روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام.
اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟
خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر؟
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن.
در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚 کیمیای سعادت
👳 @mollanasreddin 👳
🎙 خاطره ای زیبا
هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقا صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟
چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روانشناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...!
👳 @mollanasreddin 👳
📚داستان کوتاه
چندی پیش سوار تاکسی شدم.
راننده تاکسی مرد محترمی بود که ۶۰سال سن داشت و بسیارشاد بوداو با مسافران با شادی برخورد میکرد
یکی از مسافران از او پرسید با وجود ترافیک و شغلی که خسته کنندست چطور میتواند شاد باشد
جواب راننده برایم جالب بود.
گفت من 4فرزند دارم
2دختر و 2پسر که همه تحصیل کرده اند در حالیکه هرگز به درسشان رسیدگی نکردم
گفت رمز موفقیتش این بوده که بشدت هوای همسرش را داشته و به او توجه و محبت خاص میکرده و فقط نیازهای همسرش را برآورده کرده است.
گفت همسرش را همیشه خوشحال و راضی نگه میداشت و درعوض همسرش همیشه پرانرژی بود و با تمام قوا به بچهها و منزل و هر کار دیگری رسیدگی میکرد.
میگفت زنها تواناییهای موازی دارند
و میتوانندچند کار را در منزل باهم مدیریت کنند.
کافیست آنها را راضی و خوشحال و تحت توجه و محبت کافی نگه داری تا هر کاری از آنها بربیاید.
او معتقد بود اگر باطری قلب همسرتان را شارژ نگه دارید میتوانید با آرامش به کارتان رسیدگی و باخوشبختی زندگی کنید. چون همسرش از جان و دل، بقیه امور را سرپرستی خواهد کرد.
بنظرمن حق با اوست
رمز موفقیت او میتواند، رمز موفقیت بسیاری از مردها باشد.
زن!موي مش كرده،ابروي برداشته،لبانِ قرمز نيست.
زن!لباسِ سفيدشب باشكوه عروسي
بوي خوشِ قرمه سبزي نيست.
زن!پوكي استخوان،يك زنِ پا بماه،
حال تهوع،استفراغ دردهاي زايمان،
مادر بچهها نيست.
زن!
عصايِ روزهاي پيري،پرستار وقتِ مريضي نیست.
زن!
وجود دارد؛
روح دارد؛
پا به پاي يك مرد، زور دارد.
زن هميشه همه جاحضور دارد.
و اگر تمام اينها يادت رفت، تنها يك چيز را به خاطر داشته باش:
كه هنوز هيچ مردي پيدا نشده
كه بخواهد در ايران جایِ يك زن باشد
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشت ساله بودم که در یک میهمانی شبانه برای اولین بار با پدیده ای سرخ رنگ به نام "خرمالو" آشنا شدم...
نامبرده را شکافته و چشیدم...
شوربختانه خرمالوی مذکور به غایت گس بود و تا چند ساعت احساس می کردم گونه هایم در حال تجزیه شدن هستند..
در نهایت ؛
تجربه تلخ اولین کام از خرمالو،باعث شد که من سی سال این گردالی سرخ رنگ را به صورت یک طرفه تحریم کنم.
با اصرار فراوان همسرم،دیوار تحریم خرمالو ترک برداشت و من هم در سی و هشت سالگی به خرمالو یک فرصت تازه دادم...
خرمالو هم از این فرصت به نحو احسن استفاده کرد و چنان مزه ای را تجربه کردم که مجبور شدم خرمالو را از لیست سیاه بیرون آورده و ایشان را پس از لیمو ترش و توت فرنگی در "صدر مصطبه" بنشانم...
یک تجربه ی تلخ در هشت سالگی،باعث شد که سی سال از همه خرمالو ها متنفر باشم...
اولین تجربه های کودکی،شالوده ی ما را می سازند...
چه بسیارند باورها،هنجارها و
اعتقاداتی که به خاطر ؛
تجربه طعم"گس" آن ها در
کودکی،هنوز منفور ما هستند.
