin 👳
در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.منش و سلامت رفتارش با بیماران دیگر تناسبی نداشت. کنارش نشستم و پرسیدم:"اینجا چه می کنی ؟"
با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت. دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم .خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد. برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:"در مورد معلم هایم در مدرسه استاد پیانو و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند. بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم."
👳 @mollanasreddin 👳
🔆برخويشتن بدى نكن !
شخصى به اباذر نوشت :
به من چيزى از علم بياموز!
اباذر در جواب گفت :
دامنه علم گسترده تر است ولى اگر مى توانى بدى نكن بر كس كه دوستش مى دارى .
مرد گفت :
اين چه سخنى است كه مى فرمايى آيا تاكنون ديده ايد كسى در حق محبوبش بدى كند؟
اباذر پاسخ داد:
آرى ! جانت براى تو از همه چيز محبوب تر است . هنگامى كه گناه مى كنى بر خويشتن بدى كرده اى .
📚بحار ج 22، ص 402
👳 @mollanasreddin 👳
گویند که در مجلس انوشیروان گفته شد که در هندوستان، کوهی است و درختی دارد که میوه آن درخت را هر که بخورد، حیات ابد یابد.
انوشیروان حکیمی را به دنبال آن میوه فرستاد.
حکیم به هندوستان رفته، بعد از جستجوی بسیار، مأیوس شده، و به دیار خود برگشت.
در راه به عالمی از علمای هند رسید،
دلیل آمدن به ولایت هند را بیان کرد.
عالم هندی گفت که این سخن راست است ولی رمزی در اوست.
آن کوه، شخصِ عالِم است
و درخت، علم اوست
و میوه آن درخت که حیات ابدی می دهد، عمل به علم او است
و حیات ابد، زندگانی آخرت است.
پس حکیم به خدمت کسری رسیده، ماجرا را عرض نمود و کسری تصدیق کرد.
👳 @mollanasreddin 👳
آقای رابینسون به دلیل ترس، تا به حال پیش دندان پزشک نرفته بود.
اما روزی دندانش به شدت درد گرفت و او پیش یک دندان پزشک رفت.
برای مدت زیادی دندان پزشک روی دندانش کار کرد.
روز آخر، آقای رابینسون به دندان پزشک گفت: “دستمزد تمامی این کارهای شما چقدر است؟”
دندان پزشک گفت: “۲۵ پوند می شود.”
اما او از آقای رابینسون تقاضای پول نکرد.
یک ماه بعد، آقای رابینسون با دندان پزشک تماس گرفت و گفت: “شما دستمزد ماه گذشته ی خود را نگرفته اید.”
دندان پزشک پاسخ داد: “آه، من هرگز از انسانهای نجیب دستمزد نمی گیرم.”
آقای رابینسون پرسید: “پس چطور زندگی خود را اداره می کنید؟”
دندان پزشک گفت: “بیشتر انسانهای شریف پول من را به سرعت پرداخت می کنند، اما برخی نه.
من دو ماه برای دریافت پولم صبر می کنم و بعد از آن می گویم: “آن مرد نجیب نیست و از او درخواست پول می کنم.”
👳 @mollanasreddin 👳
توي مطبم نشسته بودم که منشي زنگ زد بيماردارين. دختري حدودا چهارده ساله با چهره اي افسرده و قدم هايي مردد وارد شد.
بدون نگاه به من در مبل مقابلم فرو رفت. لبخندي زدم و گفتم خوش اومدي عزيزم.
همينطورکه سرش پايين بود و باانگشت هاش بازي مي کرد گفت:
باباخواستن که من بيام پيش شما.
گفتم چه خوب! خوشحالم ازديدنت..
حالا چراايشون خواستن شما بياين پيش من؟
با لبهايي آويزون گفت: آخه فکر ميکنه من خنگم، کودنم..
پرسيدم چرا ايشون همچين فکري مي کنن؟
آخه من نمره هام افتضاحه بعد سرشو بلندکرد نگاهي بهم کرد و ادامه داد، امانميدونه من خودم نميخوام درس بخونم نميخوام در آينده يه زن تحصيلکرده باشم.
درحالي که سعي ميکردم تعجبم روپنهان کنم پرسيدم: چرا عزيزم؟
چون يه زن تحصيلکرده دوست نداره واسه خانواده ش آشپزي کنه. آخه ازاينکه بوي پياز داغو قورمه سبزي بده، بدش مياد چون هيچوقت خونه نيست يا سرکاره يا انجمناي مختلف...
وقت نداره به بچه ش برسه و همش بيرونه! بچه شم خيلي تنهاس، خيلي سختي ميکشه.
آخه ميخواد بچه ش مستقل باربياد.
همش باشوهرش سر درس بچه، سرغذاي بچه،سرهمه چي جنگ و دعوا راه ميندازه!
آخرشم دخترشو رها ميکنه و طلاق ميگيره! دختر ميمونه بي پناه و بي کس.
