در تاریکی نپرید!
همیشه بعد از تاریکی، نور هست. باید در تاریکی به راه ادامه دهید، تا به نور برسید. درست مثل حرکت قطار، در یک تونل تاریک
اگر بترسید و بیرون بپرید، وسط راه و در تـاریکی، می مانید. باید در قطار بمانید، و مسیر را تا آخـر، طی کنید.
روشنایی منتظر شماست
صبر داشته باشید. در تاریکی نپرید.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📘#حکایت
دزدی مقادیر زیادی پول دزدید
دزد دیگری هم به کاهدان زد
و مقداری کاه دزدید ...
هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند .
قاضی دزد پول را آزاد کرد و دزد کاه را به
دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم كرد .
كاه دزد به وكیلش گفت :
چرا قاضی پول دزد را
آزاد كرد و من كه فقط مقداری كاه
دزدیدم به دو سال حبس با اَعمال
شاقه محكوم شدم ؟!
وكیل گفت :
آخه قاضی ؛ كاه نمی خورد .!
📚عبید زاكانی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :🗣
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ .😔
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ نیستم..😏
ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ:ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ است😕
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ
ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .😊
ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ :" ﺣﺘﻤﺎ ."
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ
ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ ..😱
ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ😎
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ
ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ .😳
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ
ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .😁
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ اند😊
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻼﺵ
ﮐﻨﯽ ،ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ ...😉
ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮی
ﭘﺲ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﮕﻮ ﭼﺮﺍﺍﺍﺍﺍ؟🙂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
طنز
کی جرات داره گربه را دم حجله بکشه بخوانید واقعا زیبا است 😂😂😂
از پدربزرگ راز 40 سال زندگی موفقاش را پرسید.
پدربزرگ لبخندی زد و از شب اول زندگیاش گفت:
شب اول بود پسرم، روی تخت با مادربزرگت نشسته بودم و برایش از خاطراتم میگفتم.
دهانم خشک شده بود،
اما اگر به مادربزرگت میگفتم یک لیوان آب بیاور، ممکن بود حوصله نکند و همان اولین درخواست من، زمین بخورد و رشتهی زندگی از دستم در برود.
درست در همان حال گربهای از لب پنجره رد میشد، زیر نور مهتاب، کش و قوسی به خودش داد و دراز کشید.
من هم خیلی آرام و جدی به گربه گفتم: یک لیوان آب برایم بیاور...
مادربزرگت تعجب کرد،
اما غرق شنیدن خاطرات بود.
من هم دوباره به تعریف خاطراتم ادامه دادم...
ده دقیقه بعد، دوباره به گربه گفتم یک لیوان آب از تو خواستم!
و باز به گفتن خاطرات ادامه دادم.
اما وقتی خاطره تمام شد،
مثل برق از جایم بلند شدم ، قمه را از زیر تخت برداشتم و تا گربه فرصت فرار پیدا کند گردن او را گرفتم و گفتم: دوبار به تو گفته بودم یک لیوان آب بیاور، اما گوش ندادی،
و با یک حرکت سریع سر گربه را جدا کردم.
بعد آرام به تخت برگشتم،
به مادربزرگت لبخندی زدم و گفتم: عزیزم، یک لیوان آب بیاور.
و حالا 40 سال است که حرفی را دوبار نزدهام.
چند سال گذشت و پسر ازدواج کرد، شب عروسی نزدیک بود تصمیم گرفت او هم گربهای را در شب اول بکشد
از این رو به دروازه غار رفت و یک قمهی دسته زنجان اصل خرید.
یک گربهی پیر آرام هم از خیابان مولوی خرید.
شب اول ازدواجش گربه را نشاند پای پنجره، و قمه را هم گذاشت زیر تخت، و شروع کرد به تعریف کردن خاطرات دوران سربازی که چطور سر شرط بندی با زرنگی تمام سیصد فشنگ از انبار مهمات دزدیده بود، و آب از آب تکان نخورده بود.