👳 @mollanasreddin 👳
📚داستان کوتاه
فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند، اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد، زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود:گفت: «آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند). آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت:
« هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم »
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پـایـیـز
🍂ثـانیه ثـانیه
🍁نزدیک میشود
🍂یـادت نـرود
🍁این جا کسی هست
🍂کـه بـه انـدازه
🍁تمام بـرگ های پاییز
🍂برایت آرزوهای خوب دارد
🍁پنجمین روز
🍂پاییزیتون سرشـاراز آرامـش
👳 @mollanasreddin 👳
با خودتم مهربون باش!
خیلی از ماها با دیگران خیلی مهربونیم و باهاشون همدردی میکنیم، اما وقتی نوبت به خودمون میرسه اینطوری نیستیم و خودمون رو سرکوب و سرزنش میکنیم. اما لازمه که با خودمون مهربون باشیم و همونجوری که با یه دوست رفتار میکنیم، با خودمون هم برخورد کنیم.
اما چرا این کار مهمه؟ و برای اینکه بتونیم تغییری ایجاد بکنیم و پیشرفت کنیم، اولین مرحله اینه که خودمون رو بپذیریم و دوست داشته باشیم، بتونیم اشتباهاتمون رو قبول کنیم و خودمون رو برای رسیدن به چیزهایی که میخوایم حمایت کنیم.
اما چطور باید این کار رو بکنیم؟ مثلا با تقویت این طرز فکرها:
1⃣ قرار نیست که بدون نقص و کامل باشم، من هم انسان هستم.
2⃣ من خودم رو برای کارهایی که وقتی در حال یادگیری بودم انجام دادم، میبخشم.
3⃣ اگر فردی من رو دوست نداشته باشه، به معنی بیارزش بودن من نیست.
4⃣ اینکه اشتباهی انجام دادم به این معنی نیست که آدم بد و نادرستی هستم.
5⃣ اینکه هنوز به جایی که میخوام نرسیدم به این معنی نیست که به اون نمیرسم.
6⃣ حتی اگر نتیجه چیزی که میخواستم نشد، برای اینکه تلاش کردم خودم رو تحسین میکنم.
👳 @mollanasreddin 👳
🔴 گذر پوست به دباغخانه میافتد
"هشام بن اسماعیل" والی اُمویان در مدینه بود. او آزار بسیاری به مردم، مخصوصاً امام سجاد علیهالسلام میرساند.
سرانجام ، به دلیل اعتراض فراوان مردم، "هشام" عزل شد و به خاطر ظلمهای فراوان او، دستور دادند تا هشام را در وسط شهر ببندند تا دیگران هر طور میخواهند از او انتقام بگیرند.
مردم نیز یکی یکی میآمدند و انتقام میگرفتند.
هشام می گفت:
"بیش از همه از علیبنحسین وحشت دارم، زیرا به سبب آزارهایی که به او رساندم و لعن و نفرینی که نثار جد او علیبناببطالب میکردم، انتقامش سخت خواهد بود."
روزی که امام سجاد علیه السلام "هشام" را در آن وضعیت دیدند به همراهان فرمودند:
"مرام ما بر این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن خود انتقام بگیریم."
هنگامی که امام سجاد عليه السلام به طرف هشامبناسماعیل میرفتند، رنگ در چهره هشام باقی نماند، ولی بر خلاف انتظار وی، امام سجاد با صدای بلند، سلام نمودند و با او دست دادند و به او فرمودند:
"اگر کمکی از من ساخته است، حاضرم کمک کنم."
هشام فریاد زد :
{اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ}
{خداوند می داند که رسالت خویش را در کجا قرار دهد.}
بعد از این رفتار امام سجاد (ع)، مردم مدینه نیز انتقام گرفتن از هشام را متوقف کردند.
📚 تاریخ طبری ، جلد 6 ، صفحه 526 .
📚 شرح الأخبار، جلد 3 ، صفحه 260 .
👳 @mollanasreddin 👳
📚حکایتی عجیب از پیامبر اکرم(ص) و خمره پر رمز و راز!
یک حکایت عجیب و شنیدنی درباره حضرت محمد(ص) و جوانی خاطی را می شنوید که چگونه خداوند مقابل رسول اکرم آبروی وی را حفظ کرد.
روزی جوانی با خمره ای بر دوش در حال عبور از گذری بود که با حضرت محمد(ص) مواجه شد. درون خمره این جوان مملو از شراب بود و او بسیار خجول و وحشت زده از این که مبادا رسول خدا متوجه محتوای خمره شود،در همین افکار غوطه ور بود که ناگهان پیغمبر درباره آنچه جوان نگرانش بود پرسش کردند.