وبعد دخترک اشکاي ريخته روي صورتش رو دستاي کوچيکش پاک کرد.
پرسيدم: بابا، مامان جدا شدن؟سرشو انداخت پايين تا من اشک هاشو نبينم آروم و با بغض گفت: بله.
گفتم عزيزم اينها که ميگي ربطي به تحصيلات نداره من خودم تحصيلکرده ام، اما هميشه براي پسر نوجوانم وقت دارم براش آشپزي ميکنم به درساش ميرسم، با هم پارک و سينما ميريم،تفريح مي کنيم، حرف ميزنيم...
زمانم رو تنظيم کردم به شوهرم هم ميرسم ما زندگي خوبي داريم.يه آن سرشو بلند کرد نگام کرد و با تندي گفت من ازدواج نمي کنم.
گفتم اوکي اين انتخاب خودته اما هنوز زوده درباره ش حرف بزنيم. بياازآرزوهامون با هم حرف بزنيم.
پرسيدم: ميخواي بگي چه آرزوهايي داري؟
با چهره اي که به آني تبديل به صورتي بشاش شد گفت:
ميخوام به بچه هاي بي سرپرست، بچه هايي که مادراشون به فکرشون نيستن، به بچه هاي رنج کشيده و تنها کمک کنم.
با اشتياق گفتم: چه خوب! پس تو مددکار خوبي ميشي. متعجب پرسيد: مددکار؟
گفتم:
آره چرا که نه تو تحصيلاتت رو در رشته مددکاري به پايان ميرسوني و آگاهانه به کساني که بهت نياز دارن کمک ميکني.
از روي مبل بلند شد و سمت در رفت درحالي که دستگيره در رو ميکشيد برگشت نگام کرد...
پرسيدم ميري؟ گفت: آره ميرم تا حسابي درس بخونم تا يه مدد کار خبره بشم، تا به بچه هايي که مادر دارن اما انگار ندارن کمک کنم.
لبخندي زدم و گفتم: موفق باشي عزيزم... و من ماندم و کلي سوال... به راستي چرا؟
👳 @mollanasreddin 👳
هر صبح طلوع دوباره خوشبختی
و امید دیگری است
بگشای دلت را به مهربانی
و عشق را در قلبت مهمان کن.
👳 @mollanasreddin 👳
نویسندهای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقهم از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"
در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.
حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمینگیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.
" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"
نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.
✨در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور میسازد.
👳 @mollanasreddin 👳
پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد.
او می ترسید که کسی آن را بدزدد.
وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.
مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.
او فقط به پولهایش اهمیت می داد.
روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.
آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.
هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.
می نشست و نگاه می کرد.
می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!»
اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.
و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!
روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.
ناپدید شده بود!
پاول شروع به داد و بیداد و گریه و زاری کرد!
صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.
او برای کمک آمد.
پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد.
او گفت: «نگران نباش.»
«سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.»
پاول گفت: «چی؟»
«چرا؟»
«با تیکه طلات چیکار می کردی؟»
پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.»
پیرمرد دانا گفت: «دقیقا».
«می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.»
پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!»
👳 @mollanasreddin 👳
در تبریز محتسبی بود به نام بدرالدین که به سخاوت و دستگیری از فقرا شهره بود حتی شهرهتر از حاتم طایی. در آن میان درویشی بود که بارها مورد دستگیری و لطف محتسب قرار گرفته بود و به امید بخشش ها و جود فراوان او، دچار وامی سنگین شده بود که از ادایش وا مانده بود.
به همین منظور راهی تبریز شد تا خود را ازین مهلکه نجات دهد.همین که به تبریز رسید بلافاصله سمت خانه محتسب رفت که در بین راه خبری هولناک شنید. بله، محتسب مرده بود.
فقیر از شنیدن این خبر نعرهای زد و بیهوش بر زمین افتاد. مردم دور او جمع شدند. وقتی به هوش آمد اولین جمله ای که گفت این بود: خداوندا من گنه کارم که از لطف تو گسسته و بخشش بندهات دلبستهام. سخای بنده تو در مقابل جود تو هیچ نیست.
او از دل بستن به خلق توبه کرد اما در فقدان محتسب همچنان گریان بود. تا اینکه مددکاری جوانمرد پیشقدم شد و تمام شهر را برای جمع آوری کمک به او گشت. اما کل مبلغی که او جمع کرد ۹۰ دینار بود حال آنکه کل قرض فقیر ۹۰۰۰ دینار بود.
جوانمرد که از کمک مردم ناامید شد دست فقیر را گرفت و بر مزار محتسب برد. فقیر بر مزار محتسب زار زار گریست و از روح او مدد جست. فقیر شب را به خانه مددکار رفت. نیمه شب مددکار محتسب را در خواب دید که به او گفت: من از احوال این فرد خبر داشتم و به همین خاطر کیسهای زر برایش کنار گذاشتهام تا هم قرضش را دهد و هم زندگی جدیدی بسازد.
