صبح
آغاز دوباره زیستن است.
تنفسی عمیق
از تازه ترین هوای زندگی،
یک قدم نزدیک تر به رؤیاهای دیروزت...
پس نفس بکش امروز را
وجاری کن عشق رادربند بند وجودت...
🌻سلام صبح بخیر🌻
👳 @mollanasreddin 👳
خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند. روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند. پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.
روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند. مرد دنیا دیده ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود.
🔸در تمام رویدادها و حوادث زندگی صبر پيشه كن و به خدا اعتماد کن!
👳 @mollanasreddin 👳
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی...
#سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
#تلنگر
🔹پیرمردی هر روز در محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کرد.
🔹پیرمرد کفش کتونی نو خرید و به پسرک گفت: بیا این کفش رو بپوش.
🔹پسرک کفش رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
🔹پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
🔹پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم ...
💠 دوست خدا بودن سخت نيست
👳 @mollanasreddin 👳
تو ساقی خَماری یا دشمن هُشیاری
یا آنکه کنی ویران هر خانه که میسازم؟
👤مولانا جان ❤️
💛🎼 🪷🌺🌺🪷
👳 @mollanasreddin 👳
دل که از شوقِ کلامِ تو کبابست کباب
دارد از لعلِ نمک ریزِ تو حظی و چه حظ
#محتشم_کاشانی
👳 @mollanasreddin 👳
چقدر قشنگه این شعر :
سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم
آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم...
👳 @mollanasreddin 👳
✨﷽✨
✍ اولین خریدار حرفهایت خودت باش
🔹واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند.
🔸روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت:
راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
🔹واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود.
🔸وقتی دلیلش را پرسیدند، دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
🔹واعظ پُرطالب گفت:
من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هرچند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد.
🔸سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
🔹در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
👳 @mollanasreddin 👳
پیر سالی ، همچو برفی بر سر و مویمنشست
در فراغ و کوی تو کلِ تن و رویم شکست
#داود_شمسی
👳 @mollanasreddin 👳
مــرد همســایه مریض حــال در زد و وارد حیــاط شــد. جنــاب صمصــام مشغول غذادادن به مر غ و خروس های توی حیاط بود.مرد سلام کردو گفت: آقا دعا کنید حالم خوب شــود، خیلی مریضم.« سید، شیر آب را باز کردو شروع کردبه آبدادن باغچه.
- حالا چیشده که مریض شدی؟
مرد ســرش را انداخت پایین و گفت:آبجوی غیر طبیعی خوردم.«آقارفت سمت شیرآب. آنرا بست. رو کردبه مرد.
- تقصیر خودت اســت. کارخانۀ آبجوســازی زیر ســرت اســت،آن وقت میروی محلۀ ارمنیها آبجو میخری؟
مــرد همســایه گفــت:»مــا چنــد ســال اســت ایــن حول وحــوش زندگــی میکنیــم کارخانــۀ آبجوســازی ندیده ایــم.« ســید دســتش را گرفــت و بردش داخل طویله. یک بغل جو ریخت جلوی اســب؛ یک تشــت هم گذاشت زیر شکمشو گفت: آهای جانور، حسابی این جو وعلفها رابجو که میخواهم یک تشت آبجوی طبیعی بدهی.
حقیقت خوراکش را فهمید امامریض برگشت.
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐🍃احساسات خوب قدرت شما هستند ...
هر چه احساس بهتری داشته باشید،
چیزهای خوب بیشتری
جذب می کنید ...💐🍃
☀️سلام، صبح بخیــر ☕️
👳 @mollanasreddin 👳
📗حکایت پندآموز
یک کشیش، خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی خانمان با لباسهای ژولیده در می آورد
و روزی که قرار بوده اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود با همین قیافه به کلیسا می رود.
خودش ماجرا را این طور تعریف می کند:
نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلی ها سلام کردم اما فقط 3 نفر از این همه جمعیت جواب سلام من را دادند...
به خیلی ها گفتم، گرسنه هستم
اما هیچ کس حاضر نشد یک دلار به من کمک کند...
سپس وقتی رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست
که از آن جا بلند شوم و به عقب برگردم...
به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام می کند،
تمام کلیسا شروع به کف زدن می کنند
و این مرد ژولیده از جای خود بلند می شود
و با همین قیافه به جلوی کلیسا دعوت می شود...
مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم می کنند، عده ای هم گریه می کنند
و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل آغاز می کند:
گرسنه بودم، غذا دادید...
تشنه بودم، آب دادید...
مریض بودم به عیادتم آمدید...
خیلی ها به کلیسا می روند،
اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند...
✅خدا به دنبال جمعیت نیست،
✅خدا به دنبال دستیست که کمک می کند،
✅قلبی که محبت می کند،
✅چشمی که برای دیگران نگران است
✅و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود...
👳 @mollanasreddin 👳