پسر دست و پای خود را گم کرده بود و برای حفظ آبرویش مقابل حضرت بزرگوار، جز تمسک جستن به خداوند راهی مقابل خود نمی دید.بنابر این در اوج شرمساری آماده نشان دادن محتوای خمره گشت در حالی که راجع به آن دروغی بزرگ گفته بود.اما در فیلم زیر ماجرا را از زبان حجت الاسلام ولمسلمین علیرضا پناهیان می شنوید که چگونه خداوند حیثیت این جوان را حفظ کرد.
📚#افکارنیوز
👳 @mollanasreddin 👳
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگهایش جور نیست
همه سازهایش کوک نیست
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید
حتی با ناکوک ترین ناکوکش
اصلا رنگ و رقص
و ساز و کوکش را فراموش کن
حواست باشد به این
روزهایی که دیگر برنمی گردد
به فرصت هایی که مثل باد می آیند
و می روند و همیشگی نیستند
به این سالها که به سرعت برق گذشتند
به جوانی که رفت
میانسالی که می رود
حواست باشد به کوتاهی زندگی
به پاییزی که رفت
زمستانی که دارد تمام می شود کم کم
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی
می بارد گاهی هم صاف است
بدون ابر بدون بارندگی...
هر جور که باشی می گذرد
روزها را دریاب...
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گر کسی تو را با تمام مهربانیت
دوست نداشت، دلگیر مباش...
که نه تو گناهکاری نه او
آنگاه که مهر می ورزی مهربانیت تو را
زیباترین معصوم دنیا میکند ...
پس خود را گناهکار مبین...
من عیسی نامی را می شناسم که
ده بیمار را در یک روز شفا داد
و تنها یکی سپاسش گفت!
من خدایی می شناسم كه
ابر رحمتش به زمین و زمان باریده
یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر !
پس مپندار بهتر از آنچه
عیسی و خدایش را سپاس گفتند
از تو برای مهربانیت قدردانی کنند.
پس از ناسپاسی هایشان
مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش
که این روح توست كه با مهربانی آرام میگیرد
تو با مهر ورزیدنت بال و پر میگیری ...
خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد ...
پس به راهت ادامه بده
دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند ...
تو به پاس زیبایی عشق
عشق بورز و جاودانه باش...🌸
👳 @mollanasreddin 👳
📚 محو شدن كار خير از ديوان اعمال
روزى عيسى عليه السلام با جمعى از حواريان به راهى مى گذشت، ناگاه گناه كارى و تباه روزگارى كه در آن عصر به فسق و فجور معروف و مشهور بود ايشان را ديد، آتش حسرت در سينه اش افروخته گشت، آب ندامت از ديده اش روان شد، از صفاى وقت عيسى عليه السلام و مصاحبان او بر انديشيد، تيرگى روزگار و تاريكى حال خود را معاينه ديد.
پس با خود انديشه كرد كه هر چند در همه عمر قدمى به خير برنداشته ام و با اين آلودگى قابليت همراهى پاكان ندارم، اما چون اين قوم دوستان خدايند، اگر به موافقت ايشان دو سه گامى بروم ضايع نخواهد بود، پس خود را سگ اصحاب ساخت و بر پى آن جوانمردان فريادكنان مى رفت.
يكى از اصحاب باز نگريست و آن شخص را كه به نابكارى و بدكارى شهره شهر و دهر بود ديد كه بر عقب ايشان مى آيد گفت: يا روح اللّه! اى جان پاك! اين مرد را چه لايق همراهى ماست و بودن اين پليد ناپاك در عقب ما در كدام طريق رواست؟ اى عيسى! او را بران كه مبادا شومى گناهان او به ما رسد. عيسى عليه السلام متأمل شد تا به آن شخص چه گويد و به چه نوع عذر او را خواهد كه ناگاه وحى الهى در رسيد كه:
يا روح اللّه! يار با عُجب و پندار خود را بگوى تا كار از سر گيرد كه هر عمل خيرى كه تا امروز از او صادر شده بود به يك نظر حقارت كه بدان مفلس بدكار كرد، مجموع را از ديوان او محو كرديم
📚 برگرفته از کتاب داستان ها و حکایات عبرت آموز
👳 @mollanasreddin 👳