eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
241.9هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
65 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
به شنیدن داستان موفقیت این و آن و این‌که چطور اتفاق افتاده‌، بسنده نکن. آغازگر داستان خود باش و به آن واقعیت ببخش... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام. همسرش می گوید: آرد گندم نداریم. ملا می گوید: " از آرد جو استفاده کن." همسرش می گوید: " شیر هم نداریم." ملا جواب می دهد: " به جایش آب بریز." همسر ملا می گوید:" شکر هم نداریم." ملا پاسخ می دهد: " شکر نمی خواهد. " همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید: " چه ذائقه ی بدی دارند این ثروتمندها." 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت. آنروز مادرِ دخترک را خواست. او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره." ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!" دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. چطور؟ هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده." 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#تلنگر زندگی یک اتاق با دو پنجره نیست !! زندگی هزاران پنجره دارد یادم هست ؛ روزی از پنجره ناامیدی به زندگی نگاه کردم ، احساس کردم میخواهم گریه کنم ! و روزی از پنجره امید به زندگی نگاه کردم ، احساس کردم میخواهم دنیا را تغییر دهم ! عمر کوتاه ست،، فرصت نگاه کردن از تمامی پنجره های زندگی را ندارم ... تصمیم گرفته ام فقط از یک پنجره به زندگی نگاه کنم و آن هم پنجره عشق . 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟ منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد ! زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.😄 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
‏بعضی از آدم‌ها اسم گل‌ها، ‏بعضی‌ها نوع ماهى‌ها، ‏بعضی‌ها هم اسم ستاره‌ها را ‏از حفظ مى‌دانند، ‏من اما فقط ‏نوعِ دلتنگى‌ها را از حفظ مى‌دانم... 👤ناظم حکمت 📷دریای دلتنگی اثر J.D 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟ بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند . هارون گفت: آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟ بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت: ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود. آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد . سپس بهلول گفت: ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
طرح پدری برای سنگ مزار پسرش که زندگی اش بر روی ویلچر گذشت.. و نمایش رهایی فرزندش از رنج زندگی زمینی او... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
یک پنجره از نور، چه میفرمایی؟ باغِ دف و سنتور، چه میفرمایی؟ خورشید شکفته، یاس‌ها منتظرند صبح آمده دستور چه میفرمایی؟ - شهراد میدری ☀️ صبح بخیر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
‏يه نگاه به پنج سال پيشت كن، كدوم از اون دغدغه هات الان دغدغت هستن؟ اصلا يادت مياد چى بودن؟ زندگى يعنى همين، فراموشى و فراموشى و فراموشى... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🔸مرد جوانی وارد طلافروشی شد و حلقه‌ای را انتخاب کرد. طلافروش پرسيد: «آيا می‌خواهيد داخل حلقه نوشته‌ای حک شود؟» 🔸مرد جوان گفت: «بله، لطفاً حک شود: تقديم به عزيزترينم، مریم.» طلافروش پرسيد: «خواهر شماست؟» مرد گفت: «نه! قرار است با هم نامزد شويم.» طلافروش گفت: «من اگر جای شما بودم اين را داخل حلقه نمی‌نوشتم. اگر نظر شما يا او عوض شود ديگر نمی‌توانيد از اين حلقه استفاده کنيد! 🔸مرد گفت: «پيشنهاد شما چيست؟» طلافروش گفت: «اين را تقديم می‌کنم: به اولين و آخرين عشقم. با اين کار شما می‌توانيد از اين حلقه بارها استفاده کنيد. من خودم هم همين کار را كردم 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
این عکس کاملا واقعی است ، و این پنج نفر آخرین نفراتی هستند که از روی پل خرمشهر عبور میکنند ، تا نیروهای عراقی را معطل کنند ، که در نتیجه مردم فرصت بیشتری داشته باشند تا شهر را خالی کنند، پنج نفری که هرگز برنگشتند، و ما نه نامشان را فهمیدیم و نه تصویرشان را داریم !بغض عجیبی پشت این عکس هست، نبودیم اگر نبودن اگر نرفته بودن 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