اما فرصت نشد خودم آن را به دستش برسانم پس به فلان مکان برو و آن کیسه را به او بده و به میراث دارانم گوشزد کن مبادا ازین کار من رنجه شوند. بدین ترتیب وام آن فقیر گزارده شد.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
معانی که مولانا درین حکایت درنظر داشته را میتوان اینچنین خلاصه کرد که چه بسا مردهای که از زیر خروارها خاک فایده وجودیاش بسی بیشتر از زندههاست. و معانی دیگری چون توکل به خدا و بریدن از خلق نیز مدنظر میباشد.
👳 @mollanasreddin 👳
💎 جشن شکوفایی بچه
ماجرا از آنجایی شروع شد كه ما به یك مهمانی «اعلام خبر بارداری» دعوت شدیم. اول با خودمان گفتیم «آخی! خودشون خوشحالن دارن بچهدار میشن، میخوان ما رو هم شریك كنن». آن موقع نمیدانستیم از این به بعد هربار كه آنها خوشحال هستند، قرار است ما هم شریك باشیم و كادو بدهیم.
ما بیخبر از سرنوشت شومی كه در انتظارمان بود، خوشحال به آن مهمانی رفتیم. به عنوان هدیه هم از این سكه گرمیها دادیم كه هم بالاخره طلاست، هم خیلی گران نیست.
چند هفته بعد از آن مهمانی، با ذوق و شوق تماس گرفتند و گفتند به مناسبت «تعیین جنسیت بچه»، یك مهمانی كوچك گرفتهاند. هرچه اصرار كردیم بگویند بچه دختر است یا پسر، كه حداقل بدانیم هدیه صورتی تهیه كنیم یا آبی، قبول نكردند و گفتند كه باید همان شب سورپرایز شویم. ما یك هدیه سفید خریدیم و به مهمانی رفتیم؛ سعی كردیم خودمان را سورپرایز شده نشان دهیم و در حالی كه وانمود میكنیم اصلا انتظارش را نداشتهایم، بابت مشخص شدن جنسیت بچه، به والدینش با هیجان تبریك بگوییم.
نه ماه كه تمام شد، فرزند دلبندشان به دنیا آمد و در این مرحله، علیرغم دانستن جنسیت بچه، فقط باید یك تكه طلای سنگین هدیه میدادیم. از شانس ما بچه هم پسر بود و با این حساب، یك سور دیگر به مجموعه جشنها اضافه میشد.
چند ماه بعد، وقتی كمكم داشتیم نگران میشدیم كه چرا این بچه دندان در نمیآورد، زنگ زدند و گفتند: «جشن دوتا دندونشرو باهم گرفتیم، منتها یكم بزرگتر و سنگینتر. بالاخره دوتا دندون با همه دیگه».
و بدین ترتیب ما هم با یك هدیه كه چند گرم سنگینتر بود و مناسب دوتا دندان با هم، به «جشن دندونی» رفتیم.
به جز جشنهای تولد، جشن راه افتادن و جشن زبان باز كردن، خیالمان راحت بود تا زمان «از شیر گرفتن»، جشنی نخواهیم داشت كه با یك «گودبای پمپرز» ناگهانی غافلگیر شدیم.
فكر اینجایش را نكرده بودیم. به این مناسبت فرخنده هم كادویی جز چند دست شلوار اضافه و قالیچه زاپاس به ذهنمان نرسید. هدایا را زدیم زیربغلمان و به جشن رفتیم. با اینكه دست و دلمان نمیرفت در مهمانیای كه تم لباسها «قهوهای» و كیك هم به شكل «پوشك» بود چیزی بخوریم، وقتی بچه میگفت شماره يك یا بعضا دو دارد، سعی میكردیم اشك شوق در چشمانمان حلقه بزند و ایستاده او را تشویق میكردیم.
بعد از اینكه فرزند دلبندشان به مدرسه رفت، نفس راحتی كشیدیم. خوشحال بودیم كه زندگیمان به حالت عادی بازگشته و كم كم داشتیم روحیه از دست رفتهمان را به دست میآوردیم. تا اینكه چند روز پیش تماس گرفتند و اعلام كردند ما به جشن «به فكر به دنیا آوردن فرزند دوم افتادن» دعوت شدهایم.
✍️ آرزو درزی
👳 @mollanasreddin 👳
#ضرب_المثل دزد باش و مرد باش"
در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند...
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد.
سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، شروع به کندن زمین کردند.
پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند...
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید، حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند.
به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند...
مأموران هر چه گشتند نشانهای پیدا نکردند.
حاکم گفت: چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شدهاند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.!
پس رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم.
حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ میگویید!
دزد گفت: یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای میانهی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید.
مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد...
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته...
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند.
در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمهی نگهبان بیگناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش.
* از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی میکند ولی اصول انسانیت را رعایت میکند این ضربالمثل را به کار میبرند.*
👳 @mollanasreddin 👳