ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺪﺩ 10 ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻫﻤﻪ ﻋﺪﺩﺍ ﺭﻭ
ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ 0,1,2,3,4,5,6,7 ,9 ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺪﺩ 8
ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻋﺪﺩ 8 ﺍﺻﻦ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ ﯾﻮﻣﺪ .
ﺧﻼﺻﻪ ﺷﺐ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻭ ﻋﺪﺩ 10 ﻣﯿﺎﺩ
ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺶ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺪﺩ 8 ﺩﺍﺭﻩ ﻭﺳﻂ ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﻣﯿﺮﻗﺼﻪ .
ﻣﯿﺎﺩ ﻭﺳﻂ ﻭ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻮﻧﻪ ﺯﯾﺮ ﮔﻮﺵ 8 ﻣﯿﮕﻪ:
ﮐﯽ ﺗﻮﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ؟ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﯼ؟
ﻋﺪﺩ 8 ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﻋﺪﺩ 10 ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﺻﻔﺮﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﺴﺘﻢ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﻤﺮﻡ ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﺑﺮﻗﺼﻢ ......
"" ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
👌زن ایدهآل از دیدگاه ملانصرالدین
از ملانصرالدين پرسيدند: زن ايدهآل بايد چطور باشه؟
گفت: بايد سه خصلت داشته باشه:
اول از همه بايد نجيب باشه.
گفتند: يعنى به تو وفادار باشه؟ گفت نه، يعنى با جيب من كارى نداشته باشه!
دوم اينكه بايد خانه دار باشه.
گفتند: يعنى همه كارهاى خونه را خوب بلد باشه؟ گفت نه، يعنى از خودش خونه داشته باشه!
سوم بايد مثل ماه باشه
گفتند: يعنى مثل ماه خيلى زيبا باشه؟
گفت نه، يعنى مثل ماه شب بياد و روز ناپديد بشه!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام.
همسرش می گوید: آرد گندم نداریم.
ملا می گوید: " از آرد جو استفاده کن." همسرش می گوید: " شیر هم نداریم." ملا جواب می دهد: " به جایش آب بریز." همسر ملا می گوید:" شکر هم نداریم." ملا پاسخ می دهد: " شکر نمی خواهد. "
همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید:
" چه ذائقه ی بدی دارند این ثروتمندها."
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت.
آنروز مادرِ دخترک را خواست.
او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره."
ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!"
دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
چطور؟
هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده."
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#تلنگر
زندگی یک اتاق با دو پنجره نیست !!
زندگی هزاران پنجره دارد
یادم هست ؛
روزی از پنجره ناامیدی به زندگی نگاه کردم ، احساس کردم میخواهم گریه کنم !
و روزی از پنجره امید به زندگی نگاه کردم ، احساس کردم میخواهم دنیا را تغییر دهم !
عمر کوتاه ست،،
فرصت نگاه کردن از تمامی پنجره های زندگی را ندارم ...
تصمیم گرفته ام فقط از یک پنجره به زندگی نگاه کنم
و آن هم پنجره عشق .
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود،
ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد.
در راه با خودش فر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم.
تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم
و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه،
یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه
كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟
منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !
زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت :
«زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.😄
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟
بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند . هارون گفت:
آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد .
آنگاه بهلول گفت:
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود.
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد .
سپس بهلول گفت:
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🔸مرد جوانی وارد طلافروشی شد و حلقهای را انتخاب کرد. طلافروش پرسيد: «آيا میخواهيد داخل حلقه نوشتهای حک شود؟»
🔸مرد جوان گفت: «بله، لطفاً حک شود: تقديم به عزيزترينم، مریم.»
طلافروش پرسيد: «خواهر شماست؟»
مرد گفت: «نه! قرار است با هم نامزد شويم.»
طلافروش گفت: «من اگر جای شما بودم اين را داخل حلقه نمینوشتم. اگر نظر شما يا او عوض شود ديگر نمیتوانيد از اين حلقه استفاده کنيد!
🔸مرد گفت: «پيشنهاد شما چيست؟»
طلافروش گفت: «اين را تقديم میکنم: به اولين و آخرين عشقم. با اين کار شما میتوانيد از اين حلقه بارها استفاده کنيد. من خودم هم همين کار را كردم
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
این عکس کاملا واقعی است ، و این پنج نفر آخرین نفراتی هستند که از روی پل خرمشهر عبور میکنند ، تا نیروهای عراقی را معطل کنند ، که در نتیجه مردم فرصت بیشتری داشته باشند تا شهر را خالی کنند، پنج نفری که هرگز برنگشتند، و ما نه نامشان را فهمیدیم و نه تصویرشان را داریم !بغض عجیبی پشت این عکس هست، نبودیم اگر نبودن اگر نرفته بودن
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#تلنگر
هر کس به طریقی بالا می آید !
یکی پایش را بر سر دیگری می گذارد
یکی دستش را در جیب دیگری .
دیگری دستش را بر زانوی خود میگذارد
یکی هم پایش را بر روی تمام احساسات یا وجدانش
در آخر کسی در جای خود نمی ماند
همه بالا می روند
مهم این است وقتی به آن بالا رسیدیم
دریابیم چهچیزی به دست آوردیم
روی چه چیزی پا گذاشته ایم و
چه چیز را به چه قیمت از دست دادیم
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی.
آقاتقی یک ماستبندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت میدهد تا آبی که در شیرها میریزد، حلال باشد. آقا تقی میگوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد.
دایی من هم کارمند یک شرکت است. او میگوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمیگیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. داییام میگوید: من ارباب رجوع را مجبور میکنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه میگیرم! داییم میگوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمیکند. پول حرام بیبرکت است.
ولی پدرم یک کارگر است و من فکر میکنم پولش حرام است؛ چون هیچوقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم میآورد. تازه یارانهها را خرج میکند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم:
کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی !
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚#حکایتی_از_بهلول_دانا
❓سوال هارون درباره امین و مامون
آورده اند که روزي بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون رادید . هارون پرسید : بهلول کجا می
روي ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم هارون گفت :
من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل باشی می توانی همراه من بیایی
بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقت امین و مامون براي چند دقیقه
اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت :
امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کودن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیار
بافراست و زیرك و چیز فهم . هارون قبول ننمود
آموزگار کاغذي زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چند دقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جاي خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت :
تو را چه می شود که چنین متفکري ؟
مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه کاغذي بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است
در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟
امین جواب داد : چیزي حس نمی کنم آموزگار لبخندي زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین و مامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد.
خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟
بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم هارون جواب داد در امانی هرچه میدانی بگو بهلول گفت :
ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است
جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار و شهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرك می شود
و سبب دوم چنانچه زن و شوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرك و باهوش و قوي می شود چنانچه این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت م یوه دیگر پیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ و اسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوي و چالاك می باشد .
بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و ز بیده از یک خون و یک نژاد میباشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوي می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادي غریب و
با خون خلیفه تفاوت بسیار دارد .
خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل حرف بهلول را تصدیق نمود
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️