دختر حسابی از خاطرات کلافه شده بود، و دائم می گفت:
خب، حالا برو سر اصل مطلب!
او هم میگفت: حالا صبر کن، جاهای خوبش مانده.
و دوباره داستان را ادامه میداد.
و هر از چند گاه هم به گربه میگفت: یک لیوان آب لطفا.
خلاصه در نهایت جستی زد و گربه را سر برید
بعد هم از دختر تقاضای آب کرد.
دختر خیلی آرام به سمت آشپزخانه رفت.
اما کمی دیر کرد.
فریاد زد: کجایی عزیزم
دختر گفت: دارم شربت درست میکنم گلم.
بادی به غبغب انداخت و با خودش فکر کرد:
چقدر عالی، من از پدربزرگ هم موفق تر بودم در کشتن گربهی دم حجله.
فردا صبح با غرور تمام سرکار حاضر شد تا تجربهی موفق خودش را برای همکارانش تعریف کند.
اما هر کدام از همکاران که وارد شدند، از او رو میگرداندند،
حتی جواب سلام او را نمیدادند،
خانوم های همکار هم چشم میچرخاندند و به او اعتنا نمیکردند.
ساعت 9 صبح هم به اتاق رئیس احضار شد!
رئیس با سنگینی جواب سلام او را داد، و سریع رفت سر اصل مطلب:
همکار عزیز، اینجا، در این اداره، به عنوان یک نهاد حمایت از محیط زیست، خود ما باید اولین مدافع حقوق حیوانات باشیم.
اما شما ظاهرا مشکلاتی دارید که ادامهی همکاری را، غیر ممکن میکند.
تا آمد بپرسد مگر چه شده قربان،
رئیس موبایلش را باز کرد
و کلیپ "سربریدن گربهی ملوس توسط یک بیمار روانی" را برای او به نمایش گذاشت.
کلیپ در یک کانال سیصدهزار نفری به اشتراک گذاشته شده بود
و در کمتر از 8 ساعت، دویست هزار بازدید گرفته بود!
چند ساعت بعد،
وقتی داشت از حسابداری
برگهی تسویه حساب را دریافت میکرد،
متوجه شد او را در کانالی به نام
"این دیوانه را شناسایی کنیم"
عضو کرده اند.
لینک پیج "کمپین انتقام از مرد بی رحم، با همکاری انجمن حمایت از حقوق حیوانات"
در فیس بوک نیز از طرف دوستان برای او ارسال شد.
وقتی به خانه برگشت، همین که در را باز کرد
با یک فضای خالی مواجه شد.
کاغذی با مضمون زیر روی دیوار نصب شده بود:
عزیزم، من تو را قضاوت نمیکنم.
تو فقط نیاز به معالجه داری همین.
آن شب زودتر از همیشه به خواب رفت
و صبح زود با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شد:
- آقای ... ؟
- بله، خودم هستم.
- شما سریعا باید خودتان را به دادگاه نظامی معرفی کنید.
- بابت چه موضوعی؟
- تشریف بیاورید مشخص میشود، در مورد جزییات گم شدن سیصد فشنگ در دورهی خدمت شما.
شما تبرئه شده بودید. اما با گزارشی جدید ، پرونده دوباره به جریان افتاده است.
تمام شب را روی زمین خوابیده بود
و بدنش حسابی کوفته بود.
وسایلش را برداشت تا به مسافرخانهای برود.
اما جلوی در با انبوه همسایگان و یک ون ویژهی آسایشگاه روانی مواجه شد:
قربان، همسایهها از وجود شما در این آپارتمان نگران هستند، باید با ما بیایید.
وارد بخش که شد،
سر در بخش تابلو زده بودند:
بخش بیماران اسکیزوفرنی.
در اولین مصاحبهی بالینی درمانگر از او پرسید:
پسرم، غیر از گربهها، تا به حال پیش آمده بود که به حیوانات دیگر نیز دستوراتی بدهی؟
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️